آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

پوزیشنِ تاپ آنلی (Top Only)؛ بخش دوازدهم از هویت کوییر

دفتر مقالات (شماره هشتم، آبان و آذر 92)



فاعل در گفتمانِ سوبژکتیواتورِ تاریخی‌اش، دِژبانِ قلعه‌ی لیبیدو است. ماجرایِ هر دژ و قلعه‌ای، با سنگ‌چین‌های دلالت و خشتِ کنکره‌های اقتصادِ مقعدی است که نگهبان را، بر واژن‌های قابل نفوذِ دژ، بر خفتگیِ شهرِ شب‌زده، نعوظ می‌دهد. به تعبیر اندره برتون «این تاریخِ ایستاده خوابیدنِ آدمی است؛ هراسِ دژبانی که در شکم و پناهِ سنگر سر، دزدیده و رعشه‌ی علف‌های محدوده‌ی پاسداری، توی دلش را با ایماژهایِ مرگ خالی می‌کند، مبادا که واژنِ شهر با تکانه‌های علفیِ ناطور دشت‌ها، اسب‌های تروایِ دلالت‌های دلبخواهی را در واژنِ کابوس‌های مقعدی او تهی کنند. دل مرتعشِ او، به سانِ یک لرزه‌نگار بر محروسه‌های مقعدیِ خویش می‌لرزد، همچون نسلی که در شبیخونِ بی‌امانِ شهر همه‌ی خواب‌هایش را ایستاده دیده است. 
در خفایِ این استعاره‌ی گویا، چیست که ما را از همدلی با فاعل تاپ دور می‌کند؟ چرا هویتِ کوییر به ماتریکس چند‌جنس‌گرایی بیشتر معطوف است تا تصلب کلیشه‌های جنسی؟ چیست که ما را وامی‌دارد تا بپرسیم: 
کدام فاعلی است که مفعولِ هراسِ مطلق نگشته باشد؟ هراسی که از واژن شهر و ناموسِ اعظم، در خانه‌ی تن او، پرده‌های هراس را به رقصی پارانویائی بر فرازِ سقف رویاهایِ او واداشته است. 
فردِ تاپ گویی، در زمین این هراس‌های ناپیدا، رُلِ منتقمِ ابدی را برایِ مادر ازلی باید ایفا کند. تو گویی نهادِ آسمانیِ منتقم ابدی را در زمین، کسی جز او نیست تا نمایندگی کند. استعاره‌ی فقدانِ فالوس، در تنِ مردِ ک*یردارِ تاپ، از بی‌ک*یریِ ناموسِ اعظم است. تجلیِ ترومایِ خون‌آشامِ مفعولیتِ زنانه، در بخشِ انیمایِ وجودِ مردِ تاپ است که بیدار می‌شود تا ذیلِ امپراتوریِ جنسیتی، هر رُلِ جنسی و رفتارِ فاتحانه‌ی او در اندامِ اروتیک را زیر لنگر رادیکال خود فرو کشیده و به تجزیه نزدیک سازد تا جایی که حاضر به معاوضه‌ی آن با هیچ نقشِ دیگری نگردد. 
همه‌ی تصاویر گوتیک و پرخاش‌جویانه‌ی مردِ تاپ، در زنجیره‌ای از کُنش‌های مفعولی استوار است که او برابر مومیاییِ متحرک و سوژه‌ی از ریخت‌افتاده‌ی شخصیتِ مادرانه، آینه‌گردانی می‌کندتا منتقم ابدی هیچ‌گاه بر شیبِ دره‌ی مقعدی خود، پیله‌های میل و کنش‌های لیبرالیِ دلالت را نتاباند و از این حوزه‌ی مقعدی، ورطه‌ای از مُلکِ سکوت را برجای گذارد به سانِ گل‌های شر بودلر، محبوس در خوابِ سنگی بینِ دو ران‌هایش که از موجِ هاشور ِپرزهایِ موئینِ حوزه‌ی مقعدیِ خویش نیز بیمناک است. شاید ارزش هنجاریِ تن اسموت (بی مو) در نگاهِ مردسالار از همین بی‌علفیِ دژ مقعدی نیرو گرفته باشد چرا که بکارتیِ بیوبادیک از ماهور تنانه‌اش ساطع است. 
اما افسوس، همان‌گونه که سپیدیِ بالِ قوهایِ دریاچه‌های پاریس بودلر همیشه به منوالِ سابق نمی‌ماند دریغ که شکل شهر نیز، زودتر از قلب فانی و ذهنِ سنگ‌سان مرد تاپ تغییر می‌کند. 
به قول کریستوا، باید این «خورشید سیاه» (مقصود ترومایِ مادرازلی است) کسوف کند تا چرخشِ آزادِ لیبیدویِ حیات، چون سیلابی پشتِ سنگ‌چین‌های دلالتیِ دژکوبِ ذهنِ مردِ تاپ، خود را بالا کشند و به درونِ شهرِ حواس از منفذ سنگرهایِ تنانه‌اش سرریز شوند. از این روست که پروژه‌ی نمادین مادرکُشی در روانکاویِ لاکانی، شرطِ بازگشتِ اگویِ منسجم، به شالوده‌ی حاصلخیزِ دلالت در ساختارِ دژمندِ لوگوس باید تلقی شود. در این هولوکاستِ مادرکُشی است که فردیتِ فاعل تضمین می‌شود و مردِ تاپ، به تدریج نگاهِ مورب خود را، به شیب‌های گروتسکِ تنانه باز می‌یابد کیست که درنیافته باشد لطمه‌های سکوتِ گفتمان مقعدی بر چهره‌ی مردِ تاپ نمایان است، در حالی که او خیره و گسست‌ناپذیر، به جانبِ منطقه‌ی فراموش‌شده‌اش از افق مقعدی نگران است. 
از این حفره و تنگنایِ روزنش که جهان را به رصد می‌نشیند، هیبتِ موهونِ فاعلی پیشش غبار می‌انگیزد. درمی یابد که به قولِ نیچه (درتبارشناسی اخلاق) همه‌ی فاعلیتِ او داستانی بوده است که به حاشیه‌های رمانِ فعل، ملیله‌دوزی شده بود و فراسویِ فعل و نمودها و کنش‌هایش، هیچ فاعلیتی متصور نیست. (این گفتمانِ دوم و غیر تاریخیِ فاعلی است؛ فاعل به مثابه یک ابژه) با نیچه است که درمی‌یابد این فاعلیتِ نیم‌بندِ سوبژکتیویته‌ی او، فالوسکِ شمعی با نوری لرزان را تداعی می‌کند که در واژنِ عظمایِ تاریکی، می‌خواهد خط روشنی از فتح بنگارد و عصبِ بیدارش را به رخِ مفعولیتِ مطلقش در سناریویِ رقیبِ آسمانی کشد و کبودی‌های ورطه‌ی سکوت را از تنِ خویش با نعره‌هایش بتاراند. همیشه هم داستان فاعلِ تاریخی این گونه رقم خورده است. این مفعولِ مطلق‌های آسمانی بوده‌اند که در واژن‌های زمینی ساحتی برای عمل مطلق و سپوختنِ مطلق برایِ فعلِ جاودانیِ خویش می‌جسته‌اند. نمونه اگر می‌طلبید زبان و کنش‌های زبانی در دستگاهِ ویتگنشتاینی نیز از لشگر همین فالوسک‌هاست در ظلماتِ بیداد و بیدارِ جاودانگی‌های لرزان و مرتعشِ انسانی. 
با مُردنِ خدایان، آدمی تازه برهوتِ مفعولی و غربتِ مقعدی‌اش را باز می‌یابد و عطش سائیدن و لمس دستی بر این منبع خورشیدیِ به کسوف خزیده‌اش، او را در خود درمی‌نوردد؛ مگرنه که تن، کسوفِ حضور روح است نه غیابِ آن؟ این مفهومی است که از سائیدگیِ معنا در افق تن منظور می‌کنیم و لمسِ رخدادهایِ انفجاری به زبان دُلوز لمس ساحتِ رئال همین باز جستنِ التهاب‌های مقعدی در تن مرد تاپ است. خدایان، حضور خورشید روح را بیش از حد به آسمانِ زمینیِ تن، نزدیک کرده بودند. آری به انگیزه‌ی سنگواره‌سازیِ امر دلالت و حال که گویِ دلالت در مصرف تن لغزیده و از زیر سُم و غبار اسبانِ شوالیه‌های آسمانی، چون جزیره‌ای شادان، کپل‌هایش را از اقیانوسِ هراس مطلق، بیرون دوانده است. فاعل هراس دیگر از دوتایی‌هایِ (فرو کردن/ فرو رفتن) فرارَوی می‌گزیند و می‌جوید آنچه را که در درونش، گم و دفن ساخته بودند؛ مگرنه هر فاعلی که جنونِ فتح در او می‌جوشد، بیشتر فتح شده و ساروج‌های تاراج و یغما در قلمروهایِ مفتوح بر دیواره‌ی من‌های مفعولش به شتک نشسته‌اند؟
گفته‌ی فروید (در سوگواری و مالیخولیا) قابل اعتناست که شخص مستعدِ خودکشی، بارها تمایل به قتلِ دیگری را در خود یافته به تجربه گذارده و درونی کرده و با ماله‌های مازوخیستی‌اش، رانه‌های سادیستی را بر انحناهایِ تنانه‌ی خود صاف کرده است تا برزخِ سیلی خورده‌ی فاجعه، در چاره‌جویی‌های فاتحانه در او به بن‌بست کشیده نشود. 
این گفتمانِ فاعلی که تن را در اعماقِ امر نمادین و ژرفاهایِ سردابِ عدم و رعشه‌های مطلقی از تصویر مرگ و هراس غوطه داده‌اند. با فرو رفتن و فرو شدن در جهنم ِاین اعماق، کفه‌ی فرو کردن را در هر سوراخی که بر سبد کشف لغزد در ذهنِ فاعلی، این چنین مفعول سنگین کرده و رجحان داده‌اند. سوژه‌ای که ذهنش مشحون از مطلق‌های بی‌غلط است و از شبحِ فالوس هیولاوشِ مرگ سبک نمی‌شود، توقعِ تن دادنش به گفتمانِ مقعدی به مضحکه و پارودیِ ساختار‌های شیزوتیک، شباهت می‌برَد. کافی است تنها یک دکمه از این منافذِ سوراخی را بیرون از امر دلالت‌مند دکمه‌های شولایِ ذهنی‌اش جا بزنی تا از صورت تا بُن مغز، شاسی وقارت را در گسلی در هم پیچد که دلقکان و لعبتگان را هم بر فرجام سوگوارت، به گریه افکند. 
حالا که مقعد شهر، بی‎دژ (بخوانید دلالت‎مند) مانده است، حالا که جهان، جایِ بزرگی از سوراخ‌ها و دال‌های تهی است، برای این فاعل شهرِ بی‌تپش، این پارادوکس رویایی هر لحظه جای تداعی دارد که: «بدبخت کسانی که این سوراخ را پر نکنند، بدبخت کسانی دیگر که این سوراخ را پر می‌کنند.» به حفره‌ی گور می‌ماند این مقعد در نتپیده! معده‌ی جهان، با سیاه‌چاله‌های مکنده‌اش، مدام تو را در خود می‌بلعد و فرو می‌دهد و توان تو (مرد تاپ) شاید همین که میخ فالوست را به مقعدی از سمفونیِ کیهانی فرو کنی تا مگر بند شوی به این میخِ آویزان بر رختِ کیهان. دریغ که این گفتمانِ فاعلی، میخِ مقعدی را که هزاران فالوس اروتیک را سوی خود کشش داده است نمی‌خواهد جدی بگیرد. این گونه است که خورشید سیاهی که در سپهر پوزیشن تاپ، شعاع اسیدی‌اش را از پراکنش بر ماشین نعوظ کوتاه نمی‌دارد، خود از انکارِ گفتمانِ مقعدی انرژی ربوده است. 
فراموش نشود که همه‌ی انرژی‌های مثبت و منفی زندگی، از دهانه‌ی باردارِ یک سوراخِ آتشفشانی به جهان پرتاب و سرازیر شده است. کافی است چون لیشتنبرگ نگاه خود را به سوراخ‌هایی چون واژن و مهبل و مقعد تنانه بدوزیم، یا سوراخ یک خودنویس! یا لوله‌ی این همه تفنگ یا لوله‌ی این تلسکوپ‌ها که بر بکارت آسمان اسپرمِ نظر می‌پاشند.
گفتمانِ فاعلی فرهنگ تاپ، چشم بر بسته است که: همه لبریز درد مُخاض و درمانده‌ی زادن و فرو هِشتن آماسِ درون خویشند! همه زمین‌گیر این افلیج به آماس رسیده‌اند که کویر تن را با اسب بی‌سوار خویش به یورتمه گرفته است. یکی چون بودا، سوراخ جهان می‌جوید تا از چنبره‌ی زادن و شدن و ساختن و ترکیب، به فراز آن زاده‌ی ناشده‌ی ناساخته‌ی نامرکب، رخت فراکشد. یکی دیگر سوراخ به سوراخ انگشت کرده تا قرمطی بجوید و یکی دیگر در هر هفتصد و هفتاد قالبی که دیده است: «همچو موشی که هر طرف سوراخ کرد/ چونکه نورش راند از در گشت سرد» مقعدهایِ فالیک جهان را می‌کاوند تا مگر التهابِ این کانون‌های بحرانیِ جهان را فرو خسبانند. 
توخولسکی می‌گوید: هنوز واژه‌ای نجسته‌ایم که این سیالی مولکولی را به درون رمزگان‌های زبانی بکشاند و این بدین خاطر است که زبانِ ما را جماعت نیمچه آدم یا همان آدم‌های باری به هر جهتی ساخته و پرداخته‌اند که هنوز گیج و منگ پرتاب عصبی خویش از درون واژن نخستین و بیگ بنگ ازلی‌اند که ترومای مادر ازلی را زیر ران‌هاشان خسبانده‌اند و مرد تاپ هنوز در چلهِ کمانِ این بیگ بنگ دارد ماراتنِ کیهانی را در می‌نوردد و به همین خاطر است که هنوز نمی‌تواند آری‌گویِ گفتمانِ مدرنِ فاعلِ سیال باشد که در ماهیچه‌های حوزه‌ی مقعدی خویش نیز در اوج فاعلیت به سر می‌برند. 
پس در برابر دو گفتمانِ مقعدی، دو گفتمانِ فاعلی هم از مرد تاپ به ظهور می‌رسد. پوزیشن انلی تاپ را در همان مقعدِ هراس می‌توان بازشناخت و گفتمان دوم فاعلی را در مردی که گردش رُل‌های جنسی او با مقعدهایِ هیجانی گره خورده و پیوند دارد. 
این نوشتار تنها ناظر به رُلِ جنسی تاپ انلی است و حوزه‌ی ورستایل را پوشش نمی‌دهد. پرونده‌ای هم برای پوزیشن ورس در امتدادِ این بخش خواهیم گشود.

مسعود ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر