آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

خاطر آزرد‌ه‌مان را کجای این د‌ل بنهیم؟

دفتر مقالات (شماره ششم، تیر و مرداد 92)


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حد‌یست که آهسته د‌عا نتوان کرد

از درون تا بیرون جامعه دگرباشان، غالبا بر این عقیده‌اند که این جامعه احساساتی غلیظ‌تر و طبعی لطیف‌تر دارند. دلیلش هر چه که باشد، از تحمل رنج حاصل از تناقضات درونی ابتدایی و متفاوت بودن از سایرین گرفته، تا تفاوت فیزیولوژیکی احتمالی، حقیقتا بنظر می‌رسد که این صفت آنقدرها هم بی‌حساب به جامعه ما نمی‌چسبد. اگر این حقیقت را بپذیریم که چیره شدن احساسات در اکثر افراد و در غالب مواقع برابر است با بروز رفتارهای غیرعقلایی، بنابراین حاصل این احساسات غلیظ‌تر، بروز بیشتر واکنش‌هایی‌ست که چنان منطقی بنظر نمی‌رسد و می‌تواند در آینده حداقل پیامدهای منفی چون پشیمانی به همراه داشته باشد. از میان این واکنش‌ها، آنچه که بسیار در میان جامعه دگرباش ایرانی و بخصوص در پروژه‌های گروهی ما به چشم می‌خورد، زودرنجی ماست، آنهم تا حدی که بقول حافظ گاه آهسته هم دعا نتوان کرد.
هر فردی می‌تواند از اتفاقات، کنش‌ها، واکنش‌ها، صحبت‌ها و حتی اشارات اشخاص پیرامونی‌اش آزرده‌خاطر شود و اینکه او از چه رفتاری ناراحت خواهد شد و از چه رفتاری نه به بسیاری از عوامل، از جمله شخصیت فرد، موقعیتی که در آن اتفاق روی می‌دهد و حال و هوای فرد در آن لحظه بستگی دارد. زودرنجی به شرایطی گفته می‌شود که فرد در برابر کنش‌های غیرمنطقی و حتی گاه منطقیِ مخاطببینش، خاطرش آزرده می‌شود، آن را تاب نمی‌آورد و احساس ناراحتی می‌کند. زودرنجی در چارچوب آسیب‌شناسی شخصیت قرار می‌گیرد و به‌عنوان آسیبی اجتماعی بایستی بررسی شود. در بروز این ناهنجاری، عواملی چون وراثت، بی‌توجهی و بی‌احترامی نسبت به واقعیت‌های فرهنگی و اجتماعی افراد و فقر فرهنگی و رکود فکری نقش دارد. برخورداری از احساساتی غلیظ‌تر می‌تواند باعث بروز واکنش‌های غیر منطقی بیشتر شود که در نتیجه سدی در مقابل برداشت صحیح، منطقی و متناسب در برابر واقعیت‌های فرهنگی و اجتماعی فرد مقابل ما، که معلول کنش های او هستند، باشد. گذشته از عامل وراثت و فقر فرهنگی و رکود فکری که می‌تواند در میان تمام اقشار حاضر باشد، عامل طبع لطیف‌تر، به عقیده نگارنده  عامل اصلی در بروز زودرنجی در میان جامعه دگرباش جنسی ایرانیست که متاسفانه اپیدمی‌وار، خوره جان اکثر فعالیت‌های گروهی با اهداف خیرخواهانه کمک به احقاق حقوقمان شده است.
رفتارهای نسنجیده، که بدلیل شباهت عامل بروز آن، یعنی دخالت احساسات بیش از حد در اخذ تصمیم در امری مهم و حرفه‌ای، به واکنش‌های دوران کودکی چون قهرکردن‌ها و ناز کردن‌ها به‌دلایل ساده و کم‌اهمیتی از نظر بزرگسالان بعنوان نمادی از منطق، به واکنش‌های کودکانه تعبیر می‌شوند؛ چنان در حرکت‌ها و فعالیت‌های کوییری فضای جامعه ما زیاد شده که حرکتی را بدون آن نمی‌توان متصور بود. نمونه واکنش‌هایی چون ترک کردن گروه، یا حتی تهدید به ترک گروه، قهر از فضای گروه بدلیل کنار نیامدن با یک نفر یا یک کنش که حتی گاه متاسفانه منجر به ایجاد اختلال عمدی در کار گروه یا بخشی از آن می‌شود، بستن وبلاگ و رفتن از فضای وبلاگ نویسی دگرباشی فارسی که سونامی آن و عواملی دیگر در همین چند وقت گذشته به سردی امروزی این فضا انجامیده و حتی گاه واکنش‌های ثانوی چون بستن تهمت به بخشی از گروه آنهم بر اساس تصورات شخصی و شنیده‌های بی‌اعتبار که ناشی از عصبانیت و خروج منطق در نتیجه غلیان همان احساسات زیاد و شکسته شدن طبع نازک فرد است، چند پاره شدن‌های حاصل از آن و بسیاری دیگر ناهنجاری‌های موجود در جامعه امروز ما که ریشه در همین آسیب شخصیتی زودرنجی دارند، چنان زیاد شده که برای هر کسی که کوچکترین تماسی با این فضا و جامعه داشته باشد کاملا ملموس است. بنظر می‌رسد که بسیاری از این ناهنجاری‌ها را در آینده با یک بازنگری در کنش‌ها و واکنش‌های خود می‌توان پاک نمود.
نگارنده قصد محکوم کردن احساسات و منفی نگریستن این صفت مثبت را ندارد، آنچه که اینجا و در این برهه حساس بسیار حائز اهمیت است، حفظ همبستگی و پیش بردن فعالیت‌ها در راستای احقاق حقوق است. اگر اهمیت فعالیت‌ها و حرکت‌هایمان را امروز درک کنیم؛ امروز که دنیا به‌شدت درگیر این موضوع است و فشار و خفقان بر گلوی تمام جامعه ما و بخصوص بر جامعه دگرباش جنسی بعنوان اقلیتی که صحبت کردن از آن هم در دین و فرهنگ و ادبیات حکومتی ایران تابویی سترگ است، بسیار شدید است؛ اگر درک کنیم که هر حرکتی می‌تواند انرژی و تمرکز خود را بجای حل اختلافات درونی و قهر و آشتی دادن این و راضی کردن آن به بازگشت به گروه، بر نجات یک نوجوان گرفتار طوفان تناقض درونی گرایش عاطفی و جنسی‌اش با فرهنگ جامعه، خواست پدر و مادر و آموزه های دینی‌اش از چنگال روان‌پریشان و فکر و حتی عمل به خودکشی بگذارد و یا نجات دیگری از مامورین امنیتی و نجات آن دیگری از چنگال خانواده و هزاران مشکل دیگر؛ آن وقت ضرورت بازنگری در آسیب‌های شخصیتی‌مان که بر فعالیت‌های گروهی ما بسیار تاثیر می‌گذارد و کنار گذاشتن زودرنجی که حقیقتا جز پشیمانی در آینده نتیجه‌ای دیگری برایمان در برندارد را بهتر درمی‌یابیم. 
درد زودرنجی از آنجا نشات می‌گیرد که همواره توقع مثبتی از افکار و کنش‌ها و واکنش‌های طرف مقابل داریم، در حالیکه بخصوص در جامعه ما که دچار فقر فرهنگیست، این اتفاق همواره نمی‌افتد. در نتیجه انتظار داریم فرد مقابل همواره به واقعیات ما احترام بگذارد که این مهم با توجه به گستردگی افکار و عقاید همواره امکان‌پذیر نیست. در نتیجه، چه در مواقعی که منطق را به طرف مقابل می‌دهیم و چه در مواقعی که منطق طرف ماست، راه مقابله با زودرنجی و واکنش‌های ثانوی حاصل از آن، مدارای بیشتر و بیشتر و تلاش برای اصلاح به مرور زمان است. با تمام این تفاسیر، درمان زودرنجی در دستان خود ماست که رفتارهای خود را نگاهی بیندازیم و برای کنترل احساساتی که در ما، بنظر می‌رسد میل بیشتری به در دست گرفتن فرمان دارند راه حلی منطقی بیابیم و صبرمان را در برابر کنش‌های منطقی و غیرمنطقی افراد مقابل بیشتر کنیم.
ژوبین رها


تاریخچه‌ی معاصر شکل‌گیری شرایط جنسیت نوین د‌ر آغاز قرن بیستم

دفتر مقالات (شماره ششم، تیر و مرداد 92)


کریس هارمن[1]
تاریخچه­ی معاصر شکل­گیری شرایط جنسیت نوین در آغاز قرن بیستم[2]

اوضاع اجتماعی جهان تا پیش از نیمه­ی سده­ی نوزدهم و آغاز سده­ی بیستم تفاوت چندان فاحشی با قرون پیش از خود نمی­کرد، هرچند که اروپا قدم­های بزرگی در راه پیشرفت گذاشته بود، اما هنوز هم حکومت­های شرقی با تمام مشکلات مالی و اداری خود، دارای فرهنگ­های بسیار اعجاب­آوری برای اروپاییان بودند و تا سال 1850 میلادی هنوز هم هِند ِ چندپاره و مستعمره نشده ثروت‌مندترین سرزمین جهان بود. در اوایل دوران مدرن، دست کم برتری فناورانه­ی اروپا چندان مهم نبود مگر شاید در دریا و مردمان بومی شتاب داشتند که به نوآوری­های اروپایی­ها برسند. اما در دهه­ی 1880 صنعتی شدن پرشتاب اروپای غربی موازنه را به سود آنها به صورتی تعیین کننده تغییر داد و در سال 1900 شیوه­ی اروپایی دیگر مُهر خود را بر تقریبا تمامی حکومت­ها و سرزمین­های جهان زده بود. هرچند که انقلاب صنعتی با تغییر در شیوه­های پارچه­بافی انگلستان آغاز شد و زنان و کودکان بسیاری را (حتا بیش از حضور مردان) به کارگاه­ها و کارخانه­ها کشاند، اما با اختراع برق و هرچه صنعتی­تر شدن ماشین­آلات و نیازهای مردانه­ی این ماشین­آلات، تغییری در خود جنسیت انقلاب صنعتی بود که با کمک زنان و کودکان پا گرفته بود.
در این میان شاید ورود ماشین تحریر ساده عامل بزرگی بود. ماشین تحریر شیوه­ی مکاتبه­گری را منقلب کرد و منشی­گری را با سال­ها تجربه­ی اداری از انحصار مردان درآورد و به زنان محول کرد و احتمالا شد نخستین کار کاملا "زنانه" دنیای جدید.
پیدایش راه آهن و تلگراف و تلفن و رشد ذوب آهن و استخراج ذغال سنگ همان­قدر موجب رشد کارخانه­ها شد که رشد کارخانه­ها دلیل پیدایش آنها شده بود. توسعه­ی کار صنعتی باعث انفجار جمعیت شهرها و شهرک­های ادواری شد. درواقع رشد یک صنعت رشد صنعت دیگری را در پی داشت. مردم شهرها، روستاییان ِ معدن­کار و شهریان مشغول در کارخانه­های پولاد به خوراک و لباس نیاز داشتند. نخستین کشت و صنعت با حمل غلات از مرغزارهای "ناگشوده"ی غرب میانه­ی[3] امریکا، گوشت گاو از دامداری­های آرژانتین و پشم از استرالیا از هزاران فرسنگ با کشتی به پیدایی آمدند. این به سهم خود توسعه­ی شیوه­های جدید انباشت و نگهداری خوراک را تشویق کرد. رشد شهرها به وسایل نقل و انتقال مردم از محل­های مسکونی خود به جایی که کار می­کردند نیاز داشت و این کار را سرمایه­دارانی به عهده گرفتند که سودی سرشار در آن می­دیدند و درغیر این صورت این کار برعهده­ی شهرداری­ها افتاد. طبقات متوسط ِ نیمه­ی نوزدهم به تحمل زندگی در جوار فقرا در بیغوله­های پرجمعیت و مردن آنان از بیماری یا گرسنگی رضا داده بودند. اما در اواخر سده­ی نوزدهم آنان فهمیدند که چگونه بیماری­ها می­توانند از فقرا به همسایگان ثروتمند سرایت کنند و از این رو به ساختن سیستم­های فاضلاب، پاک کردن مراکز پرجمعیت شهری، تهیه­ی آب بهداشتی و تامین گاز برای روشنایی خیابان­ها و گرم کردن خانه­ها همت گماشتند. رسیدگی به این کارها نیز کارگران بسیاری به خود جلب کرد.
فرآیند شهری شدن[4] شتاب گرفت. در دهه­ی 1880 بیش از یک سوم جمعیت لندن تازه­وارد به شهر بودند. در 1900 سه چهارم جمعیت انگلستان در شهرک­ها یا شهرها می­زیستند و تنها در حدود یک دهم روی زمین کار می­کردند. انگلستان نمونه­ی حداکثر بود. در همین زمان در آلمان، یک سوم از جمعیت هنوز روی زمین کار می­کردند و بسیاری از کارگران صنعتی در شهرهای کوچک یا روستاهای صنعتی، نه در شهرها، می­زیستند. در فرانسه 30 درصد مردم در حوالی 1950 هنوز روی زمین کار می­کردند، و در ژاپن این رقم 38 درصد بود. حتا در امریکا جمعیت روستایی وسیعی باقی ماند (اگرچه ماشینی شدن آغاز به دگرگونی مراتع و مرغزارها کرده بود) و تا دهه­ی 1940 بیش­تر مردم در شهرهای کوچک زندگی می­کردند تا در شهرهای بزرگ. با این همه، در تمامی این کشورها گرایش به پیروی از نمونه­ی انگلستان بود. روستا –با کلیسا، واعظ، میدان و شاید آموزگار دبستان خود- دیگر چیزی متعلق به گذشته می­شد. کل شیوه­ی زندگی مردم دستخوش دگرگونی شده بود.
این امر هم فرصت­هایی و هم مسائلی برای سرمایه به وجود آورد. فرصت­ها تدارک برای کالاهای غیرمادی بود. مردم نیازهایی غیر از نیازهای مادی نیز داشتند. آنان به استراحت، معاشرت اجتماعی و فراغت از کار ِ خسته­کننده و کسالت­آور نیاز داشتند. تولید کارخانه و زندگی شهری اکثر شیوه­های قدیمی ارضای چنین نیازهایی را که در زندگی روستا با ضرب­آهنگ­ها و فرصت­های فصلی خود برای گردهم­آیی­های خودمانی مرسوم بود، از میان برداشته بود. سرمایه می­توانست با فراهم ساختن شیوه­های نوین معاشرت اجتماعی سود ببرد. آبجوسازان شبکه­های سودبخش میخانه­ها را به راه انداختند. نخستنین بارون­های روزنامه­ها[5] مخاطب بسیاری برای تفریح و سرگرمی کشف کردند. حرفه­ی سرگرم کردن، نخستین گام محتاطانه­اش را با تاسیس تالارهای موسیقی برداشت و گام دیگر با اختراع گرامافون (پیشگام ضبط صوت و "تصاویر متحرک") برداشته شد. ورزش سازمان یافته نیز از دل این دنیای نوین و صنعتی بیرون جهید. بازی­های خودمانی با توپ هزاران سال قدمت داشت، اما سازمان دادن تیم­هایی که طبق قواعدی که بازتاب ویژگی رقابتی صنعتی و سرمایه­داری است بازی می­کنند یکی از ویژگی­های انگلیسی سده­ی نوزدهم بود که به زودی در سرتاسر جهان رواج یافت. شهرک­های واجد کارخانه و حتا کارخانه­ها زادگاه بسیاری از تیم­ها بودند (نام­هایی نظیر "آرسنال" و "منچستر" و "دیناموی مسکو" یادآور آنهاست).
سرمایه­داری نوین با گزینش کسانی که فرآورده­ی شکل پیش­بینی از جامعه بودند، و استفاده از بخشی در زندگی­شان –بخشی که متضمن اسارت آنان به مدت 12، 14، 16 ساعت در روز در یک کارگاه یا کارخانه بود، آغاز کرده بود. اما اکنون می­توانست از احاطه کردن کل زندگی آنان سود ببرد– از بسترهایی که در آنها می­خوابیدند، سقف­هایی که آنان را در سرما و گرما محفوظ نگه می­داشت، تا خوراکی که می­خوردند، وسائط نقلیه­ای که آنان را به کارگاه­هایشان می­رساند و سرگرمی­هایی که به آنان اجازه می­داد دنیای کار را فراموش کنند. این به صورت سیستمی کلی در آمد.
ولی این مسئله­ای به وجود آورد؛ سرمایه­داری دیگر نمی­توانست برای تهیه­ی نیروی کار تازه­ای خارج از سیستم اقدام کند؛ ناگزیر بود گام­هایی برای تضمین ذخیره­ای که موجود بود بردارد، و این به معنای توجه به زاد و ولد نسل­های جدیدی از مردم بود. سرمایه­داران در نخستین روزهای انقلاب صنعتی در انگلستان چندان نگرانی در این مورد نداشتند و سرمایه­داران صنعتی کشورهای دیگر نیز همان­قدر بی­تفاوت بودند. زنان و کودکان ارزان­ترین و سازگارترین نیروی کار برای کارخانه­های نخ­ریسی بودند که انقلاب صنعتی را آغاز کرده بودند. بی­آنکه هیچ اندیشه­ای برای بهداشت آنان و مراقبت از کودکان خردسال در میان بوده باشد. اگر انباشت سرمایه مستلزم نابودی خانواده­ی کارگران هم بود چه باک از آن!
ولی در دهه­ی 1850 سرمایه­داران دوراندیش­تر، از فرسودگی و کاهش آتی ذخیره­ی نیروی کار نگران شدند. در انگلستان در 1871، بازرسان قانون حمایت از مستمندان گزارش دادند «این دیگر ثابت شده است که پسران متعلق به طبقات فقیرتر، که زادگاه غیرشهری دارند به ویژه آنان که در لندن پرورش یافته­اند «در سن پانزده سالگی هرگز به بیش از قدی 149 سانتی­متری و دور سینه­ای 74 سانتی­متری نمی­رسند، رشدی ناقص و نارسا، ویژگی­نمای این نژاد است». «کمیته­ی مانسیون هاوس»[6] در1893 نتیجه گرفت که «درمان بی­درنگ... بهبود بنیه­ی جسمانی و اخلاقی کارگران لندن است».
در نتیجه با سلسله قوانینی ساعات کار کودکانی که می­توانستند کار کنند محدود شد و استخدام زنان در صنایعی که ممکن بود به فرصت­های آنان در جهت آبستنی موفقیت­آمیز آسیب بزند، ممنوع گشت. معدودی از سرمایه­داران "دهکده­های الگو" ساختند. مانند صابون­سازی "لورزپورت سان­لایت[7]" در مرسی[8] و شکلات سازی "کدبوری بورنه­ویل[9]" نزدیک بیرمنگام –که در آنجا آنان می­توانستند نیروهای کار خود را به سکونت در شرایطی که بازدهی بلندمدت را تشویق می­کرد (با کمک ممنوعیت اکید الکل) تضمین کنند. اما تلاش حکومت برای ترمیم بنیه­ی جسمانی کارگران ناگریز تا پایان نخستین دهه­ی سده­ی بیستم به تعویق افتاد. به موجب پژوهشی توسط یک "کمیته­ی رسیدگی به وخامت جسمانی" درباره­ی توانایی جسمانی پایین سربازگیری برای جنگ بوئر[10] در 1902-1899 نسبت به قابلت آینده­ی انگلستان برای جنگ ابراز نگرانی کرد و یک حکومت لیبرال با معمول کردن غذای رایگان مدرسه واکنش نشان داد –این نخستین حرکت محدودی بود به سوی آنچه بعدا دولت رفاه نام گرفت. جدا از این، بیش­تر تاکید به بهبود بنیه­ی اخلاقی کارگران بود- بر تهاجم اخلاقی علیه "اسراف"، "هرزگی"، "میگساری" و "غیراخلاقی شدن ناشی از صدقه­ی بدون فرق­گذاری".
بر عهده گرفتن این عیوب ِ مورد ادعا متضمن مبارزات نوع­دوستان، کلیساها و نمایندگان پارلمان بود که آرمان طبقه­ی متوسط در احترام به خانواده –خانواده­ی هسته­ای تک همسری پایدار، شوهر ِ کارکن، زن وفادار و فرزندان منضبط- را می­ستودند. ادعا می­شد که تنها چنین خانواده­ای می­تواند به رشد کودکان وظیفه­شناس و مطیع بیانجامد. طبق "سرشت انسانی" جای زن در خانه بود. ولی اقداماتی که ممکن بود خانواده­ی الگو را که در گذشته متداول بود، به چالش گیرند، برچسب "غیراخلاقی" یا "غیرطبیعی" خورد. بنابراین روابط جنسی پیش از ازدواج و فراهمسری، طلاق، جلوگیری از آبستنی، و بحث از بهداشت جنسی و لذت جنسی به تمامی در اقلیم جدیدی از پاکدینی رسمی نهی شدند و در اینجا بود که همجنسگرایی مردانه برای نخستین بار در انگلستان و پس از آن در دیگر کشورهای غربی جرم شناخته شد.
از این رو زن برتر، زن ِ متعهد به نظافت و کار ِ در خانه شد و مرد هم نان­آور ِ اصلی.
هرچند که با گذشت تقریبا یک سده این نظام کمی تغییر کرده است، به ویژه پس از دو جنگ جهانی و رشد دموکراسی­خواهی و اخلاق­گرایی دیگر آنچنان پراهمیت نیست (حداقل در بین جوانان غربی) اما به معنای دقیق کلمه، این سیستم، بسیاری از مشخصه­های جامعه­ی امروز را نشان داد. یکی از پیامدها این بود که مردم آغاز کردند به این که این مشخصات را مسلم فرض کنند. در اوایل انقلاب صنعتی، مردم با گذار از زندگی روستایی به کار صنعتی تکان خورده بودند. آنان غالبا برای درمان بیماری­های خویش به گذشته نگاه می­کردند، همچنان­که هواداران جنبش اصلاحات اجتماعی و انتخاباتی آغاز انقلاب صنعتی در انگلستان در سر رویای استقرار مزارع کوچک می­پروریدند. با آغاز سده­ی بیستم این حسّ تکان­دهنده از میان برخاسته بود. مردم هنوز می­توانستند از نوآوری­های صنعتی چونان اتومبیل و چراغ برق شگفت زده شوند. اما از ساخته شدن جامعه بر پایه­ی رقابت، وقت­نگهداری و حرص و آز شگفت زده نمی­شدند. جامعه­ی سرمایه­داری نوین تمامی آن چیزی بود که مردم می­شناختند. شکل­های ویژه­ی رفتار آن "سرشتی انسانی" می­نموده! مردم دیگر تشخیص نمی­دادند که رفتارشان برای اجدادشان چقدر عجیب و غریب می­نمود.
در واقع با گذشت این سال­ها، برخی چهره­های طبقه­ی حاکم می­دیدند که تغییراتی شاید بزرگ متضمن تهدیدی برای آنان نمی­باشد، به شرط آنکه بتوانند قوانینی بگذارند که این تغییرات در چارچوب آن عمل کند. همچون رای اکثریت پارلمان­های اروپایی به ازدواج همجنسگرایان!
نوع دیگری از این مخالفت را می­توان در مقاومت در اعطای حق رای به کارگران و مقارن با آن به زنان دید. گسترش روابط بازاری بدین معنا بود که بیش­تر زنان طبقه­ی متوسط و نیز زنان طبقه­ی کارگر به نیروی کار مزدوری وارد شدند. اما خانواده­ی الگوی اخلاقیان، با علاقه­اش به پرورش "شایسته"ی نسل بعدی، یک نقش زن را منحصر به ماندن در خانه می­دید، و این را با تصورات متناسب با توان زن و "ارزش­ها"ی زنانه توجیه می­کرد. چنین تصوراتی در مورد زن روستایی قرون وسطا که درگیر کار سنگین بود، معنایی نداشت، و با کارگر نخ­ریسی لانکشایر به دشواری جور می­شد. اما برای مردان طبقه­ی متوسط در نخستین دهه­ی سده­ی بیستم –و مردان طبقه­ی کارگر ِ تحت تاثیر ِ مطبوعات- تقاضای رای برای زنان چیزی پوچ می­نمود!
در آخر باید به این مطلب چیزی اضافه نمود: با شروع جنگ جهانی اول و پس از آن جنگ دوم، الگوهای زندگی طبقه­ی کارگر و طبقه­ی متوسط نیز دچار آشفتگی زیادی شد. نیمی از مردان از مشاغل قدیمی و جوامع­شان برای اعزام به جبهه کنده می­­شدند و خیل گسترده­ای از زنان برای کار جای آنان را پر می­کردند. در آلمان شمار زنان در موسسات صنعتی با بیش از ده کارگر به بیش از دو میلیون نفر افزایش یافت. در انگلستان شمار زنان تنها در کارخانه­های مهمات­سازی به هشتصدهزار نفر رسید. رانش سرمایه به سوی جنگ، خانواده­ی سنتی را که سیستم سعی در تحمیل آن کرده بود، در هم می­شکست. در درازمدت این موضوع رویکردهایی را رواج می­داد که سابقا ویژگی تمامی گروه­هایی نظیر کارگران نساجی بود که قشرهای وسیع­تر زنان کارگر را زیاد کنند، به آنان احساس جدیدی از برابری با مردان ببخشند. اما اثر بی­واسطه­ی آن دو برابر شدن فشاری بود که آنان مجبور بودند با آن رو به رو شوند. آنان تا حدی مجبور بودند ساعات طولانی در کارخانه را با آوردن کودکان­شان در نزد خودشان تحمل­پذیر سازند. حداکثر کاری که آنان می­توانستند انجام دهند حفظ جسم و روح با هم بود. زنان پس از این مراحل در واقع هم مجبور به اجرای نقش زن خانه شدند و هم به صورتی اجبار به کارِ خارج از خانه داشتند!

برگرد‌ان د‌وموزی
منابع د‌ر دفتر مجله موجود است




[1]. Chris Harman، اقتصاددان و سوسیالیست انگلیسی و سردبیر نشریه­ی "کارگران سوسیالیست" انگلستان.
[2]. این مقاله با نگاهی سوسیالیستی و جامعه­شناسانه نوشته شده است و از این رو نگاهی کارگری دارد و نگاهی­ست مختصر به شروع جنسیت­بندی نوین در دهه­های پایانی قرن نوزدهم و دهه­ی آغازین قرن بیستم.
[3]. Midwest
[4]. urbanization
[5]. Barons، منظور سرمایه­داران بزرگی است که سرمایه­ی خود را در توسعه­ی نشریات و رسانه­ها خرج کردند.
[6]. Mansion House Committee
[7]. Levers Port Sunlight
[8]. Merseyside
[9]. Cadbury Bournville

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

من وجود دارم: مت باومر؛ سکسی ترین مرد سال 2011 د‌ر تلویزیون!

راز اقلیت (شماره ششم، تیر و مرداد 92)

تقریبا به تازگی چهره‌ای جدید در آمریکا متولد شده است. چهره‌ای جذاب که خیلی زود دل بسیاری از دخترها (و پسرهای) جهان را ربود! گرچه با آشکارسازی زود هنگام خود، بیش از نیمی از عشاق خود را ناامید کرد! مَت باومِر[1] با بازی حرفه‌ای خود در مجموعه تلویزیونی یقه سفید[2]  شهرت زیادی برای خود دست و پا کرد. از آنجا که به تازگی شبکه‌ی فارسی وان شروع به بخش این سریال به صورت دوبله به فارسی کرده و این نام کم‌کم بین ایرانی ها نیز شنیده می‌شود (بدون اینکه از هویت جنسی او مطلع باشند)، این شماره از "من وجود دارم" را به این هنرمند اختصاص دادیم.
پرهاما

مت باومر؛ سکسی ترین مرد سال 2011 در تلویزیون![3]


زندگی شخصی
شاید با شنیدن نام تگزاس، آخرین چیزی که به ذهنتان خطور کند، شهر پرورش هنر و هنرمند باشد، اما مت، بازیگر مشهور آمریکایی، حدود 36 سال پیش[4] در همین ایالت چشم به جهان گشود و تا دریافت لیسانس هنرهای زیبایی خود، در این شهر ماند. سپس به نیویورک  نقل مکان کرد. او یک خواهر و یک برادر دارد. وقتی 16 ساله بود خودروی برادرش را برای یک دور زدن برداشت و نتیجه‌ی کارش پنچر شدن خودرو بود! در سال 2013 مت دومین انسان جذاب و سکسی جهان توسط انتخاب مردم توسط سایت افتر الن و د بک لات[5] شد. وی اولین مرد جذاب جهان و تنها بعد از فرد شماره ی یک، جنیفر لورنس[6] قرار گرفت.

زندگی هنری
او کار هنری خود را با سری مجموعه‌های نور هدایت بخش[7] آغاز کرد. همچنین سال 2012 در فیلم کمدی-درام مایک جادویی[8]   نیز هنرنمایی کرد و به خاطر آن نامزد دریافت جایزه‌ی بهترین لحظه‌ی موسیقیایی از طرف ام‌تی‌وی شد.[9]  مت بیشتر در سریال‌ها نقش آفرینی کرده تا فیلم‌های سینمایی، از جمله فیلم‌های او نقشه‌ی پرواز [10] در کنار جودی فاستر[11]، سر وقت[12]  در کنار جاستین تیمبرلیک[13]، مایک جادویی در کنار چاینینگ تاتوم[14] و ... اشاره کرد. او همچنین در سریال گیلی[15] به عنوان بازیگر مهمان حضور داشته است.
مت مدل عکس روی جلد رمان (بزرگسالان) پسران رنگین کمانی[16] به عنوان یکی از شخصیت‌های اصلی[17] انتخاب شد. باومر در تاتر هم حضور پررنگی دارد. 8، رومو و جولیت، ویلای آمریکایی و ... از جمله‌ی آن‌ها است. وی در دو پیام بازرگانی برای تویوتا و آشپز مایل[18] نیز حضور داشته است. مت برای هنرنمایی در هر قسمت سریال یقه سفید (در سال 2009)، مبلغ صد هزار دلار دریافت کرد.

آشکار سازی
مت با جدا کردن زندگی خصوصی‌اش با شخصیت عمومی خود مشکلی ندارد اما پنهان کردن و جدایی آن‌ها در مصاحبه با ‌ای‌نیوز[19] کار خیلی سختی است! "من واقعا هیچ وقت تلاشی برای پنهان کردن چیزی  نکردم. اما مواردی بودند که گذشته‌ی خودم را برای مجله‌هایی که به نظرم بیوگرافی شما را روی دیوار سرویس بهداشتی قرار می‌دهند، آشکار نکردم."
مت در هنگام دریافت جایزه‌ی انسان دوستی استیو چیس[20] به هویت جنسی خود به طور رسمی و آشکار اشاره کرد همچنین هنگام دریافت جایزه‌ی نسل جدید هنر و فعالان[21] از حمایت همیشگی شریک زندگی‌اش، سایمون هالز[22]، برای عشق بدون قید شرط‌اش تشکر و اضافه کرد که او به این موضوع به عنوان یک سد نگاه نمی‌کند چرا که هویت جنسی او خدشه‌ای به استعدادهای بازیگری‌اش وارد نخواهد کرد.
مت قبل از آن در سال 2010 و هنگامی که مصاحبه‌کننده‌ی یک مجله در مورد شایعه‌هایی در مورد همجنسگرایی او سوال پرسید از جواب دادن طرفه رفته بود: "من هرگز به آنها اهمیتی نمی‌دهم. من در زندگی خصوصی‌ام کاملا خوشحال و موفق هستم"

جوایز و فعالیت‌های اجتماعی
مت در سال 2012 موفق به دریافت جایزه‌ی انسان‌دوستی استیو چیس به علت فعالیت‌هایش برای مبارزه با ایدز شد و در این رابطه گفت: "دنیای من مبهوت تحقیقات برای قلب سالم فقط برای تاریخچه اچ‌ای‌وی و ایدز شد."
همچنین جایزه‌ی الهام را از GLSEN که یک موسسه‌ی آمریکایی است که به دنبال پایان دادن به تبعیض، آزار و اذیت و قلدری کردن بر اساس گرایش جنسی، هویت جنسی و بیان جنسیتی در مدارس است، دریافت کرد و خود و شریک زندگی خود را مفتخر دانست که این جایزه را دریافت کرده است و اضافه کرد: "وقتی من در دبیرستان بودم هیچ پناهگاه امنی برای بیان گرایش جنسی نبود" همچنین ادامه داد: "وقتی این اتفاق میافته که شما اجازه ندارید در مورد اینکه کی هستید صحبت کنید، در مورد یکی از معتبر ترین و قابل اعتماد ترین بخش‌های وجودی خودتون، اینکه عاشق چه کسی هستید یا چه کسانی برای شما جذاب هستند. موسسه GLSEN به بچه های سراسر این کشور، این دید و اعتبار را می‌بخشد."
مت علاوه بر لذت بردن از زندگی خصوصی موفق خود با همسر و سه فرزندش، زندگی هنری موفقی نیز دارد. هم اکنون منتظر اکران داستان زمستان و ایستگاه فضایی 76[23] است و در حال هنرنمایی برای فیلم تلویزیونی قلب معمولی[24] است.

در مورد مت:
تاریخ تولد: 11 اکتبر در بهار سال 1977. تگزاس آمریکا
افراد خانواده: سایمون هالز (همسر)، کیت، واکر و هنری[25] (فرزندان)
عادات مورد علاقه: فوتبال، بیسبال، تنیس و نواختن گیتار
قد: 182 cm ، رنگ چشم: آبی، رنگ مو: قهوه ای
ماه تولد: میزان (Libra)
ملیت: آمریکایی

منابع:




[1] Matthew Staton "Matt" Bomer
[2] White Collar
[3] Buddy TVبر اساس انتخاب
[4] یازدهم اکتبر 1977
[5] AfterEllen.com - TheBacklot.com
[6] Jennifer Lawrence
[7] Guiding Light
[8] Magic Mike
[9] MTV Movie Awards
[10] Flightplan
[11] Jodie Foster
[12] In Time
[13] Justin Timberlake
[14] Channing Tatum
[15] Glee
[16] Rainbow Boys
[17] Jason Carrillo
[18] Chef Michael’s
[19] E! News
[20] Steve Chase Humanitarian Awards
[21] New Generation Arts and Activism Award
[22] Simon Halls
[23] Winter's Tale - Space Station 76
[24] The Normal Heart

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

خاطره آشکارسازی با خانواد‌ه

راز اقلیت (شماره ششم، تیر و مرداد 92)


میخوام داستان یک کامینگ اوت در یک محیط خانوادگی بسیار سنتی و پدر سالاری و فوق مذهبی رو براتون بگم که به فاجعه منتهی نشد! 
داستان رو از اونجا شروع میکنم که کنکور رو دادم و رتبه ای رو آوردم که باعث افتخار پدر و مادرم بود. در فامیل تک شدم.. گل سرسبد بودم. از من بهتر نبود. پدرم تقریبا آزادم گذاشت.. عاشقش هستم. هدفش تامین آینده من بود. بهش رسیده بود و خیالش راحت شده بود. زندگی راحت بود. خیلی راحت. قرار بود بعد از سربازی هم برام یک دختر مناسب پیدا کنند. بالاخره تحصیل تمام شد و من هم مثل هر انسان دیگری وارد محیطی شدم به نام جامعه که در اونجا کسی من رو نمیشناخت و من که 28 سال از ترس تمسخر مردم با هیچ کس رابطه‌ای نداشتم، برای بار اول خودم رو آزادتر می‌دیدم که هرکار میخوام انجام بدم و کمتر از شناسایی شدن بترسم...بگذریم ... یک روز در فیس‌بوک کلمه گی و هموسکچوال رو تایپ کردم تا صفحاتی رو پیدا کنم که در اونجا کسانی که شبیه من هستند رو ملاقات کنم... به این ترتیب شد که من قبل از اینکه با گی‌های ایران آشنا بشم، زندگی گی‌های خارج از ایران رو دیدم. اونجا بود که متوجه شدم که کلمه گی فقط به معنی روش انجام یک رفتار نیست و انسانهای گی صحبتهای مهمتری از رابطه جنسی هم دارند. دیدم که انسانهای گی سعی میکنند که حقوق پایمال شده شون رو به دست بیارند. با قوانین بعضی کشورها برای حمایت از اقلیت‌های جنسی آشنا شدم. با آش شله قلمکار ال جی بی تی کیو آشنا شدم. به ویکی‌پدیا مراجعه کردم و تا اونجا که می‌شد در مورد هویت، هنجار و گرایشهای جنسی و نظریات پیرامونش و در مورد همجنسگرایی مطالعه کردم. به یوتیوب مراجعه کردم و ویدیوهای آموزشی که در مورد خودمون بود مثل بعضی از برنامه‌های آموزشی برایان مک نات یا اخبار ریچل مدو رو دنبال کردم. در عرض چند ماه دامنه اطلاعاتم خیلی زیاد شد که واقعا مفید بود. البته رشته تحصیلی من طوری بود که از 19 سالگی آشنایی مختصری با انواع گرایش جنسی داشتم و حتی میدونستم که گرایشهای جنسی از همجنسگرا تا دگرجنسگرا متغیرند! اما انکار خیلی قوی است. در همه انسانها و من هم مستثنا نبودم. برای مدت 28 سال حتی برای یک لحظه هم به ذهنم راه نداده بودم که من تمایل جنسی‌ام به مردهاست.
خلاصه از لحظه‌ای که انکارم تمام شد و قبول کردم که به مردها گرایش دارم، گرایش خودم رو بی هیچ شرم و خجالتی قبول کردم و تصمیم گرفتم به جای خجالت کشیدن و پنهان شدن، برای رسیدن به حقوقم مبارزه کنم. ترس بود... اضطراب وجود داشت ولی خجالت نبود. هیچ خجالتی. به اولین کسی که این رو گفتم، دوست صمیمی‌ام بود. از اونجا که رشته تحصیلی ما از زیر شاخه‌های پزشکی بود، دوستانم خیلی راحت با موضوع برخورد کردند. هرچند که همگی در برخورد اول تعجب می‌کردند. اغلبشون هم چند ثانیه میخندیدن ولی بعد که می‌دیدن دارم کاملا جدی و محکم به گفتگو ادامه می‌دم، قضیه رو جدی میگرفتن و شخصیت من رو قبول میکردن. البته دوستان من، مثل خودم زیاد خدایی رو قبول نداشتند و اعتقادات مذهبی نداشتند و به نتایج علمی اهمیت می‌دادند و به خودشون اجازه فرضیه‌پردازی شخصی و بدون پایه علمی بر روی نظریه‌های علمی رو نمی‌دادند و وقتی نتایج علمی رو می‌شنیدند، کاملا تسلیم می‌شدند. 
حتی یک بار به یکی از همکارانم که به خدا هم اعتقاد داشت، قضیه رو گفتم... منتها قبلش ازش پرسیده بودم که اگر دین یک حرفی بزنه و علم حرف مخالفش رو بزنه، اون کدوم رو قبول خواهد کرد؟! و وقتی دیدم که گفت حرف علم رو قبول میکنه، من هم بهش داستان رو گفتم و اون هم بلافاصله وقتی دید که از لحاظ علمی بیماری به حساب نمیاد، کاملا قبولش کرد. البته دقیقا خاطرم هست که همیشه وقتی میخواستم داستان رو به افراد بگم مقدمه‌ای کامل می‌چیدم به این صورت که من مجبورم از این مملکت برم چون این مملکت مال اونهاست و به من اجازه زندگی در اینجا داده نمیشه و از شهروند درجه‌دو هم کمتر به حساب میام. کسانی که من رو می‌شناختند، براشون تعجب‌آور و ناراحت‌کننده بود که چرا من مجبور هستم از ایران برم و چرا در حق من تبعیض قایل می‌شوند. تجربه شخصی و نتیجه گیری شخصی من این بود که افرادی که به علم بیشتر از مذهب اهمیت بدهند، در صورتی که لحظه قبل از کامینگ‌اوت این مساله رو خودشون اقرار کنند، به شدت راحتتر با قضیه برخورد میکنند.
خلاصه یادمه زمانی رسیده بود که من به درآمد افتاده بودم و بیست و هشت سالم شده بود. کاملا خودم رو قبول کرده بودم و اونقدر با شخصیتم احساس راحتی میکردم که هیچ نیازی به پنهان کردنش نمی‌دیدم و در حقیقت هر وقت اون رو پنهان میکردم، احساس میکردم که درجه دو هستم و باید گرایشم رو مخفی کنم چون چیز ننگین و کثیف و بدیه. درحالیکه من اصلا بدی توش نمیدیدم... میخواستم اگر کسی در مورد گرایش من حرف بدی بزنه از خودم دفاع کنم و میخواستم اگر کسی راجع به فلان دختر ازم بپرسه، بهش بگم که من به مردها علاقه دارم. نه اینکه تا آخر عمر فقط بگم علاقه‌ای به اون دختر ندارم. بالاخره تا کی؟
یک کلام میخواستم شخصیت کامل خودم رو داشته باشم. فکر میکنم که این چیزیه که همه به دنبالش هستیم. بنابراین هر وقت هرکسی، از فامیل گرفته تا پدر و مادرم، در مورد ازدواج با من صحبت میکردند، من به اونها میگفتم که ازدواج خصوصی‌ترین امر زندگی افراده. معنی نداره که دیگران توش دخالت کنند که کی ازدواج میکنی یا چرا ازدواج نمیکنی... یک روز که پدر و مادرم طبق معمول کیس‌های ازدواج رو به من پیشنهاد می‌دادند، من در همین حد بهشون گفتم که من به خانم‌ها علاقه ندارم. من در اقلیت هستم. بعد از چند روز مجددا پدر و مادرم تو نشیمن نشسته بودن و صحبت از یک مساله اجتماعی بود و من که در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بودم بهشون گفتم که من اقلیت هستم و اینجا تبعیض رو کاملا حس میکنم. یادمه که اون دفعه وقتی من کلمه اقلیت رو گفتم، پدر مادرم هر دو ساکت شدند. گذشت تا چند روز بعد جلوی تلویزیون نشسته بودیم و باز صحبت از ازدواج شد و من که کنار مبل کنار پدرم نشسته بودم بهش گفتم که من به خانم‌ها علاقه ندارم. برای اینکه من اقلیت هستم. پدرم که گویا تقریبا متوجه شده بود آروم پرسید: خوب یعنی چی که اقلیت هستی؟ گفتم یعنی من دلم میخواد با یک مرد ازدواج کنم. یادمه که این حرف رو که زدم پدرم با لحن با حیای خاص خودش که همیشه هر وقت صحبت از مسایل جنسی می‌شد، از اون لحن استفاده می‌کرد، بهم گفت: خیلی خوب پاشو برو دلم به شور افتاد و دیگه چیزی نگفت. مادرم هم که از اتاق بیرون رفت.
خانواده من خیلی سنتی و پدرسالاریه و مادر نازنینم به خودش اجازه نمیده که قبل از پدرم نظری بده. من هم دیگه چیزی نگفتم و کشش ندادم و رفتم تو آشپزخونه. اونجا مادرم رو دیدم، دیگه صحبتی نشد. هنوز باورشون نمیشد. نمیدونم به چه حسابی میگذاشتن، شاید به حساب این میگذاشتن که میخوام اذیتشون کنم. اما مطمینا به حساب هر چی میگذاشتن به جز واقعیت.
فکر کنم که چند شب بعد بود که تو نشیمن مادرم تنها داشت دعا میخوند و من هم اونجا بودم. هیچ کسی تو خونه نبود. بعد از دعا با چشمای اشک‌آلود ازم پرسید که اون چه حرفی بود که زدم و گفت که هنوز نمیتونه بفهمه که چرا و اگر من چنین مشکلی داشتم، چرا بهشون هیچ چیزی نگفتم تا من رو پیش دکتر ببرند و تا الان صبر کردم؟! من خیلی آروم اطلاعاتی که داشتم رو بهش دادم و بهش گفتم که این بیماری و مشکل نیست و برای همین روانشناسها نمیتونن کاری بکنند. یادمه که مادرم گفت که ایدز میگیرم و من گفتم که همه میتونن ایدز بگیرن؛ ایدز که مخصوص ما نیست. همه باید مراقب باشن. البته یک تفاوت مهم من با بعضی دوستان اینه که وقتی من این حرف ها رو میزنم، مردم راحت‌ترقبول میکنند. چون از دهان کسی میشنوند که خودش در نظام سلامت این کشور کار میکنه. هیچ کس حتی یک بار هم سعی نکرد که من رو از راه مذهبی منع کنه. چون میدونن که وقتی صحبت از مذهب میکنن انگار دارن به زبون چینی و کره‌ای با من صحبت میکنن. مادرم گفت که پدرت چند شبه که اصلا نخوابیده، قند خونش هم بالا رفته اما چه کار میشد بکنم...
خلاصه تا روزی که من برم پیش روانشناس چند ماه طول کشید. البته بهشون گفتم که من خودم مطمینم که بیمار نیستم، فقط به این دلیل پیش روانشناس میام چون میخوام که شما توجیه بشید که من بیمار نیستم و نیاز به تغییر ندارم. چون نمیخوام توقع تغییر در شما ایجاد بشه. در خلال مدت در مواقع مختلف، پشت میز ناهار، عصرها، یا بعضی وقتهای دیگه، در مورد من بحث میشد و من از خودم دفاع میکردم. استدلالاتی مثل اینکه این طبیعی نیست و در طبیعت هر چیزی جفته و دلایل من که میگفتم در طبیعت بیش از هزار گونه جانوری همجنسگرا هستند و مثالهایی که براشون می‌زدم. تشبیهاتی مثل جذام و بیماری‌های صعب‌العلاج و اعتراض من به نوع تشبیهات و اینکه تشبیهات دیگه‌ای بیارند و مخالفت‌های اون‌ها واصرار اونها مبنی بر اینکه من گرایشم رو تغییر بدم و مقابله من. پدرم میگفت که حتی اگر تو اینطور به دنیا آمده باشی و این ژنتیکی باشه، میشه تغییرش بدی مثل کسی که دماغش بزرگه و میره که کوچیکش کنه و باز جوابهای من که میگفتم که این با بینی فرق میکنه و این بخشی از شخصیته و خیلی مهمتره. مثل اینکه آیا خود پدرم حاضره بره جنسیتش رو عوض کنه؟ و اینکه آیا به نظرش تغییر جنسیتش مثل تغییر دادن شکل دماغشه؟!
سرانجام قبل از رفتن به پیش روانشناس، گی بودن ، از یک منحرف اخلاقی ترسناک بودن به یک چیز غیرطبیعی و بعد به یک بیماری کریه و وحشتناک مثل جذام و بعد به یک نقص مادرزاد قابل درمان تغییر پیدا کرد. حتی یادمه که یک بار پدرم من رو با بچه بازها مقایسه کرد که من لحنم رو آروم کردم و بهش گفتم: «بابا واقعا فکر میکنی من میرم با بچه‌های 14 یا 15 ساله رابطه برقرار میکنم؟!» و بعد بچه‌بازی رو براش توضیح دادم و خودم اقرار کردم که اون نوعی بیماری است و باید درمان بشه تا پدرم متوجه بشه من واقعا بچه‌بازی رو چیز بدی میدونم. برخلاف گی بودن که چیز بدی نمیدونم و من امروز یاد گرفته‌ام که فقط مهمه که زمان بحث باهاشون با آرامش کامل وارد گفتگو بشیم و دعوا نکنیم. امروز میدونم که بحث باید طوری باشه که شبیه مناظره کاملا جدی و آرام و مهربانانه باشه. آرامش کامل در حالیکه هر دوطرف نشسته باشند و گفتگو کنند نه اینکه ایستاده باشند و بهشون جملات مخربی مثل اینکه «شما نمیدونید و شما نمیفهمین» رو نباید گفت. جلوی هر استدلال اونها فقط و فقط باید استدلالی قوی‌تر گذاشته بشه. 
ردم از چیزی که نمیشناسند میترسند. وقتی اطلاعات داشته باشند دیگه نمیترسند. پدر من یک بازاری مسلمان فوق مذهبی بود و مادرم چادر از سرش و مفاتیح و قرآن از دستش نمی افتاد. اما امروز مادرم تقریبا ما رو قبول کرده و استدلال خودش رو داره. میگه که این خلقت خداست و نمیخواد قضاوت کنه. حتی با مادرم در مورد زندگیم، مشکلات و تنهایی هام ومردهایی که ازشون خوشم میاد صحبت میکنم و مادرم گاهی بهم کمی مشورت میده. کاش خدایی وجود داشته باشه که بتونم براش آرزوی بهترینها رو در به اصطلاح اون دنیا بکنم چون میدونم اون هرچی میخواد مربوط به اون دنیای دیگه است! 
پدرم امروز دیگه اون موضع سرسختانه گذشته رو نداره. در جستجوی راهیه که بتونه تناقضات رو برای خودش از بین ببره. اون کارش سخت‌تره. چون علاوه بر فرهنگ و مذهب، گرایش سیاسی‌ سنت‌گونه‌اش یکی از بزرگترین سدها در مقابل رسیدن اون به یک آرامش درونی میشه. پدرم بیشتر تمایل داره که هیچ صحبتی از گرایش جنسی من نشه. چون این موضوع براش مسایل حل نشده زیادی رو باز میکنه. صورت مساله‌هایی که تقریبا سعی کرده اونها رو پاک کنه. آخرین بار که با هم بیرون رفته بودیم و پدرم داشت از زنان بی‌حجاب ایراد میگرفت، من گفتم پدر من باهشون همدرد هستم. اینقدر باهشون مخالفت نکن. اگر فکر میکنی که اونها انسان‌های بدی هستند که حجاب ندارند، در مورد ما همجنسگرایان چی فکر میکنی؟ باورتون نمیشه چی گفت! گفت که شما فرق دارین. شما... شما مظلوم هستین! خوشحالم که پدرم کم‌کم داره به آرامشی درون خودش میرسه. حالا با هر توجیهی. البته من استقلال مالی کاملی دارم و چندین برابر پدرم درآمد دارم. بنابراین خانواده فوق مذهبی و سنتی من به فکر استفاده از اهرم‌های اقتصادی برای تغییر من نیافتادند همونطور که به فکر استفاده از احادیث و کلمات «خدا» و «قرآن» نیافتادند چون چندین سال بود که من رو به عنوان یک تقریبا بی‌خدا می‌شناختند و می‌دونستند که نمی‌تونند نظر من رو از اون طریق عوض کنند.
الان تمام ترس پدرم از اینه که من به کس دیگه‌ای کامینگ اوت کنم و اون دلیلی که خودش براش ذکر میکنه اینه که ممکنه بعدها برام مشکل‌ساز بشه در این مملکت. باورش میکنم. امروز که نگاه میکنم میبینم که اگر اون زندگی بدون کامینگ‌اوت رو ادامه می‌دادم و اصلا خودم رو قبول نمی‌کردم و زن می‌گرفتم، هر چند که زندگی کاملا راضی‌کننده نمی‌بود، ولی واقعیت اینه که این نوع زندگی کمتر راضی‌کننده است.این زندگی سخت‌تر است. لااقل در شرایط کنونی که تنها هستم و با محدودیت‌های ایران زندگی میکنم این در حقیقت سخت‌تر است.اما تفاوتی مهم دارد. به این معنی که: گاهی انجام خیلی کارها سخت‌تر از انجام ندادن‌شان است و این فقط به معیارهای انسانها بستگی دارد که تعیین کنند که آیا آن کار ارزش انجام دارد یا ندارد به عنوان مثال: من ترجیح میدهم که تمیز باشم و سختی بهداشت را تحمل کنم در حالی‌که میتوان بدون شستن دستها غذا خورد و راحت‌تر بود.
آنچه مشخص است این است که افراد باید اولویت خود را قبل از هر کامینگ‌اوتی تعیین کنند. چه کامینگ‌اوت اجتماعی و چه سیاسی یا هر کامینگ‌اوتی. اگر اولویت یا هدف با ارزش دیگری از کامینگ‌اوت نداشته باشند، اعلام مساله به دیگران فایده‌ای برایشان ندارد و ضمنا می‌خواهم دو خواهش از تمام دوستان گی و لزبین خود بکنم: اول اینکه صبور باشند و بعد از استقلال مالی و توانایی اجاره منزل، کامینگ اوت کنند و دوم اینکه حتما به آن هدف لازم برسند وبعد کامینگ اوت بکنند.
سرانجام چگونه میتوانیم از جامعه توقع داشته باشیم که ما را قبول کنند اگر خودمان را به آنها نشان ندهیم. راستی یادم رفت که بگم. من گاهی اوقات دوستان خیلی صمیمی‌ام رو که پدرم آنها را قبول دارد و آنها از گرایش من حمایت می‌کنند را به دیدن پدرم می‌برم تا با پدرم در این زمینه صحبت کنند و از من حمایت کنند تا پدرم احساس تنهایی در دنیا نکند. این هم از داستان کامینگ‌اوت ما. خوش باشید.
نریمان