آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

پرسش‌هایی از کارشناس(1)

راز اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
علی



سلام با کلی انرژی اومدم که منم داستان زندگیمو بنویسم. من علی 16 ساله هستم! حتما میگین چی؟16؟مگه میشه؟ اصلا چرا نشه؟ خوب منم یه آدمم زود خودمو شناختم زود فهمیدم و دنیامو شناختم.میخوام در اصل از داستان آشنا کردن خود واقعی‌ام به مادرم بگم.
بحران‌ها رو پشت سر گذاشته بودم عشق‌هایی که فقط یه تجربه بودن واسم رو گذرونده بودم. خوب نمیدونم چرا اما انگار یه حسی بهم می‌گفت تو آماده شدی دیگه باید کارت رو انجام بدی اول دبیرستان بودم، یادش بخیر، به دو تا دوست صمیمی‌ام گفتم که بعد از امتحان‌ها به مامانم میگم جریان رو یکی از دوستام رو تو کلاس‌های به اصطلاح فوق برنامه‌ی مدرسه پیدا کردم که اونم همجنسگرا بود آره میدونم اگه کسی یه دوست همجنسگرا پیدا می‌کرد فوری به رابطه ی جنسی و هر چیز دیگه‌ایی فکر می کرد اما من و اون واسه هم ساخته نشدیم و حسی به هم نداشتیم و نداریم! شاید بازم تعجب کنید اما جای تعجبی نمی مونه، ببینید باید بگم هر کدوم از ما گی‌ها تو وجودش توی قلبش یه حس قلبی خاص داره جدا از اون موقعیت جنسی که معین میکنیم یه موقعیت قلبی و احساسی هم داریم (حالا موقعیت یا همون پوزیشن) وقتی به قلبت گوش میکنی می‌بینی که برای عاشق شدن دو تا پوزیشن یا موقعیت برات نمی‌مونه یا میخوای «تکیه گاه» باشی یا هم «متّکی» شاید این دو واژه مناسب نباشه بهتره با مثال اینو بیان کنم مثلا رابطه‌ی زن و مرد رو که نگاه می‌کنی مرد یه خصوصیاتی داره و زن هم یه خصوصیاتی از نظر من جدا از موقعیت جنسی این موقعیت قلبی واسه عاشق شدن خیلی مهمه شاید الآن نشه کامل درباره‌اش بحث کرد اما یه روز حتما توضیح میدم و ازش می‌نویسم، خوب بریم سر اصل مطلب. اون دوست دیگه‌ام یه دختر هست که از دوم ابتدایی با هم دوست بودیم و باید اینو بگم که من تو دوران بچگی دو تا دوست پسر داشتم داشتم اما هرگز مثه دوستم زهرا نبودن و من از بچگی دوست داشتم که یه دختر دوست صمیمیم باشه و من همیشه دوست دارم اون لحظه‌ایی رو که کنار دیگران قرار می‌گیریم میگیم که ما واسه هم مثل خواهر و برادریم. اسمش زهرا هست وقتی بهش گفتم اونم موافقت کرد و گفت که باهام همکاری میکنه. خلاصه ابتدای تعطیلی‌های امتحان فیلم شرایط فکر کنم دو سه ماهی اومده بود (فیلمی که درباره ی دو دختر همجنسگرا بود) ما تصمیم گرفتیم که از همونجا شروع کنیم به مامانم بگیم البته قبل از اون هم یک آهنگ به نام «بیداری» بود از رپر دختر ایرانی « سایه اسکای» که از دنیای ما خونده بود و خودشم همجنسگرا بود من اون رو گذاشتم و بلندش کردم و یه بخش از آهنگ بود که می خوند:
«همجنسبازی هست یه مقوله ی جدا/ خیلی توفیر داره با همجنسگرا»
مامانم یه سوال هایی کرد ازم درباره‌ی آهنگ و من توضیح دادم انگار قانع نشد یه شب یه شبکه‌ی تلویزیونی تو برنامه یه مشاور رو آورد و اون درباره‌ی همجنسگراها حرف زد مفید و مختصر توضیح داد و بد هم نبود من هم فردا که تکرارش رو گذاشتن صداشو بلند کردم واسه مامانم و گفتم که گوش کنه و یه جورایی مخالفتش رو بیان کرد و منم قانعش کردم خیلی آنچنانی فایده نداشت اما پایه‌ی محکمی شد که آروم آروم داشت پیش می رفت و کار خودش رو انجام می داد. بعدها هم از فیلم شرایط حرف زدیم میخواستیم دانلودش کنیم که نشد و خواستیم که از یه بازار معروف تو شهرمون که همه نوع فیلمی تو مغازه‌هاش هست بگیریم. چند روزی گذشت و من و زهرا شروع کردیم و سر صحبت رو باز کردن درباره ی همجنسگراها کلی توضیح دادیم در حد خودمون هر کاری کردیم که قانع کنیم مامانم رو و من آخر بحث وقتی دیدم مادرم مخالفت آنچنانی نمی‌کنه زود بهش گفتم مامان اگه یه بچه داشتی که اینجوری بود چیکار میکردی؟ گفت می‌بردمش پیش روانشناس. خلاصه به زهرا گفتم که من نمیتونم برم پیش روانشناس و اوضاع شاید خراب بشه اگه بیشتر جلو بریم، زهرا هم بهم گفت که نه تو قرار گذاشته بودی که بعد از امتحان‌ها بهش بگی ولی الان وسط امتحان‌ها هست و خوب پیشرفتیم و نگران چیزی نباش. کلی حرف زدیم و کار کردیم تا اینکه مادرم بو برده بود چون خیلی وقت بود که حرف می‌زدیم و من می رفتم تو ویکی‌پدیا و جاهای مختلف و برای مادرم میخوندم و قانعش میکردم، معلوم بود که اونم تحقیق کرده از یه جاهایی، دیگه امتحان‌ها تموم شده بود و مادرم فهمیده بود اما به روی خودش نمی آورد.
همیشه بهم قول میداد که منو می‌بره خارج فقط باید صبر کنم و تحمل کنم واسه خارج رفتن. یه روز مهمون داشتیم و مامان زهرا هم بود فهمیدم زهرا هم قرار هست که بیاد. زهرا رسید و انگار مامانم یه چیزی بهش گفت و اون اومد پیشم گفت علی مامانت ناراحت و عصبانیه و گفته که به علی بگو هر غلطی میخواد بکنه ولی بذاره وقتی خواست بره دانشگاه. منم ناراحت شدم، عصر شد و مامانم اومد تو اتاقم نمیدونم چی شده بود زد زیر گریه.  منم گفتم مامان چی شده؟
مامانم هیچی نگفت منم تحمل نکردم و زدم زیر گریه. هر وقت اشک مامانم رو ببینم حاضرم جونم رو بدم و بمیرم اما مامانم تا ابد شاد باشه و غصه نخوره همون زمان هم این حس بهم دست داد و فوری به زهرا گفتم که بیاد براش توضیح دادم که این قضیه رو ول کنیم و دیگه به هیچ وجه دنباله‌اشو نگیریم که زهرا گفت نه علی من باید به مامانت کامل توضیح بدم که تو از بچگی اینطور بودی و کامل همه چیزو بهش بگم. منم قبول کردم و گذشت تا اینکه همه چیز درست شده بود انگار یکی تحقیق‌های مادرم و یکی هم حرف‌های زهرا خیلی تأثیرگذار بود و مادرم قبول کرد اما باز هم اطلاعات قوی‌ای در این زمینه نداشت انگار فقط میدونست که باید من رو به عنوان یه آدم دیگه بپذیره من اون زمان خیلی خوشحال بودم که مامانم میفهمه منو اما حس میکنم اطلاعاتش زیاد نیست یا هم اگه هست نمیتونه درکم کنه به هر حال برای من فرقی نداره خوشحالم که بعد از یک سال و سه ماه هنوز مثه اون مادر قدیمی یا بهتره بگم بهتر از اون مادر قدیمی منو درک میکنه حالا دیگه می تونم همه چیز رو بهش بگم. دیگه هیچ چیز از چشم این مادر مهربون و صبور  پنهون نمی مونه. با اینکه چندین ماه سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت و همچنین خدا رو شکر که هم یه مادر فوق‌العاده دارم هم یه خواهر خوب که همیشه کنارم بوده همیشه درددل میکنیم با هم و سنگ صبور همدیگه هستیم.

پاسخ کارشناس:

علی عزیزسلام! ازتماس شما با مجله متشکریم. خیلی زود دست به آشکارسازی زده‌اید. فراموش نکنید که خودشناسی و هویت‌یابی شما هنوز تکمیل نشده است. با این حال از اینکه توانسته‌اید خانواده‌تان را متقاعد کنید بسیار خرسندیم. اما باید بدانید که راه درازی در پیش دارید و فرایند پذیرش خانواده ممکن است بسیار پیچیده و وضعیت کنونی‌تان، آرامش قبل از طوفان باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر