من در چه هیزمی سوختم که معطل میگذارد خاکسترم را باد...
من که تمام دعاهایت را آمین گفتم...
و حال من به امید هم ناامیدم...
من برای دیدن تو دکمههای آسمان را شکافتم
و تو در پشت دکمههای لباسم سالها زندگی میکردی...
مرا ببین... چگونه روزهایم بیایمان میگذرند
و خود آ خدای من میشود
و یک آن تقدسی درونی را به جای کارخانهی بتسازی افکارم ترجیح میدهم...
من بودم که دروغی دستهایم دور گردنت خواب میرفت
من بودم که دنیایم با خم ابرویت خم میشد
تو که قلبت کوچکتر از یک مشت گره کرده بود...
حداقل دستهایم را بگیر؛ تمام احساسم واگیردار است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر