آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

اقلیت هفتم منتشر شد

شماره هفتم از دوماهنامه اقلیت (شهریور و مهر92) منتشر شد


در این شماره می‌خوانید:


پرونده ویژه: اقلیت اینترنتی
پرونده ای درباره ی تاثیر مدرنیته بر زندگی اقلیت‌های جنسی ایرانی

اقلیت مدرن
آرشِ سعدی
تجربه‌های من از ماهواره و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی
محمد
سلام... سن، وزن، قد
هوداد
در جستجوی حقیقتی مجازی
سامان درخشان
گفتگو با یک لزبین
یاسِ آسمون

یاد اقلیتی: به نام پدر

ساویز، پدر دفاع از حقوق اقلیت‌های جنسی ایران
متین محمدی

زندگی ساویز به نقل از gaytoday
کاوه اهورایی
مصاحبه با مهین شقاقی
شایان.میم و آرش سعدی

ضیافت زندگی
آرش سعدی

اخلاق چیست و تفاوت اخلاق فرمایشی با اخلاق پویا کدام است؟
مقاله‌ای از ساویز شفائی

در این شماره همچنین می‌خوانید: 
هم آغوشی با رنگین‌کمان
درنگ مزدک زندیک در رمان پیرهن رنگ‌رزان

به همراه
باشگاه نویسندگان 
کلوپ ِ قلم اقلیت
 دفتر مقالات 
مجمع نویسندگان و مترجمان اقلیت
و یادداشت مهمان
مقالات ارسالی به اقلیت



دانلود کنید

mediafire -5,113 KB

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

فرزندان ما

کتاب اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
پرسش و پاسخی برای والدینِ جوانان و بزرگ‌سالانِ گی، لزبین، بای‌سکسوئل و ترنس سکسوئال
برگردان وارتان پاکباز

فرزندانِ ما: پرسش و پاسخی برای والدینِ جوانان و بزرگ‌سالانِ گی، لزبین، بای‌سکسوئل و ترنس سکسوئال، از مجموعه جزوات PFLAG است که برای رفع تبعیض و گسترش آگاهی و فرهنگ‌سازی کوشش می‌کند. در این جزوه احساسات، نگرانی‌ها، ترس‌ها و پرسش‌های متداول در بین والدین بررسی و به آن‌ها پاسخ داده شده است. پیش از این جزوه‌ی «خودت باش» به کوشش وارتان پاکباز از PFLAG در اقلیت منتشر شده بود. فرزندان ما در دو قسمت تقدیم شما می‌شود.
گروه سردبیری

مهم نیست چه نسبتی با تو دارم، فرزندت هستم یا یک عضو خانواده، یا شاید یک دوست، دور و نزدیکش هم مهم نیست، بی هیچ پیش‌وند و پسوندی، نفس این‌که انسانی و تو را می‌شناسم و با تو پیوندی دارم کافی است تا هر روز بتوانم به تو بگویم دوستت دارم.
فرزندت هستم یا یک عضو خانواده، یا شاید یک دوست، فکر نکنم دور و نزدیکش مهم باشد، این‌که LGBT باشم چه‌طور؟
جوابت هر‌چه باشد، امیدوارم خواندن این جزوه به تو کمک کند که من را بهتر درک کنی.
وارتان پاکباز


مفاهیم استفاده شده در این جزوه:

هویت جنسی:
حس درونی و شخصی فرد از مرد، زن، یا ناسازگار بودن با چهارچوب‌های جنسی. برای افراد ترنس سکسوئال یا افراد ناسازگار با چهارچوب‌های جنسی، جنسیت مادرزاد و دریافت درونی‌ آن‌ها از هویت جنسی‌شان بر هم منطبق نیست.

گرایش جنسی:
احساساتِ عاطفی، رومانتیک و عاشقانه و جنسی نسبت به دیگر نفوس انسانی. افراد دگرجنس‌گرا عمدتاً این احساسات را نسبت به افراد غیر هم‌جنس دارند. افرد هم‌جنس‌گرا، این احساسات را عمدتاً نسبت به هم‌جنس و افراد دو‌جنس‌گرا این احساسات را نسبت به هر دو جنس دارند.

دوجنس‌گرا:
کسی که از نظر احساساتِ عاطفی، رومانتیک و عاشقانه، جسمانی و روحی هم به مردان و هم به زنان جذب می‌شود. نیازی نیست که دوجنس‌گرا‌ها تجارب جنسیِ برابر با هر دو جنس داشته باشند، در حقیقت، برای آن‌که کسی دریابد دوجنس‌گرا است، نیازی به داشتن رابطه‌ی جنسی در گذشته ندارد. گاهی به آن، بای‌سکسوئل یا بای هم گفته می‌شود.

هوموسکسوئل:
واژه‌ای در حوزه‌ی درمان که امروزه منسوخ شده و در نگاه بسیاری افراد هم‌جنس‌گرا توهین‌آمیز است. به جای آن از واژه‌های هم‌جنس‌گرا برای اشاره به افراد با گرایش جنسی به هم‌جنس استفاده کنید.

لزبین:
زنی که از نظر احساساتِ عاطفی، رومانتیک و عاشقانه، جسمانی و روحیِ پایدار به زنی دیگر جذب می‌شود. از اشاره به لزبین‌ها به عنوان هوموسکسوئل، که معمولاً آن را توهین‌آمیز می‌دانند، اجتناب کنید.

گِی:
صفتی است که برای بازنمودنِ شخصی که از نظر احساساتِ عاطفی، رومانتیک و عاشقانه، جسمانی و روحی به افراد هم‌جنس جذب می‌شود (مثلاً، مردانِ گی، یا افراد گی). در متن حاضر، برای زنان بیش‌تر از واژه‌ی لزبین استفاده شده. به افراد گی، «هوموسکسوئل» نگویید، برای توضیح، هوموسکسوئل را ببینید.

ترنس سکسوئال:
واژه‌ای که برای توصیف افرادی استفاده می‌شود، که هویت جنسی‌شان با جنسیت مادرزادشان هم‌خوانی ندارد. افراد ترنس سکسوئال ممکن است، بخواهند یا نخواهند با تغییر هورمون یا جراحی، بدن‌شان را با هویت جنسی‌شان منطبق کنند.

LGBT:
نام اختصاری برای هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا یا ترنس سکسوئال (لزبین، گی، بای‌سکسو‌سل و ترنس سکسوئال)، که به افراد در حالت کلی اطلاق می‌شود.

آشکار سازی:
پرسه‌ی پذیرش خود، که برای افرادِ هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا یا ترنس سکسوئال، در سرتاسر زندگی‌شان ادامه دارد. افراد ابتدا هویت هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا یا ترنس سکسوئال را در خود مستقر می‌کنند، سپس ممکن است این موضوع را با دیگران در میان بگذارند. آشکار سازی، می‌تواند در خانواده و دوستان افراد هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا یا ترنس سکسوئال نیز مصداق یابد. سطوح مختلفی از آشکار بودن وجود دارد: برخی ممکن است فقط به دوستانشان بگویند، برخی ممکن است در برابر کلِ جامعه خود را آشکار کنند و برخی افراد ممکن است تنها با خودشان صادق باشند. مهم است که دریابید که همه در موقعیتِ یکسانی از نظر آشکار بودن قرار ندارند و به این امر احترام بگذارید. «آشکار سازی» در این متن به معنیِ آگاه ساختن دیگران از این موضوع است، که عزیزی دارید که هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا یا ترنس سکسوئال است.

افراد ناسازگار با چهارچوب‌های جنسی:
شخصی که به واسطه ویژگی‌های مادرزاد یا انتخابی با انتظارات مبتنی بر جنسیتِ اجتماع منطبق نیست.

فرزندم هم‌جنس‌گرا، دوجنس‌گرا و یا ترنس سکسوئال است. حالا چه؟
بعد از این‌که پسر ۲۸ ساله‌مان به ما گفت هم‌جنس‌گرا است، ناامید و درمانده، سراسیمه، گیج و ناتوان از انجام هرکاری، دقیق‌ترین توصیفِ ممکن از ما به عنوان والدین او بود،... احساس کردیم، تنها‌ییم، به شکل وحشتناکی تنهاییم.
مادر یک پسرِ هم‌جنس‌گرا

بسیاری والدین برای شنیدن این کلمات آماده نیستند، «مامان، بابا، من هم‌جنس‌گرا هستم»، برخی برای این آماده نیستند که به صورت غیر مستقیم، چه از طریق شبکه‌های اجتماعی، مشاور مدرسه یا یک همسایه دریابند فرزندشان ممکن است، هم‌جنس‌گرا، دو جنس‌گرا یا ترنس سکسوئال (LGBT) باشد. اگر این‌طور هستید، واکنش اولتان این خواهد بود که «چه‌گونه با این موضوع برخورد کنم؟». برای برخی دیگر واکنش ممکن است بیش‌تر به این صورت باشد، «حالا که می‌دانم، برای پشتیبانی و یاریِ فرزندم چه‌کار می‌توانم بکنم؟»
واکنشتان هرچه است، ما این‌جا هستیم تا اطلاعات مورد نیازتان را فراهم آوریم، تا واکنش‌تان نسبت به این خبر و گرایش جنسی و یا هویت جنسیِ فرزندتان را درک کنید، تا به شکلی مناسب و یاری‌رسان پاسخ دهید. ما همه‌جا هستیم و جلوه‌های مختلفِ سیاسی، مذهبی و فرهنگی را بازتاب می‌دهیم. ما بسیاری از آن‌چه شما اکنون تجربه می‌کنید را پشت سر گذاشته‌ایم.
پژوهش‌های اخیر سنِ متوسط آشکارسازی را بین دوره‌ی میانی و پایانی نو‌جوانی مشخص کرده‌، البته برخی حتی زودتر از این‌ها آشکار سازی می‌کنند. با استناد به پژوهش‌های دکتر کتلین رایان، از پروژه‌ی پذیرش در خانواده‌ها، سن متوسطی که کودکان درمی‌یابند LGBT هستند ۱۳ است. هرچند برخی تا سن بزرگ‌سالی برای آشکارسازی صبر می‌کنند، ولی سن میانگین آشکارسازی رو به کاهش است. بنا به مقصود کتاب، از واژه‌های «جوان» و «فرزند‌تان» استفاده می‌کنیم ولی می‌دانیم، افراد در سنین مختلفی آشکار سازی می‌کنند. محتوای این کتاب، چه عزیزتان ۱۰ساله است و چه ۱۰۰ساله، با موقعیت شما مرتبط است.
حال که می‌دانید (یا مشکوک هستید) که فرزند‌تان LGBT است، بایدسه چیز را به خاطر داشته باشید:

واکنش‌ها گوناگون و همه ارزشمند هستند:
فقط یک واکنش در برابر پی‌بردن به LGBT بودنِ فرزندتان وجود ندارد. واکشن درست یا غلط وجود ندارد. پاسخ‌تان مهم است، ولی نباید از آن‌چه در آغاز احساس می‌کنید، شرمگین باشید. برخی نگرانِ امنیتِ عزیزشان می‌شوند، برخی احساس گناه می‌کنند که چنین چیزی چه‌گونه اتفاق افتاده، برخی دچار اندوه می‌شوند که چرا بدون آن‌که به آن‌ها گفته شود متوجه نشده بودند، یا از این خشمگین می‌شوند که چرا فرزندشان زودتر به آن‌ها نگفته. دیگران ممکن است خوش‌حال شوند، که فرزندشان با آن‌ها صادق است و درهای دلش را به روی آن‌ها باز کرده، ممکن است احساس آسایش کنند که حالا، می‌دانند چه چیزی فرزندشان را آزار می‌داده، یا از این مسرور باشند که حالا فرزندشان می‌داند حقیقتاً کیست. همه‌ی این واکنش‌ها طبیعی هستند.

این یک روند است:
واکنش‌تان، پاسخی که به فرزندتان می‌دهید، یادگرفتن درباره‌ی موضوعات مرتبط با LGBT ها، به اشتراک گذاشتن این اطلاعات با خانواده و دوستانتان، همه‌ی این‌ها زمان می‌برد. بدانید که طبیعی است که یک شبه با این موضوع کنار نیایید. به اندازه‌ی نیازتان برای فهم احساساتتان زمان صرف کنید. اگر بخواهید، می‌توانید از این دوره با پیوندی قوی‌تر و مستحکم‌‌تر با فرزندتان، از آن‌چه قبلاً بوده، بیرون بیایید.

شما تنها نیستید:
شما تنها نیستند، در سراسر دنیا بسیارند کسانی که در شرایط شما و فرزندتان قرار دارند. به نقل از بنیاد ویلیامز، پژوهشکده‌ای در حوزه‌ی LGBT، در آمریکا بیش از ۸ میلیون نفر زندگی می‌کنند که خود را هم‌جنس‌گرا و دوجنس‌گرا معرفی می‌کنند و طبیعتاً همه‌ی این‌ها خانواده دارند. بنا به همان پژوهش، نزدیک به ۷۰۰،۰۰۰ ترنس سکسوئال در آمریکا زندگی می‌کنند. پژوهش‌های دیگر نشان می‌دهند، از هر ۱۰ نفر ۷ نفر، شخصا یک LGBT را می‌شناسند، به زبانِ دیگر، اگرچه این‌طور به نظر نمی‌رسد، افراد LGBT همه‌جا هستند و خانواده‌ها و حامیانشان نیز هم‌جا حضور دارند. شما در این روند تنها نیستید. حتی اگر احساس تک‌افتاده‌گی یا عصبی بودن می‌کنید، حرف زدن با کسانی که آن‌چه اکنون تجربه می‌کنید را پشتِ سر گذاشته‌اند به شما کمک خواهد کرد. کتاب‌های و وب‌سایت‌های بسیاری برای خواندن و افراد بسیاری هستند، که می‌توانید با آن‌ها صحبت کنید که با بیان تجربیاتشان می‌توانند به شما در پیش رفتن به سوی وضعیت بهتر یاری برسانند. شما در مسیری قرار دارید که مانند هر مسیر دیگر، فراز و نشیب‌هایی دارد، ولی بسیارند خانواده‌هایی که این مسیر را پیموده‌اند و به منزلگاهی آسوده‌تر از آغازِ راه رسیده‌اند، جایی که در آن به فرزند، خانواده‌ و جامعه‌ای که حتی نمی‌دانستند وجود دارد، نزدیک‌تر شده‌اند.

فکر می‌کردم، فرزندم را می‌شناسم.
«نقطه‌ی عطف برای من وقتی بود که پسرم به من گفت: بابا من همان کسی هستم که قبلاً بودم. حالا شش ماه گذشته است و من این را بهتر دریافته‌ام، هیچ چیز در زندگی او عوض نشده است. دریافت من از او است، که تغییر کرده.»
پدر یک پسرِ هم‌جنس‌گرا

ما فکر می‌کنیم، فرزندانمان را از لحظه‌ی تولد چنان می‌شناسیم و درک می‌کنیم، که برخی حتی باور می‌کنیم که از افکار و آن‌چه در ذهنِ فرزندمان می‌گذرد هم باخبریم. درنتیجه، وقتی فرزندی می‌گوید «من هم‌جنس‌گرا هستم» و ما شصتمان هم خبردار نشده بوده -یا آن‌که می‌دانستیم و پیش خودمان این حقیقت را انکار کرده بودیم- ممکن است این احساس در ما ایجاد شود که نمی‌دانیم فرزندمان کیست یا چه کسی شده است.
همه‌ی والدین از آن‌چه فرزندشان خواهد شد، آرزو دارند بشود و می‌تواند بشود، رویا و تصوّری دارند. رویایی که از گذشته‌ی والدین، آن‌چه آرزو داشته‌اند و فرهنگ اطرافش زاده شده. با وجود آن‌که افراد LGBT در سراسر جهان بی‌شمارند، ولی بیش‌تر افراد، آینده‌‌ی فرزندشان را بر پایه‌های رابطه‌ای دگرجنس‌گرا می‌بینند. سرگشته‌گی و درماندگی‌ای که احساس می‌کنید، بخشی از فرایند اندوه است، شما چیزی را از دست داده‌اید؛ شما رویایی را که احتمالا برای فرزندتان تجسم کرده بودید از دست داده‌اید. این خیال و وهم را که از درونی‌ترین افکار و احساسات فرزندتان آگاهید از دست داد‌ه‌اید.
ولی آشکارسازیِ فرزندتان، لازم نیست به معنی پایان رویا‌هایتان باشد، فقط اندکی ظاهرشان را تغییر می‌دهد. هنوز می‌توانید رابطه‌ای تنگاتنگ و مبتنی بر عشق و محبت با آنها داشته باشید. در واقع، ممکن است رابطه‌تان، اکنون، عمیق‌تر هم شده باشد، زیرا او را از قبل بهتر می‌شناسید.

این دو چیز را به خاطر داشته باشید:

فرزندتان همان ‌کسی است، که پیش از این بوده.
فزندتان همان کسی است که دیروز بوده. آن‌چه تغییر کرده، تصور و فهم شما از فرزندی است که فکر می‌کردید هست و دریافتی که فکر می‌کردید از جهانِ درونِ او دارید. این حسِ از دست دادن، می‌تواند سخت باشد، ولی تصور سابق‌تان می‌تواند با فهم جدیدتر و شفاف‌تری از فرزندتان و رویاهایی نوین برای کودکتان جای‌گزین شود.

این یک دوره یا فازِ گذرا نیست.
مهم است که بپذیرید و تصدیق کنید، زیرا LGBT بودن یک فاز یا دوره‌ نیست. ممکن است برخی در دوره‌ی آزمون و جست‌وجو باشند، ولی کسی که به این مقطع رسیده که به یکی از والدین بگوید که LGBT است، معمولاً یک فاز را از سر نمی‌گذراند. قاعدتاً چه شخصی زمان سخت و بسیاری را صرف درک و پذیرشِ گرایش جنسی یا هویت جنسی‌اش کرده است.

دوباره تکرار ‌می‌کنیم، این یک سفر است و بخشی از این سفر شناختن فرزندتان در سطحی عمیق‌تر است.

جزوه را در شماره‌ی بعد ادامه خواهیم داد.










۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

معرفی ترانه: Glad to be gay

 فرهنگسرای اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
نیما سروش


ترانه یglad to be gayدر سال 1976 توسط تام رابینسون نوشته شد.
تام رابینسون ترانه سرا، خواننده و مجری همجنسگرای انگلیسی است. تام رابینسون وقتی 13 سال داشت پس از اینکه عاشق یکی از همکلاسی‌های خود شد متوجه گرایش جنسی خود گردید.
او علاوه بر فعالیت‌هایش در عرصه موسیقی، به عنوان فعال حقوق اقلیت‌های جنسی نیز شناخته میشود. او همچنین سابقه همکاری با التون جان آهنگساز و خواننده مطرح همجنسگرای انگلیسی را دارد.
او این ترانه را به مناسبت رژه غرور اقلیت‌های جنسی لندن نوشت.
این ترانه به گونه‌ای سرود نمادین اقلیت‌های جنسی انگلستان بشمار می‌آید.
در این ترانه تام رابینسون با لحنی طنز به نقد جو جامعه لندن و دیدگاه قشرهای مختلف لندن دهه 60 و 70 نسبت به مسئله اقلیت‌های جنسی میپردازد.
در بیت‌های آغازین ترانه به نقد رفتار پلیس لندن و یورش‌های خشونت‌آمیز به گی کلاب‌های لندن میپردازد. همجنسگرایی در دهه 60 در انگلستان جرم محسوب میشد.
او همچنین در این ترانه از آزادی مطبوعاتی که موضوع اقلیت‌های جنسی را دنبال میکنند انتقاد و پیگرد قانونی این مطبوعات را محکوم میکند که به جرم ترویج فساد اخلاقی محاکمه میشوند در حالی که مجلاتی مانند playboy آزادانه فعالیت میکنند.
در بیت‌های بعدی هم به انتقاد از گسترش همجنسگراستیزی و پیامدهای تخریبی آن برای همجنسگرایان میپردازد.
بعدها نسخه های دیگری از این ترانه منتشر شد که موضوعاتی مانند ایدز در آن ها مطرح شد.
این آهنگ و متن ترانه را میتوانید از آدرس اینترنتی زیر دریافت کنید :
http://gladtobegay.net/versions/glad-to-be-gay-87


۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

معرفی کتاب: Bliss

فرهنگسرای اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
آراز

 
فیونا زد، نویسنده جامائیکایی ساکن آمریکا در اولین رمان خود، داستان بسیار هیجان انگیز و روشنگرِ زنی موفق را نقل می کند که تنها عشق او در زندگی کار است. زندگیِ بلیس سینکلر - که مانند خود نویسنده، متولد جامائیکا و ساکن آمریکاست از دور بسیار فریبنده و زیباست. شغل، خانه و زندگی عاطفی عالی او، آرزوی بسیاری از کسانیست که او را در خیابان، سر کار و یا در مهمانی های شبانه ای که برگزار می کند، می بینند.
اما با تمام این ها، بلیس احساس کمبود می کند و هر روز به دنبال چیزی می گردد که هرگز نداشته و بالاخره آن را در جای غیرمنتظره ای می یابد. با گام گذاشتن در دنیای جدید، جذاب و سرشار از لذت، به همراه دختری دیگر، با تجربه های جدید آشنا شده و تابو های کهنه را می شکند.
در یک انبار مخروبه، کلوب های شبانه، خانه و حتی محل کار خود، بلیس روی یخ نازکِ تمایلات جنسی خود راه می رود تا این که نهایتا، خود و تمام دنیایش در آب های سیاهِ زیرِ یخ های سفید، غرق می شود.
شکست خورده و رانده شده به زادگاهش، جامائیکا بر می گردد. جایی که امیدوار است با پدرش که سال ها پیش او را از خود رانده بود، آشتی کند. اما در این سفر چیزی را کشف خواهد کرد که تا به امروز جای خالی آن را احساس نکرده بود.
رمان بلیس در سال 2005 نامزد جایزه لَمیس برای ادبیات دگرباشان بود.


۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

معرفی فیلم: دعاهایی برای بابی (Prayers for bobby)


فرهنگسرای اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

نیما سروش

دعاهایی برای بابی محصول 2009، بر اساس داستان واقعی و غم‌انگیز زندگی بابی گریفیث نوجوان همجنسگرای آمریکایی است. این فیلم اقتباسی است از کتابی به همین نام نوشته‌ی لروی اف.آرونز .
دعاهایی برای بابی داستان مری گریفیث، مادری مذهبی و پسر نوجوانش بابی است.
بابی که در جو مذهبی‌ای که مادرش در خانه ایجاد کرده، بزرگ شده است، وقتی متوجه گرایش جنسی خود میشود با ترس از دست دادن خانواده و ترس از خشم خداوند از وی به خاطر همجنسگرا بودنش روبرو میشود. او بعد از یک خودکشی ناموفق، به برادرش درباره همجنسگرا بودنش میگوید و برادرش هم بقیه خانواده را مطلع میسازد. مادر بابی که همیشه این باور را داشته که در دنیای بعدی همه‌ی خانواده با هم در بهشت زندگی خواهند کرد، با همجنسگرا بودن بابی کنار نمی آید و اصرار دارد که اگر بابی بخواهد و تمام تلاش خود را بکند میتواند با ایمان قوی نفس خود را کنترل و گرایش جنسی‌اش را تغییر دهد.
بابی که میخواهد دوباره خود را به خانواده اش نزدیک کند، ابتدا می‌پذیرد که همراه مادرش در جلسات روانپزشکی و جلسات کلیسا شرکت کند. ولی به مرور زمان متوجه میشود که همجنسگرایی‌اش جزیی از هویت و طبیعت اوست و چیزی نیست که بتواند آن را تغییر دهد.
در نهایت مری به بابی می‌گوید که پسر همجنسگرا ندارد و بابی هم برای زندگی پیش دخترعموی خود میرود و ...
دعاهایی برای بابی فیلمی‌ست تلویزیونی که در ژانویه سال 2009 از شبکه‌ی لایف تایم پخش شد.
فیلم به خوبی تصویری ملموس از یک مادر مذهبی و همجنسگراستیز را به تصویر میکشد که پس از کشمکش ها و درگیری‌هایش با مذهب و گرایش جنسی پسرش، در نهایت پس از یک دوره‌ی سخت عاطفی تبدیل به فعال حقوق همجنسگراها میشود.
فیلم به خوبی پیام خود را به بیننده منتقل میکند.
پیامی که مری گریفیث، در سخنرانی‌اش در جلسه‌ی شورای شهر برای تعیین روز همجنسگراها، آن را بیان میکند. «همجنسگرایی گناهه. همجنسگراها محکوم به این هستند که همه‌ی زندگی شان را در جهنم زندگی کنند. اون ها اگر بخوان میتونن خودشون رو تغییر بدن، اگر ایمان قوی داشته باشن... اینا حرفایی بود که پسرم زدم وقتی فهمیدم همجنسگراست و حالا پشیمونم که چرا بیشتر در این مورد تحقیق نکردم. من هرچی گفتم از روی سرسختی و تعصب کورکورانه بود...»
بازی خوب سیگورنی ویور در نقش مادر بابی برای وی نامزدی اِمی، گلدن گلاب و انجمن بازیگران سینمای آمریکا را به همراه داشت. همچنین خود فیلم در بخش بهترین فیلم تلویزیونی در مراسم اِمی نامزد کسب جایزه شد.
این فیلم، شاید تاثیرگذاترین فیلمی است تا به حال با موضوع همجنسگرایی ساخته شده و داستان احساسی‌اش مطمئنا دید خیلی از دگرجنسگرایان را به موضوع همجنسگرایی عوض خواهد کرد.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

پسران درد

کتاب اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

درنگی در داستان پسران عشق، اثر قاضی ربیحاوی

قاضی ربیحاوی 1335 در آبادان متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. در سال 1362 به حلقه ی نویسندگان اطراف گلشیری پیوست که میان اهل قلم به جلسه‌های پنج شنبه شهرت داشت. او از سال 1364 به فیلمنامه نویسی روی آورد و سرانجام در سال 1374 به لندن مهاجرت کرد. از مهمترین مضامین داستان هایش پیش از مهاجرت، جنگ و زندگی جنگ زدگان است.
فیلم گل‌های داوودی اثر رسول صدرعاملی بر اساس طرحی از وی نوشته شده است. قاضی ربیحاوی با کمک شاپور قریب نوشتن فیلمنامه ی سایه‌های غم را به کارگردانی شاپور قریب بر عهده داشت.
از آثار دیگر او می‌توان به «خاطرات یک سرباز»، «از این مکان»، «گیسو»، «زخم»، «داستان یک عشق»، «فتنه»، «نمایشنامه‌های سنگسار» و «پسر زیبای من» اشاره کرد.
(بر گرفته از سایت انتشارات مردمک)
پسران عشق، داستان دو نوجوان است اهل روستایی در حوالی آبادان که بر حسب اتفاق با هم آشنا می‌شوند و دل به هم می بازند و این آغاز زندگی پر کشمکش و تاثر‌برانگیز جمیل و ناجی است که از بد حادثه در روزگاری افتاده اند که اوضاع اجتماعی زیر و زبر می شود.
خواندن این داستان را به دوستان اقلیتی پیشنهاد می‌کنم و پیشنهاد می کنم تا آنجا که می توانند آن را به دست دوستان دگرجنس‌گرا هم برسانند. گمان من بر آن است که آنان بسی بیش از ما می بایست با اینچنین چشم اندازهای متفاوتی آشنا و مانوس شوند و به آن فکر کنند.
مزدک زندیک




«...درد هنوز هست ناجی، درد همیشه هست...»

کتاب را که شروع می کنی از همان اول تصاویری زیبا می بینی و عاشقانه که در حین یا از پسش، ترس و درد رخ می نماید و این دوگانگی تا پایان داستان کشیده شده است و این خودِ زندگی است. ساز و کار این دنیا و نحوه ی بودن ما آدمیان در آن-مستقل از آنکه کجا باشیم-اقتضا می کند که دوگانه های متضادِ: زیبایی-زشتی، لذت-رنج، بیم-امید، با دیگری بودن-تنهایی و... متناوباً تکرار شوند و به نظر نمی رسد که از این چاره ای باشد. اگرچه راهکارهایی هست برای کاستن از سویه های سرد و تاریک هستی. اما تنها کاستنشان و نه از میانه برخاستنشان.

کتاب را که شروع می کنی (اگر توی خواننده مثل من دگرباش باشی) چیزی نمی گذرد که با جمیل، راوی داستان و شخصیت اصلی آن همزادپنداری می کنی. همراه او لذت می بری و تنت گُر می گیرد، پا به پای او کشیده می شوی و قلبت تند تند می زند، به حالش دل می سوزانی و گاه در دلت بر سرش داد می زنی که چرا؟ که نکن! که...

اگرچه داستان در زمان و مکان و اوضاعی متفاوت از اکنون ما می گذرد -که چندان هم غریب و غریبه نیست- اما سنخ اتفاقات و جنس احساساتِ برآمده از آن نوعاً چنان است که ما هم امروز تجربه کرده ایم یا خواهیم کرد. لذتها همان است و رنج ها همان، بیم ها و امیدها هم و زشتی ها و زیبایی ها. آری آدم‌ها، جوامع، فرهنگها و سرزمین‌ها در درازنای تاریخ دیگرگون شده و می شوند اما خوشایندها و نخواستنیها، راه‌ها و بی راهه‌ها و بن بست‌ها و برآیند روابطِ در هم پیچ انسانی تقریباً همسان می ماند. گویا زندگی آدمیان صحنه ی نمایشی شگرف و بزرگ است که در آن تنها بازیگران و دکور تغییر می کند و داستان یکسان است و مکرر.
کرده، تا کاووس (که فردا برای خودش میثم میشود) که اگرچه به همجنس‌گراها توی روی ناجی و جمیل ناسزا می‌گوید و با آنکه ازدواج کرده، عملاً هوایی ناجی است. وقتی هم که پسران عشق از بد حادثه در مملکت غریب گرفتار آمده‌اند و تن به کارگری داده‌اند، هم کارگرانِ دور از یار و دیار به این دو چشم بد دارند و هم صاحب کار و وردستش.
حتی در راه بازگشتِ به ناچار و شکست خورده‌ی پسران درد به کشور،باز یکی از هم سفران (مصطفی) مدام خود را به ناجی نزدیک می‌کند و...
آیا نویسنده در این مورد اغراق کرده است؟ به گمان من نه! مشاهدات و تجربیات شخصی من چندان فاصله‌ای با آنچه روایت شده ندارد اما به نظرم در اینجا باید نظر دگرجنس‌گراها را جویا شد. البته انتظار نیست که چنین فردی رو در روی ما بر درستی داستان صحه گذارد. او هم مثل هر آدم دیگری، مثل تک تک ما، ترسها، تابوها، تعصب ها و عقده‌های خود را دارد. آنچه ملاک می‌تواند باشد برآیند رفتار تمامی ما در دو بُعد حوزه‌ی عمومی و خصوصی است.
داستان را که تمام می‌کنی ذهنت آشفته است و دلت آشوب. من پا به پای پسران عشق، درد کشیدم. گاهی ماجرا و آنچه فکر می‌کردم از پس پیچ تند حوادث آشکار می‌شود، آنچنان تاریک ،منجمد کننده و گزنده بود که ناچار دیده فرو می‌بستم و خواندن رها می‌کردم. هرچند ناراحتی و تحریک شدگی در من ادامه داشت و در بی حوصلگی و کج خُلقی‌ام خود را به رخ می کشید. اما بعد که کم کم آرام می‌شوی و می توانی به داستان آسوده و آهسته و از بالا بنگری یحتمل به این نکات فکر خواهی کرد:
مهاجرت: ناجی و جمیل پس از تحمل شداید بسیار و به علت زیر و زبر شدن اوضاع اجتماع، چاره ای نمی‌بینند جز مهاجرت و به عبارت بهتر فرار. اما این کار هم نه تنها گره‌ای از کار فروبسته‌شان نمی‌گشاید که روزگارشان را تلخ‌تر و سخت‌تر می کند. هرچند با خود فکر می‌کنی که جوان عاقل و با سوادیی مثل جمیل چرا بی گدار به آب زده تا چنین گرفتار گرداب حائل شود اما ممکن است مثل من بترسی از رفتن. بله، من ترسیدم! ترسیدم که مبادا رفتن -مهاجرت، فرار- از چاله درآمدن و در چاه افتادن باشد و احتمالا چنین هم هست مگر برای جمیلی که بداند چرا می‌رود و چگونه و به کجا. حساب و کتاب همه چیز را کرده باشد. راه‌های مختلف را برآورد کرده باشد و در یک کلام به آب زدنش، فراری به بی در کجا نباشد.
چه تصویری از جمیل و ناجی دارم؟ نویسنده به ما می گوید که جمیل پسری زیباست و ظریف و نه بیشتر. هیچ گاه ناجی یا شخصیتی دیگر در داستان توصیفی از او نمیکند. آیا بر این اساس که در کودکی، دیگر کودکان او را چونان عروسی می آرایند و یا در جوانی دختربچه‌ای او را به رغم زخم صورتش باز آرایش می کند، نشانه ی آن است که رخساری دخترانه دارد؟ اگرچه می دانیم که عاقل است و با سواد (و نه چندان تحصیل کرده) که با وجود مبادی آداب بودن و طمانینه‌اش باز اشتباهاتی دارد رنج انگیز.
ناجی هم آنچنان که روایت می شود پسری است کشیده قامت و در عین حال قوی با موهای پر پشت و اغلب بلند و چشمانی درشت و مسحور کننده و باز چیز بیشتری در داستان نیست. اگرچه می دانیم خُلقی آتشین و دلی ساده دارد و بی سواد است.
می‌خواهم بگویم علی رغم روایت گیرنده و اغلب باور پذیر نویسنده، شخصیت پردازی می توانست قوی‌تر و پررنگ‌تر باشد. می شد با هنرمندی در چارچوب گفتگو یا تک‌گویی‌هایی تصاویری واضح تر داشته باشیم از شخصیت قهرمانان داستانمان.
آنچنان که می شد اندکی شیرینی زندگی این دو پسر بیشتر باشد. این درست که راوی داستان دارد می‌نویسد تا: «...بلکه کمی راحتم بگذارند. به کمک همین معجزه ی نوشتن که آنقدر مرا درگیر تو می‌کند تا بعد بتوانم فاصله بگیرم از تو و رها شوم از تو که حالا برای من او شده ای...» ولی این سخن هم بی‌راه نیست و ما خود هم تجربه‌اش کرده ایم که از پسِ رفتن یا از دست دادن عزیزی، اگر خود را هم مقصر بدانیم باز لحظات شیرین و گوارا، آن لذت‌های همیشه خواستنیِ با او تجربه شده را هم به یاد می آوریم و ای بسا بسیار بر آن درنگ می کنیم و غرقه اش می‌شویم.
این درست که این دو جوان دوست داشتنی، درد می‌کشند، می‌ترسند و گاه گریه هم می‌کنند (مثل بسیاری از ما) اما حالا که نام کتاب، «پسرانِ عشق» است، بجا بود که بیشتر از این‌ها خوشی و شادکامی‌شان تصویر می شد.
آری نویسنده آنقدر بلا بر سر این دو همجنس‌گرا می بارد که خواننده در پس ذهنش واژه ی همجنس‌گرایی را با دردهایی گران و بی‌درمان در هم می آمیزد و با هم تداعی می‌کند .قصدم حتما قضاوت نیست و قطعا به انگیزه ی نویسنده هم نه کاری دارم و نه راهی. همه‌ی آنچه می‌خواهم بگویم این است که نویسنده در باب درد، راست می‌گوید! اما درباره ی لذت همه چیز را نمی‌گوید.
نکته‌ی دیگر اینکه ناجی بی‌سواد است و تا آخر بی سواد می‌ماند در حالیکه جمیل درس خوانده است. ناجی آموزش موسیقی می بیند در حالیکه این دو با هم زندگی می کنند. یک جای کار انگار می‌لنگند.
همین نکته درباره‌ی لهجه‌ی ناجی هم هست که از اول تا آخر دست نخورده می‌ماند. تکه کلام‌ها و نحوه‌ی حرف زدن و گنجینه‌ی واژگانی ما آدمیان معمولاً در گذر زمان تغییر می کند. اما گویی ناجی ازین قاعده مستثنا است.
اما ازین قسم ایراداتِ شکلی که بگذریم باید قدر دانست این چنین متونی را که الحق کم یابند. چه در دنیا و چه در (به ویژه) کشور ما همواره نیاز و تقاضا به بیان مشکلات و احساسات ما دگر باشان، بسیار بیشتر از میزان عرضه است و این خود، مساله ای است در خور اندیشیدن و ریشه یابی. چرا ما خودمان را نشان نمیدهیم؟ آیا نشان می دهیم و نادیده گرفته می شویم؟ موانع بیان بودن و چگونه بودن ما چیست؟ و...
«...و تو در عمق آینه ظاهر می‌شوی...»
این جمله را جمیل به ناجی معشوق از دست رفته اش می گوید. حالا اگر چه خواندن داستان تمام شده اما خود داستان تمام نشده چنان‌که گویی آغاز ندارد یا اگر دارد مثل تصویر روی جلد کتاب -که کتیبه‌ای است مصری و نشانگر دو پسر که شیفته‌وار در هم می‌نگرند و دست بر شانه و پهلوی هم دارند- به آن دور‌های دیر بر می گردد. نه! داستان تمام نشده چرا که این داستانِ تک تک ماست. داستان دختران و پسران دگرباش عاشقی که درد می کشند و من می خواهم قدری انگشت بفشارم بر همین زخم‌های دردناک کهنه که مدام در عمق آینه‌ی ذهن و ضمیر و زندگی‌مان ظاهر می شوند و بپرسم که ریشه‌شان کجاست؟
مثلا به این فکر کنیم که اگر جمیل و ناجی اینهمه از فقر مادی رنج نمی‌بردند و حاشیه‌ی امن اقتصادی داشتند (هرچند مختصر) باز این‌همه در عین بلا بودند؟ یا اگر سطح آگاهی خودشان و اطرافیانشان و جامعه‌شان بالاتر بود باز در بر همین پاشنه می چرخید؟ پیشتر گفتم که گویا در این دنیا -آنچنانکه تجربه‌ی بشری، دنیا را شناخته- چاره‌ای از درد نیست؛ اما می توان آن را کاهش داد. آنچنان که باز تجربه‌ی بشری نشان داده که این کار شدنی است.
ما در قبال خود و جامعه‌مان در مقام اقلیت وظیفه داریم. وظیفه داریم که حقوق خودمان را مطالبه کنیم. اما آیا مطالبه ی حق، جز از این طریق ممکن خواهد بود که پیشتر خود را از لحاظ اقتصادی و فرهنگی تقویت کنیم؟ ما به مثابه اقلیت (یکی از بسیار اقسام اقلیت که در جامعه ی امروز ایران هستیم و حق داریم باشیم) وقتی دیده می شویم و وقتی صدایمان شنیده می شود که قدرتمند باشیم. (یاد فیلم میلک افتادم...) و برای این مطلوب، شیوه‌ای جز یافتن و فهم خود، همبستگی، مدارا و افزایش توان و قابلیت اقتصادی و فرهنگی‌مان نداریم.
در واقع ما باید از خودمان بپرسیم که برای استیفای حقوقمان، برای برخورداری از یک زندگی زیبا و آرام و لذت بخش، چقدر کوشیده‌ایم؟ اگر موانع، بزرگ و سنگینند آیا ما هم به همان میزان شکست ناپذیر و قوی شده ایم؟ «گر پنجه زنی روزی، در پنجه ی رستم زن»!
بگذارید برای نشان دادن دلیل امید این نکته را بگویم: ما اقلیتی در کنار دیگر اقلیت‌هاییم و نه در برابر یک اکثریت یک دست. درواقع، اکثریت، یک اسطوره است. اکثریتی در کار نیست تا از آن بهراسیم. آیا همه‌ی مردان دگرجنسگرا منافع یکسانی دارند؟ آیا همه به یک شیوه فکر می کنند و مبانی‌شان یکی است و به نتایج یکسان می‌رسند؟ زنان دگرجنسگرا چطور؟ وقتی که موشکافانه‌تر در تار و پود جامعه شویم و کاو کنیم می بینیم سوای اقلیت‌های شناخته شده‌ی قومی و نژادی، زبانی، دینی و جنسی، بعلاوه‌ی خرده فرهنگ‌ها، طرفداران ایسم ها و مکاتب فکری-فلسفی-سیاسی و اجتماعی مختلف، اصناف، احزاب و... اصولاً چیزی وجود ندارد که نام اکثریت بر آن بنهیم! این از روزن گشاده ی امیّد!
از طرف دیگر بنا بر مشاهدات و تجربیات بیشترمان، آنها که مانند ما هستند ابدا کم نیستند، این هم یک دلگرمی دیگر. تنها می‌ماند اینکه ما برای رساندن صدای خود به گوش جامعه ابزار زیاد و متنوع و فراگیری نداریم. این درست اما ما چقدر از اندک رسانه‌های کوچک مثل همین نشریه ی اقلیت استفاده می‌کنیم؟ چقدر آن را باز پخش و معرفی می‌کنیم و از آن مهمتر چقدر زبان رسا و سفیر توانایی هستیم برای خودمان و برای فکرمان و برای خواسته‌هایمان؟
وقتی می‌شنویم فلان ورزشکار یا هنرمند یا دانشمند یا آدم شناخته‌شده‌ی موجه، همجنسگرا بودن خود را ابراز می کند چقدر خوشحال می شویم و به او و خودمان افتخار می کنیم؛ بسیار خوب پس چرا من برای آنان که چونان منند مایه ی بالیدن و سر بلندی نباشم؟ و چرا همه‌ی ما نکوشیم که اینچنین باشیم؟ تکرار می‌کنم که اگر ما اقلیتی هستیم در کنار دیگر اقلیت‌ها، هم باید هوای همدیگر را بیشتر داشته باشیم و هم تمام تلاشمان برای آن باشد تا به چشم دیگرانی که متفاوت از ما هستند، مفید، فهمیده، ارزشمند و زیبا بنماییم.
و اینهمه برای چه؟ برای آنکه جمیلی که هر یک از ما است یا می تواند باشد، کمتر درد بکشد و بیشتر لذت ببرد و آیا این همان چیزی نیست که مطلوب همه‌ی ما انسان‌هاست؟
برای این کار باید دانش، بینش، قوه ی استدلال و قدرت بیان‌مان را تقویت کنیم. نیازی نسیت که درباره‌ی گرایش‌مان با دیگران صحبت کنیم. تنها باورهای رایجِ فکر نشده و نادرست آنان را به چالش بکشیم. بپرسیم: «مرز دوست داشتن کجاست؟» این یک پرسش سهمگین است که دنبال کردن و اندیشیدن بدان، بسیاری از زیرساختهای باورداشتها را بهم می ریزد. تا به حال به آن اندیشیده‌اید؟
بپرسیم: «تعریف مرد بودن و زن بودن چیست؟» بپرسیم: «وقتی میگوییم*من*دقیقاً منظورمان چیست؟» اما وقتی می توانیم این پرسش‌های بنیان‌کن را با دیگران در میان بگذاریم که پیشتر خود با صبوری و پشت‌کار و علاقه‌مندی به آنها اندیشیده و پاسخهایی نیز در آستین داشته باشیم. نمونه های اینچنین سوالات و نکاتی فراوانند. مثل تکرار و تاکید بر منشور جهانی حقوق بشر و میثاقین و گفتگو در باره ی آن. کافی است که انگیزه ی لازم برای حل مساله‌ی اصلی که همان کاهش رنج و افزایش رضایت است در تک تک ما باشد و در عین حال هرگز، هرگز و هرگز نباید انتظار معجزه داشت. صبر، پشتکار و استمرار به همراه امید و انگیزه‌ی لذت بردن از زندگی، تنها معجزه ای است که به دست ما اتفاق خواهد افتاد. «حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آری به اتفاق جهان می توان گرفت»
ولی اما باز جمیلی گویا در عمق آینه ظاهر می شود و می گوید:«با این حال درد هنوز هست ناجی، درد همیشه هست، دردِ فکر کردن...»



۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

نامه‌ای به عشق خاموشم

زندگی اقلیتی (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 

مدت‌ها بود که می‌خواستم از تو بنویسم. از وقتی رفتی زندگیم خیلی بهتر شده. با آدما دیگه بدرفتاری نمیکنم که هیچ؛ خیلی هم به اطرافیانم کمک میکنم اونها هم خیلی از دستم راضی و خوشحالند هرچند که هنوز نمیدونن من ایدز دارم.
امیدوار بودم که برگردی، حالا که منم آلوده کردی. حالا که هر دو راز همو میدونیم ولی رفتی و از تو حالا همین یه هدیه واسم مونده که تا آخرین روز عمرم توی وجودم همراه من می‌مونه. وقتی «اقلیت» خواست تا در مورد ایدز یه نفرو پیدا کنم که آلوده باشه، بهترین فرصت رو دیدم که از خودم بنویسم. حالا یه عالمه صفحه‌ی خالی دارم که یه روز آرزوم بود توش حرفامو بگم. حرفایی که بعد از رفتن تو، به بغض تبدیل شدن و مثل خوره تمام وجودمو داشتن میخوردن.
هنوز صحنه‌ی گریه کردنت توی ذهنمه وقتی داشتی از طرز آلوده شدنت توسط دوست‌دخترِ برادرت صحبت می‌کردی. همون دختره که به قول خودت تهرانو آباد کرده. خیلی سعی کردم پیداش کنم و ببینمش تا انتقام خودمو و خودت رو ازش بگیرم ولی بعد از یه مدت بی خیالش شدم و دیدم اون هم یه بدبختیه مثل ما و خودش تقصیری نداره. تا اینکه خیلی اتفاقی توی یه جمع دیدمش با برادرت. باهاش طرح دوستی ریختم تا بهش کمک کنم. تا بهش بفهمونم که نباید با جون آدما بازی کنه.
وقتی با سحر صمیمی‌تر شدم، دعوتش کردم خونمون، هنوز منو کامل نمیشناخت و نمیدونست که دوست دخترم بودی. نشستم باهاش به صحبت کردن و مشروب خوردن و همه‌ی جریاناتی که واسمون اتفاق افتاد موبه‌مو بهش گفتم. از آلوده شدن من، از خودکشی تو...
باور نمی‌کرد که به خاطر آلوده شدن من خودت رو از بین برده باشی. می‌گفت اینها همه‌اش قصه است که از خودم درآوردم، حقم داره شبیه قصه‌هاست...
وقتی از سحر پرسیدم خودش چه جوری به ایدز گرفتار شده، داستانشو واسم تعریف کرد:
«مجبور شدم از خونه فرار کنم، یکی بود که خیلی خاطرمو می‌خواست به خاطرش لگد زدم به همه‌چی. پسره خیلی جیگر بود و همه چی داشت. نامرد خیلی هم بهم عشق و عاشقیشو نشون میداد ولی ولم کرد و رفت. سواد که نداشتم، پول و خانواده هم که نداشتم مجبور شدم یه دوره‌ای تن فروشی کنم، نمیدونم از کدوم بی پدر مادری ایدز گرفتم ولی از وقتی فهمیدم حال خیلیا رو گرفتم. یه بار خواستم توبه کنم رفتم مشهد اونجا با یه پسره آشنا شدم که خیلی مایه‌دار بود گفت اگه بهش خوب سرویس بدم واسم خوب خرج می‌کنه. منم بدم نمیومد ازش ولی نامرد نگفت که با باباشم باید بخوابم. خلاصه توی یه روز، یه پدر و پسرو با هم آلوده کردم. ولی بعدش خیلی پشیمون شدم و از اون روز تا حالا دیگه اگرم با کسی بودم یا بهش گفتم اچ‌ای‌وی مثبتم یا اینکه خیلی مراقبت کردم تا آلوده نشه...»
ازش پرسیدم چرا با سمیه خوابیدی؟ مگه به مردا علاقه نداری؟ ازش اینارو پرسیدم ، چیزایی که تو هیچ وقت جوابشو بهم ندادی ولی سحر همه رو بهم گفت:
«من تو عمرم فقط با یه دختر بودم اونم سمیه بود. اونم تازه من دلم نمی‌خواست. یه روز امیر با موتورش اومد دنبالم گفت بریم خونشون، فکر می‌کرد کسی نیست. آخه مادرشینا رفته بودن مسافرت، اونم گفته بود خودش برنامه سفر داره و قبل از رفتن اونا رفت خونه‌ی دوستش تا مثلا بگه رفته مسافرت. وقتی رفتند، امیر زنگ زد خونه تا مطمئن شه کسی خونه نیست، کسی هم جواب تلفونو نداد. ولی اون روز سمیه نرفته بود با مادرشینا مسافرت، قرار شده بود فرداش بره تا یه سری کارارو انجام بده. من و امیر راه افتادیم رفتیم خونه. امیر کلید انداخت درو باز کرد دید سمیه لخت از حموم درومده توی هال داره خودشو خشک می‌کنه من یه کم خجالت کشیدم وقتی دیدم این صحنه رو، خب سمیه و امیر خواهر برادرند. ولی امیر خیلی بی چشم و رویی کرد و سر سمیه داد زد که این چه وضعیه و اینا. سمیه بنده خدا هم حوله اش کوچیک بود به همه جاش نمی‌رسید تا خودشو بپوشونه، امیرم نمیزاشت بره تو اتاقش. اون روز امیر حال منو از خودش به هم زد ولی خب چی کار کنم خرجمو میده و من کسی رو جز اون ندارم. مجبورمون کرد با هم رابطه جنسی داشته باشیم و خودشم از دور مارو نگاه میکرد. بعدا به سمیه گفتم که ایدز داشتم و اصلا ممکن نیست از من آلوده شده باشه آخه مگه زن به زن هم آلوده میشه؟ سمیه خیلی ترسید چند وقتی صبر کرد رفت آزمایش داد، بهم زنگ زد گفت که آلوده شده. من نمیدونم چه جوری ممکنه سمیه از من ایدز گرفته باشه ولی اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم. سمیه با هر کلمه‌ای که می‌گفت بغضش می‌ترکید...»
سمیه‌ی عزیزم ای کاش همون موقع بهم می‌گفتی تا بتونم ازت حمایت کنم، اون روزای سختو که مدام منو شاد می‌کردی و هدیه می‌خریدی واسم تا غصه‌هامو فراموش کنم خودت پر از غم بودی.
نباید تنهام میزاشتی. نباید وقتی می فهمیدی که منم آلوده شدم خودتو میکشتی. از وقتی که دیگه نیستی هفت سال می‌گذره. دیگه نمیتونم با کسی رابطه بگیرم بعد از تو. یعنی بخوامم کسی نیست. فقط اینو بهت بگم که تو مرکزی که دارم کار میکنم واسه‌ی اچ‌ای‌وی مثبتا، هر زنی که اسمش سمیه باشه، خبر آلودگیش نابودم میکنه. ای کاش نمی رفتی...

دوست‌دار تو بهار


 

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

کابوس یک بیماری

زندگی اقلیتی (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

گفت‌وگو با ترانه، لزبینی که نمیدونه آیا به هپاتیت یا ایدز مبتلا شده یا نه و از طرفی هم جرات نمیکنه تا آزمایش خون بده، از نظر من میتونه تصویر خیلی نزدیکی از مشکلات جامعه‌ی دگرباش‌ها و نه فقط لزبین‌ها رو به ما بده. امیدوارم که لااقل صحبت کردن ترانه با من، باعث شده باشه تا خاطرش کمی آروم بشه، چون همونطور که خودش میگفت خیلی وقته داره کابوس بیماری‌های جنسی رو میبینه.
متین محمدی


ترانه جان، لطفا خودت رو برای خواننده‌های مجله معرفی کن.
سلام. اول از همه تشکر میکنم متین عزیز که بلاخره یک نفر هم پیدا شد که به درد ما برسه و بخواد حرف ما رو گوش کنه. الان یک ساله که اومدم ترکیه و دارم تنها زندگی میکنم از بس که از آدمای دور و برم خسته شدم. تا چند وقته دیگه هم ازین خراب شده میرم. 27 سالمه و با دوست دخترم به ترکیه اومدم ولی دوست دخترم خانواده اش اومدن دنبالش به زور بردنش. منم از ترس محل زندگیمو تغییر دادم تا این مدتی که اینجا هستم زودتر تموم شه.

ترانه، امیدوارم که هرچه زودتر مشکلاتت در ترکیه برطرف بشه ولی آیا مشکل دیگه ای هم داری که اذیتت کنه؟
بله، من حدود سه چهار سالی هست که خیلی زیاد ازینکه آلوده شده باشم به بیماری‌های مقاربتی، میترسم. هیچ وقت جرات نکردم به خاطرش با کسی حتی دوست دخترم، حرف بزنم درین مورد یا اینکه بخوام برم دکتر تا تکلیف خودمو مشخص کنم با خودم.

چرا فکر میکنی که باید بترسی؟ مگه از سه چهار سال پیش برات چه اتفاقاتی افتاده؟
حدود چهار سال پیش وقتی تحت فشار خانواده مجبور شدم ازدواج کنم، برای اینکه خودمو آروم کنم به بی‌بندو باری رو آوردم و با هرکسی که می‌شد رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کردم تا بتونم وقتمو پر کنم. الان که فکرشو میکنم واقعا حماقت کردم، ولی حالا از ترس اینکه هپاتیت یا اچ ای وی گرفته باشم، شب‌ها کابوس می‌بینم. بعضی اوقات مجبور میشم آرام‌بخش مصرف کنم.

چرا آزمایش خون نمیدی تا حداقل از این بلاتکلیفی دربیای؟
متین جان، شما فکر میکنی مشکل من با آزمایش خون دادن حل میشه؟ شما فکر میکنی کسی که آلوده شده باشه براش فرقی میکنه که توی برگه های آزمایشش چی نوشته باشن؟ من فکر میکنم به احتمال زیاد یا هپاتیت یا ایدز رو دارم و همینم منو میترسونه. میترسم اگر واقعا این بیماری‌ها رو داشته باشم خودمو بکشم. دیگه نمیتونم بعدش زندگی کنم.

احتمال این هم وجود داره که آلوده نشده باشی و از شر این کابوس‌هایی که در موردش میگی خلاص بشی. به هر حال احتمال آلودگی لزبین‌ها از طریق هم کم هست.
چون احساسم بهم میگه احتمال بیشتری وجود داره که ایدز یا هپاتیت یا جفتشونو داشته باشم، برای همین دلم نمیخواد آزمایش بدم، ترجیح میدم کابوس ببینم شبها. اگر کسی بفهمه که من بیماری دارم، از این هم تنهاتر میشم و حتی کسایی که روشن‌فکر هستند ازم دوری می‌کنند وای به حال بقیه.

اگر هم آلوده شده باشی، میتونی اقدام کنی و زودتر خودت رو درمان کنی یا حداقل جلوی رشد بیماری رو بگیری. من فکر میکنم نباید دست روی دست بگذاری.
همین الان هم که نمیدونم آلوده شدم یا نه، چندان به زندگی امیدوار نیستم وقتی که بفهمم که آلوده شدم متوقف شدن بیماری چه فایده‌ای داره؟ سرنوشت کسانی که آلوده شدند آیا جز درد جسمانی و تنهایی کشیدنه؟ من حتی برای اینکه دوست دخترم منو رها نکنه، بهش نگفتم که ممکنه هپاتیت یا ایدز یا هر بیماری دیگه‌ای داشته باشم. میدونم خودخواهیه، ولی دلم نمیخواد وقتی ازینجا رفتم، دوست دخترم بگه حاضر نیست بیاد پیشم. خودشم یه کم شک کرده که چرا دنبال کس دیگه‌ای نمیرم. چون من میدونم هیچ کس دیگه حاضر نیست با من دوستی کنه اگه بفهمه من احتمالا آلوده به یکی از انواع بیماری‌های مقاربتی هستم.

آیا هیچ دوستی داشتی که اعلام کرده باشه، اچ‌ای‌وی مثبته؟
نه، هیچ کسی نمیاد اعلام کنه که اچ‌ای‌وی داره، مخصوصا لزبین‌ها که خیلی ترسو هستند در این زمینه. ولی یه سری دوست دارم که اونها هم خیلی میترسند ازینکه آلوده شده باشند. هرچند که فکر میکنم لزبینها کمتر از گی‌ها یا دگرجنسگراها، در معرض ابتلا به این بیماری‌ها هستند ولی من خیلی‌ها رو میشناسم که مثل من از این قضیه میترسند. چند ماه پیش یکی از دوستام، با خوشحالی اومد توی جمع دوستامون یه برگه هم دستش بود که نشون میداد آزمایشاش همه نگاتیو هستند و بیمار نیست. راستش خیلی حسودیم شد. اون، این جرات رو داشت که بره حداقل آزمایش بده. من خیلی می‌ترسم و اینجا هیچ روان‌شناس معتمد و هم‌زبونی ندارم که باهاش صحبت کنم ولی اگه از ترکیه خارج شدم، حتما پیش یه روان‌شناس میرم تا مشکلم رو بررسی کنه.

اگه دوست دخترت توی این مدت آلوده شده باشه، چی؟
چه آلوده شده باشه چه نشده باشه، قسم خوردم که هیچ وقت ازش دست نکشم. اگر هم آلوده شده باشه من امیدم به زندگی بیشتر میشه، چون اینجوری میتونم برای سلامتی اون زندگی کنم و ازش مراقبت کنم تا لااقل بیماری‌اش وخیم نشه.

با اینهمه من فکر میکنم که ترانه یا باید به ترسش غلبه کنه یا باید بتونه این استرس و اضطراب رو از خودش دور کنه. ترانه آیا حرف آخری داری که به خواننده‌های مجله بگی؟
حرف خاصی ندارم فقط از همه‌ی کسایی که حرفای منو می‌خونن میخوام خواهش کنم، از رفتارهای پرخطر جنسی دوری کنن و اگر هم آلوده شدن مراقب باشن تا اطرافیانشون و خانواده‌شون به بیماری دچار نشن.