آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

پنجره شمالی

باشگاه نویسندگان (شماره ششم، تیر و مرداد 92)


 روی سه کاغذ نوشتم و به در یخچال، آینه دراور و دستشویی چسباندم. «روزه‌ی سکوت گرفتم، لطفا با من حرف نزن! « جمله‌ای بهتر از این پیدا نکرده بودم پس خیلی کلی و صریح نوشتم که میخواهم مدتی سکوت کنم، بی‌سوال و جواب. بعد با خیال راحت در اتاقم را بستم و به تراس رفتم. جایی که هوای دوگانه اسفند ماه را می‌شد بو کشید، خورشید هم هنوز در آسمان جا باز نکرده بود و سردی شب در آن مانده بود. لرزم گرفت و سیگاری آتش زدم و به حسب عادت شروع کردم به شمردن پنجره ها. از سمت چپ بیست و دو پنجره و از پایین ده تا به بالا، پرده‌اش کشیده شده و انگار هنوز خواب بود. گاهی بدون شمردن هم پنجره‌اش را پیدا میکردم و گاهی که گیج میزدم مثل حالا باید دوباره از سمت چپ ساختمان میگرفتم و بیست و دو پنجره‌ی یک شکل، بیست و دو پرده‌ی توری با روبانهای بدرنگ نارنجی، بی‌گلدان، بی‌ایوان و تاریک در سایه‌ی اپارتمانهای دیگر را میشمردم و میشمردم. سرنوشت ساختمان‌های شمالی همین است، سرد‌ند و تاریک و اگر افتاب بخواهد تمام زورش را هم بزند غروب کرده. 
کونِ سیگار را نشانه گرفتم و به سمت سروهای پایین بلوک پرت کردم و تا سقوط‌ش چشم از آن برنداشتم. آخ ... اگر سروها خشک بودند و اتش میگرفتند. شعله‌هایش تا این بالا هم می‌رسید لابد. اگر اتش میگرفتند حتما او به تماشایش می‌امد، از سر و صدا یا نور متوجه‌اش میشد و حتی مرا هم میتوانست ببیند! به پایین و جمعیتی که به سروها زل زده بودند نگاه میکرد و بعد به زبانه‌های اتش که تا بالا میکشید، تصویرم اینجا ساخته میشد، من میان شعله‌های اتش که خیره نگاهش میکنم حتی میتوانم برایش دستی هم تکان دهم یا عشوه‌ای چیزی و او حتما فکر میکند من چه دیوانه‌ای هستم که خانه‌ام در اتش میسوزد و کاری نمیکنم یا شاید فکری هم نکند و به نشانه‌ی احترام مردانه، سری به تایید سلام تکان دهد و باز از من چشم بگیرد و به سمتی دیگر خیره شود. به پنجره‌ای از ساختمان ما، به کسی که چه میدانم او شیفته‌اش است و هر شب بی‌انکه او بداند تماشایش میکند. 
مینا در اتاقم را میزند، راهش نمیدهم، از همان پشت میگوید: این مسخره بازیا چیه؟ سکوت کردم؛ سکوت کردم، باز چی خوندی جو گیر شدی؟ باز کن این در بی‌صاحابو ... 
همیشه همینطور شروع میکند، اول با تحکم علت‌جویی و بعد که خسته میشود ناله و زاری، حالا هم دارد از خود سیاه‌بختش که من را پس انداخته تا شوهری که معلوم نیست کجای دنیا پی عشق و حالش است، ناله میکند و من با این حال راهش ندادم. صدای سندل‌هایش که دور شد فهمیدم بی‌خیالم شده و باز رفته زنگ بزند به سوسن جان‌اش و ناله کند از من یا شاید به سهراب بی‌چاره که باید صدای نخراشیده و عشوهای شین‌شینی‌اش را پشت خط تحمل کند و هی میان سهراب جان‌هایش بگوید پیرم کرد این پسر، می‌بینیششش؟ سهراب جان می‌بینیشش با من چیکار میکنه؟ و سهراب هم فقط بگوید نمیدانم خانم خسروی، نه من نمیدانم چه مرگش است، بعد هم گوشی را بگذارد و ترش کرده به اتاق من، ماهواره را روشن کند. 
سهراب مسیج زد که مادرت زنگ زده و نگرانت است، برایش نوشتم محلش نگذارد و او موذیانه پرسید: هنوز تو نخ اونی؟ که من دیگر جوابش را ندادم چون احمق است مثل همه‌ی اطرافیان من چون فکر میکند این چیزها دیوانگی‌ست یا وقت تلف کردن و مثل همه‌ی احمق‌های شکل خودش صدایش را در گلویش انداخته بود که کسی رو که نمیدونی کیه چطور میتونی بهش انقدر فکر کنی؟ اونم فقط از این فاصله و... و من چند بار بهش گفته باشم خوب است؟ چند بار از ان شبی که او را دیدم که امده بود لب پنجره و سیگار دود میکرد؟ از تصویری که ساخته بود و از یادم نمیرفت حالا؟ 
احمق فقط خندیده بود مثل همه‌ی احمق‌های دیگر که من توهم دارم. حتی گفته بودمش او خیره به یک جایی نگاه میکرد و نیم‌رخش که نور اتاق رویش تابیده چه تصویر ابدی از او ساخته بود، نیمرخی استخوانی با چشمانی غمگین و مژگان بلند لابد، حتی بازوهایش که در ان سرمای اول دی فقط یک رکابی پوشیده و معلوم نبود در ان تاریکی سفید است یا خاکستری و دستش که بعد از هر پک رقص‌کنان از پنجره اویزان میشد و تکان‌شان میداد و من بی‌انکه بخواهم سوتی زده بودم که سرش را چرخاند بود سمت سوت. ترسیده اما با پکی عمیق نشان‌اش داده بودم که روشنایی قرمز منم و او خیره تاریکی من بود و شاید هم داشت به زن یا مرد بودنم فکر میکرد و تا سوت دوم را بزنم سیگارش را پرت کرده و پنجره را بسته بود و من میلرزیدم و قرمز بودم و مات به ان پنجره، به سایه‌اش روی پرده که موج میخورد و کش می‌امد، دست میان موهایش برده و همانجاها نشسته بود، سرش هم خم بود انگار، چیزی میخواند یا مینوشت، معلوم نبود و تا وقتی چراغ را خاموش نکرد همانجا نشسته بود.
خاموش که شد به اتاقم برگشته بودم و روی تخت، به سقف به سایه‌های لرزانی که نور رویش انداخته بود خیره ماندم. دلم پیچ میخورد که قبل از سیگار سوم شروع شده بود، از هیجان بود یا اضطراب؟ مینا که میگفت این چیزها نیست، علتش یکی از چاکراهای فعال بدنم است و با تابی که به موهای بورش میداد ادامه داده بود که چاکرا اصلا چیست و نمیدانم قدرت انسان و چه و چه، چاکرای جنسی. 
اسم دلپیچه‌های من که از هیجان بود یا نبود. لابد بود که با دیدن او یا شبیه‌های او شروع میکرد به پیچ خوردن و با هر لرزش میخواست بالا بیاید و اگر فشارش نمیدادم ارام نمیگرفت. لذت هم میبردم، چیزی میان قلقلک و خواب رفتن دست و پا بود. مثل وقتی که او را سیگار به دست در ان شب دیدم یا معلم ادبیات که زیر ان عینک گرد موقع خواندن کتابی نگاهمان میکرد، شروع میکرد به پیج و تاب خوردن و بعد من از سر همین لذت لبخندی میزدم تا بیشتر بلرزد، بیشتر تاب بخورد و تا دستی رویش نمیگذاشتم این جنین بی‌قرار ارام نمیشد. جنین بی‌قرار را سهراب رویش گذاشته بود. خیال‌بافی هم بیدارش میکرد برای همین روی تخت دراز میکشیدم و ساعتها به سایه‌های لرزان نگاه میکردم تا با تکانی از زیر ناف که لیز میخورد و میچرخید میان دلم و بالا‌تر که میرفت مثل مار به خود پیچ میخوردم و از لذت در اغوش گرفتنش، از نگاه غمگینی که به من می‌انداخت، به ان بازوی عریان اویزان از پنجره، به لبهای دور و بی‌جان‌اش که سیگار را مک میزد، صورت استخوانی و ریش‌های نزده اش، به خیره‌گی مظلومانه‌اش به من به تاریکی که ایستاده و سوتی زده بودم و لرزیده بود دستهایم حتی و ان نگاه که چشم برنمیداشت از من. داغ میشدم و پیچ میخوردم میان ملحفه‌ها و بالشتی که بی‌جان میان پاهایم بود کنار دستم که با هر یاد تکان میخورد، تکان میخورد و نیم‌رخی که او ساخته بود ان‌شب و پلک‌هایش که خوابیده بود انگاری نزدیک‌تر میامد؛ انقدر نزدیک که دیده‌باشم رکابی خاکستری کهنه‌ای تنش کرده و پرده‌ای که به شانه چپ‌اش افتاده لک دارد و پرده راکنار بزنم و از پشت در اغوش‌اش بگیرم و او فقط بخندد و جا باز کند که کنارش بیاستم و سیگارش را بی‌انکه نگاهم کند میان انگشتم بگذارد و فقط دو پک سهم هرکداممان باشد، در سکوت و دود هم که از گردن و گوشهایمان بالا میرود میانمان، یا حتی بازوی چپ‌اش بماسد به بازویم و زل بزنیم به خانه‌ی تاریک طبقه هفدهم که دو خواب دارد و نور قرمزی چشمک میزند به ما، بزرگ‌تر از این خانه هم هست که داریم و او باز بخندد چون گفته باشم کاش انجا بودیم، افتاب‌خور است و او ریش چند روزه‌اش را بخاراند و تا من سیگار را بیاندازم بگوید تو هم میشنوی؟ صدای باد است انگاری و سوت بزند و بی‌انکه خواسته باشیم داخل برویم و پنجره را هم نبندیم چون شامی‌ها را من سوزانده‌ام و تا سایه‌هایمان بخواهد روی پرده‌ی لکدار پنجره بیافتد، دست در موهایش بکنم و او چشم ببندد فقط و باز بخندد و من چقدر در برابرش کوچک باشم و او پدرانه نگاهم کند و فقط گفته باشم چقدر زیبایی. 
بعد نزدیک تر بشویم، نزدیک‌تر تا او لاله‌ی گوشم را بمکد و من قرمز باشم تا بخندد و ما نزدیک‌تر انقدر که یکی بشویم، من بازوهای او و او سینه‌ی من، انگشتم باشد و من لب‌هایش که باریکند و ظریف و باز نزدیکتر که انگار همه چیز یک نفر بوده که یک نفر خودش را بوسیده. خودش را در اغوش گرفته و پشت میزش نشسته و با همان نیم رخ‌اش به پایین نگاه کرده با سایه‌ای که کسی نمی‌داند چیزی می‌خوانده یا مینوشته است و انقدر همانطور خم، همانطور لرزان بماند که ارام به روی میز پاشیده شود و چراغ هم برود و سکوت هم و سایه‌ای دیگر نمانده باشد. 
به تراس برمیگردم، چراغش خاموش است، سیگار دیگری اتش میزنم و این شاش لعنتی اگر بگذارد بیست و دو پنجره را بشمارم. دستشویی به اتاق مینا چسبیده که اگر بروم لابد باز نگاه نکرده میگوید: کردیش سه بسته‌ها! چی داره اونجا همش اونتویی؟ یا اصلا اون کتابهای گهت رو باز میکنی بیشعور؟ و در را هم که ببندم صدایش باز خواهد امد که من در دلم بگویم فقط خفه شو زنیکه‌ی دهن‌گشاد، فقط خفه شو و با همان غیض اگر بود گلدان عتیقه  مادر ملوکش را چنان بر فرق سرش بکوبم که با کاناپه‌ی قرمز جلوی تلویزیون یکی شود. قرمز چرک‌مرده، ابی کال کاغذدیواری‌ها، کارش گند زدن به کلمات است و فکر میکند سوادش از همه‌ی زنان دور و برش بیشتر است و چقدر غیرقابل تحمل میشود وقتی حرف میزند و خودش هم خوب میداند جز همین سوسن و چند زن فامیل کسی سراغش را نمیگیرد. مردها هم که به جای خود، یکی من که اگر باشم و دیگری همین سهراب بی‌چاره که خوب میداند مادرم بی‌منظور زنگ‌اش نمی زند و از خجالت به رویم نمیاورد بیچاره که مادرت با من می‌لاسد. بیخیال رفتن شدم و همانجا بی‌انکه فکر کرده باشم روی سروها شاشیدم . اخ چقدر از این ارتفاع شاشیدن خوب است، ادم حس بزرگی میکند، حتی خوشبختی و صدایش که دیگر هیچ، انگار مردمی برایت کف میزنند یا چشمه‌ای که از دور میجوشد یا بارش شلخته باران به روی جسمی سخت و چقدر دلم میخواهد تا خود صبح بشاشم، روی سروها، ماشینها،عابرانی که رد میشوند و فکر میکنند باران میبارد. چشمهایم را میبندم و از این تصور خنده دار خنده‌ام میگیرد و دلم میخواهد روزه‌ام را بشکنم و بلند بلند بخندم به این خوشی ساختگی، به او به ان پنجره‌ی خاموش ساختمان که حالا لابد در اتاقش خواب است و غلت میزند و بالشت‌اش که حتما میان بازوهایش عرق کرده در اغوش گرفته، به بوی دهانش که میتواند چیزی میان سرلاک و شیر خشک باشد به کتاب باز روی میز اشپزخانه، سیگارهای نیمه کشیده درون تن ماهی، ظرفهای نشسته‌ی درون سینک، به بوی شامی سوخته‌ی ماسیده در اتاقها و چک چک شیر اب حمام که بدون سکون مینوازد مثل همین شاش من که تمامی ندارد انگار؛ فکر میکنم. 
چراغش هنوز خاموش است و پرده‌اش کشیده، با پارس چند سگ که صاحب‌هایشان برای دویدن اول صبح همراه‌شان اورده‌اند سکوت شکست و حتی وقتی اتوبوس ساعت پنج و ربع صبح خرناسه‌کشان دنده عوض کرد، بازهم خاموش بود، سیگارم تمام شده و سکوت هم داشت رنگ میباخت با صدای استارت ماشینها، کارمندانی که بی‌حوصله در سرما منتظرند و این سگها که هرزگاهی پارس میکنند، بیست و دو پنجره را برای اخرین بار شمردم و وقتی مطمئن شدم هنوز خواب است به اتاقم برگشتم. اسوده به زیر پتوی گرمم و خیره به سقف که سایه‌هایش را داشت گم میکرد و من فکر میکردم چقدر خوشبختم و این سایه ها تار میشوند، تار و تارتر...

آرش رحمتی 
15مارچ2013



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر