۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه
۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه
پسر ناخواسته؛ اثر فردوس کاظمی
پسر ناخواسته داستانی بلند به قلم فردوس کاظمی، نویسنده مقیم هلند است. داستان سوژه همجنسگرایی دارد که در آن پسری همجنسگراست و خواهرش نمیتواند این موضوع را بپذیرد لذا با او رابطه برقرار میکند و حامله میشود. خواهر «دامون» خیال میکند اگر برادرش با زنی رابطه بگیرد، از همجنسگرایی بری میشود.
به گفته یکی از نمایندگان پارلمان هولند، هری فان بومل، اگر کسی میخواهد با محدودیتهای اجتماعی ایرانِ امروز آشنا شود، خواندن این کتاب را نباید از دست بدهد.
فرودس کاظمی میگوید که کتابش برگرفته از یک حادثه واقعی است که در جوانی، از نزدیک شاهد وقوع آن در روستایی بوده است. او که خود روزگاری هوموفوبیا داشته، احساس خود به همجنسگرایی را نتیجه مذهبی بودنش میدانسته، حتی بعدها که مذهب را کنار میگذارد میپنداشته که همجنسگرایی یک بیماری است، اما نهایتا با ورود به هلند، متوجه میشود که این یک گرایش طبیعی است. جایی میگوید که «وقتی وارد هلند شدم یکی از دوستان هلندیام فرزند همجنسگرا داشت، از او پرسیدم که چرا فرزندش را نزدیک پزشک نمیبرند تا درمان شود؟» اما دوست هلندیاش به شدت از این حرف شگفتزده میشود و برای او توضیح میدهد که اگر این حرف را جای دیگری بزند ممکن است مجرم شناخته شود. او آن زمان بود که درباره همجنسگرایی خواند و به حقیقت ماجرا پی برد.
اما در کتاب «پسر ناخواسته»، دامونِ همجنسگرا، شخصیت فرعی داستان است و شخصیت اصلی خواهرِ همجنسگراهراس اوست. «دریا» با از دست دادن فرزندش و یکی از دوستانش و همچنین خودکشی برادرش مصمم میشود که از خانوادهاش بیشتر مراقبت کند.
داستان مربوط به صد سال گذشته نیست و زمان آن به سال 2009 برمیگردد. این مجموعه در صد و هشتاد صفحه به زبان هلندی با نام (De ongewenste zoon) است که برگردان آن به انگلیسی به صورت پیدیاف در فضای مجازی موجود است.
۱۳۹۳ آبان ۶, سهشنبه
بهشت
فرهنگسرای اقلیت:معرفی ترانه (شماره نهم، دی و بهمن 92)
اولین موزیک ویدیوی فارسی که تماما درباره عشق همجنسگرایی است
آهنگ بهشت هشتمین آهنگ از آلبوم اعجاز گوگوش به راستی اعجازآفرین است. ویدئو کلیپ این آهنگ با مضمون عشق همجنسگرایانه بین دو لزبین می باشد.
نکته بسیار جالب در این ویدئو کلیپ اشارهای است که به هموفوبیای فیزیکیای که نسبت به لزبینها رخ میدهد شده است.
معمولا کمتر شخص و رسانهای آن را پوشش داده عموما مردم فکر میکنند که این گیها هستند که در اماکن عمومی در خطر آسیب جسمانی هستند و لزبینها بدلیل تفکر کلیشهای جامعه دگرجنسگرا نسبت به لطیف و ضعیف بودن زن کمتر در خطر آسیبهای جسمانی هستند که این طور نیست.
ساخت و خوانده شدن این آهنگ توسط خانم گوگوش که از محبوبترین خوانندگان تاریخ موسیقی ایران به شمار رفته و در سایر کشورهای آسیای میانه و خاورمیانه نیز هواخواهان بسیاری دارد، یک قدم مثبت دیگر در جهت آگاهی بخشی به جامعه به خصوص سنتی ایران که از طرفداران گوگوش هستند میباشد.
با بیرون آمدن این موزیک ویدیو، همجنسگرایان ایرانی زیادی به صفحه فیسبوک گوگوش رفته و از او به دلیل حمایت چنین آشکار از آزادگی عشق و انسانیت تشکر کردند. همچنین در جامعه مجازی، بحث پیرامون این موزیک ویدیو بسیار داغ است.
شاعر: روزبه بمانی
آهنگ ساز: علیرضا افکاری
تنظیم: علیرضا افکاری
متن آهنگ بهشت
از این بیراهۀ تردید از این بن بست میترسم
من از حسی که بین ما هنوز هم هست میترسم
ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم
نه می تونیمبرگردیم نه رد شیم ازتو این بن بست
منم میدونم این احساس نباید باشه اما هست
دارم می ترسم از خوابی که شاید هر دومون دییدیم
از اینکه هر دومون با هم خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم ولی شاید بهشت اندازه ما نیست
ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم
نه می تونیم برگردیم نه رد شیم ازتو این بن بست
منم میدونم این احساس نباید باشه اما هست
۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه
پسرم، من گی هستم
پدر مایک مالز کارگردان آمریکایی در دوران کهنسالیاش متوجه احساس خود به همجنس میشود و این کارگردان تازه کار، یک سوژه خوب برای ساخت فیلم تازهاش پیدا میکند. فیلمِ Beginners یا مبتدیها (تازه کارها)، دومین کار سینمایی اوست.
فیلم درباره زندگی الیور با بازی ایوان مکگریگور است. داستان از پایان زندگی هال با بازی کریستوفر پلامبر شروع میشود. روایت الیور از سرگذشتاش ما را به گذشتههای دور و نزدیک الیور میبرد. در همان ابتدای فیلم الیور میگوید پدرش بعد از فوت مادرش در 75 سالگی به او گفته همجنسگراست. هال در دوربین زل میزند و میگوید: «من گی هستم». پدر الیور به پسرش توضیح میدهد که میخواهد این بخش از وجودش را کشف کند. در ادامه هال با پسری به نام اندی که نقش آن را گوران ویزنیجیک بازی کرده، آشنا میشود. همین طور ما در گذشتهی زندگی الیور با رابطه عاشقانهی اندی و هال روبهرو میشویم. اگر چه کارگردان بیشتر به رابطه بازیگر نقش اول خود با معشوقهی فرانسویاش میپردازد، اما بخشی از شخصیت الیور و هال در رابطه با اندی نمایان میشود.
در ابتدای فیلم اندی که حدودا 40 سال دارد به الیور میگوید: پدرش بعد از فهمیدن گرایش جنسیاش، دیگر با او حرف نزد و او به همین دلیل عاشق مردان مسن میشود. البته این استدلال برای افرادی که علاقه به رابطه با مردان مسن دارند درست نیست. در فیلم شخصیت اندی که کمتر دیده میشود یک شخصیت وسواسی و خجالتی است که البته در گروه دوستانِ همحس خود بسیار محبوب است. اندی در زندگی خودش موفق است و شخصیت او هیچ عمقی ندارد. کارگردان برای دوست پسر هال، یک تیپِ ساده و معمولی همجنسگرا را تعریف کرده که در جامعه دگرجنسگرایانِ آمریکایی آنگونه تصور میشوند.
هال تنها چهار سال به عنوان همجنسگرا زندگی میکند و در همان مدت عضو گروههای فعال در حوزهی دگرباشی جنسی میشود. در جلسات آنها شرکت میکند و نظر میدهد.
روایت فیلم اگرچه برای درک دست نقش اول از معنای عشق در زندگیِ اکثریتی خود است اما نکتهی اقلیتیِ آن را نمیتوانیم نادیده بگیریم. «مبتدیها» ما را به فکری اقلیتی وامیدارد. به رابطهی پدر و پسر همجنسگرا، به ارتباط یک مرد مسن که خیلی دیر میخواهد بخشی از وجود سرکوب شدهاش را کشف کند. در فیلم شاید بشود یک نکته برای زندگی یافت. فیلم به ما یادآوری میکند، حتی اگر 75 ساله باشید، برای کشف گرایش جنسیتان دیر نشده. شما میتوانید حداقل برای 4 سالِ باقیماندهی زندگیتان، راحت زندگی کنید.
۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه
رابی راجرز
فرهنگسرای اقلیت: من وجود دارم (شماره نهم، دی و بهمن 92)
به من یاد داده شده بود که همجنسگرا بودن گناه است!
رابی راجرز1 دومین مرد ورزشکار شاغل در لیگ حرفهای آمریکا که به عنوان یک مرد همجنسگرا خود را معرفی کرد. پسری که در یک خانوادهی محافظه کار کاتولیک آشکارسازی کرد. او امیدوار است که بازیکنان همجنسگرا در بریتانیا راه او را در پیش بگیرند البته میداند که غیرت طرفداران ممکن است این عمل را مشکل کند.
شهامت یکی از اولینها بودن، در آشکارسازی، ستودنی است اما متاسفانه در خبرگذاریهای ایرانی به صورت توهینآمیز و غیر منصفانه این شهامت را با تیترهایی همچون رسوایی اخلاقی(!) مورد تهاجم قرار دادند. گویی که در آمریکا همجنسگرا بودن رسوایی اخلاقی است!
از این رو بر آن شدیم که زندگی رابی را آن گونه که هست در این شماره از «من وجود دارم» نشان دهیم.
پرهاما
زندگی شخصی
در حدود 26 سال پیش، در یکی از محلههای کالیفرنیا، خانوادهی مذهبی راجرز، صاحب پسری شدند که آن را رابرت نامیدند. رابی در خانوادهی پر جمعیتی بزرگ شد (یک برادر و سه خواهر). خانوادهی مادری او اصالتا اهل اوهایو بودند و تا قبل از نقل مکان به کالیفرنیا در دوبلین اوهایو2 زندگی میکردند.
رابی علاوه بر فوتبال به تنیس روی میز نیز علاقه دارد و یکی از طرفداران پر و پا قرص موسیقی است. او همچنین اعلام کرده که ورزشکار مورد علاقهاش، زلاتان ابراهیموویچ3 (بازیکن فوتبال سوئدی) است.
زندگی ورزشی
رابی بازی فوتبال را در سازمان فوتبال جوانان آمریکایی4 وقتی آغاز کرد که تنها چهار سال و نیم سن داشت. از افتخارات او در دوران ورزشیاش به دست گرفتن جام 5MLS در سال 2008 و همچنین MLS Supporter’s Shield در سال های 2008 و 2009 اشاره کرد. رابی و تیمش جایزهی بهترین یازده بازیکن فصل را نیز در سال 2008 از 6MLS دریافت داشتند. خود رابی نیز در هفتهی هفتم لیگ در سال 2008، بهترین بازیکن هفته7 لقب گرفت. او در سال 2010 به تیم ملی آمریکا دعوت شد و 18 بازی برای تیم ملی آمریکا انجام داد.
آشکار سازی
رابی در متنی که در 15 فوریه 2013 در وبسایت خودش منتشر کرد، چنین نوشت: «نگه داشتن رازها میتواند صدمات داخلی بسیار زیادی به همراه داشته باشند. مردم عاشق این هستند که در مورد صداقت نصیحت کنند، اینکه صادق بودن چقدر ساده است. اما سعی کنید به کسانی که عاشقشان هستید بعد از 25 سال توضیح دهید که همجنسگرا هستید... من همیشه فکر میکردم که میتوانم این راز را مخفی نگه دارم. فوتبال راه فرار، هدف و هویت من شده بود. این فوتبال بود که راز من را مخفی نگه داشته بود و به من لذتی میداد که حتی تصورش را هم نمیکردم. همجنسگرا بودن در خانوادهی من بیمعنا بود و چیزی نبود که در خانواده زیاد راجع به آن صحبت کنیم. مشخصا این چیزی بود که من خیلی از آن میترسیدم.»
او همچنین در سایت خودش نوشت: «زندگی راحت است وقتی رازی نداشته باشی. این راز، دردی کمین کرده در وجودم هنگام کار بود. درد اجتناب از سوالها و در نهایت، درد پنهان کردن رازی به این بزرگی.»
رابی در گفتگویی با رادیو بیبیسی گفت: «به هر دلیلی که هست، من فکر نمیکنم که طرفداران در انگلیس یا بریتانیا همجنسگراهراسی8 داشته باشند. چیزی که در استادیوم میگویند نشانگر کاراکتر شخصیتی آنها نیست. بعضی وقتها تو استادیوم (طرفداران تیم رقیب) میخوان که (از نظر روانی) تخریبت کنن. البته این کمی ناراحتکننده است. طرفداران باید چیزی را که به بازیکنان میگویند درک کنند. شما باید قبل از اینکه بر سر بازیکنی فریاد بزنید، فکر کنید...»
رابی همچنین در مصاحبهای با گاردین گفت: «این به نظر ترسناک میاومد که این روز (روز مصاحبه) همین طور نزدیکتر میشد. اول من در وضعیتی بودم که میگفتم هرگز آشکارسازی نخواهم کرد، بعد از آن گفتم من فقط برای دوستان و خانوادهام آشکارسازی میکنم و بعدش من رفتم و برای کل دنیا آشکارسازی کردم و مصاحبه انجام دادم!؟ این مثل این میمونه که: اوه خدای من! حالا بعدش چی؟! به خاطر همین من شب قبل خیلی استرس داشتم، اما مشتاق و هیجان زده بودم (برای مصاحبه).»
«من دوران کودکی خیلی شادی داشتم، بچهی وسط بودم ]رابی میخندد[ به خاطر همین تصمیم گرفتم همجنسگرا بشم!» کمی بعد او جدیتر موضوع را باز میکند: «من دیدم که احساساتی متفاوت دارم... خیلی خب، من فوتبالم خوبه و دخترا به من توجه میکنن. چرا من اینو نمیخوام؟ من چِمه؟! من وقتی فهمیدم همجنسگرا هستم که 14 یا 15 سالم بود. من دوست داشتم فوتبال بازی کنم. اما هیچ بازیکن فوتبالی که همجنسگرا باشه نیست... من چی کار میخوام بکنم (با این قضیه)؟»
او همچنین از دوران دبیرستانش میگوید: «شما احساس میکنید که کاملا مطرود شدید. من به هیچ کس نگفتم، چرا که مدارس ایالت جو بیرحمانهای داشتن. خواهر بزرگترم و فوتبال به من کمک کردند که به خودم ماسک دگرجنسگرا بودن بزنم. اما این کار هم سخت بود. شما دخترهایی رو دارین که به شما جذب میشن و (به خاطر اینکه وجههی شما تو مدرسه رو بهتر میکنه) شما بدتون نمیاد. لعنتی! این خیلی آسونتر بود اگه براشون جذابیتی نبود و من فقط میتونستم فوتبالم رو بازی کنم. من دائما بهشون میگفتم که نمیتونم بیرون برم باهاشون چون باید برای مسابقه امروز یا فردا تمرین کنم.»
وقتی بحث سعی در تغییر خود و اجبار کردن خودش برای بیرون رفتن با دخترها پیش میآید رابی اضافه میکند: «البته. بله. من سعی کردم که خودم رو تغییر بدم. من با دخترهای زیبا، باهوش و عالی قرار گذاشتم. اگر من دگرجنسگرا بودم احتمالا دخترباز خوبی میشدم! بعضی از اونها هنوز از دوستای من هستن.»
پیشتر گفتیم که رابی با اعلام خبر آشکارسازی خودش، از دنیای فوتبال هم کناره گرفت اما طرفداران او برای مدت زیادی ناراحت نماندند چرا که رابی تصمیم گرفت به لیگ فوتبال آمریکا بازگردد و قراردادی با تیم «الای گلکسی» امضا کرد. بازگشت او با استقبال زیاد و پرشوری از سوی طرفدارانش رو به رو شد.
در مورد رابی
نام کامل: رابرت همپتون راجرز9
تاریخ تولد: 12 می1987، در رانچو پالوس وردس، کالیفرنیا، ایالات متحدهی آمریکا10
موقعیت در تیم: هافبک کناری، تیم فعلی: لسآنجلس گلکسی11، شمارهی پیراهن: 14
قد: 1.78 متر
ملیت: آمریکایی
منابع
http://www.theguardian.com
http://www.out.com/
http://www.dailymail.co.uk
http://abcnews.go.com/
http://www.huffingtonpost.com
۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه
نگاهی گذرا به زندگی هنرمندان دگرباش ترکیه
فرهنگسرای اقلیت:هنر اقلیت (شماره نهم، دی و بهمن 92)
قسمت دوم: زکی مورن، Zeki Müren
زکی مورن (Zeki Müren) بازیگر، خواننده و آهنگساز ترنسسکشوآل ترکیهای، در ۶ دسامبر ۱۹۳۱ در بورسا متولد شد و در ۲۴ سپتامبر ۱۹۹۶ در ازمیر درگذشت. او به خاطر صدای گیرا و تلفظ دقیق کلمات در آهنگهایش که به سبکهای موسیقی کلاسیک ترک و موسیقی معاصر بودند، مشهور است. او به هر دو سبک کلاسیک و مدرن میخواند. وی همچنین آهنگساز و شاعر بود، نقاشی میکشید و در 18 فیلم هم بازی کرد.
زکی مورن در شهر بورسا، مرکز استان بورسا در غرب ترکیه بزرگ شد و از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳ در آکادمی هنرهای زیبای شهر استانبول در رشته هنرهای تزیینی به تحصیل پرداخت و همزمان فعالیت خود را در حرفه موسیقی آغاز کرد. اولین آلبوم او در سال ۱۹۵۱ منتشر شد. همزمان زکی مورن به طور مداوم و منظم خواننده رادیو استانبول نیز بود. در سال ۱۹۵۵ او اولین آلبوم پرفروش (Gold Record) خود را منتشر نمود.
سبک لباس پوشیدن و آرایش خاصش فراموش نشدنیست و شاید از اولین دراگ کویینهای تاریخ ترکیه باشد. وی به شدت سعی داشت تا با ظاهری غریب و در حدی بسیار شبیه به زنان در انظار و جوامع عمومی حاضر شود از این رو شایعات زیادی مبنی بر هموسکشوال (همجنسگرایی) بودن او بر سر زبانها بود. تا اینکه وی در دورهای از زندگی خود تغییر جنسیت میدهد (که دقیقا به تاریخ آن اشاره نشده است).
وی پس از تغییر جنسیت ترانهای خواند تحت عنوان این من هستم، زکی مورن İŞTE BENİM ZEKİ MÜREN که «با دنیایی پر از عشق به همراه هست» آغاز می شود.
زکی مورن در این آهنگ زیبا در مورد خود کنونی وی (بعد از تغییر جنسیت) میخواند و همچنین در قسمت انتهایی آهنگ با دکلمه یاد گذشته میکند (که تغییر جنسیت نداده بود) و اشاره به آهنگهایی میکند که در آن زمان میخوانده.
ترجمه قسمتی از شعر: دنیایی پر از عشق در اطرافم هست، تمام اطرافم را عشق و علاقه پر کرده است/ در شعر و رمان تمام اعصار، با تار و کمان و آوازها زندگی میکنم/ خاطراتی در وجودم هست، با خاطراتم زندگی میکنم/ نه در زمین و نه در ماه، من در دور دستها با دعاها زندگی میکنم
در قسمت انتهایی آهنگ زکی مورن دکلمهای دارد: تنهای تنهام، پر از دردم، پر از عشقم........... من مسعود بختیار بودم و آوازهای زیادی از من شنیدهاید ....
در مورد نحوه برخورد جامعه و حکومت و خانواده ی وی بعد از عمل تغییر جنسیت، هیچ گونه اطلاعی در دسترس نمیباشد.
در چهل و پنجمین سال زندگی حرفهای مورن بیش از سیصد آهنگ ساخته و بیش از ششصد آهنگ ضبط نموده بود. از او به عنوان «خورشید» موسیقی کلاسیک ترکیه و همچنین با نام «پاشا» یاد میشود. برای سال های متمادی او به عنوان «هنرمند سال» انتخاب شده است. در دهه شصت و هفتاد میلادی بسیاری از آهنگهای مورن در یونان که در آنجا نیز محبوبیت داشت و همچنین در کشورهای مختلفی از جمله ایالات متحده آمریکا، آلمان و ایران منتشر شده است.
مورن شاعر با استعدادی نیز بوده و مجموعه Bıldırcın Yağmuru (باران بلدرچین) را در سال ۱۹۶۵ منتشر نموده است. علاوه بر این، او در سینمای ترکیه در ۱۸ فیلم بازی نموده و آهنگسازی بسیاری از آنها را بر عهده داشته است. همچنین او برای سرگرمی به نقاشی نیز می پرداخته است.
مورن از دوستان گلپا بود و برای بازی در یک فیلم نیز از او دعوت کرد که میسر نشد.
او در سپتامبر ۱۹۹۶ هنگام اجرای زنده بر روی صحنه در شهر ازمیر بر اثر سکتهی قلبی درگذشت. واقعهی مرگ او برای سالها به عنوان یک اتفاق بسیار غمانگیز اجتماعی باقی ماند و هزاران ترکیهای از مقبرهی او دیدن کردند. همچنین پس از مرگ او موزه هنری زکی مورن در شهر بودروم، محل زندگی وی، تاسیس شد.
با اینکه سالهاست ازمرگ زکی مورن میگذرد، اما بحث پیرامون او و جنسیتش هنوز از بحثهای داغ رسانههای ترکیه است.
منابع در دفتر مجله موجود است
وحید
۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه
یک بار دیگر
شوق دارم تا در آغوشت بگیرم بار دیگر
بودنت را از دل و جان میپذیرم بار دیگر
عهد میبندم که دیگر آرشِ سعدی نباشم
جان خود را گر تو برگردی نگیرم بار دیگر
دوست دارم تا در آغوشت بخوابم تا بمیرم
دوست دارم زندگی را تا بمیرم بار دیگر
مدتی را منتظر باید بمانم تا بیایی
منتظر باید بمانم، ناگزیرم بار دیگر
شعر میگفتم ولی با موج دریای نگاهت
عشقِ من! از واژگان کردی فقیرم بار دیگر
دوستان! بسیار خوشحالم که برمیگردد اینجا
عمرِ من، آقای من، یار عزیزم بار دیگر
آرشِ سعدی
۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه
اسارت دل
قلم روی سپیدی کاغذ ذهنم میلغزد. اما نه مثل همیشه... تردیدی آن را به اسارت کشیده میخواهد فریاد کند که شاید بشود دلی را به زنجیر کشید به بهانهی رهایی از عاشقانهها اما ستارهها را چه میشود کرد؟ آنها که در سفره آسمان بیتابی میکنند.
بگذار بگویم که در هیاهوی آمدنت حتی بید خانه هم مجنونوار به رعشه افتاد چه رسد به... آه کاش قفل از زبان قلم گشوده ميشد تا از فردا بسراید اما باز هم سکوت... به احترام ثانیههایی که بدون تو دقیقه شدن و دیروز عاشقیام را رقم زدند.
درد دارد وقتي من عاشقانههايم را مينویسم.
از طرف ح.ح به ن جانم
۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه
همهی کوچههای نوزدهم
اسمش رضا بود، بچههای محل صداش میکردن کامی ژون، اینم برمیگشت به زمانی که با یکی از گندهلاتهای محل یک کارهایی کرده بود و اعتمادی اسم دومش رو بهش گفته بوده، از اون روز به بعد بود که رضا طاهری تو محله ما شد کامی ژون و همه باید به همین اسم صداش میزدن چون وقتی یک گندهلات محل روت اسم بزاره هیچکی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه حالا اگه اون گندهلات هاشم بیغم باشه.
از ترس هاشم بی غم و صادق کفتره و نوچههاش همه گفتیم کامی ژون و هروقت هم کامی از محلمون میخواست بزنه بیرون، همین هاشم و بچههاش میریختن سرش و حسابی تیکه بارونش میکردن، اگه چیزی هم قبلش زده بودن که با چک و لگد راهیش میکردن که بره، تنها چیز عجیب این بود که کامی تو این چک و لگدها و ژون گفتنهای صادق کفتره که یه ژون رو با یک غیضی میگفت و بعدش هم یک تف رو زمین هیچی نمیگفت. فقط زل میزد به یک نقطهای و وقتی حسابی اونها خسته میشدن کیف تکبندش رو از زمین برمیداشت و با یک نازی میتکوندش و راهش رو میگرفت و میرفت تا ما پشت سرش هوو کنیم و سوت بکشیم.
واسه همین کارهاش بود که صادق کفتره میگفت پوستش کلفت شده مادر جن*ده و ما هم باید از ترس جونمون یا چک افسریهاشون تاییدشون میکردیم، همه مثل سگ از هاشم و دار و دستش میترسیدن به جز همین کامیکه جلو هاشم درمیاومد گاهی، سر همین چیزهاش بود که میگفتم اینکه بچهها میگن لاپاش چیزی نیست زر زیاده وگرنه کدوم از ما میتونه جلو هاشم بی غم بگه تو!
حتی خودم یک شب همین هاشم رو زانو زده جلو کامی دیدم که التماس میکرد تو رو حضرت عباس نکن، به خدا من دیونهام و کامی هم فقط گریه میکرد و تند تند اینور اونور رو میپایید.
از ترسم سریع دور شدم ولی دلم داشت تندی میزد ،اینکه هاشم بی غم با اون عظمت و خفنیش جلو کامی زانو زده بود، همین کامیکه فربد جقی بهش تیکه میندازه و ماها جمیعن کی*رامون رو حوالهش میکردیم و هرهر میخندیدم. شبش تا صبح خوابم نبرد و داشتم به هاشم و این ترسی که همه ازش داشتیم یا موتورش که صداش لرزه میانداخت تو تنامون وقتی میاومد واسه گشتزنی فکر میکردم.
به هیچکس هیچی نگفتم اما چند وقت بعدش بود که دوباره ریختن سر کامیکه باز داری کجا میری بدی بیناموس تا باز صادق عر بزنه تو رو باید از ک*ون دار زد، مگه زنی اینو پوشیدی و با دستهای سیاهش شروع کرد کشیدن یقه لباس کامی، تی شرتش ازاین یقه بازا بود که مد شده بود و ماها ت*خم نمیکردیم اینا رو بپوشیمش. کامی باز سرش پایین بود و فقط یک بار به هاشم گفت بکش کنار بزار برم هاشم فقط که بچهها بالاخواش دراومدن؛ تو گه میخوری اسم هاشمو میاری که هاشم گذاشت بره و اون باز یک تکونی به کیفش داد و تند تند از اونجا گذشت.
رفتم دنبالش، نمیدونم چرا شاید فقط میخواستم بگم دیدمت یا بگم ایول؛ که دیدم چند تا کوچه جلوتر اروم کرد و شروع کرد به لرزیدن و دستش رو گرفت به دیوار، گمونم گریه میکرد که زنگ زد به یکی و گفت دیگه نمیتونم، تورو خدا بیاین دنبالم و همونجا رو خاکیا نشست و آینهاش رو درآورد و با دستمال گوشه چشمهاش رو پاک کرد تو همین حین بود که داد زد تو دیگه چی میخوایی؟ عوضیا ولم کنید...
من از ترسم زدم تو یک کوچه دیگه، باز قلبم تندی میزد نه برای داد زدن کامی برای گریههاش، برای صدای تو دماغیش وقتی حرف میزد، واسه نرم بودنش ناز بودنش که عجیب فرق داشت با ماها با محله، دلم میخواست همون لحظه که گریهاش گرفت میرفتم مثل یک داداش بغلش میکردم و میگفتم برو از اینجا، از این محله تخمی و آدمهاش! میگفتم بابا روی ایوب رو کم کردی تو از صبرت. اصلا میرفتم و بغلش میکردم و اون لحظه مهم نبود که بقیه در موردمون چی میگن، حتی همینکه میگن مریضیه و دست خودش نیست، حسن سیاهه میگفت مثل تورو تو پارک دانشجو دیده و شنیده درمونی هم ندارین، فقط میاومدم و بغلت میکردم یا میزدم رو شونههات که اگه تو مریضی ماها از تو مریضتریم، ما و این محله همه داغونیم از همین هاشم بی غمش بگیر که تو زانوی تو زار میزنه و فردا کتکت تا فربد جقی که به یاد خواهرش میزنه و هیچکی به روی خودش نمیاره، اصلا حتی خود من که کی*رم رو حوالت میکنم و تو یه توجه هم به ماها نمیکنی.
بعد از گریههاش تو کوچه نوزدهم دیگه ندیدمش، دو هفتهاش تو خونه حبس بودم سر شکوندن شیشه عبدالله لوچه که میخواست به زور قستهای عقب افتاده رو از ننم بگیره و بعدش هم که به اسم طرح ارازل و اوباش ریختن تو محله و هاشم و دار و دستهاش رو لخت با کلی چاقو و قمه و مواد گردوندن باز هم ندیدمش و نبود. من اونروز تو محله نبودم اما حسن آقا بقال میگفت همهشون به گه خوردن افتاده بودن و التماسی بود که به مامورهای نقاب زده میکردن، همه شون به جز هاشم که ساکت بوده و انگاری دنبال یکی میگشته تو جمعیت که آخر سر هم پیداش نمیکنه به زور میکننش تو ماشین که همون جا بوده داد میزنه رضا!
حسن آقا بقال میگفت داد زده رضا، فقط رضا و دیگه هیچی، از همونجا همه موندن منظورش کدوم رضا بوده ماشالله کلی رضا داریم تو محله داداش خودش دومادشون اووو، حالا چیکارش داشته خدا دونه...
بعد از اون محله آروم شد. خیلیها به قصهی رضا و مامورها داستانها اضافه کردن حتی اینکه وسط راه خودشو از ماشین پرت میکنه بیرون و الان تو بیابونای زاهدان سرگردونه. سجاد حتی میگفت داداشش از رفیقش شنیده که تو دبی جن*ده جور میکنه برا ایرانیا و معتاد شده. حتی خیلیها هم با رفتنش خوشحالش شدن و جایی شد برای نوچههایی که میان و سر همین کوچه دهم پاتوق بکنن و بیخ دیواری بزنن تا نه کامیکه گویا آب شد و رفت تو زمین باشه برای سوژه نه ترس از خفت شدن از هاشم و دار و دستش، حتی یکبارم رفتم در خونه کامیکه باز نکردن و جیغ مادرش میاومد که میگفت حیرونش کردید بچهمو و خدا حیرونتون کنه که باز همون جا بود که دلم تندی زد و دیگه نخواستم بدونم کجاست...
حالا گاهی داداش کوچیکه هاشم موتور هاشم رو برمیداره و یک دوری تو کوچهها میزنه، فقط همون لحظهست که صدای موتورش آدم رو یاد هاشم بی غم و بچههاش میاندازه که میاومدن و شلوغ میکردن و ما با چه شوقی نیگاشون میکردیم و دلمون میخواست جزوی از این بازی باشیم تا کامی از اونور کوچه با یک کیف رو دوشش پیداش بشه و آروم با ناز بیاینکه انگاری هیچکدوم از ما به تخمش نبودیم از کنار من و هاشم و بچههاش بگذره... خیلی آروم و با ناز بگذره و ما نگاش کنیم و دلمون تند بزنه بعدش چی میشه...
تینو
۱۳۹۳ مهر ۲۹, سهشنبه
آری بده
یه شعر جدید نوشتم به اسم «آری بده» که مخاطبان این شعر کسایی هستن که ماها رو قبول ندارن یا به هر نحوی توهین میکنن به جامعهی ما. تو این شعر نه با کسی جنگ دارم نه توهین به کسی شده فقط یه حقیقتو از جنس خودم بیان کردم که امیدوارم مفید واقع بشه.
شروین هولمز
قصهی من غصه است، غصه بد است
آنکه حال از من نمیپرسه، بد است
نیکی و دوستی بوَد در قصهها
آنکه از این قصه میترسه بد است
***
آدم و انسانیت دشوار شد
زنده و زنده پسند، مردار شد
گر یه دل عاشق شوَد مجنون بوَد
لیلی در عشق و جنون بیمار شد
***
سایبان سایه فکند بر روح من
از خودم بشنو چنین مشروحِ من
خاطره شیرین بوَد از تلخیا
گرچه فرهاد بشکند در کوهِ من
***
دشمن از جهلِ چنین، حیران شوَد
دوست و دشمن یک نفس ویران شود
من ندارم افتخار از این زمین
عِرقِ من ویرانه چون ایران شوَد
***
درد من دردِ غمِ بییاری نیست
اشکِ من از خنجرِ بیکاری نیست
سهم من از خاکِ من نفتِ من است
حق من درماندگی، بیگاری نیست
***
من ندیدم خیری از بهرِ وطن
سینهام قرمز شد از نهرِ بدن
ما سخن گفتیم، به دار آویخته شد
چون که با اندیشهام قهره وطن
***
من بر این رسمِ زمانه ماهرم
کاین چنین از تو نهانه، ظاهرم
ای که همجنس و نیازم نیستی
من همان رنگینکمانه شاعرم
***
هموطن پاسخ به من، آری بده
در وطن بر جسم من کاری بده
یا بشین مرگ مرا تشویق کن
یا که همجنس مرا یاری بده
۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه
غریبهی مهمان
«ولی من آدمِ دل دادن نبودم.»
این را میگوید و از کنارم بلند میشود. میرود سمت کتری و یک لیوان چاییِ پر رنگ میریزد برای خودش.
- تو هم میخوای؟
- نه مرسی بیا بشین
قندان را از روی اُپن به سمت خود سر میدهد و یک حبهی بزرگ میگذارد میان دندانهایش. یک قولوپ از چایش میزند و میآید دوباره کنارم مینشیند.
- بعد تمام تنم سرد شد. تا سه روز تماسی نگرفتم. اونم زنگی بهم نزد. من دور خودم یه پیله پیچیدم. مثه پیرزنها دور احساسم کاموا میبافتم. من فقط میخواستم که بیاد و این کلاف سردرگم رو ازم وا کنه. مسخره هست؟
- نه
مکثی میکند و چایش را سر میکشد. انگار میخواهد جملهها را در ذهنش ردیف کند و بعد با بغضی مرا وادار بکند که به آغوش بگیرمش و ببوسمش (...) ولی من همهی این داستانها را از بَرَم. من گفتم که سکس نمیخواهم. لعنتی! لعنت به من که خودم هم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. دست که بکشد رویم، نفسم میزند بالا و درازش میکنم روی کاناپه و گاز میگیرم لبهایش را.
اصلن «او» کیست؟ نامش چه بود؟ وهم بَرَم داشت که نیمههای شب سوارش کردم و به خانه آوردمش. من که گفته بودم سکس نمیکنم و البته او هم چیزی نگفت.
- آخرین بار محل کارش رفتم و بهش گفتم من فکر میکنم سال دیگه همین موقعها میمیرم. گفت خل شدی. گفتم میترسم بمیرم و بعد تو نباشی که باز هزار بار بگویی - «دوستت دارم»
- مسخره هست. مگه به هم نزده بودین؟
- ازش دور شده بودم... خیلی...
لیوان چایش را که حالا خالیشده روی میز چوبی روبهرویمان میگذارد. با دستانش خودش را به آغوش میکشد و میگوید:
- شوفاژا روشنن؟
- چیه؟ سردته؟
ریز ریزکی میخندد و میگوید:
- انگار نه انگار زمستون داره میاد!
- سردی تن تو چارهاش شوفاژ نیست. یه آغوش گرمه. همین.
بلند میشوم که شوفاژها را زیاد کنم. لعنتی. این چه مزخرفی بود که گفتم. با دست پیش میکشمش و با پا پس میزنم. خب چه مرگت است؟! اگر میخواهی با او بخوابی، بخواب. اگر نمیخواهی که دیگر این نخ دادنهایت چیست! اصلن خودش هم انگار دلش میخواهد. همین که میگوید گرم کنم خانه را هم یک جورهایی نخ دادن است! من نمیفهمم کدام بشر عاقلی نیمههای شب با یک غریبه قرار میگذارد که فقط باهم درد دل کنند. توی کلهام نمیرود.
میآیم و رو به او، به دیوار تکیه میدهم.
- چرا دور شدی؟ حالا که فاصله گرفتی چرا باز خودت رو نیازمندش نشون میدی؟ راستش نمیفهممت من!
- همه چیز آنقدرا که تو فکر میکنی ساده نیست. گاهی وقتها قبل اینکه خیلی چیزا عوض بشه باید بری. من بهش خیانت کردم و اون هم هرچقدر که بهم میگفت دوستم داره، دیگه اون عاشق سابق نبود. دیگه نمیشدم که بشه. دیگه خودمم نمیخواستم. واسهی خودم... واسهی خودش
از روی میز پاکت سیگار را برمیدارد. یک نخ میگذارد بین لبهایش و فندک میزند. دلم میخواست همین جا میگفتم، دیگر خفه شو. حرفی نزن و فقط همین طور که به سیگارت پُک میزنی با آن یکی دستت سگک کمربندم را شل کن... باز کن... و بکشش پایین. تو که یک بار خیانت کردی، این هم رویش! نه! انگار دارم هذیان میگویم. فضای خانه زیاد گرم شده است. میروم و پنجره آشپزخانه را کمیباز میکنم و به سمتش میآیم
- یه سیگارم واسه من روشن میکنی؟
از پاکت یک نخ اولترا بیرون میآورد و به دستم میدهد. خیره نگاهش میکنم و ابروهایم را با بیقیدی به بالا میاندازم
- خب... خودم روشنش میکنم
فندک را از روی میز برمیدارم و سیگار را روشن میکنم.
- خب میگفتی... پس شازده شلوارش دوتا شده بود... خب کلک چطور دستت رو شد حالا؟
کامیعمیق میگیرد و انگار که به تعلیق رفته باشد، چیزی نمیگوید. ساکت میشود و لحظهای بعد به آرامیمیگوید:
- خودم... خودم بهش گفتم... خیانت و تمامیماجرا رو...
- تمام ماجرا یعنی با جزئیاتش واسش تعریف کردی؟! مگه دیوونه شده بودی؟ یعنی رسمن دهنش رو صاف کردی.
- آره دهنش رو صاف کردم. شاید باورت نشه ولی با این همه تمام مدت بغلم کرده بود و نوازشم میکرد. میگفت همهجوره کنارم میمونه. هوام رو داره. میگفت همه چیز و باهم درست میکنیم...
سیگار را در لیوان خالیه روی میز خاموش میکند و ادامه میدهد:
- ولی راستش من دیگه نمیخواستم. نمیخواستم بار تمام مشکلاتم رو روی شونههای اون بذارم. این جوری عذاب وجدانم بیشتر میشد. این جوری هر روزم انگار مردن بود... نیاز داشتمش. مثه آدمای خودخواه میگفتم خب خودش که من و میخواد، پس بذارم بمونه که آرومم کنه. کمکم کنه تا به جریان زندگی برگردم... ولی یکم که گذشت حس کردم هر چه از عشقش به من کم میشه، عوضش بیشتر بهم ترحم میکنه...نمیدونم شاید اینم از حماقتهام بود... ولی از یه جایی به بعد دیگه خودم پس زدمش...
- وایستا. من متوجه نمیشم چرا باید بهت ترحم میکرد آخه؟ چرا باهاش صحبت نکردی عوضِ کات کردن؟!
گاهی به ساعتش میکند و بیمقدمه بلند میشود
- خیلی دیر شده. من الان باید خونه باشم... خوشحال شدم از صحبت با تو
- ولی الان که دیره. ماشینم نداری... هوام سرده... شب و پیشم بمون، فردا صبح هر جا خواستی برو
کاپشنش را تن میکند و میرود سمت درب و همین طور که خم شده تا کتانیاش را پایش بکند میگوید:
- نگران نباش. خونهم زیاد از اینجا دور نیست. به اندازهی کافی اینجا گرم شدم.
- بیشتر از اینم میتونستی بشی...
لبخندی میزند و میفهمم که منظورم را گرفته است. دستش را جلو میآورد. میگیرمش و سمت سینهام میکشمش. دستی میکشم لای موهایش. نفسهایم عمیقتر میشود. میروم که لبهایش را ببوسم ولی خودش را از من کنار میکشد.
- یادت رفت؟ ما قراری واسه سکس نداشتیم
صورتم کمی سرخ میشود ولی بلافاصله میگویم:
- آره خب قرار نداشتیم. ولی همیشه که همه چیز بر طبق قراردادها جلو نمیره! مثه ماجرای خودت. درست نمیگم؟
لبخندی میزند و سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. دکمهی آسانسور را میزند. روی طبقهی چهارم میایستد. در را باز میکند که سوارش بشود.
- خداحافظ
- ولی من هنوزم نفهمیدم چرا باهاش کات کردی؟ که چرا حس میکردی بهت ترحم میکنه
لبخندی میزند و با صدایی رسا میگوید:
- من ایدز دارم
دکمه پارکینگ را فشار میدهد و آسانسور شروع به پایین رفتن میکند. لای درب ایستادهام و سعی میکنم تمام ماجرا را دوباره مرور کنم. انگار حالا همه چیز معنای دیگری میدهد
درب خانه را میبندم. از پشت تکیه میدهم به آن و زیر لب میگویم:
- همیشه همه چیز طبق قراردادها جلو نمیره... ولی همیشه همه چیز...
سیاوش
۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه
خداحافظی
فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
یادمه وقت رفتن نامه دادی، آدرسش دسکتاپ کامپیوتر بود
خواستی که تنهایی بخونمش، اون زمان که یکی بود، یکی نبود
بازم امروز دوباره خوندمش، نمی دونم دقیق منظورت چه بود
انگاری که حرف تازهای زدی، زیر آسمون این چرخ کبود
حرفای اولش عاشقونه و وسطاش شبیه توی فیلما بود
فکر میکردم مثل این فیلما کمه، یا که حتی نداره وجود
میدونی داستان ما همینطوره، روزگار وفق مراد ما نبود
گاهی روزام توی مرثیه هاش میکشیم سیگارو تو هاله دود
بودنمون حاصل عشق پدر؟ یا هوس بازیه زیر کرسی بود؟
واسه اینه خلطای گلومونو، میخوریمش با تمامیه وجود
یه روزاییم میشیم خام و خرش که عجب روز و زمان خوبی بود
بعدشم با با کلاسیه تمام، همه جا جار میزنیم دَت واز گود
واسه توجیه صد کار عجیب میسازیم قصه رو از بود و نبود
یه حسایی آدما میدن به ما، شاد و غمگین اسمشو میزاریم مود
زندگی یه دستمال خون آلود، تو مجرای دستشویی بود
واسه اینکه مدام نبینیمش پنهونش کردیم زیر کلاهخود
به هر حال با زندگی خوب ساختیم، گرچه خودِ واقعیمون توش نبود
فکر کنم آخرای کار همیشه، میده یا میگیره از فیلمامون سود
آخرای فیلمای خوب همیشه، قاتلش آدم بده واسه ما بود
آدما بخوای نخوای کشته میشن، وقتی دیگه اعتمادی نبود
نمیدونم گرفتی داستانو، یا که روضه های من بیخودی بود
آخر فیلما خیلی حرف دارن، مخصوصاً اون که تهش سه نقطه بود
فرهود سلطانی
30 دیماه 1392
۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه
خداحافظی
فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
امشب میخوام با خاطرات بد خداحفظی کنم
عکس سه در چهارتو غرق اشک و بوسه کنم
چندتا یادگاری واست جا بذارم
قلب و روحمو اینجا واست خواب بذارم
ترس از سفر و برنگشتنو واست شعر کنم
بغضای شبونمو هر شب واست شیر کنم
صدای صدات تنمو مور مور می کنه
وقتی نیستی، برام بهشتو جهنم می کنه
چنگ بغض گلومو فشار می ده
ناخناش رو گلوم جا می ذاره
بی تو حتی خونه غربت منه
زنگ صدات واسه اشک من بسه
وقتی نیستی همه چی شکل توِ
رقص دود سیگارم عکس توِ
نبودنت کابوس هر شب منه
گرمی دستات دلیل گرمی دستای منه
آسمونم از جداییمون زانوی غم بغل کرده
خسرو و شیرینو غرق غم و خواب کرده
ساعت دیواری برعکس می گرده
نمی خوام خاطرات سفر قبل بر گرده
نمی خوام، نمی خوام...
بازیار
27 دیماه 1392
۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه
قصهی آن سیب
فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
رفتم به گوش شب سخنی گفتم
آرام ناتمام فرو خورده
عق زد هزار ماه لک و پیسی
در آرزوی زوزهی سگ مرده
رنگش پرید ساعت نحسی بود
دیدم که صبح میرسد افسرده
این روزها تمام سراشیب است
پرده؟ کدام پرده؟ چه میگویی؟
این گفتگو میان تو و من نیست
اینجا تمام پنجرهها بازند
چیزی که از برای نهفتن نیست
غیر از همینکه... پرده فرو افتاد
این چیزها برای نوشتن نیست
سرد است و دست در پی یک جیب است
مثل هزار حرف فرو خورده
در گوش شب چه قیر مذابی بود
خود را به خواب پنجره آغشتم
در پرده ی دریده چه خوابی بود
حرفی شدم به خویش فرو رفتم
قبر قلم وَ کفر کتابی بود
دیدی؟ دوباره قصهی آن سیب است
بیزارم از خدای خودم دیگر
مانده به دار ترس من آویزان
ای داروگ بشارت بارانی
از مرگ ده به تجربه پرهیزان
شب در میان عوعو سگها مرد
یا در امید صبح سحر خیزان...
...فتوا رسید تحت تعقیب است
مزدک زندیک
18 دیماه 1390
۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه
خاطرات پسر مهربان (قسمت دوم)
فرهنگسرای اقلیت:باشگاه نویسندگان (شماره نهم، دی و بهمن 92)
داستانی که میخوانید قسمت دومِ مجموعهای از خاطرات من است که به دلیل طولانی بودن مطلب، در 5 شماره متوالی خدمت شما خوانندگان عزیز عرضه میشود.
رضا ایرانی
سفر اراک
ظهر شده بود. من زودتر از محمد و رامین از خواب بلند شدم. تا چشمامو باز کردم اول محمد رو دیدم که کنارم هنوز خوابیده. وقتی میخوابید شبیه یه پسر بچهی معصوم میشد. یه لحظه احساس کردم شبِ پیش، یه رویای سکسی عالی دیدم. ولی واقعا اتفاق افتاده بود و من با کسی که ظاهرش واسم مثل یه پسر رویاییست، بودم.
اول رامین رو بیدار کردم. تا بیدار شد گفت: بذار بخوابم، دیشب که با اون همه سر و صدا و مالاچ و مولوچ نذاشتی بخوابیم! گفتم: حدس میزدم بیدار باشی، ولی این رو بزار به حساب اون دفعهی خودت که کنار من با سیروس بودی. یادته که؟! خندید و گفت: باید برم واسه اراک بلیط بگیرم امروز. محمد رو بیدار کن ببرتمون ترمینال. محمد رو بیدار کردم و هر سه بلند شدیم و غذا خوردیم و ماشین رو برداشتیم و رفتیم بیرون.
یکی از دوستایی که یکی دو ماه بود باهاش آشنا شده بودم بهم زنگ زد. اسمش امین بود. یه پسر گی خوزستانی که اونم مثل ما تو اصفهان زندگی میکرد. بهش گفتم رامین و یکی دیگه از دوستام از اهواز اومدن اینجا، (رامین رو از قبل میشناخت) میاییم دنبالت، با ماشینیم.
امین تا سوار شد محمد رو شناخت. گفت ما قبلا با هم قرار گذاشتیم. محمد هم با خنده فورا گفت: آره قرار گذاشتیم، ولی سکس نکردیم چون از من میترسید. امین هم گفت: خوب حق داشتم، ترسناکی و اصلا کیس من نیستی. ترجیح میدادم بقیه ماجرا رو نشنوم. هر کسی از دوستام رو میدیدم، قبلا محمد باهاشون دیت گذاشته بود. اه. خلاصه رفتیم ترمینال. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و چهار نفری رفتیم واسه رامین بلیط بگیریم. تا رسیدیم دم در ورودی یهو محمد گفت: بیایین با ماشین بریم تا اراک، رامین رو برسونیم و برگردیم. راهی نیست. شب دوباره برمیگردیم. اولش یه کم شک کردم. با خودم گفتم: یعنی واقعا این کارو بکنم؟ آخه عاشق مسافرتای بدون برنامهریزی و یهویی بودم و تا اون موقع هیچکس نبود که پایهم بشه. گفتم «باشه، بریم».
چهار نفری راه افتادیم به سمت اراک. محمد رانندگی میکرد و منم کنارش بودم و رامین و امین هم پشت نشسته بودن. یه جا تو راه محمد ایستاد و رفت یه کم پرتغال خرید و اومد داد به من و گفت «بخورین بیکار نباشین». منم شروع کردم پوست پرتغالا رو کندن و نصف بیشترشو میدادم به محمد، تا جایی که صدای رامین در اومد و گفت: به ما هم یه کم بیشتر بدی بد نیستها؟! منم گفتم: مگه نمیبینی بچه داره رانندگی میکنه. خسته شده. خودم از حرف خودم خنده ام گرفته بود. شده بودم مثل این زنایی که هوای شوهرشون رو به شکل افراطی دارن.
نزدیکای هفت و هشت شب بود که رسیدیم اراک. رفتیم خونهی رامین اینا. خانوادهش هم نبودن و خونه در بست شد مال ما. دیگه دیر شده بود و نمیتونستیم اونشب برگردیم، واسه همین برگشت رو گذاشتیم واسه فردا. رامین مشغول غذا پختن شد. امین هم کمکش میکرد. محمد به من گفت: «بیا با هم بریم حموم» گفتم بزار به رامین بگم، بعد. رامین گفت: برید ولی حق ندارین تو حموم کاریکنید. هر دوتامون قول دادیم که کاری نمیکنیم.
تو حمام رفتیم زیر دوش... محمد زیر دوش دقیقا مثل یه عکس پورن شده بود. اندام خیسش داشت برق میزد و موهاش دسته دسته شده بود و حلقه حلقه اومده بود تو صورتش. فقط دوست داشتم دور بایستم و نگاهش کنم. گفتم بزار من بشورمت.. یه صابون برداشتم و شروع کردم بدنشو با صابون شستن. خیلی هیجانانگیز بود واسم. (...) احساس میکردم بد جور فشارم افتاده. خودمو خشک کردم و از حمام اومدم بیرون و لباس پوشیدم. محمد هم خودشو خشک کرد و فقط شورت و شلوارک پوشید و اومد بیرون. غذا آماده شده بود.
موقع غذا خوردن دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. نگاه کردم دیدم سیناست. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. گوشی رو دادم به رامین. گفتم تو جوابشو بده و بگو کار داره و پیش منه و نمیتونه جواب بده. رامین جواب داد و گفت: محمدرضا نمیتونه جواب بده و پیش منه. سینا شروع کرد فحش دادن به رامین و گفت زود باش گوشی رو بده بهش. گوشی رو گرفتم و بهش گفتم: «واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفتی نمیخوام ببینمت! منم یه دوست جدید پیدا کردم. الان هم اراکم. دیگه هم حق نداری به من زنگ بزنی» گوشی رو قطع کردم. چند بار دیگه زنگ زد. یه دفعه محمد گوشی رو برداشت و جواب داد. بهش گفت: دیگه حق نداری به محمدرضا زنگ بزنی و بعد گوشی رو قطع کرد. سینا شروع کرد به اساماس دادن و فحش دادن به من و متهم کردن من به جند*گی و خیانت. اعصابم دیگه خورد شد و غذا کوفتم شده بود. خودش گفته بود دیگه نمیخوام ببینمت. موبایلمو خاموش کردم.شب رو خونهی رامین موندیم و تا نصف شب بگو و بخند کردیم و آخر شب هم همه تو یه اتاق خوابیدیم. منو محمد رو یه تخت یه نفره تو بغل هم رامین و امین هم رو زمین کنارمون.
سفر تهران
صبح، وقتی از خواب بلند شدم، اول از همه موبایلم رو روشن کردم. سینا دیگه اساماسی نداده بود. همه بلند شدیم. رامین صبحانه درست کرد و خوردیم. باید هر چه زودتر بر میگشتم اصفهان. سابقه نداشت که ماشین رو این همه مدت برده باشم بیرون و مطمئن بودم باید بابت این کارم به خانواده توضیح میدادم.
به محمد گفتم: «زود باش، باید برگردیم.» اما امین دلش میخواست بیشتر بمونه اراک؛ اما ما باید برمیگشتیم. امین موند و من و محمد راه افتادیم به سمت اصفهان. تو جاده داشتیم میرفتیم که یهو یه تابلو نظر هر دوتامونو جلب کرد. اصفهان، سمت راست بپیچید. تهران، سمت چپ. محمد گفت: «میخوای بریم تهران؟ میریم یه دور میزنیم و سریع برمیگردیم. از تهران تا اصفهان همش 5 ساعته که من 4 ساعته میرسونمت. «احساس کردم چقدر راحت راجع به مسافرت رفتن حرف میزنه. واسهی من خیلی جالب بود. واسهی منی که برای یه مسافرت باید مدتها برنامهریزی میکردم و بلیط میگرفتم.
گفتم: «نمیدونم. دوست دارم. ولی جواب مامانمو چی بدم؟ باید ماشینو ببریم خونه.»
همینطور داشتیم به دو راهی نزدیکتر و نزدیکتر میشدیم. محمد گفت: زود باش تصمیم بگیر، الان میرسیم به دو راهی! تا خواستم بازم بگم که نمیدونم و از این حرفا، محمد پیچیده بود سمت تهران و گفت: «دیر شد دیگه! داریم میریم تهران!» من خندهام گرفته بود و عاشق این حرکتش شدم. احساس میکردم پیلهای که این همه سال دور خودم بسته بودم و جرات خیلی کارها رو نداشتم، حالا کنار محمد، جرات و جسارت پیدا کرده بودم و پیلهام داشت کم کم باز میشد. خیلی حس خوبی داشتم.
محمد با سرعت خیلی بالایی رانندگی میکرد و از فاصلهی خیلی دور، دوربینهای کنترل جاده رو تشخیص میداد و موقع رسیدن بهشون سرعتشو کم میکرد. انگار جای همهی دوربینا رو میدونست. عصر بود که رسیدیم تهران. محمد کنار یه پارک ایستاد و موهاشو یه کم درست کرد و گفت: «الان باید بریم کافیشاپ بهمن، همه اونجان» قبلا راجع به کافیشاپ بهمن شنیده بودم ولی هیچ وقت نرفته بودم. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. یه میز بود که چیزی حدود 20 یا30 تا گی با مدل لباس و موهای اجق وجق و دماغهای عمل کرده، همه دور اون میز نشسته بودن. محمد منو برد سمتشون و معرفیم کرد و خودشم با همهشون سلام و احواپرسی کرد. همه رو انگار از قبل میشناخت. یه کم نشستیم و یه قهوه خوردیم و بعد باهاشون خداحافظی کردیم.
وقتی از کافیشاپ اومدیم بیرون، محمد گفت: اون پسره که موهاشو زرد کرده بود و قد کوتاهی داشت از تو خوشش اومده بود! میخوای بهش شمارهات رو بدم؟ گفتم: اصلا نمیدونم کدومو میگی چون به نظرم همهشون یه شکل بودن. بعد هم من از تو خوشم میاد و تو هم هیچ شباهتی به اونا نداری! بعد از کافیشاپ رفتیم میلاد نور و ایران زمین. اونجا قدم زدیم. قبلا 2 بار اونجا رفته بودم، ولی همیشه تنهایی. خیلی احساس خوبی داشتم که این بار محمد هم کنارمه. از میلاد نور که اومدیم بیرون تلفن محمد زنگ خورد، یکی از افرادی بود که هنوز باهاش دیت نذاشته بود. به من گفت: میخوای بریم ببینیمش؟ گفتم: اوکی، بریم.
با خودم گفتم چرا نباید بریم ببینیمش؟ ما که هنوز رابطهی خاصی باهم نداشتیم. داشتیم میرفتیم که یه دفعه سینا زنگ زد. اولش نمیخواستم جواب بدم ولی محمد گفت: جوابشو بده ببین چه کارت داره. جوابشو دادم. صدای سینا یه جوری افسرده بود. گفت کجایی؟ میخوام ببینمت. گفتم: من الان با دوستم تهرانم. هر وقت برگشتم اصفهان، خودم بهت زنگ میزنم. گفت: باشه، حتما زنگ بزن، گفتم: باشه و قطع کردم. دلم میخواست بهش میگفتم: حالا که اصفهان نیستم باید خوشحال باشی و بری تا دلت میخواد گیهای جدید ببینی ولی نگفتم.
رفتیم سمت پونک تا محمد اون پسره رو ببینه. مشخصات ماشین رو بهش داد و کنار خیابون ایستاد تا پسره بیاد. از تو آینه از دور دیدمش. از راه رفتنش راحت میشد فهمید که گی هست. اومد و صندلی پشت ماشین نشست. به نظرم چقدر زشت و بد تیپ و بد هیکل بود. احساس کردم که محمد با هر کسی دیت میزاره و چندان هم اونجور که وانمود میکنه فقط دنبال کیس خاصی نیست. بعد از سلام و احوال پرسی و یه کم خوش و بش الکی، گفت «باید برم خونهی دوستم، پارتی گرفته» و خداحافظی کرد و رفت.
یکی از دوستای صمیمی اهوازیم به اسم آرش که ساکن تهران بود، خونهاش همون نزدیک پونک بود. تنهایی خونه داشت و چند دفعهای هم منو دعوت کرده بود که برم پیشش ولی فرصت نشده بود. به محمد گفتم و قبول کرد که ببینیمش و بهش زنگ زدم و رفتیم در خونهاش...
سفر تهران 2
محمد خیلی راحت آدرس خونهی آرش رو پیدا کرد و رفتیم در خونهاش. آرش اومد بیرون و سوار ماشین شد. ساعت تقریبا 9 شب بود. به آرش گفتم: ما باید امشب برگردیم اصفهان و الان فقط میخوایم یه دوری تو شهر بزنیم. آرش گفت: بریم پارک لاله. احتمالا الان اونجا میتونیم چند تا از گیها رو ببینیم! من و محمد و آرش رفتیم سمت پارک. ماشین رو تو یکی از خیابونهای اطراف، پارک کردیم و هر سه تا رفتیم تو پارک.
یادم میاد داشتیم از یه سری پله بالا میرفتیم که چند نفر رو دیدیم نشسته بودن کنار پلهها. از ظاهرشون معلوم بود ارازل و اوباشن. خیلی بد جوری بهمون نگاه میکردن. محمد از نگاه کردنشون عصبانی شده بود. چند قدم ازشون دور شدیم که یهو یکیشون با صدای بلند یه چیزی به ترکی گفت. هیچ کدوم معنی حرفشو نفهمیدیم. محمد دیگه خیلی ناراحت و عصبی شده بود. برگشت و رفت سمتشون. من و آرش داد زدیم، ولشون کن بابا، بیا بریم، احتمالا مستن! محمد ایستاده بود روبهروشون و داشت با صدای بلند داد میکشید: به چی نگاه میکنی؟ ها؟ به چی نگاه میکنی؟ اگه جرات داری بلند شو درست بگو ببینم چی میگی؟ یه کم داد زد و اونا نشسته بودن و نگاهش میکردن.
آرش داد زد: « بیا، ول کن.» منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خیلی خوشم اومد از محمد که میخواست از ما دفاع کنه مثلا. از یه طرف دیگه حوصلهی درد سر نداشتم اصلا. خلاصه محمد دادهاش رو کشید و اونا هم اصلا از جاشون تکون نخوردن و محمد هم بیخیال شد و اومد.
بعد هر سه رفتیم تو پارک قدم زدیم و چای خوردیم و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و خوردیم. یه کمیهم نشستیم و حرف زدیم. متوجه شده بودم که آرش از محمد زیاد خوشش نیومده. کلا آرش آدم خیلی مبادی آدابی بود و از شخصیتهای مثل محمد خوشش نمیاومد.
بعد از یکی دو ساعت گشت زنی تو پارک، از پارک اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین. باید آرش رو میرسوندیم خونهاش و میرفتیم اصفهان.
به محض اینکه به ماشین رسیدیم، یه لحظه متوجه شدم پنج شیش نفر از سر کوچه دارن میان سمتمون. نشستیم تو ماشین. من و محمد جلو نشستیم و آرش صندلی عقب. هنوز حرکت نکرده بودیم. محمد داشت از آرش میپرسید که چطوری باید از اینجا تا خونهاش بریم که یهو دیدیم پنج شیش نفر با چوب و زنجیر دور ماشین رو گرفتن. یکیشون کنار در سمت محمد ایستاده بود و داشت داد میزد «بیا بیرون کارت دارم، بیا بیرون» آرش داد زد: «حرکت کن، زود باش، حرکت کن». من هاج و واج مونده بودم که چه اتفاقی داره میافته! تا محمد به خودش اومد و ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیافته، همه شون با هم با زنجیر و چوب داشتن میزدن به ماشین. یهو شیشه عقب ماشین رو خرد کردن. محمد گاز داد و ازشون دور شدیم.
شیشه عقب خورد شده بود و ریخته بود رو سر آرش، ولی آرش حالش خوب بود و طوریش نشده بود. محمد خیلی عصبانی بود و داشت فحش میداد. منم واقعا شوکه شده بودم؛ یعنی این همه مدت اون دیونهها ما رو تعقیب میکردن؟! محمد یه دفعه تو یکی از خیابونهای اون اطراف نگه داشت و من و آرش رو پیاده کرد، گفت همین جا وایسید تا من برگردم، باید تلافی کنم. اصلا نمیتونستم باهاش بحث کنم. مثل دیونهها شده بود.
نزدیک 1 ساعت منتظر محمد ایستادیم. بالاخره برگشت. سوار شدیم. محمد شروع کرد به تعریف: «رفتم دنبالشون، تو چند تا خیابون اون طرفترش دو تاشون رو پیدا کردم، یه چوب بزرگ از گوشهی خیابون پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم و آهسته از پشت سر بهشون نزدیک شدم، آنچنان از پشت سر زدم تو سر یکیشون که فکر کنم مرد اصلا، چوب رو همونجا انداختم و فرار کردم، اومدم. انتقاممو گرفتم»
خیلی به نظرم داستانش مسخره اومد. انگار الکی میخواست بگه آره، من شکست نخوردم. حوصله بحث نداشتم. شیشه ماشین شکسته بود. حالا باید چه کار میکردم؟ خیلی دیر شده بود و نمیتونستیم برگردیم اصفهان. آرش گفت: امشب بیایین خونهی من، فردا صبح میریم شیشه ماشین رو عوض میکنیم، نگران نباشین. اون شب رو هم موندیم تهران، خونه آرش...
سفر شمال
من و آرش و محمد صبح بلند شدیم و با همدیگه رفتیم سمت یکی از نمایندگیهای ایران خودرو که تو خیابان آزادی بود، شیشه ماشین رو عوض کردیم و میخواستیم آرشو برسونیم خونش و برگردیم اصفهان که یه دفعه محمد از آرش پرسید: از تهران تا چالوس چقدر راهه؟ آرش گفت: با ماشین حدود 4 یا 5 ساعت. محمد رو کرد به من و گفت: «پایهای بریم تا چالوس؟ حالا که تا اینجا اومدیم حیفه که تا دریا نریم»
آخرین باری که رفته بودم شمال زمانی بود که بچه بودم، با خانواده. رفتن به شمال با یه نفر مثل محمد برام یه رویا بود، فورا گفتم: «بریم» از آرش هم خواهش کردیم که باهامون بیاد، چونکه جاده رو بلد بود، اون هم قبول کرد، آرش هدایتمون کرد به سمت جاده چالوس و رفتیم به سمت شمال.
تمال طول راه به محمد موقع رانندگی نگاه میکردم، چه ترکیب دیوونهکنندهای شده بود، جاده چالوس، هوای ابری، ماشین، تونل، کوههای سرسبز و محمد. انگار تکهی آخر پازل تمام زیباییهای شمال محمد بود که تو ذهنم کامل شده بود. اصلا یادم نمیاد چی شد که خوابم برد و وقتی چشم باز کردم دریا رو دیدم، محمد ماشین رو تا کنار ساحل برده بود و پارک کرده بود. از ماشین پیاده شدیم. محمد با لباس دوید سمت آب و رفت توی آب. زیر پوشی که تنش بود خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش خیلی خوشگلتر شده بود، دوست داشتم توی همون ساحل بشینم و فقط نگاش کنم. محمد اومد سمتم گفت: «توام باید بیای توی آب» گفتم: «نمیتونم، چون لباس ندارم نمیخوام لباسام خیس بشه ترجیح میدم همینجا بشینم و تورو نگاه کنم» گفت: حرف الکی نزن زود باش بیا تو آب. دستم رو گرفت و کشید، مقاومت کردم، یه دفعه با دو تا دستش از زمین گرفت و بلندم کرد، گفت میخوام بندازمت تو آب. با تمام قدرت تو بغلش دست و پا میزدم تا بتونم خودم رو آزاد کنم ولی نمیتونستم، چقدر زور داشت!
من رو برد تا لب دریا وانداختم تو آب، تمام لباسهام خیس شد، گفتم: چرا آخه این کار و کردی، حالا من لباس از کجا بیارم، گفت: اینجا این سوسول بازیها رو بر نمیداره تا اینجا اومدی باید تو آب هم میرفتی.
دوتایی با هم با لباسهای خیسمون برگشتیم سمت ساحل نشستیم روی سکو. آرش اومد با موبایلش ازمون چندتا عکس گرفت.
باید سریع تر برمیگشتیم، تقریبا غروب شده بود. جاده چالوس خیلی شلوغ بود. تو ترافیک جاده گیر کرده بودیم. بارون خیلی شدیدی هم داشت میومد. محمد فقط با یه شلوارک کوتاه، لخت نشسته بود پشت فرمون. آخه لباسهاش همه خیس شده بود. ولی من با همون لباسهای خیسم نشسته بودم تو ماشین. محمد از هر فرصت کوچیکی استفاده میکرد و سعی میکرد سبقت بگیره. خیلی خسته شده بود. گفت: باید یکم بخوابم. ماشین رو کنار جاده پارک کرد. آرش صندلی جلو رو خم کرد و خوابید. منم رو صندلی عقب کنار پنجره نشستم و محمد سرشو گذاشت روی پای من و روی صندلی دراز کشید و خوابید. بارون شدیدی میومد و رو شیشه ماشین میخورد، من اصلا تمام مدت نخوابیدم. داشتم به محمد نگاه میکردم که روی پاهام خوابیده و باز به این ترکیب دیوونهکننده فکر میکردم: جاده چالوس، بارون، شب، ماشین و محمد...
نزدیکای 1 شب بود که رسیدیم تهران، مستقیم رفتیم خونه آرش، خیلی دیر شده بود و محمد هم خسته بود، قرار شد فردا صبح برگردیم اصفهان. اون شب هم خونه آرش خوابیدیم، محمد خیلی زود کنارم خوابش برد و من تا دیر وقت داشتم به تمام طول سفر فکر میکردم. اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم، انگار خواب دیده بودم. کاش که محمد مال من میشد، کاش اون جاده چالوس هیچوقت تموم نمیشد.
(ادامه در شماره بعد...)
اشتراک در:
پستها (Atom)