فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هفتم، شهریور و مهر 92)
سیگار را روشن بکن دودش بکن دود
لیوان صامت را ز سم پر بکن، زود
نگاه کن بر ساعتی بر روی دیوار
تکتک بزن سالم نباش ای جان بیمار
مست شدی دز را ببر بالای بالا
نوبت به سیگار آمده کام گیر حالا
سرگیجههای دائمت بر روی پیکت
یادآوری لحظهای بر روی نیمکت
یا لحظهای طعم همآغوشیِ بر تخت
لیوان بعدی سک بزن، کاری بکن سخت!
انگار نامد موسم مستی، فراموشی
تو مست هستی از چه باز مینوشی؟
درد تو آخر چیست؟ مست هستی، مست
این رو به اتمام است گرچه تکیلا هست
انگار باز هم نقش تو آدم بده بود
ای کاش دنیا به آخر میرسید زود
سیگار به اتمام می رسد انگار وقتی که
بحث از دعوای آن شبست و حرفی که
میخواست گفته شود با حال سختی
که مست بود و غمگین از آن شوربختی
که باید تمامش بکند این زندگی را
زود معشوقه گرچه عاقبت تنها نخواهد بود!
مانده فقط لیوان آخر زندگی چیست؟
یک روز عشقی آمده یک روز هم نیست!
آن را بخور، کمکم برو بالا و بالا
تلو تلو، تضاد در او، دیروز و حالا
لیوان رها کن، صدا آمد، شکست!
مثل قلبی که عشق در آن نشست!
رو به سمت پشت بام رو زود
گرچه حتی پله ها لغزنده بود
مست هستی با خودت بازی بکن
هر که هستی خویش را راضی بکن
ملتمس بر روی دیوارها نباش
اندکی از بالا به پایین تو بشاش
حکمتش را داد زن، کن زمزمه
فاش گو اسرار هستی با همه
زندگی یعنی کسی بود مال تو
یعنی آن روز بیخبر از حال تو
آه، افسوس که ته آن تیره بود
چون نباشد زندگی، جان را چه سود؟
شاش من آن انتقام از زندگیست
گرچه این هم باعث شرمندگیست
بگذریم باید کار تکمیل کرد
از همه معشوقهها تجلیل کرد
باید از بالا به پایین ها پرید
مست بودیم راه را، کس ندید!!
تا که خوردی بر زمین، یادت پرید
خواب دیدی؟ نه چرا چشمم ندید؟
واقعیت بود، مغز شد منفجر
هر که دیدت بر زمین شد منزجر
باز هم گوشی در جیبت کجاست؟
روی مبل یا در پس مشروبهاست
باز میآید صدا، زنگ میخورد گوشی
بعد یک پیام که دشمنی یا فراموشی؟
بعد آن باز هم زنگ پشت زنگ
و پیامی که چرا جواب نمیدهی زرنگ؟
هان! بیشک بهتر از ما یافتهای؟
وز برای آن ما را بافتهای؟
و بعد باز هم زنگ میخورد گوشی
هی مردک با که هم آغوشی؟
و تو را بغل میکند پرستار و میگذارد
توی تختی و دندههایت را میشمارد
تا که نیفتد از قلم جاهای شکسته شده
آه، انگار ننوشت در برگه قلب شکسته شده
و پرستارمیکشد پارچه سفید روی رویت
و بوی خیانت میشنود معشوقه از سویت
آری، گرچه مردهای، خوابت نمیبرد
هنوز منتظری که شاید سر برسد
پس شب روز و مرگ یک پایانیست بر یک شروع ناخواسته،
تو نامدی، آوردنت، شاید پدر خواسته...!
فرهود سلطانی
23 بهمن 1391