۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه
۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه
بنفشه سفید؛ اثر یاسمن نسا
فرهنگسرای اقلیت: معرفی کتاب (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
«ﺣﺴﻴﻦ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻻﺍﻟﻪﷲﺍﯼ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ:
- ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯽ. ﻣﯽﺩﻭﻧﻢ ﺭﺿﺎ. ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ. ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﺖ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﻨﻢ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ. ﻳﺎﺩﺗﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻳﻪ ﺩﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻨﻮ ﺗﻦ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻴﺮﻭﻥ، ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻔﺖ ﺑﺮﻳﺰﻩ ﺭﻭﺕ؟ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ؟ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﻴﺪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺸﻦ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺮﯼ ﺑﻴﺎﯼ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍ ﮔﻴﺮ ﻣﯽﺩﻥ، ﮐﯽ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ؟ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ؟ ﺭﺿﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻟﺞ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﮑﻦ. ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ.
- ﺯﻣﺎﻥ؟ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻣﺎﻥ؟ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺎﺩﻳﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻡ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻡ؟ ﻣﯽﺧﻮﺍﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺭﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻳﻪ ﺟﻮﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻳﻪ ﻓﻀﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻥ؟»
مطلبی که خواندید بخشی از رمان «بنفشه سفید» نوشتهی یاسمن نسا است که انتشارات الکترونیکی نوگام آن را منتشر کرده. در سایت انتشارات درباره این رمان نوشته شده «اقلیت بودن آدم رو یا خرد میکنه یا مثل سنگ سرسخت. اقلیت که باشی یاد میگیری بمیری یا بمونی. وقتی موندن رو انتخاب میکنی باید مبارزه کنی. اقلیت بودن دیدگاهت رو برای همیشه به دنیا عوض میکنه. اقلیت که باشی راز بزرگت رو فقط میتونی پشت درهای اتاقت داد بزنی اما اینجا اتاقها در ندارند.».
یاسمن نسا در یاداشت کوتاهی خودش را اینگونه معرفی میکند: «از وقتی یادم میاد مینویسم حتی قبل از اینکه خوندن و نوشتن بلد باشم. نوشتن رو با تراژدی شروع کردم به فانتزی رسیدم و بعد از نوشتن یک مجموعه بلند فانتزی تصمیم گرفتم کمی هم به رئال سرک بکشم».
او در باره کتابش میگوید: «بنفشه سفید» روایت زندگی دو زن از دو فرهنگ با دردی مشترک، داستان قاچاق زنهای ایرانی به کشورهای عربی و مشکلات ترنسجندرها در کشورهایی همچون ایران. این تعریفی است که انتشارات کتاب درباره آن میگوید.
انتشارات نوگام نسخه الکترونیکی کتابِ نویسندگان خود را برای جلب حمایت به فروش میگذارد. پس از تامین مقداری از هزینهها فایل پیدیاف آن را برای دریافت رایگان در سایت خود قرار میدهد. تاکنون که این مطلب تهیه میشود 37درصد از حمایتهای مورد نظر انتشارات تامین شده. اگر توان خرید کتاب را دارید از شما درخواست میشود برای تهیه آن به سایت نوگام مراجعه کرده و در غیر اینصورت، با دعوت دوستانتان به حمایت مالی از این کتاب، منتظر در اختیار گذاشتن نسخه رایگان باشید.
۱۳۹۳ شهریور ۴, سهشنبه
Same love
فرهنگسرای اقلیت: معرفی ترانه (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
ترانه Same Love از آلبوم The Heist که توسط Macklemore خوانندهی آمریکایی وارد بازار شد یکی از ترانههای پر سر و صدای امسال بود. هم به خاطر زیبایی آهنگ و هم به خاطر اینکه درباره حقوق همجنسگراها بود. عکس کاور این آهنگ عکس دو پیرمرد رو نشون میده. عموی همجنسگرای Macklemore به همراه پارتنرش. این آهنگ در بحبوحهی جریان لایحهی قانونی شدن ازدواج در واشنگتن وارد بازار شد. تو فهرست بیلبورد تا رتبه 11 بالا اومد! حدود 2 میلیون نسخه هم تو آمریکا فروش داشت.
قرار گرفتن این آهنگ بین نامزدهای دریافت جایزه بهترین آهنگ سال در مراسم Grammy نشون از موفقیت بالای این آهنگ داره. همچنین این آهنگ تو بخشی از سریال The Fosters (در شماره قبل اقلیت معرفی شد) که مربوط به مراسم ازدواج زوج لزبین سریال بود پخش شد. متن این آهنگ به موضوعاتی چون برخورد فرد با گرایش جنسیش و برخورد اجتماع و مذهب با این مسئله میپردازه و و از برخوردهایی که در فضای مجازی با مسئله همجنسگرایی میشه و توهینهایی که به همجنسگراها میشه انتقاد میکنه.
باران
۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه
Toast
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
یک نمونهی عالی از یک فیلم فوقالعاده خوشساخت!
ریتم متناسب و قصهی روان فیلم، بدون هیچ انگیزهی دیگهای مخاطب رو به قدر کافی با خودش همراه میکنه، اما از جایی جالب میشه که بدونی داری یه داستان واقعی رو تماشا میکنی! داستان زندگی و ستاره شدن یکی از بزرگترین سرآشپزهای دنیا! کسی که پر فروشترین کتاب آشپزی رو تو سراسر جهان داره و یه شخصیت تلویزیونی محبوبه! و البته سرآشپز هتل مشهور و بزرگ ساووی! بله! نایجل اسلیتر! آدمهایی که تو اقلیت جنسی هستن و اتفاقا آدمهای سرشناس و محبوبی هم هستن تعدادشون کم نیست و نایجل اسلیتر هم یکی از اونهاست. یک مرد مشهور و همجنسگرا! کمتر راجع به خود فیلم توضیح میدم تا قصه لو نره و جذابیتش از دست نره اما همینقدر بدونین که کارکتر اصلی زن داستان رو هلنا بونهام (همسر تیم برتون) بازی کرده که جدا همه جا بازی واقعا خیرهکنندهای داره، اینجا هم همینطور و نقش اصلی داستان رو هم «فردی هایمور» بازی کرده که احتمالا با چهرهی سرد و بازی عالیش در سریال ترسناک و جنایی Bates Motel بشناسیدش. این فیلم تلویزیونی بوده و اکران سینمایی نداشته اما خیلی خوب دیده شده و نقدهای مثبت منتقدان زیادی رو به همراه خودش داشته! دیدن این فیلم فوقالعاده رو به شدت به همه پیشنهاد میکنم!
مهراد
۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه
نگاهی گذرا به زندگی هنرمندان دگرباش ترکیه (بخش نخست)
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
بخش نخست: بولنت اِرسوی، Bülent Ersoy
هدف از ایجاد این ستون، معرفی و آشنایی با هنرمندان دگرباش کشور ترکیه میباشد و اینکه چه رنجها و سختیهایی در فضای کشور ترکیه متحمل شدهاند؛ چگونه با قوانین اسبق و سفت و سخت و همجنسگراستیز ترکیه کنار آمدهاند؛ چه نقشی در تغییر آن قوانین داشتهاند و گرایش جنسی آنها چه تاثیری در سرنوشت هنری و میزان محبوبیت آنها داشته است. در این راستا ما به نکته پی خواهیم برد که آیا میتوان از تجربه و سرگذشت این هنرمندان در فضای هنری داخل ایران نیز استفاده کرد یا نه؟!
وحید
در تاریخ 9 ژوئن سال 1952 در استانبول، با جنسیتی در ظاهر «مذکر» به دنیا آمد و به همین سبب خانواده وی اسم «بولنت» را که نامی پسرانه است، بر وی نهادند.
زندگی هنری وی با تعلیمات دروس موسیقی بصورت خصوصی شروع شد. از همان سنین کودکی و نوجوانی، حس علاقهمندی به موسیقی در بولنت موج میزد.
بولنت فرزند خانواده متمول و ثروتمندی بود. در سن 15 سالگی پدر و مادر خود را در یک سانحه رانندگی از دست داد و چون تک فرزند خانوادهاش بود، به عنوان تنها وارث خانوادهی «ارسوی» صاحب ثروت عظیمی شد.
بولنت در دانشکدهی هنر دانشگاه استانبول، دانشجوی اساتید مجرب ترک بود و هنگامیکه فارغالتحصیل شد، به لطف صدای زیبا و دلنشین خدادادیاش و همچنین تجربیات موسیقایی، اولین اجرای زنده در صحنه را در سال 1970 تجربه کرد. سپس در یک مسابقه رسمی خوانندگی در سرتاسر ترکیه شرکت کرد و در این مسابقه به عنوان نفر اول برنده شد و علاوه بر دریافت جایزه 1000 پوندی، به عنوان یک خواننده و ترانهسرای رسمی نیز در کشور ترکیه مجوز دریافت کرد و به طور رسمی وارد عرصه خوانندگی شد و روز به روز به شهرت و محبوبیت او افزوده شد.
وی از سال 1976 در کنار کار ترانهسرایی و موسیقیایی، شروع به تدریس در دانشگاه هنر استانبول نمود.
در دهه 70 که بازار موسیقی پاپ در ترکیه داغ و رو به گسترش بود و تمایل قشر جوان و اکثریت ترکیه به سمت موسیقی پاپ بود و موسیقی کلاسیک رو به افول و فراموشی بود، بولنت توانست با آلبومهای ناب خود موسیقی کلاسیک ترکیه را از نو احیا کند.
سالهای 1980 تا 1989 را میتوان سالهای حساس و سخت و نقطه عطف زندگانی بولنت نامید. چرا که این سالها مستقیما به هویت جنسی و نحوهی آشکارسازی وی و سختیهایی که بعد از آشکارسازی کشید، مربوط میشوند. چنانچه از دههی 80 به عنوان «دوره ممنوع و تغییر» بولنت در نزد نویسندهها و سایتهای ترکیزبان یاد شده است.
در آگوست 1980 در فستیوال موسیقی نمایشگاه ازمیر، بولنت روی صحنه رفت و طبق معمول پس از اتمام اجرای فوقالعادهاش و پس از تشویق از سوی تماشاگران، به یک باره با بیان جملاتی تحت عنوان درد دل و باز کردن قفسه سینه خود، به افشای هویت جنسی خود پرداخت که تعجب همگان را برانگیخت و همین امر موجب شد از طرف دادستان عمومی و انقلاب ازمیر یک پرونده تحقیق و دعوی علیه وی باز شود؛ اما این فقط یک طرف قضیه بود و طرف دیگر قضیه، محبوبیت بیحد و حصر وی در بین شهروندان ترک بود که علیرغم عدم پذیرش اقلیتهای جنسی نزد اقبال عمومی و عُرف مردم ترکیه، طرفداران وی به راحتی و بدون هیچ مشکلی با این موضوع کنار آمدند و نه تنها از تعداد طرفداران بولنت کم نشد بلکه همچنان روز به روز به تعداد طرفداران بیشمار وی افزوده میشد.
البته در حیطه قوانین حاکم و دولت وقت ترکیه، بولنت بخت و اقبال خوبی نداشت. چرا که در ژوئن 1981 به همراه دیگر هنرمندان تراجنسی و ترنسسکشوال ترک به مدت 8 سال ممنوعالتصویر و ممنوعالصحنه شد. همزمان با این تصمیم از سوی قاضی دادسرا، بولنت نیز یک شکایت و دعوی علیه قاضی پرونده خود نزد دیوان عالی عدالت ترکیه مطرح کرد که چرا باید به خاطر موضوعی که خودش در آن هیچ نقشی نداشته و خدادادی است، محاکمه و مجازات شود.
وی در مصاحبهای در همین زمینه و ممنوعیت 8 ساله از صحنه گفت:
«من امروز خیلی خوشحال هستم و هیچکس نمیتواند مرا عصبانی کند. آنها در حال حاضر در دادگاه هستند. من بسیار خوشحالم. حتی اگر 8 سال پشت خط بمانم هیچ وقت به عدالت شک و اعتراض نخواهم کرد؛ زیرا اکنون نیز آنها محاکمه میشوند. سالها بعد شاید نامی از ما باقی نماند و حتی کسی متوجه نشود که من در این 8 سال چه غم و اندوه و عذابی میکشم و چه فرصت بینظیری را از من دریغ کردند، اما همین که به هدف و مقصود خودم برسم، برایم خوشبختی و سعادت است. لذا خیلی و بیش از حد خوشحالم، هیچ کس نمیتواند این شیرینکامی مرا به تلخی تبدیل کند.»
بولنت در 14 آوریل 1981 در لندن تحت عمل جراحی تغییر جنسیت قرار گرفت و جنسیت خود را از مرد به زن تغییر داد و سالها بعد، در زمان نخستوزیری «تورگوت اوزال» به لطف تغییراتی که در قانون اساسی ترکیه در قبال اقلیتهای جنسی صورت گرفت و نرمش قانونی بیشتری به سمت این قشر ایجاد شد، ممنوعیت وی از صحنه موسیقی برداشته شد و وی مجال آنرا یافت تا دوباره فعالیتهای موسیقیایی خود را بر روی صحنه از سر گیرد.
بولنت در طول مدت ممنوعالصحنه بودنش از چندین کشور اروپایی پیشنهاد ارائه شهروندی دریافت کرد ولی بخاطر عشق و علاقهای که به وطن خود داشت، تمامی آن پشنهادها را رد کرد. همچنین در طول این سالها وی کنسرتهای فراوانی در آلمان، یونان، قبرس، آمریکا، استرالیا و انگلیس برگزار کرد که طرفداران وی فقط و فقط برای حضور در کنسرتهای وی از ترکیه راهی این کشورها میشدند که این هرگز باب میل حکومت ترکیه نبود و تاثیر به سزایی در تعلیق ممنوعیت از صحنه وی و سایر خوانندههای ترنسسکشوال داشت.
تا به امروز، بولنت ارسوی سالهای سال است همچون الماسی در کهکشان موسیقی ترکیه و حتی جهان میدرخشد و همچنان به فعالیت موسیقیایی خود در سطح حرفهای ادامه میدهد و طرفدارانش که اکثرا تُرک هستند و با اینکه شهروندان ترکیه با اقلیتهای جنسی میانه چندان خوبی ندارند ولی با این حال بولنت را کاملا پذیرفته و خودشان را شیفتهی وی مینامند.
بولنت نیز چه در برنامهها و شوهای تلویزیونی و چه در زندگی معمول خود همواره به طور آشکارا به حمایت از دگرباشان جنسی پرداخته و برای احقاق حقوق آنها تلاش کرده و میکند.
منابع در دفتر مجله موجود است
۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه
چشمات
بگو دیشب خواب ندیدم
چشماتو توی خورشید من دیدم
تموم ماه ستارههای آسمون
چهرتو نقاشی کردن تو آسمون
جز اون ابر سیاه رو سرمون
ابرو کنار زدم تا ببینم شکل نازتو تو آسمون
خیلی ناز و قشنگ بود ولی
چشمات تو خورشید خیلی کمرنگ شده بود
گفتمش جمع کن این بساطتو
برق چشمای فرهود توی این آفتابتو
برق چشمای اونو نداری
تو که سهلی،7 تا آسمونم ندارین
گفتمش میخوام که من بیدار بشم
دوست دارم فدای اون چشمای خوابآلوش بشم
بیدار شدم و دیدم 2 تا چش نازنازی بسته شدن
خیلی آروم باز بوسیده شدن
خلاصه که دنیارو چشمات میچرخونه
لامصب عین 7 رنگ رنگینکمونه
بازیار
۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه
پرواز
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
حرف زدن کافی نیست؟
توی گلخونه قلبم جای هیچ گلی جز تو نیست
تار و پود وجودمو رشته رشتهی وجودت ساخت
شهادتین مرگ من اسم و یادته اما مرگ از وقتی صورتتو دید خودشو باخت
حقیقت فقط تو و منیم دیگه نگیر بهونه
تو درخشانی مثل یه رویای کودکانه
کنارم بشین و کمربندتو ببند
تو کل زمان سفر میکنیم پس چشماتو ببند
بشین کنار من که بیرون جنگله
آدما و قانون هیچ. فقط جنگه
بگیر بشین و از نمایشم لذت ببر، تو اولین و تنهاترین لذتی
همهجا رو برات پر میکنم از قلب وعشق. پیشم بمون بیهیچ ذلتی
چراغارو خاموش کن و ببین نمایش محبت منو
اینجا کسی نیست جز من و تو
با من برقص، کثیف برقص. دستام دور کمرته
بچسب به دیوار، حالا لب رو لبم و دستم دور گردنته
با یه بوس از لبات یه دور تو بهشت میزنم
با یه جرعه از گیلاس شیطان وجودم برمیگردم
تو ملکه هر شب و روزی. ما با هم یه فاجعهایم
وقتی با هم بخوابیم مثل دو تا فاحشه ایم
با بوی سیگار و مشروب لبای هم دیوونه میشیم
زمان رقص برای هم دو تا عاشق ویرونه میشیم
ما مال اینجا نیستیم بالامون کم کم داره در میاد
میریم و پرواز میکنیم. نمیبینن؟ چششون درآد
بازیار
۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه
کجایی؟
من به زودی میروم
با یک تیر توی سرم
کجاست نمیدانم
آنجا هم مامور حراست داشت
آنجا میشد پرواز کرد.
بهشت و جهنمی نبود
همه هم را میشناختند
همه همدیگر را دوست داشتند
برای هم غصه میخوردیم.
اما آنجا تنهام
کجایی؟
باز هم نبودی.
اولش بودی اما وقتی من را بردند تو دنبالم نیامدی
کجایی؟
کنارمی اما بودنت ملموس نیست
چرا بودن و نبودنت مثل هم شده؟
چرا شبها اشکهایم بیدلیل به رگبارم میبندند؟
در این سینه لعنتی چه پنهان است؟
نمیدانم؟
مگر میشود قلبی که نمیزند بازهم بشکند؟
کجایی؟
اشکهایم سرم را جوش آورده
بغض تنهایی چنگ روی گلویم گذاشته است
کجایی؟
کمکم کن.
جوش سر و اشکم آنقدر هست سنگ کلیهام را دفع که سهل است آب کند
کجایی؟
رختخوابم بوی بیکسیام را میدهد
سینههای داغم، پشت سردت را میطلبد
بوی موهایت از یادم رفته.
چند صبایی از عمرم بیشتر نمانده، شک ندارم
کنارم باش
کجایی؟
بازیار
۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه
دلنوشته
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
سلام به اقلیت عزیزم منم یک تکه از رنگینکمان، خسته خیلی خسته میخوام براتون بنویسم. از دلنوشتههام از حرفهام تا به جمع شما بپیوندم.
من عادتم شده
من عادتم شده راه رفتن در میان آدمهایی که جز نیرنگ و دروغ چیزی به من نشان نمیدهند، من عادتم شده که سر به زیر باشم زمین که از دلهای این آدمها تیرهتر نیست، من عادتم شده زمزمههای کوتاه افکارهای بلند آخر کیست دیگر به من گوش دهد، من عادتم شده عاشقیهای کمکَمک و دلبستنهای نمنمک چون دیگر وفاداری اینجا معنا ندارد، من عادتم شده شنیدن حرفهای بیثبات و من عادتم شده همخوانیهای بیصدا، من عادتم شده همخوابیای بیچون و چرا بیعشق، من عادتم شده به رفتنهای بیمقصد. من عادتم شده به گریه کردنهای بیهدف به همآغوشی با بالشتی که تنها اوست که به حرفهایم گوش میدهد، من عادتم شده نوشتن و نوشتن و نوشتن...
قسمت
قسمت قسمت کردند وجودم را و میگویند قسمت است، تنها شدنم را پای قسمت گذاشتند احساسم را پای قسمت گذاشتند،حبس شدم در قسمتی که هر قسمتش دردی است برای خودش این روزها دیگر نمیدانم به کجا باید بروم دیگر توانی هم مگر مانده و میگویند قسمت این بوده،گویی قسمت این دنیا این است که قسمت قسمت کند دنیای مرا به روزگاری تلخ به دنیای سرد و رویایی بیرنگ و باز بگویند قسمت است...
پویار
۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سهشنبه
بیعنوان
1
تو مرد میخواهی برای ادامهی زیستن. برای درمان دردهایت. برای نشاندن لبخند روی لبهایت. تو مرد میخواهی برای رسیدن به آرزوهایت. رسیدن به فرزندهای نداشتهات. مردی میخواهی برای نان روزت. تو مرد میخواهی برای ارگاسمهای احتمالیات. برای معاشقههای پنهانیات. تو مرد میخواهی که سر بگذارد روی زانوهایت و تو برایش عاشقانههای اخوان بخوانی. مرد میخواهی تا سر بگذاری روی سینه اش و برایت فروغ بخواند. مرد میخواهی که دست در دست، شانه به شانه نظارهگر کنسرت شهرام ناظری باشی. با تو زمزمه کند ترانههایش را. تو مرد میخواهی که برایت حافظ بخواند. پای ظرفشویی وقتی دستهایت تا ساق در آب و کف است برایت شاملو بخواند. برایت از پناهی حرف بزند. آرشیو کاستهای شجریان داشته باشد. با تو روی مبل خانهات فیلمهای فلسفی فرانسوی ببیند. آهنگهای مورد علاقهات را از بر باشد. شجریان گوش کند. با سکوتهایت درگیر نباشد. از روند زودگذر سنت نترسد وقتی هراس داری تو را در آغوش امنش پنهان کند. تو برایش مرد من سیمین غانم بخوانی و... زیاد است. اما مهم این است که تو مرد میخواهی نه زنی را که مردانه دوستت دارد اما با ظرافت زنانه درکت میکند. تو مرد میخواهی. جنس مهم است نه کیفیتش.
2
دستش را فرو کرده بود توی گلویش. اول چایی نیم ساعت پیش را بالا آورد. بعد کمی آب. تهماندهی غذای ظهر هم بالا آورد. باید بالا میآورد. همه چیزهای خورده و نخورده را. آنقدر انگشت کرده بود توی حلقش که تمام راه گلویش زخم شده. آنقدر که همراه زردآبها خون بالا میآورد. زردآبهایی با رگههای قرمز. باید بالا میآورد. خودش را. فکرهایش را. همهی آنچه که داشت. همهی آنچه را که نداشت و هر چیزی که دیده بود. بالا بالا میآورد تا سبک شود. معدهاش که خالی شد. آب گرفت روی تهماندههایش. همهی خودش را ریخت توی فاضلاب. بیرون خزید. با صورت عرق کرده و رنگ پریده روی مبل نشست. آرام به معشوقهاش لبخند زد. دست گردن دوستش انداخت؛ اما تصویرها برگشتند. بالا آورد روی دوستش. روی معشوقهاش که حالا شبها زیر بهترین دوستش میخوابید.
فروغ
۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه
حال همه ما خوب است
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
ما چقدر خوشبختیم در اینجا
همه چیز هست اینجا و ما خوشبختیم
پول هست و کار هست و همه خوشحالیم
مردم همه استاد فلسفه و منطقاند و ادبیات!
فحش را نمیشناسد هیچکس!
و بلد نیست احدی دروغ را!
خدا همهمان را در آغوش گرفته و گرم میفشارد
غم نیست تا وقتی زیر سایهی خدا هستیم
گناه نیست و نابود است
و دخترهامان شبها در آغوش همسرانشان اوردز میکنند
صدای خندهی از ته دل جوانها خیابان را پر کرده و من یک بیگانهام
از سرزمینی دور و غریب که فقط مرگ را کم دارم تا خوشیام کامل شود
مهراد
۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه
آمادگی
صدای نالههاش از اتاق خوابم به گوش میرسه. کیفم رو روی میز سالن میزارم و به طرف اتاق میرم. مثل گلولهی برفی دور خودش جمع شده و شکمش رو گرفته صورتش از درد تو هم رفته هر از گاهی ناله میکنه به طرفش میرم و موهای ژولیدهاشو نوازش میکنم. بازم بعد حموم موهاشو شونه نکرده. بدون اینکه سرش رو بلند کنه میگه:
- درد میکنه دارم میمیرم!
- مسکن خوردی؟
- یکی
ناله کنان چرخ میزنه و پتوی مچاله شده رو بغل میکنه. از اتاق بیرون میرم. روسری و مانتوم رو درمیآرم و از کابینت آشپزخونه آمپول مسکن رو پیدا میکنم. الکل و پنبه رو برمیدارم و به اتاق برمیگردم. با دیدن آمپول پتو رو روی سرش میکشه و نالهکنان میگه:
- آمپول نمیزنما
- بچه نشو داری میمیری!
- نمیخوام میترسم.
به زور پتو رو از روی سرش میکشم:
- پشت کن شلوارتو بکش پایین
- نه
صدای جیغش برق از سرم میپرونه.
- اصلا بیاوفت بمیر
آمپول رو روی میز توالت پرت میکنم و به طرف کمد میرم. تیشرت آبیای که روش عکس کره زمین هست رو با شلوار گرمکن سفید میپوشم برمیگردمو با پا هلش میدم اون طرف:
- برو اونور میخوام بخوابم.
یک کم خودش رو گوشه تخت میکشه و میچسبه به دیوار صداش رو میشنوم که میگه:
- ازت متنفرم.
دراز میکشم و سرم رو میزارم روی بالش. به زور گوشهی پتو رو از چنگالش در میارم و میکشم روم. با لالایی نالههاش میخوابم.
در حالیکه چیز نرمی رو بغل کردم از خواب بیدار میشم. پایین رو نگاه میکنم میبینمش که دستش رو دور کمرم حلقه کرده و سرش رو کشیده زیر پتو، یک پام رو انداختهام روی پاهاش و یک دستم روی کمرش هست. نفسهاش منظم شده بود آهسته سرش رو بالا میگیرم و پتو رو کنار میزنم تا راحتتر نفس بکشه نگاهی به ساعت میندازم خیلی از ظهر گذشته. بلند میشم تا غذا درست کنم. سر راهم آمپول رو برمیدارم تا پرتش کنم توی کابینت برای ماه بعد.
یاسمن
۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه
گفت: هیچ گل
1.
پسر به همراه کیف آویزان به شانهاش و دوربین آویخته به گردنش و نگاهی هولناک به آسمان خودش را در خیابانی میاندازد که او را از آپارتمانی دور میکند ماشین بدنهی سفید در برابر جنازهی او ترمز میکشد تا جایی که پسر از روبهرو به اِ – لاین خودرو مصلوب میشود و لختهی خون باقی مانده در دهانش میریزد بیرون.. خودش را از آن وضعیت دور میکند و به نگاه مرد پاسخ میدهد که با اشارهی سر از او میخواهد به داخل بیاید.. با پشت دست خون را از روی لبهایش میکشد تا گونهی سفیدش _لبخندی هیستریک_ در را باز میکند و میافتد روی صندلی.. مرد تمام امکانات ممکن آسایش را بر صندلیش تکمیل میکند.. پسر با چشمان بسته در تابوت تکینش، آرام شده، نفسهایش کند میشود.
2.
صدای موجها و نور ضعیف خورشیدی که بر چشمان پسر افتاده آنها را از هم باز میکند مرد در حاشیهی ساحل در حال قدم زدن، موهاش را باد آشفته میکند پسر افق را در دریا و هر دو را در قامت مرد، با ذهنش یک نقاشی آبستره میکند یک سیگار از پاکت افتاده روبهرویش برمیدارد و همینطور که جیبهایش را برای پیدا کردن کبریت وارسی میکند از ماشین پیاده میشود چند قدمی در ماسهها پیش میرود.. میایستد.. دستش را حلقه میکند و ناشیانه میخواهد بر باد غلبه کند کبریت را به سویی میاندازد همانطور که سیگار از گوشهی لبهاش آویزان است به سمت دریا قدم برمیدارد.. و در موجهای بلندی که از دور میآیند دست تکان میدهد.
۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه
کرگدنها در ولیعصر
جمع شده بود تو خودش و احمد بالا سرش و من هی سر میچرخوندم تا کسی رد نشه یهو. آخه از همه بهتر صابر بار میزنه؛ دستش تنده و حرومشم نمیکنه. یک حس خوشایندی داره اینکار، یکجور ترس و لذت و باز این احمد ذوق مرگ شده و بالا سرش میگه: بسه بابا چسخوری نکن دیگه، بپیچش بکشیم دیگه؛ اما صابر صبورتر از این حرفهاست، همچین با خیال راحت و آروم ضرب میزد رو ناخنش و توتون و حش رو با هم قل میداد تو کاغذ که باعث میشد ما هم به یک آرامشی برسیم, یک جور مناسک خاص با صدای احمد که بالای سرش میچرخه و غر میزنه. خوبیش هم این بود که ظهر بود و ماه رمضون و کوچهها خلوت، همیشگی نبود و ماهی یک دفعه نوبت یکی بود بگیره و دور هم بکشیم و بعدش بزنیم تو کوچهها و آخرشم کنج یک پارک شروع کنیم به هم ر*یدن و خندیدن تا بپره و تو ایستگاه اتوبوس هرکی بره سمت خودش.
این وسط حتی، چِتی صابر باز با همه فرق داشت، بچه میشد، یک طور خاصی لبهاش رو ور میچید و به دور زل میزد که آدم دوست داشت همون لبهای آویزون و صورتیش رو گاز بزنه اما آروم هم میشد حتی اگر شوخی دستی هم میکردیم البته اگر احمد نبود خوب میشد، شور هر چیزی رو درمیآره یعنی کافیه باهاش کل بندازی تا بر*ینه به فازت.
حالا صابر داشت سرش رو پیچ میداد و باز احمد مثل نکشیدهها گفت من اول من اول و تا اینها رو باز بگه صابر دستش رو دراز کرد سمت من و گفت اول عشق!
شوخیهاش رو که جدی هم میتونست باشه دوست داشتم، تو ناباوری یهو بهت احترام میزاشت و همین کارای یکهویش آدم رو دیوونه میکرد. سیگاری رو گرفتم و پا شد و دستش رو که تکوند داد اومد و سرش رو از روبهرو چسبوند به سرم و حلقه کرد تا باد نزنه و سیگاری کج روشن نشه. بوی حش میداد و یک ته بوی نفت از کاپشن چرم مشکیش که داشت قهوهای میزد. انقدر بزرگ بود که آدم تو سینهها و بازوهای پهنش گم میشد و هرکی نمیدونست دبیرستانیه، فکر میکرد بیست و هشت و شیرین داره. دستم یک آن لرزید چون داشتم بوش میکشیدم که باز احمد از پشت چسبوند بهم که روشنش کن دیگه عشقی.
اضافیه گ*ه! همیشه بدموقع میرینه به همه چیز انقدر از پشت بهم چسبوند که نفهمیدم چطوری دوکام زدم و پاسش دادم به نکشیدهی بدبختش...
صابرم از شوخیهای این ول کرده بود و تکیه داده بود به دیوار و بهم میخندید. بعد دستها چرخید و لبها سیگاری و خیس کرد تا رسید به ک*ونش و چک چکون هرکی یک کام عمیق ازش گرفت تا چشمهای هممون سرخ بشه و شهلا و سرفه پشت سرفه. حالا داشت از ریهها میزد بالا و چقدر صدارو هم سکسی میکرد. «بریم پارک!»
صابر گفته بود و چقدر صداش خسته و لرزون بود و من عاشق این بودم که بزنیم و تا خود صبح فک بزنیم با این تن صدا. دستهاش رو انداخت دور گردنم و آروم نزدیک گوشم گفت خوبی؟ گفتم نگرفتم هنوز که... میگیردت صبور باش که احمد از پشتمون شیلنگ تخته انداخت و چند بارم برگشت بلند گفت آدم این دوستیها رو میبینه گریهاش میگیره و ادای گریه درآورد.
اصلا هر وقت صابر بهم نزدیک میشه دهن گشادش رو باز میکنه و انقدر میگه تا این بکشه کنار و فکر کنه کار خبطی میکنیم. من نمیدونم چرا باید این دهنگشاد لقلقو رو با خودمون راه بندازیم که نذاره آدم با خیال راحت بو بکشه و صدای خسته و لرزونش رو دم گوشش حس کنه؛ مثلا وقتی گفت خوبی؟ موهای تنم سیخ شد انگاری یک باد سرد که از لای یقهت میره تو و میپیچیه...
همشم تقصیر صابره، هرجا میره اینم میبره چرا که پنج ساله دوستن و یکجورایی صمیمی. احمد از اولم خیلی خوش نداشت تو جمعشون باشم چرا که به قول خودش سوسولی بودم و بهشون نمیخوردم اما صابر آدم حسابی گروهشون بود از همون اول تو کلاس باهام درست برخورد کرد، گفت غریب نمون بیا تو جمع ما، به همین حساب بقیه هم با تردید تحویلم گرفتن. با اینکه نه از جنس حرفهاشون بودم و نه خاطراتشون اما رفتم تا گاهی که یک پکی یا رولی گیر میاومد دو نفره، سه نفره یا بیشتر جمع بشیم برا کشیدن. از همه هم فقط همین احمد بهم گیر میده وگرنه بقیهشون اصلا آدم حسابم نمیکنن و فقط صابر رو خطاب دارند تو حرفهاشون. منم برام فقط صابر مهمه و همینکه گاهی تو شلوغی و خاطرهها حواسش به من باشه و با ابرو بهم بگه کجایی؟ تا من بخندم و بگم راحت باش، کافیه. هیچوقت هم پیش نیومد تنها باهم بکشیم یا باشیم و کمکم به این رفاقت گلهای عادت کردم. گاهی به خیالم میگفتم فردا روزم تو رختخواب اینا همه با هم میان...
حالا تو پارک بودیم و صابر گشاد رو یک صندلی نشسته بود و سعی میکرد با سوت توجه کلاغ رو شاخه رو به خودش جلب کنه. احمدم داشت الکی میخندید و به من تنه میزد. حتی برگشت گفت جوون چه لبهات قرمزه تاحالا ندیده بودمش. بعد ما شروع کردیم به هم ر*یدن، یک لذت خاصی داره وقتی بالایی و شروع میکنی واقعیت رو تو چتی میگی. بهش گفتم ک*ونگشاد چتر که فقط بلدی زر بزنی و اونم هی میگفت جوون تو بگو خرابم کن یا اقا صابر ببخشیدا. بهش گفتم پای اونرو چرا وسط میآری که گفت اوا نفرما نشون شدشی دیگه! که صابر برگشت از اون دور گفت احمد خفه میشی یا خفت کنم و این با یک حالت میمونی رفت سمت صابر و آروم یکچیزی گفت و ریز ریز خندید. داشت کاراش عصبیام میکرد مخصوصا که صابر هم دمق شد. بعد باز بلند گفت ما که بخیل نیستیم برید ک*ون هم بذارید اصلا که صابر بلند شد چند تا کشید زیر ک*ونش اما اون باز خندید و گفت اوه اوه غیرتی هم که هستی بابا! فرید جوون جلو شوهرت رو بگیر.
یهو همه ساکت شدیم، فکر کنم فهمید چه حرف بیربطی زده اما صابر داغ کرد و گفت چی ک*سشعر تف میدی عمهج*نده! من ساکت همون نزدیکیها نشستم و به سیگار پشت سیگار و گهخوردنهای احمد هم توجه نکردم. داشت آروم به صابر میگفت بابا شوخیه کی حرف درمیآره؟ بعد دوباره صداش رو پایین برد که فکر کنم داشت از من میگفت، حدس میزدم چیها میگه یکی به گوشم قبلا رسونده بود که من سوسولم که به اینا نمیخورم یا اوب دارم و ازین حرفهای مسخره. اوایل ناراحت میشدم اما بعدها که دیدم رو صابر هیچ تاثیری نداره خیالم راحت شد. هزار کاری هم که کرد نتونست رفاقت من و صابر رو بهم بزنه. فقط کاش انقدر ترسو نبود این صابر، از اینکه با هم تنها باشیم میترسه حتی چند بارم دعوتش کردم خونه که بهونه آورد و پیچوند. وقتی اینها تو چتی حس کردن بین ما چیزیه پس چرا باید خودمون رو بزنیم به انکار؟ اینکه گاهی بهم خیره میشیم، گاهی لبخندهای معنادار میزنیم، گاهی حتی دست دور گردن هم میندازیم و به شوخی گردن هم رو بو میکنیم بیدلیل نیست. من حتی چندبارم گونههاش رو بوسیدم که باز موهای بدنم سیخ شد و دلم تند تند زد.
اونها داشتن پچپچ میکردن و من گم بودم تو خیالات خودم، برام حرفهاشون دیگه مهم نبود که چی میگن و باز صابر برا لاپوشونی داره میگه این تنهاست، این گناه داره یا من یک شهرستانی تازه رسیده به تهرانم و غریبم. هیچوقت از این حرفها خوشم نمیاومد حتی اینکه بگن مثل داداش کوچیکشون باشم یا هستم. دلم میخواست تو همین چتی میرفتم و میگفتم صابر انقدر ترسو نباش, گ*ه اصلا ک*س ننهی احمد و اطرافیانش تو منو و دوست داری یا نه؟ که بعد اون باز لبهاش رو شبیه نینیها وربچینه و من نزارم دیگه حرفی بزنه و همهش رو یکجا بکنم تو دهنم. آخ که چقدر این صحنه رو مجسم کردم و به یادش زدم. فقط قدش اونقدر بلند هست که باید نوک پا وایستم و اون گردن خم کنه لابد، بوی نفت و حش با هم بپاشه به صورتم و آخ... بعد شاید رو دستهاش بلندم کنه و آروم دم گوشم بگه خوبی؟ که بگم خوبم خوبم، اونقدر خوبم که قد تموم این چتیها دلم میخواد تو بغلت باشم و تو فقط نترس باشه؟ نترس، جون مادرت که انقدر دوستش داری فقط نترس.
زد رو شونههام و گفت پاشو بریم دیگه فاز نمیده. احمد هم اومد جلو و پاکشون رو زمین گفت داداش شرمنده، دست خودم نبود میزنم خودت که دیدی ک*سشعر زیاد میگم، تو جدی نگیر و بدون اینکه من چیزی بگم لپم رو بوسید. صابرم زیر لب گفت اینم از فاز ک*یری ما! منم فقط گفتم چیزی نبود بابا، بیخیال؛ اما صابر جلو انداخت و رفت سمت ایستگاههای اتوبوس. از ما جلوتر میرفت و ما دو تا عقبش. همه لال بودیم و تو خودمون. همش تقصیر احمد بود، نه صابر شاید، نمیدونم، نمیدونستم حتی دیگه دلم نمیخواست تند کنم که نزدیکش بشم و دم گوشش بگم خوبی؟ میدونم منتظره، میدونم دلش میخواد برم و مثل خودش دست بندازم دور گردنش و به شوخی گردنش رو بو کنم و تا نخنده ول نکنم، اما حالم خوب نبود، گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت، دلم میخواست آروم کنم و جدا بشم ازشون تا تو این لالمونی و فاز سنگین از کنار این دهنگشاد که سعی میکنه با نگاهش سر حرف رو باز کنه و من سعی میکنم محلش ندم، جدا بشم. جدا بشم و برم بشینم رو یک نیمکتی جایی و گم شم تو خودم. تنها، ساکت، با یک بسته سیگار و شاید چند بسته هایبای، آره باید برم، جدا شم، حالم داره بد میشه از این آدمها؛ از این شهر، باید برم یه گوشه و همهشونو یه جا بالا بیارم...
تینو
۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه
بارون من
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
چترو ببند این آخرین کافهس، من با تو و بارون پر دردیم
چترو ببند امشب منو بارون، باید به دستای تو برگردیم
اینجا کسی مارو نمیفهمه، ما زندگیمونو عوض کردیم
تو قیلوقال بحثای سنگین، با حرفهای ساده حظ کردیم
میگن برام این زندگی خوبه، میگن باید از تو جدا باشم
من اصلا اینجوری بلد نیستم، من بی تو از شیرازه میپاشم
حالا رو باش آینده رو ول کن، این مشکلا تا با همیم سادس
بارون من چشم خیابون کور، چترو ببند این آخرین کافهس
خاموش
۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه
لعنتی
هی لعنتی تو خیلی زیبایی، انگار طراحیت کار دسته
انگار نمیخوای بشنوی اخمو، میگی دیگه شاعر نباش بسه
از وقتی رفتی دکترم میگه: دست غمت خوب اومده پاسم
اصلا خودم دکتر شدم دیگه، هر چی مسکن باشه میشناسم
این روزها تو خونه فهمیدم، دارن کلافه میشن از کارام
از طعنههای تازهی مادر، از تیکههای تازهی بابام
ی صندلی ی گوشه ی کافه، انگار تو یه عالم دیگم
با یه پسر رو میز هر روزی، میام جلو و بیهوا میگم:
هی لعنتی تو خیلی زیبایی، انگار طراحیت کار دسته
گارسون میدونه قاطیام میگه: آقا ببخشید این پسر مسته
خاموش
۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سهشنبه
من اینجا
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
نخواستنی
من،
اینجا،
پشتِ این میزِ شلوغ؛
فکر میکنم
به آنهایی که نیستند.
آنجا
یک نفر کودکش را به خواب میبرد.
فکرش داغ است؛
از کسی که دلش را ربوده است
وای به روزی که
سر به پای کودکش بگذارد
و اشک بریزد
از بیتفاوتیهای من
از کنار کشیدنهایم
از بدخُلقیهای بیبهانهاش
فاطیما
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
مغرور
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
مغرور
مَگُذار غرورِ من بشکند
عاصی میشوم
تمامِ روزت را گریه میکنم
و بعد،
دیگر
دلم در جای خود نیست
آنوقت
واگذار میشوم
به دلی دیگر
به چشمهایی دیگر
آنوقت
چشمهایم داغ دارد
میبینی مرا با دیگری
تاب نمیآوری
فاطیما
۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه
باغ مرده
نمیدانم!
نمیدانم!
به غار آن دو رسیدند یا که نه
اما
اگر چه سردی دی را رقیبی نیست
مرا امید دیدار بهاران هست!
درون باغ سرما جز صدای قارقار زاغکان دیگر صدایی نیست
چرا گاهی یکی پیری به رویش از غم دوران نشسته چین
کند خرد زیر پا برگان و آنگه زجه ایشان
درختان مرده و سبزه به نابودیست
دو تن آیند
عجیبست
جوانان کی به باغ مرده از سرما پناه آرند؟
که سرما گاه گاهان میکشد بر رویشان پنجه
نشینند روی پیری نیمکت آن در میان باغ
شنیده او فراوان
حرفها از مردمان آری
شنیده گریههای شیرخواری را
و قربانت شوم مادر
شنیده خندههای کودکی آزاد از دوران و یارانش
شنیده او خیالات یکی تازه جوانی و رفیقانش
شنیده قصههای دوستت دارم
ولی مدت زمانی جز صدای پای برف پیر رویش هیچ نشنیدست
دو گوشش را سپارد بر جوانان او
و گوید یک جوان بر دیگری این گونه بس آرام
عزیزم شکرم شیریندهانم گوش بسپاری
صدای ناله شبگیر بوفی کور
بپیچد در درون باد
که خود را میزند بر هر در و دیوار
درختان جامههای رنگ را اینک درند بر تن
و پوشند جامه بیجامه مشکین
عزای مادر خاک است
زمین مرده است
زمین مرده را غسال سرد ابر
بپوشاند سپیدانه کفن از برف
کلاغان آن سیهپوشان کنون از آخرین سوگواران زمین هستند
و هر یک دست خود را بر سر سرد کفن آرند
سر خود زیر اندازند
و آخر دسته جمعی با صدای نوحهای از مرگ
سراغ آن سپیداری که در رسم مغان پوشد سپید آیند
و پرسندش
امید زندگانی هست؟
ولیکن در جواب پر هیاهوی کلاغان جز سکوتی نیست
کلاغ قصه از غصه ز خانهاش دور افتاده است
سیه پوشیده و او در سیه روزیست
کنون شب آید و هر جا که بینی در سیهپوشیست
و سوز سرد دی بیداد خود را میکند آغاز
که امشب
آن شب یلداست
که هر شب خود شب یلداست
شب سرد و سیاهی که بسوزاند درون استخوانها را
و من دنبال نوری از امید آیم.
اگر مهری به من داری
بیا با من
که من بشنیدهام حرفی
حقیقت یا دروغش را نمیدانم
سحرگاهی که اندک سردی دی از پس نوری که از چنگان ابری میگریخت کم شد
دل من از سر باطل امیدی سوی باغ مردگان بردم
به پای موبد مرده سپیدار مامن زاغان نمیگویم
به سوی سرو آزاده که زیر جور برف خم کرده قدش را
نشستم
زیر لب خواندم
کجایی گرمی دلها
و اشکی از سر چشمم روان گردید
بیافتاد روی برف سرد
و زیرش چیزکی
آری هویدا شد
به دستان برف را از روی آن راندم
گلی از جور برف گز کرده زیر سرو آزاده
کبود از سیلی باد زمستانی
ولی گل بود
بنفشه زیر سرو در زندگانی بود
بگفتم من
امید زندگانی هست؟
و ناگه بر خلاف باغ
بریده او زبانش باد
به آرامی
سخنها گفت
امید زندگانی را نشانها گفت
خبرها داد از کوه خموشی پشت آن غاری و اندر غار یک چشمه
که آبش روزگاری گرم و جوشان بود
به جادوی یکی پیر زن جادو کنون سرد است
طلسمش را شکستن بایدی اکنون
اگر هر کس برد دستی به آن گردد چو یخ در دم
مگر دستان عاشقها درون هم
که گرما بخشد آن از دل
که گرما گیرد این از جان
ز عشق آری بجوشد چشمه از گرمای جاویدان
ولی عشاق زان جا بگذرند از جان!
بمیرند و تمامی گرمی تن را ببخشند بر لب چشمه
که جوشد او ز عشقشان
اگر مهری به من داری
بیا با من
ز سرما سوی غاری گشته پنهان در دل کوه خموش غم پناه آریم
و دور از چشم اهریمن نه
از فکر جمود آدمی آنجا بهم باشیم
تو میدانی
برون از غار تنهایی
سرمایی هزاران ساله دارد بر در هر روزنی سرباز
اگر از مهر دستی دست دیگر را بگیرد باز
شود کولاک و گم گردیده دست سرد در برف است
بیا با من
چو سایه پشت سر اما جدا از من
مبادا کس برد پندار با هم بودن ما را
که هر دیوار را یک لانه موش است
و در هر لانه موشی گوش بسپارد
برد جاسوسی ما را بر سرما
سر بسیار را سرما دهد بر باد
سر ما از سر سرما سلامت باد
اگر مهری به من داری
بیا با من
که پشت دست سرد من
درون سینهام باشد قفسگاهی
درونش بسته بر زنجیر خونآلود
تمام منبع گرماست
بیا با من
که تنها تو اسیر سینه را
خواهی رهایی داد
بیا با من
که امشب هیچ مجمر جز چراغ دیده من نور را بر تو نتاباند
و هیچ آتشگهی جز این تن خامش برای گرمیت جان را نسوزاند
بیا با من درون غار تنهایی
درون غار پوشیده که تنها را در آن تنها نهیم بر هم.
بیا با من
بیا تا یک شبی ما هم خدایان را به خشم آریم
خدایانی که پشتیبان سرمایند
بیا با من
که ساعاتی به سرما ما دهیم پایان
و گرما را به جان بخشیم
و جان را بهر گرمای جهان بخشیم
...
نمیدانم!
ولی آن دو نهاده دستها را در دو دست هم
درونشان گرمی فارغ ز بیم غم
ز روی پیرمرد نیمکت برخاسته رفتند
پس از آن دو
دوباره برف روی نیمکت را سرد پوشانید
نمیدانم!
به غار آن دو رسیدند یا که نه
اما
مرا امید دیدار بهاران هست!
امچم
اول دی ماه نود دو خورشیدی، باغ کاخ آیینه خانه اصفهان
اشتراک در:
پستها (Atom)