آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

بانوی مرد من

باشگاه نویسندگان (شماره پنجم، اردیبهشت و خرداد92)
بازیار

اول تشکر از وجودیتش که بود
دوم تشکر از اخلاقش که همهی بچهبازیا و خودمو به خنگی زدنا و زود عصبانی شدنا و غرور زیادم و کلی ایرادای دیگمو تحمل کرد.
می دونین؟ این یه مجلهس من حق ندارم خیلی شخصیش کنم اما دست خودم نیست.
می دونین چرا؟ چون تازه دارم می فهمم زندگی یعنی چی.
این متن، شعر، کرسیشعر، یا هر اسمی که روش می ذارین شاید بخش کوچولویی از عشق من باشه.
عشق به کسی که برام مثل یه آیینه سو آیینه دق نه. آیینه خود خود خودم.
از این آیینه ها تهیه کنین. من بعد 9سال یا بدون حساب دوره طفولیت 6سال گشتم که پیداش کنم.
خیلی از همین عزیزانی که الانم اینجا هستین کلی به من تهمت زدین. گذشت.
حرفم اینه که تا خودت کسی رو نشناختی قضاوت نکن عزیزم.
پرحرفی کافیه.
تقدیمش میکنم به خودت به فرهودم که هم برام پدر بودی هم مادر
هم برادر هم خواهر و مهمتر از همه هم زن هم شوهر.
خوشبختت می کنم، قول میدم.

او بانوی مرد من است
و من مرد بانوی او

بهترین فیلم دنیا را دیدهای؟
من دیدهام.
تماشای او که تن برهنه و هیکل درشتش را چه آرام و با ناز در تن برهنه و کوچک ظریف من جای داده است.
تماشای او در اوج خواب، بهترین فیلم من است.
ترجیح می دهم به زور بیدار بمانم و با نگاهم بستایمش.
دست کوچکم زیر سر بزرگش بود.
دوست داشتم دستم خسته شود تا لذت بودنش را بیشتر درک کنم.
دستم هم عاشقش بود، خستگیناپذیر شده بود.
در حالی که او را محکم از پشت بغل کرده بودم دماغم را پشت سرش گذاشتم و بوییدم.
وای وای وای. چون ناف آهو میتوان از آن مشک گرفت.
پلی بوی هم خوشبوتر از این نیست.
بدنش داغ داغ است. سینههایم که به پشتش چسبیده خیس از عرق بود
بخاری هم اینقدر احساس گرما و امنیت نمیدهد.
بهترین سمفونی جهان صدای نفس و خورناس اوست.
همه از صدای بد خورناسش بد خواب شده بودند اما آن صدا چون لالایی مرا به رویای عمیقی فرو برده بود.
رویایی که ما بودیم و ما.
رویایی که سبز بود، سفید و قرمز بود.
آزاد آزاد بود و صدای پیانو خندههای بلندش گوشم را نوازش میداد.
زیباترین چهره را دیدهای؟
برایت بگویم؟
آفتاب صورتش را کمی سبزه کرده
دستانش از بس روی موتور بوده سوخته
موهایی دارد، شب مهتاب
ابروهایی که مثلش نیست
راستی چشمانش،قابل تعریف نیست. زبانم بند آمد
امان از چشمانش
دماغش کوچک است با فرمی که نه غوز دارد نه عروسکی است
لبانش را نگو. تا بوسه ای از آن نصیبت نشود باید لال بمانی. البته فکرش را از سرت بیرون کن زیرا با عزرائیل آشنایت میکنم
تنش به رنگ برف
لمس موهای سینه و شکمش که تیز تیز درآمده مثل لذت لمس خار گل رز مثل کرک روی هلو هر تارش دنیایی حرف دارد
هیکل خاصی دارد. نمی دانم. کلا نباید این متن را می نوشتم. کم آوردم
هم تپل هم لاغر هم قوی هم ورزیده
بانوی مرد من قابل تعریف نیست
مثل خورشید به او تابیدم، کاملا او را در خودم و خود را در او گم کردم
بانوی من مرد است.
کار می کند برای لقمه نانی که باهم بخوریم و جامهای که بپوشیم
دیشب اولین شام را در خانه خود خود خودمان خوردیم
اینجا سرای ماست و من پادشه ملکه هستم و همسرم ملکه پادشاه
بانوی من مرد است
تنها فرقی که با دیگران دارد این است که در عین بانو بودن مرد است
و من در عین مرد بودن بانو
مرد این خانه هستم. روزها در خانهام و نظافت میکنم
شبها که بانویم می آید از او پذیرایی میکنم.
راستی ما بچه و مادر هم میشویم.
مانند بچه ها غر می زنم، وسایل را خراب می کنم.
حتی قهرش هم برایم جذاب است.

حتی هنگام قهر آغوشی پر مهرتر از آغوش خودش برای پناه بردن پیدا نمیکنم
همسرم زود به رختخواب میرود من حتی به رختخواب هم حسادت میکنم.
با او میروم و تلاش میکنم نخوابد. با هر ترفندی شده زور میزنم بیدار نگهش دارم.
بعد از خواب دوباره بانوی مرد من میشود و من مرد بانوی او.
راستی بهترین بازی که تا به حال انجام دادهای چیست؟
بهترین بازی من بازی لمس کردن اوست.
چه صبورانه وول خوردنهای بیش از حد مرا تحمل میکند دستم را روی جای جای بدنش میلغزانم و او هیچ نمیگوید. آرام آرام خوابیده.
او از واژه معصوم و مقدس خوشش نمیآید اما چه رازآمیز دیشب چهره معصوم و مقدس خود را در خواب فرو برده بود.
دیشب چشمانم مست صورتش شد.آنقدر مست شد که تگری زد و تگری زد و تگری زد.
آنقدر زد که بیحال افتاد.
حرفی برای دیروز، امروز، فردا، فرداها و قرنها: بانوی مرد من میستایمت.

۱ نظر: