باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
بسوي تو پرواز ميكنم...
گرمترين روزهاي زندگيام را براي تو پنهان كردهام
افقهاي روشن اميد در تاريكي نداي تو را سَر ميدهند
زمزمه هاي با توبودن هر روز و هر لحظه بيشتر جان ميگيرد
تو نزديكي ميدانم
كوچ پرندگان از سرزمين روياهايم ديگر دلشان اينجا نيست
پرواز ميكنند به اميد سرزميني آباد و سرسبزتر
دوردستترين انسان روي زمين را خواهم يافت
عاشقش ميشوم
دنياي خود را با او تقسيم ميكنم
چه ساده لوحانه مي انديشم
مثل نامه هايي كه در تاريكيِ دست نوشتههاي يك همجنسگرا غوطه ور است
روحِ در هم پيچيدهي آدم هاي مترسكي
وحشت از گذشته
ترسي از آينده
گريه هاي كودكي كه مادر را فرا ميخواند
سرزميني ديگر مرا ميخواند
بايد من نيز از اين سرزمين كوچ كنم ديگر اينجا شوره زار است
دشت هاي غم زده ي قلب خاكيام، جاي زيستن نيست
ميدانم ميشنوي مرا
پس بار ديگر بخوان مرا
اين بار پاك و بي آلايش بسوي تو پرواز ميكنم...
گرمترين روزهاي زندگيام را براي تو پنهان كردهام
افقهاي روشن اميد در تاريكي نداي تو را سَر ميدهند
زمزمه هاي با توبودن هر روز و هر لحظه بيشتر جان ميگيرد
تو نزديكي ميدانم
كوچ پرندگان از سرزمين روياهايم ديگر دلشان اينجا نيست
پرواز ميكنند به اميد سرزميني آباد و سرسبزتر
دوردستترين انسان روي زمين را خواهم يافت
عاشقش ميشوم
دنياي خود را با او تقسيم ميكنم
چه ساده لوحانه مي انديشم
مثل نامه هايي كه در تاريكيِ دست نوشتههاي يك همجنسگرا غوطه ور است
روحِ در هم پيچيدهي آدم هاي مترسكي
وحشت از گذشته
ترسي از آينده
گريه هاي كودكي كه مادر را فرا ميخواند
سرزميني ديگر مرا ميخواند
بايد من نيز از اين سرزمين كوچ كنم ديگر اينجا شوره زار است
دشت هاي غم زده ي قلب خاكيام، جاي زيستن نيست
ميدانم ميشنوي مرا
پس بار ديگر بخوان مرا
اين بار پاك و بي آلايش بسوي تو پرواز ميكنم...
کیارش لاماژور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر