باشگاه نویسندگان (شماره یکم، شهریور و مهر91)
من و تو بر روی یک تخت دو نفره، صدای آهنگ مورد علاقه ات، نسیم خنکی از لای پنجره، صورتمان را نوازش میکند، رو به سقف، کنار هم خوابیده ایم؛ اما اتاق من سقف ندارد. سقف اتاقم آسمان است، همان آسمان پرستاره. به آسمان که نگاه می کنم دستم در دست توست. میبینی ستاره ها برایمان چشمک می زنند؟ ستاره ها را می بینی؟ میبینی برایمان چشمک می زنند؟ نکند حسودی شان می شود؟ به عشقمان! عشقی که مردم زمین هنوز آن را نفهمیده اند که چه بود و همین شد که مارا از خود راندند ولی مهم نیست. عشق ما از آسمان نیامده اما آسمانی تر است، عشق ما سقف ندارد و همین هم شده که ستاره ها آرزوی داشتنش را دارند. نگاه آزار دهنده ی مردم «سقف زمین» را فراموش کن. بالا را نگاه کن! خدا هم دارد به ما تبسم می زند. کلمات را میبینی؟ در لبخندش! نمی بینی؟! صبر کن میگویم؛ صبر کن می گویم چه میگوید:
دیشب که کنارم خوابت برد، همینطور که خوابیدنت را نگاه میکردم، چشمانم تار شد. مثل یک آرام بخش قوی آرامم کردی .به رویا رفتم. روی نیمکت پارکی نشسته بودم، همان جایی که اولین بار دیدمت و چشمانم به چشمانت افتاد و انگار زیر لب جمله ای گفتی... .
پیرمردی کنارم نشست. حس کردم جواب سوال هایم را میداند. نمیدانم چرا ولی ناخودآگاه از او پرسیدم: شما میدانید آن روز آن پسر زیر لب به من چه گفت؟ پیرمرد پرسید: چه صداییست که وقتی میشنوی آرام میشوی؟ کلمه ها ناخودآگاه از دهانم بیرون میآمد که گفتم: صدای بال زدن مگس! وقتی از نزدیک و با دقت گوش میدهم، روحم را نوازش میکند. پیرمرد گفت: فقط کسی میتواند از صدای بال زدن مگس لذت ببرد که احساسات پیچیده و خاصی داشته باشد. خدا بعضی از انسان ها را این گونه آفریده، با احساساتی پیچیده.
ادامه داد: دیگران این احساسات را نمیفهمند چون در توانشان نیست. فقط خود احساسهایت تو را درک میکنند. شاید فکر کنی در این دنیا تنها خواهی ماند، ولی غمگین مباش. به دیگران بگو. از احساست بگو. درک نخواهند کرد اما بعضی هایشان به احساست احترام خواهند گذاشت. در عوض کسانی هستند که مانند تو احساسات پیچیده دارند؛ آنان کسانی هستند که تو را درک میکنند. کسانی که یاد تو آنها را روشن نگه میدارد و یاد آن ها تو را. آن روز آن پسر زیر لب گفت: تو احساسات پیچیدهای داری، تو خاصی. تو برای پرواز کردن، کسی از جنس خودت را میخواهی.
چشمانم را باز کردم. کنارم خوابیده بودی. چشمانت را بسته بودی ولی برای من چشمانت همیشه باز است. همان چشمانی که آن روز، احساساتم را به من فهماند. چشمانت به قدری زیباست که شب ها هم نباید آن ها را ببندی. ستاره ها از چشمک زدن خسته می شوند. صبح می شود و دوباره مردم به زندگی ما حسادت می کنند. زندگیای که آنان نیز حسرت داشتنش را دارند.
نیما سروش
خالصانه...
پاسخحذفسپاس
پاسخحذف