باشگاه نویسندگان (شماره پنجم، اردیبهشت و خرداد92)
یاس آسمون
یاس آسمون
دوباره با پنجهی انگشتهایش ضرب گرفت. این بار تندتر. یواشکی نیم نگاهی به ساعتش انداخت ده دقیقه زودتر رسیده بود با اینکه باران ریزی میبارید اما داخل پالتوی آبی بلندش از گرما عرق کرده بود احساس میکرد تب کرده با وسواس برای بار هفتم شال مشکیاش را توی شیشهی مغازه پشت سرش درست کرد. حالا که رسیده بود سر قرار فکروخیال رهایش نمیکرد نکند طرف پسر باشد؟ اما نه خودش صدایش را از پشت تلفن شنیده بود. کلی هم با هم حرف زده بودند. بخش بدبین وجودش یادآوری کرد که چند ماه قبل هم یک پسر با تغییر صدا گولش زده بود. شانس آورده بود که خیلی اتفاقی پروفایل پسرهی دروغگو را در یاهو چک کرده بود و اسم و رسم واقعیاش را دیده بود.
دوباره کمی به خودش قوت قلب داد این یکی فرق داشت صدایش گرم و دلنشین بود. شیرین مثل باقلواهایی که دور از چشم مادرش از یخچال برمیداشت و تندی میانداخت داخل دهانش تا کسی نبیند. این یکی مثل خودش بود کم حرف و آرام اصلا همین شباهت شخصیتهایشان باعث شده بود به دوستی ادامه بدهند وگرنه دخترهای دیگر همه بعد از یک مدت، کم حرفی او را به حساب بیمحلی یا سردی میگذاشتند و بعد از مدتی دیگر از او خبری نمیگرفتند اما اینبار فرق داشت.
به خودش آمد و دید آنقدر با کفشش روی پیادهرو ضرب گرفته که آب باران جمع شده زیر کاشیهای لق پیادهرو، همه جای پاچههای شلوارش را به گند کشیده بود. با ناراحتی پایش را بیحرکت نگه داشت و دوباره نگاهی به ساعت انداخت دقیقا موقع قرار بود پس چرا هنوز نیامده بود؟ با استرس اطراف را نگاه کرد. بخش بدبین وجودش میگفت که الان یک دختر با دوستاش شاید هم یک پسر با دوستاش جایی قائم شدند و دارند به او و دل سادهاش میخندند.
همیشه همینطور بود اگه کسی به خاطر لزبین بودنش به او فحش میداد یا اخم میکرد، ککش هم نمیگزید اما تمسخر و مسخره شدن را به خاطر چیزی که بود نمیتوانست تحمل کند.
احساس خفقان میکرد دکمهی بالای پالتواش را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
یک پسر سر تا پا سیاه پوش از آن طرف خیابان نظرش را جلب کرد. پسر خیلی جدی داشت از خیابان رد میشد و به سمتش میآمد. قلبش ایستاد نه امکان نداره این یکی هم؟ پسر درحالیکه مراقب ماشینها بود از خیابان رد شد و وارد پیادهرو شد. به جایی پشت سر او نگاه کرد احساس میکرد الان بغضش خواهد ترکید قبل از اینکه تصمیم درستی بگیرد پسر مودبانه گفت: -ببخشید این مغازه کی باز میشه؟
آنقدر شوکه شده بود که فقط توانست زیرلب بگوید: -نمیدونم.
پسر که متوجه حال خراب او نشده بود یک نگاه دیگر به مغازه بسته انداخت و رفت. بعد از رفتن پسر سرمای وحشتناکی به جانش افتاد و شروع کرد به لرزیدن بلافاصله دکمهی پالتواش را بست و دوباره خودش را در شیشه مغازه چک کرد چقدر باید میماند؟ بهتر نبود به او زنگ میزد؟ نه! اگر زنگ میزد و طرف واقعا پسر بود دیگر حسابی به او میخندید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به استرسش غلبه کند. ناگهان با دیدن ماشین پلیس که به آرامی از داخل خیابان رد میشد و مامور داخلش اطراف را جستجو میکرد یک فکر وحشتناک در سرش پیچید: نکند طرف اصلا مامور باشه؟ از اینها که همجنسگراها رو میگیرند؟ اگه میگرفتنش چه کارش میکردند؟ به مادرش چی میگفتند؟ بخش خوشبین وجودش سرزنش کنان یادآوری کرد کسی نمیتواند چون او با یه دختر قرار گذاشته دستگیرش کند. اما بخش بدبین پوزخندی زد و گفت که آنها میتوانند از همهی حرفایی که توی چت زده علیهاش استفاده کنند تازه اینجا ایران است هیچ وقت نباید این موضوع رو فراموش کند.
یک لحظه هول کرد اصلا ارزشش را داشت؟ واقعا ارزشش را داشت به خاطر تنهایی به خاطر یه لحظه احساس خود بودن را تجربه کردن چنین ریسکی کند؟
- سلام ببخشید دیر شد.
سرش را به طرف صدا چرخاند دختری هم قد خودش با یک چتر آبی درست کنارش ایستاده بود دقیقا شبیه آن یک عکسی بود که نشانش داده بود چشمهای ریز مشکی و لبهای باریک خوشرنگی داشت بینیاش را عمل کرده بود و موهایش شرابی مستکننده بودند. دختر گفت:
- بیا زیر چتر خیس میشی!
لبخندی زد و گفت: آره ارزش داره.
دختر با تعجب خندید و در حالی که چتر را روی سر او میگرفت پرسید: -چی ارزش داره؟
دست دختر را گرفت و اجازه داد انگشتهای یخ زدهاش در گرمای دستهای گرم و زنانه او آب بشوند و عطر تن دختر تا عمق سلولهایش نفوذ کند:
- این.
دوباره کمی به خودش قوت قلب داد این یکی فرق داشت صدایش گرم و دلنشین بود. شیرین مثل باقلواهایی که دور از چشم مادرش از یخچال برمیداشت و تندی میانداخت داخل دهانش تا کسی نبیند. این یکی مثل خودش بود کم حرف و آرام اصلا همین شباهت شخصیتهایشان باعث شده بود به دوستی ادامه بدهند وگرنه دخترهای دیگر همه بعد از یک مدت، کم حرفی او را به حساب بیمحلی یا سردی میگذاشتند و بعد از مدتی دیگر از او خبری نمیگرفتند اما اینبار فرق داشت.
به خودش آمد و دید آنقدر با کفشش روی پیادهرو ضرب گرفته که آب باران جمع شده زیر کاشیهای لق پیادهرو، همه جای پاچههای شلوارش را به گند کشیده بود. با ناراحتی پایش را بیحرکت نگه داشت و دوباره نگاهی به ساعت انداخت دقیقا موقع قرار بود پس چرا هنوز نیامده بود؟ با استرس اطراف را نگاه کرد. بخش بدبین وجودش میگفت که الان یک دختر با دوستاش شاید هم یک پسر با دوستاش جایی قائم شدند و دارند به او و دل سادهاش میخندند.
همیشه همینطور بود اگه کسی به خاطر لزبین بودنش به او فحش میداد یا اخم میکرد، ککش هم نمیگزید اما تمسخر و مسخره شدن را به خاطر چیزی که بود نمیتوانست تحمل کند.
احساس خفقان میکرد دکمهی بالای پالتواش را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
یک پسر سر تا پا سیاه پوش از آن طرف خیابان نظرش را جلب کرد. پسر خیلی جدی داشت از خیابان رد میشد و به سمتش میآمد. قلبش ایستاد نه امکان نداره این یکی هم؟ پسر درحالیکه مراقب ماشینها بود از خیابان رد شد و وارد پیادهرو شد. به جایی پشت سر او نگاه کرد احساس میکرد الان بغضش خواهد ترکید قبل از اینکه تصمیم درستی بگیرد پسر مودبانه گفت: -ببخشید این مغازه کی باز میشه؟
آنقدر شوکه شده بود که فقط توانست زیرلب بگوید: -نمیدونم.
پسر که متوجه حال خراب او نشده بود یک نگاه دیگر به مغازه بسته انداخت و رفت. بعد از رفتن پسر سرمای وحشتناکی به جانش افتاد و شروع کرد به لرزیدن بلافاصله دکمهی پالتواش را بست و دوباره خودش را در شیشه مغازه چک کرد چقدر باید میماند؟ بهتر نبود به او زنگ میزد؟ نه! اگر زنگ میزد و طرف واقعا پسر بود دیگر حسابی به او میخندید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به استرسش غلبه کند. ناگهان با دیدن ماشین پلیس که به آرامی از داخل خیابان رد میشد و مامور داخلش اطراف را جستجو میکرد یک فکر وحشتناک در سرش پیچید: نکند طرف اصلا مامور باشه؟ از اینها که همجنسگراها رو میگیرند؟ اگه میگرفتنش چه کارش میکردند؟ به مادرش چی میگفتند؟ بخش خوشبین وجودش سرزنش کنان یادآوری کرد کسی نمیتواند چون او با یه دختر قرار گذاشته دستگیرش کند. اما بخش بدبین پوزخندی زد و گفت که آنها میتوانند از همهی حرفایی که توی چت زده علیهاش استفاده کنند تازه اینجا ایران است هیچ وقت نباید این موضوع رو فراموش کند.
یک لحظه هول کرد اصلا ارزشش را داشت؟ واقعا ارزشش را داشت به خاطر تنهایی به خاطر یه لحظه احساس خود بودن را تجربه کردن چنین ریسکی کند؟
- سلام ببخشید دیر شد.
سرش را به طرف صدا چرخاند دختری هم قد خودش با یک چتر آبی درست کنارش ایستاده بود دقیقا شبیه آن یک عکسی بود که نشانش داده بود چشمهای ریز مشکی و لبهای باریک خوشرنگی داشت بینیاش را عمل کرده بود و موهایش شرابی مستکننده بودند. دختر گفت:
- بیا زیر چتر خیس میشی!
لبخندی زد و گفت: آره ارزش داره.
دختر با تعجب خندید و در حالی که چتر را روی سر او میگرفت پرسید: -چی ارزش داره؟
دست دختر را گرفت و اجازه داد انگشتهای یخ زدهاش در گرمای دستهای گرم و زنانه او آب بشوند و عطر تن دختر تا عمق سلولهایش نفوذ کند:
- این.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر