باشگاه نویسندگان (شماره پنجم، اردیبهشت و خرداد92)
رامین
اینجا محمودآباده امروز سومین روزِ سال1392 هست! من و سبحان به پارتی خصوصی دوستمون امین تو ویلاشون دعوتیم، قرار بود صبح زود بریم که تو کارا هم کمکشون کنیم و از اونجایی که سبحان رانندگی سر راست و دوست نداره تو راه به چندتا روستا یه سرک کوچولو کشیدیم و به جای صبح، ساعت7 عصر! رسیدیم محمودآباد.
با تلفن راه ویلا رو پیدا کردیم رفتیم دیدم بعضی از دوستامون که مثل ما دعوت بودن اومدن و تا ما رسیدیم مسخره بازیشون گل کرد و شروع کردن با زبون ترکی(مثلا!) با لهجههای فارسی و گیلکی و... به ما خوش آمد گفتن! حالا بماند که فقط 2 نفر خوب ترکی بلد بودن اونجا اونم خودم و سبحان بودیم!
ما رفتیم به کارای شخصیمون رسیدیم و بعد دوستمون سینا اومد صدامون زد که بچه ها بیاین پائین اگه کاراتون تموم شده که میخوایم کم کم بریم رو فازِ پارتی. ما هم آماده شدیم و رفتیم پائین(اعتراف میکنم اونروز سبحان خیلی خوشتیپ شده بود و اصلا نمیشد چشم ازش برداشت!)...با آهنگ های ریتمی یکی دوتا از بچه ها شروع کردن رقصیدن و ما و بقیه کم کم نشستیم پای بساط (مارتینی!)، اونشب شب عالی شد برامون به دلیله حضور توی جمع دوستانِ شمالیمون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر