بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
هی آبروی دل را این چشم تر بریزد
سوزم به داغ غیرش اینبار اگر بریزد
تا سبزی لب رود میبیند این سیهرو
با بانگ رود رودم بار دگر بریزد
او ابر بی قرار و من التماس باران
من بیشتر بکوشم او بیشتر بریزد
ماندم به دیر دوری با مختصر صبوری
ترسم کند عبوری وین مختصر بریزد
هرچند بند صد پند دست طلب گرفتند
خواهم که جان این پیر بر آن پسر بریزد
شبگرد شاهد شعر چشمش شراب و شمشیر
پیش آید و به چشمی خون جگر بریزد
گرچه به خون تپیده این مرغک رمیده
بازش هوا گرفته تا باز پر بریزد
طوطی طبع تندم بیتاب تیز چنگیست
تا آن بگویدش تلخ تا این شکر بریزد
سوزم به داغ غیرش اینبار اگر بریزد
تا سبزی لب رود میبیند این سیهرو
با بانگ رود رودم بار دگر بریزد
او ابر بی قرار و من التماس باران
من بیشتر بکوشم او بیشتر بریزد
ماندم به دیر دوری با مختصر صبوری
ترسم کند عبوری وین مختصر بریزد
هرچند بند صد پند دست طلب گرفتند
خواهم که جان این پیر بر آن پسر بریزد
شبگرد شاهد شعر چشمش شراب و شمشیر
پیش آید و به چشمی خون جگر بریزد
گرچه به خون تپیده این مرغک رمیده
بازش هوا گرفته تا باز پر بریزد
طوطی طبع تندم بیتاب تیز چنگیست
تا آن بگویدش تلخ تا این شکر بریزد
مزدک زندیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر