باشگاه نویسندگان (شماره یکم، شهریور و مهر91)
شعر اول
«به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من»
روزی آیم به سراغ تو ولی
با دلی پر از درد
تو چه دانی که درین سوی زمان
چه خبرهاست هنوز
عشق خوبان همه در زنجیرند
جمع یاران همه در زندانند
تا یکایک سوی تو بشتابند
و تو تنها نیستی
پشت آن سوی زمان
آدم اینجا تنهاست...
شعر دوم
- سفید یا سیاه؟
- سفید.
چرا می گویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟
سفید به رنگ برف
برفی که سرما و گرما را با هم دارد
بیرون سرد و زیرش گرم، درین بیرونی و سردی پی او می گردم
سردی اینجا اینقدر زیاد است
که خون را در تنم منجمد می کند
لباس اسکیمو به تن می کنم و قصری از یخ میسازم
اصلا قصر هم نمی سازم؛
تو باشی گرمای تن و قدرت زندگانی را باز مییابم
فقط بیا!
تو نیز درین یخستان پی من می گردی؟
میدانم که می گردی...
باید بگردی! بلاتکلیفی بدترین عذاب دنیاست
انگار در یک چهار دیواری که در طبقه ی خدااُم است،
ساختمانی قدیمی و فرسوده که در و پنجرهی آن را تیغه کشیدهاند
گیر کردهام.
بیا قراری بگذاریم
بیا بکـَنیم، دیوار را بکَنیم، حتی با ناخن
روزی به هم خواهیم رسید
هرچند سال که باشم،
می کَنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر