بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
شاخههاي بيد بالاي سرم به دستور باد فتنهاي به پا کرده است. خورشيد بازياش گرفته، با نسيم اين صبح تازه، دست به دست هم دادهاند تا آفتاب را با چشمانم در بياندازند.
چشمانم را که ميبندم قرمزي آفتاب از پشت پلکم پيغام ميدهد، هنوز بايد چشمانم در سپر بمانند. قرمزي ميرود و چشمانم را باز ميکنم. ابر در کنار سپاه چشمم براي ياريام آمده. با خيال راحت به حملهي ابرها لبخند ميزنم.
صداي برخورد قطرهها از پشت سرم، روبهرو، کنار، چکهي آب روي پيشانيام. خودم را جمع ميکنم و به تنهي درخت ميرسانم. تکيه ميدهم و به ستيز ابر و خورشيد نگاه ميکنم. آفتاب مانده اما باران ميبارد. ناگهان کماني از رنگهاي تنم ميدرخشد.
ميايستم، جلوتر ميرم، تر ميشوم، ميخواهم بدوم. ميدوم در زير آفتاب، خيس باران، زير رنگينکمان. نسيم باد تندتر ميشود تا باران ِ آرام را به جانم بياندازد. تندتر از باد ميدوم، تر از باران ميشوم، زيرا من درخشانترين رنگينکمان اين خورشيد و ابرم.
چشمانم را که ميبندم قرمزي آفتاب از پشت پلکم پيغام ميدهد، هنوز بايد چشمانم در سپر بمانند. قرمزي ميرود و چشمانم را باز ميکنم. ابر در کنار سپاه چشمم براي ياريام آمده. با خيال راحت به حملهي ابرها لبخند ميزنم.
صداي برخورد قطرهها از پشت سرم، روبهرو، کنار، چکهي آب روي پيشانيام. خودم را جمع ميکنم و به تنهي درخت ميرسانم. تکيه ميدهم و به ستيز ابر و خورشيد نگاه ميکنم. آفتاب مانده اما باران ميبارد. ناگهان کماني از رنگهاي تنم ميدرخشد.
ميايستم، جلوتر ميرم، تر ميشوم، ميخواهم بدوم. ميدوم در زير آفتاب، خيس باران، زير رنگينکمان. نسيم باد تندتر ميشود تا باران ِ آرام را به جانم بياندازد. تندتر از باد ميدوم، تر از باران ميشوم، زيرا من درخشانترين رنگينکمان اين خورشيد و ابرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر