بهاریه (شماره دهم، اسفند 92)
میبینی رفیق!
چند وقت دیگر بهار هم میآید. میآید و درست دم درب خانهی هر دویِ ما پهن میشود. هوا بوی شکوفههای گیلاس میگیرد و من به گوشهایم عقربههای ساعت نبودنت را میآویزم. بهار که بیاید خیالم راحت میشود. بهار مثل تو نیست. مثل تو که فاصلهات با من صد متر هم نمی شد ولی نیامدی. بهار میچرخد. سه فصل منتظرم میگذارد ولی آخرش از لای پنجره اتاقم میآید تو. ملحفهی رویم را کنار میزند و خودش را میکشد روی لختی سینهام.
میبینی رفیق!
بهار بوی ساز میدهد. دستم گرم میشود که سه تارم را میانشان بگیرم. قلبم تپش میگیرد که زیبارویان تازهای را ببینم و در جایی میانهی شکمم احساس آبستنی میکنم. چقدر حیف میشود که تمام لحظات خوبم را نیستی و من نیستم آنجا که با هم گردنبندی بسازیم از شکوفههای درخت آلوچه! ولی من یکی یکدانه درست میکنم برای دوستانم. خودم را ول میکنم در آغوششان و قول میگیرم سال بعد همین موقعها جایی در حد فاصل آغوشهای بازمان یکدیگر را جستجو کنیم. که من شکوفههای هلو را بفرستم سمتشان و آنها برایم شکوفهی غنچهی لبهایشان را...
میبینی رفیق!
حالا اگر تمام صبح و شب، چشم به رویم ببندی، دلگیر نمیشوم. چیزی نمیگویم و دیگر سرت جیغهای بنفش نمیکشم. چرخش این سالها فهماندم که نباید انتظاری از کسی داشته باشم. جز بهار. جز آفتاب اول صبح فروردین که همیشه لبهایم را به لبخند سوق میدادند. حالا منم و سینهای سفرهی هفت سینِ (سین و صاد البته!) دلم
سلامتی
که برکت آسمان و زمین را شکر بگویم و در فراز و نشیب زندگی، وقتی تمام وجودم احساس پوچی کرد، وقتی که در سختترینهای زندگیام تک افتادم که وقتی بارها شکست خوردم و خوردم و خوردم، یادم باشد هنوز هم میتوانم بلند شوم و به سمت جلو گام بردارم. حواسم باشد که سلامتیام از همه چیز مهمتر است. چه سلامت روحی و چه جسمی
صبوری
خب سین و صاد چه فرقی میکند! سفرهی دلم را گیر حروف الفبای فارسی نمیاندازم! آوایش یکی هست دیگر
صبوری را یاد بگیریم. صبرم را زیاد بکنم و بدانم که با تحمل و مدارا و صبر پیشه کردن است که میتوانم انسان قویتری بشوم.
صلح
که یادم باشد انسان را و انسانیت را محترم بشمارم. به دیگری به صرف دیگری بودنش بدی نکنم. حقوق اقلیتهای قومی و مذهبی جنسی و جنسیتی را محترم بشمارم. به مهاجرین کشورهای همسایه بیاحترامی نکنم و انسان بودن را به اندازهی جایگاهم در این خاک رعایت کنم.
سرخوشی
سرخوشی را میآورم تا شاید بعد تمام سختیهای امسالم، خوشیها به سویم روانه شود و البته دروغ نگویم امسال را بدون سرخوشیهای گاه و بیگاهم چگونه سپری میکردم؟! اقلیت که باشی خواه ناخواه یاد میگیری خودت را در فراز و فرودهای زندگی سرزنده و خوش نگه داری که اگر سیل مشکلات هم روی سرت آوار شد، بدانی جایی هم پیدا میشود که اندکی خودت را دور کنی از غمها.
صداقت
اینکه همیشه در اول با خودمان روراست و صادق باشیم. کمتر دروغ بگوییم. مخصوصا در رابطههامان. جایی که خواستیم تمامش کنیم و یا شروع، خودمان باشیم نه یک نقاب دروغی از چیزی که فکر میکنیم دیگران انتظار دارند. نترسیم از گفتن اشتباهاتمان. بخدا بهترین چیز این هست که دروغ نگوییم. احساس رهایی لذتبخشی دارد که به مشکلات بعدش میارزد (البته نه در همهی شرایط!)
سادگی
اینکه افادههای بیجا، کلاس گذاشتنهای الکی، بی مقدار دانستن دیگری، خودبرترپنداری، خود مرکز توجهات دو عالم پنداری، خود دانای کل پنداری، خودشیفتگی بی حد را کنار بگذاریم و یاد بگیریم که اگر چیزی هم هستیم برای خودمان هستیم و در این دنیای بزرگ همانقدر که آدمهایی هستند که نسبت به ما سطحشان کمترهست، بسیارند کسانی که سطحشان از ما بالاترهست و ما به گرد پایشان هم نمیرسیم. پس با دیگران از موضع بالا و قدرت برخورد نکنیم.
و در آخر میرسیم به
سعادتمندی
امیدوارم در زندگیمان با همهی مشکلات و فراز و نشیبهایش. با همهی نقابها و توهینها و نادیده گرفته شدنها، همای سعادت روی شانههای تک تک رنگین کمونیها بنشینه و به حق لحظهی زیبای تحویل سال هر کس هر آرزوی نیکویی دارد بهش برسد و تمام کوئیرهای عزیز به مراد دلشان برسند.
امیدوارم این سال نو، سالی شود که الجیبیتیهای ایرانی پویاتر، سرزندهتر و با قدرت بیشتری به زندگی سلام بگویند و در مسیر درست گام بردارند. گام برداریم...
رفیق!
تو هم خوب باش. من هم خوبم. آخر قرار است بهار بیاید... کدورتها را بگذاریم کنار و هرکدام اینبار بافاصله و در دلهایمان سال نو را تبریک بگوییم...
و بگوییم «سلام»
سال نو مبارک
مازیار