دفتر مقالات (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
التهابی فالیک، مقعدِ جهان را خارش میدهد؛ هدف نه زنانه کردنِ زمین است، نه جراحیِ جنسیت بر جنونِ خُنثایِ جهان! گفتمانِ مقعدی خود را به موازاتِ پارادایمهای فالوس انگار به درونِ همهی کنشها، شورمندیهای رفتار جنسی و رخدادهایِ انفجاریِ زندگی و سوگیریهای معنایی کشانده است؛ مقعد، غیابی زایا را ماغ میکشدبه تعبیر دُلوز شکافی پرناشدنی در عمارتِ هستی، انگارهای ایجابی از فقدان که خطوط دلالتمند و اقتصادیِ فرهنگ را هدف میگیرند؛ خطوطی که به بدنِ مردِ بات، به مثابه سوژهی شکاف که بر نظمِ سنگوارهای ماشینِ نعوظش پا دوانده است نظر میکند. دلالتمند کردنِ امر اروتیک در ساختارهایِ ثابتِ تنانه و اجراگرهای جنسی (پوزیشن) از سایههای قد کشیدهی این اقتصادِ فرهنگی جنسی است.
کافی است فاصلهمان را با این اقتصادِ تناسلی حفظ کنیم و به جمهوری تخیل و معدهای سوررئال در شکمِ دالهای آزادِ اروتیک خزیده و پناهنده شویم تا اینرسیهای مقعدی، بر باسنِ زایایِ خویش نشینند. مقعدِ مکنده، مقعدِ هیجانی، مقعد التهابی، مقعدِ شیزو و هرچه از لبهی دیوارههای این مقعدها پائینتر روی لابیرنتی از معناهایِ مقعدی میبلعدت که همه از شهروندان یا همان نامدلولهای این تنِ سیالند. تنِ شالوده شکن، تنِ کوییر که سازوکارهایِ جنسیاش با سامانههای کلیشهای فرهنگِ دلالتمحور که معطوف به فرجامهای تناسلی است، رقم نخورده است تا در ازایِ آن، لیبیدویِ مقعدی را به عقبنشینی واداشته یا به شیبِ تصعیدش افکنند؛ به همین معناست که میگوییم: پیکربندیِ لیبیدویِ مقعدی نیز پیشاگفتمانی است و در مغاکِ امکانهای تنانگی، غوطهزن و بکر، از سرو کولِ امر محتمل بالا میرود تا گرگها و بلشویکهای مقعدیاش هیچگاه، پوزه در اخور اهلیشدگی نخشکانند. پرسش محوری این نوشتار از همین امکانهای تنانه و اجراگرهایِ جنسی است که در کدامین افق به شبکهی صید مقعدی و لیبیدوهای جنسی میلغزند که زوزههای این گرگهای مقعدی پیوسته از آبشخورشان تغذیه و در برابر دالهای فالیک کمر راست میکنند؟
این افقهای امکانی و حاصلخیز لیبیدو را باید در کرانههای انحنا و خمیدگیهای هممرز تن به جستجو خواست؛ ماهورهایی از گوشتِ پرداخت شده با خامهی پوست که از مرز امر تنانه، لخته میاندازند در افقی از فلقهای ذهن و تیرهی فقراتِ مهرهدارانِ بالغ را به کانونِ بحرانی خود ترجمه میکنند، فتیشِ چشمگیری که از حفرههای این منحنیهای تنانه در زمینِ لیبیدو فوران میکند همانها که لیبیدویِ جنسی را اکتیو کرده و به جوش میآورند کافی است تا مقعدِ جنسی را نیز خارش داده و ملتهب نمایند. از خطوطِ موربِ شانههای محبوب گرفته تا طرح محو اندامهای مکیده شده در تراشیدگیِ استایلها تا انحنایِ لبها و کمانِ ناوکِ ابروها و کمند پیچ در پیچ موها، همه از چسبندگیِ لزجِ لیبیدو سرشار ممتع و بهرهورند. هرجا که این انحناها سر به ستیغ افراط میسایند، چون جلگهی کپلها و کشالهی سُرینها یا ساحلِ خلیج باسنها و دامنهی پر شیب و کمرکشِ سینهها، همانجا هم توفانِ مقعدی چون همهی چاکراهایِ تنانه بر گردابِ خویش میتند و پیله میریزد و دالِّ فالیک و مسانخِ روزنهی خویش را فراخوانی میکند و یا از تخیلش چربی بر دیوارههای زهدان خویش میبندد؛ چاکراهایی که در خور سوراخ دانایی گرفته و در بُنِ سوراخ بنائی میورزند. لب به لب کشش و گرایش دارد. چشم به چشم، سینهکش اندام بر ماهور نقرهکوبِ تن، آلتِ نرینه بر مقعد و مقعد بر فالوسِ نرینه است که همهی ساحتهای تشعشعِ لیبیدویِ مقعدیاش را ساطع میکند؛ گرچه لب، بیشتر انگشت و بیپرواتر از آن هم چشمها، هرزهترین توریستهایند در کشور فتح شده.
خلاصه دیپلماسیِ تبادلِ دالهای اروتیک در حوزهی بدنهای جنسی شده، با زبانِ انحنا و پالسهای خطوطِ موربِ تن است که اسپرمهای خویش را به سمتِ مرزهایِ همدیگر گسیل میدارند. حال چرا سکسِ مقعدی، باید پایش بیرون از ماتریکس گفتمانهای دگرجنسگرا مانده باشد؟ برای پاسخ لازم است ذهن خود را معطوف به لمس رخدادی کنیم که مردِ دگرجنسگرا در ساحتِ مهبلِ زنانه، فاقد انحنایی ویژه از جنسِ فالوس نرینه بوده است تا کشش و جاذبهی مقعدی را در او برانگیزد و در امکانی مشابه با مردِ گی، غوطهورش سازد تا ارگاسمِ مقعدی را نیز بتواند از تنِ محبوبش جذب و درونی کند؛ پس باز سخن از انحنا است اما این بار فقدانِ انحنا در بخشی خاص، پیچِ تندی بر تندباد تاریخِ جنسیت افزوده است.
استوار بر چنین فرضی است که این نتیجه منطقی میشود که طیفهای دگرجنسگرایی چرا و به کدامین سبب گاهبهگاه و هر از گاهی به ساحتهای تجربهِ دوجنسگرایی نزدیک و به دالهای آن آغشته میشوند تا شاید پساگفتمانهای مردسالارانهشان را در مقعد آزمونِ خویش و لمس فالوسِ نرینهی شریک همجنس، به چالش و سبدِ تجربهی اکثریشان ریزند. حتی فروید پارهای از حسادتهای اودیپی را در فقدانِ همین آلتِ نرینگی در تنِ زن، خاستگاه بخشیده است. همین حسادت فروکش نکرده است که منجنیق زبان و دیگر مولفههای گفتمانی فرهنگ فوبیک را، به هژمونیِ فرافکنی مسلح میسازد که سکس مقعدی مرد بات را بیرون از چهرههای دلالتمندیِ اروتیک رمزگذاری کنند. مگر نه که فاشیزم از پی هنجارهایِ فاصلهگذارش مدفوعهای جمعی تولید میکند و به ته باسن اجتماع تبعیدشان مینماید. گرگهای مقعدِ دگرجنسگرا نیز باید در زبانی که از مجرایِ کاراکترهایِ اودیپی، فاشیستی گشته است این بار مرزهایِ هولوکاستِ فاصلهگذارش را آن سویِ رنگ و پوست و جغرافیایِ فردی و نژادی براند و از معبر مدفوعی تغذیه شود تا گروهی ک*ونی و منحرف جنسی خوراک مارهای ضحاکی شوند که این بار به جای شانه و کتفها، در بُنِ مقعدِ او خانه گزیدهاند. این گونه شاید بپندارند که مثلثِ هویتِ جنسی را توانستهاند از یک ضلع آن که چرخش بر پاشنهی رُلِ جنسی است اخته و منفک دارند تا مگر امتدادِ دو ضلع دیگر (آناتومی جنسی/ جنسیتی و تمایل جنسی) را با زاویهای حاده و هرچه کورتر مابینِ دو رانِ منفرجهی فالوس اعظم، مرغ خانگی سازند و به کرنشِ دلالتی و فرجاممدار در پایِ کارکردهایِ تناسلی تسلیم و هر گاه میل مبارکشان کشید به مسلخش برند.
با این حال، نمادهایِ نعوظِ شهری از دیرباز از برج بابل تا اهرام از ایفلها تا برجهای دوقلو و همهی آسمانخراشها، با همهی این میلادهای خونینی که از زمین بر بکارتِ آسمان جوشیده و در قامتی چند صد متری نعوظ کردهاند با ما حکایتی دیگر دارند از کوتهدامنی تاریخ و رعشه و لرزهای که در زانویِ عرش کلان روایتهای سوبژکتیویسم از این نامدلولهای مقعدی بر جگر خونِ فالوس اعظم لختهافکنی کرده است. نامدلولِ مرد بات در سامانهی تنِ کوییر، همان لمس رخداد در ساحتِ امر رئالِ دُلوزی را پیش میبرد، حقیقتی پیشاگفتمانی که فرهنگها در فرسودنِ آن نخست خود و ساختارها و سپس کارکردهایِ ذهن مفعولشان را فرسوده ساختهاند؛ اما از این میدانِ فرساینده آنچه بر گردابِ گفتمانِ مقعدی نشسته است، تنها تومورها و لختههایی است از تنشهای عفونیِ بسیار در سوژههایی که رُلِ جنسی خویش را باید در چکاچکِ دوتاییهای فاعل/ مفعولی نگاهِ هتروئیزم بازجویند حقوق پایهاش را مطالبه کنند. پدیداری که گشودگیِ هیجانیِ مقعدی را در انفعالِ هیستریکِ ترومایِ مقعدی، نابود و مستهلک ساخته و زیر ماشین دیوانهی نعوظسالار مستحیلش ساخته است.
پس دو تجربهی مقعدی بر رف تاریخمان سوسو میزند: مقعدی زایا و گشوده به هیجان و انگارهی ایجابی در عمارت هستیِ خودبنیاد از هویت جنسی که ضلعِ اجراگری را از آن مثلثِ یاد شده پوشش میدهد و آن یکی مقعدی فتح شده، به تاراج رفته و بر دهانهی یغمای خویش، سوگوار نشسته که چارهایش نیست جز چوب حراج زدن بر کالایِ دیر یا زود کاسدِ خویش. حالا، سوژهی گشوده به جذبِ ابژهی فالیک در مقعدِ کانونی و خودبنیاد خویش کجا و آن سوژهی رمیده و مفعولِ هراس که مثل جوجهی پرندهای که درست به گاهِ بال رُستن و نخستین آزمونِ پروازش صید میشود و خیالِ پرواز در بُنِ پرهایش فسیل میگردد کجا؟ سوژهی هبوط که مقعدِ استعلای بشری و نوستالژی حشمتِ موهون او از ترجمانِ فاجعهی ازلی است کجا و سوزشِ سپوختگیِ ناشی از سقوط در مغاکِ ارتفاعهراسی میان جیغ و داد شامپانزههای نئاندرتالِ داروینی کجا؟ این یکی تهی و در اختیار، آن یکی اما در تسخیر و خلسهای که از دلباختگی و دلدادگی، بر بازویِ ادراک و عضلهی میلش درو میکند؛ چون ملکهای از خیل دلشدگانِ نامدار که بردهای را بر واژنِ خویش حاکم کند یا سلطان محمودی که غلامکی چون ایاز را بر پشت خویش میکشد.
چه حاکمِ مفعولی است این بردهی فاعل و چه سپوختهی فاعلی است آن ملکه و سلطانِ عادل در توزیعِ کنش اروتیکِ خودش با بردگانِ فاعل که ابژهی اسارتش به قول بارت بر مقعدِ سوژهی جنسیاش باسن ریخته و کشاله دوانده است. اینجاست که مقعدهای، ارگاسمی جهان، بر ک*یرهایِ ارگاسمی زمینیِ باتای سبقت میگیرند و از پیشاگفتمانهای تنانهشان، شالودهی نعوظهای ادیپی را در هم میریزند.
(این تحلیل میتواند پوزیشن ورستایل را هم پوشش دهد.)
مسعود ایرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر