آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

نوزده: اقلیت نامزد دریافت جایزه سپاس شد

همزمان با هشتم شهریور، سالروز تولد ساویز شفایی، اسامی نامزدهای سومین دوره‌ی جایزه سپاس اعلام شدند. در این دوره برخلاف دوره‌های قبل هفت نهاد و نفر برای دریافت جایزه سپاس رقابت می‌کنند. نام نشریه اقلیت نیز در بین نامزدها دیده می‌شود. با تشکر از هیات انتخاب، ما هرگونه تقدیر از اقلیت را مرهون تلاش کلیه دوستان از آنان که نوشتند و در طراحی به ما یاری رساندند تا مخاطبان عزیزی که با نقدهای خود به بهبود این  فعالیت مدنی دگرباشانِ درون کشور یاری دادند می‌دانیم.




همکاران سال یکم (شش شماره  نخست) اقلیت به ترتیب حروف الفبا:

ابراهیم.ب، احسان پارسی، ارسلان، امید، ایرج، ایلیا، آراز، آرش رحمتی، آرشِ سعدی، باران، بازیار، بنیامین، بهار، پارسا، پرهام، پرهاما، ترانه، حسن پرشین، حسین غریبه، دوموزی، ر.نوروز، رامتین شهرزاد، رامین، رایان، رها، ژوبین رها، سارا، سامان درخشان، سبحان، شایان.میم، صدرا اعتمادی، علی، عماد فهیم، فاطیما، فرزانه، فرهود سلطانی، فهیم، کسری ملک‌آرا، کیارش لاماژور، مانی، متین محمدی، محمد، محمد آسمانی، مریم، مزدک زندیک، مسعود ایرانی، مهران، میم.نون، ن.آفتاب، ندا، نریمان، نیما، نیما سروش، وارتان پاکباز، هوداد، یاس آسمون، یاشار

 

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

مرثیه ای برای نیایش‌های مادرِ بابی

باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
مرثیه ای برای نیایش‌های مادرِ بابی
من از زندگی‌ام راضی‌ام؛
این گونه که زندگی میکنم، با همه‌ی تمایلات و گرایشات؛
خوشحالم؛
« در کنار این احساساتم، می‌نشینیم لب آب،
نوک انگشتانمان را تماس می‌دهیم با سطح آب،
لبخندش را در عمیق‌ترین جای قلبم، که فقط دست او به آنجا رسید، حس میکنم.
اسم آهنگی که دوست دارد، هست: «کنارِ هم تا ابد زندگی می‌کنیم.»
ولی صدای پای پشت‌ بوته ها، رشته‌ی انگشتانمان را پاره میکند.»
صدای دیگران؛
دیگران خوشحال نیستند؛
از اینکه من راضی باشم،
خوشحال زندگی کنم،
تمایلات من را دوست ندارند،
تمایلات من، زندگی من، احساسات من،
به شما چه ربطی دارد...
به شما چه ربطی...
به شما چه...

این کارتان نفس‌هایم را به شماره می‌اندازد...
فرانسیسکو...،
نگذاشتند «بابی در کنارت تا ابد زندگی کند» را بنوازیم و زندگی کنیم.

شاید دوست دارید مرا در حال پرواز ببینید.
از روی پلی که اولین بار آنجا عاشق شدم.
«در حال پرواز روی پلی که یک بار احساساتم آنجا پرواز کرد و به آسمان رفت.»
اما این بار جسمم پرواز خواهد کرد و شناور خواهد شد زیرِ آب.
شاید خوشحال شوید.
شاید هم اشک بریزید.
نیایش هایت جواب داد مادر
زنده که بودم عروست سفید پوش بود، پسرت سیاه پوش. حالا عروست هم سیاه پوش شد
اکنون سفید می‌پوشم و میروم به آسمان‌ها
پرواز میکنم مانند یک اسب تک شاخ...
نیما سروش

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

اقلیت ششم منتشر شد

شماره ششم از دوماهنامه اقلیت (تیر و مرداد92) منتشر شد


در این شماره می‌خوانید:

پرونده ویژه: جمعه سیاه
پرونده‌ای درباره‌ی روزملی اقلیت‌های جنسی ایرانی
روايتي از شکل گيري روز ملي
شایان.میم

بيانيه جمعي از د‌گرباشان
منتشر شد‌ه د‌ر وبلاگ «د‌گرباش ایرانی»

روز اقليت‌هاي جنسي ايران و حرفهاي من!
محمد

روز ملي
حسین غریبه

روزی برای یاد‌آوری...
سامان د‌رخشان

روزي براي ما
هود‌اد

به همراه دو بیانیه از گروه «دگرباش ایرانی» و «رامیار»


یاد اقلیتی
د‌استان يک همکاري
پروند‌ه‌ای از آرش ِ سعد‌ی د‌رباره‌ی فصل‌نامه «من مثل تو»


د‌وازد‌ه نکته طلايي که نبايد به هنگام آشکارسازي فراموش کنيد!
صد‌را اعتماد‌ی (روانشناس بالینی)

به همراه
باشگاه نویسندگان 
کلوپ ِ قلم اقلیت
و دفتر مقالات 
مجمع نویسندگان و مترجمان اقلیت
دانلود کنید 
mediafire -6,110 KB

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

ناخدای کشتی بی‌بادبان

باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
از موقعی که شعر من از تو نمی‌ترسد
حال ترا دیگر کسی از من نمی‌پرسد
تا احتمال بازگشتت بود در قلبم
هرگز نمی‌رفتم اگر هم بود یک درصد
یا ساز روح‌انگیزت از انگیزه خالی‌ست
یا روح من با ساز تو دیگر نمی‌رقصد

                  ***

از جان بیمارم نمی‌گویی چه می‌خواهی
حالا که از من دل نمی‌جویی چه می‌خواهی؟
گیرم که من از بهترین گل‌های این باغم
اینجا که گل‌ها را نمی‌بویی چه می‌خواهی؟
ای بذرِ غم! در جان بیمار و پر از دردم
نه خشک می‌گردی، نه می‌رویی چه می‌خواهی؟

                  ***

بهتر رصد کن گر نمی‌بینی نشانم
من گونه‌ای کمیاب در این کهکشانم
ای باد می‌چرخی ولی بیهوده این بار
من ناخدای کشتی بی بادبانم
امروز هم با من نمی‌خواهی بمانی
این بار علت را بگو تا من بدانم

                  ***

این بار بی علت نمی‌خواهی بمانی
حالا چرا لج می‌کنی؟ گفتم بدانی!
اخلاق تو خوبست از دم غیر ازینکه
با دوستان مهربان، نامهربانی
دریا صفا دیگر ندارد بی تو، این را
گفتم که شاید بیشتر پیشم بمانی

                  ***

از بس که ترتیب ورق‌ها را شمردم
حتی بدون فکر کردن باز بردم
فرهاد را گویند که از عاشقی مُرد
باور مکن افسانه‌ها را من نمردم
از بس حواسم را گرفتار تو کردم
دیگر هماهنگ نیست آهنگ و آکوردم

                  ***

دیدی؟ نمی‌آید غزل با ایده از تو
از بس که احساسات من رنجیده از تو
آن روزها جز بی محلی داشتی مهر
این روزها آنهم جدا گردیده از تو
دیگر نمی‌نوشتم ازین جام هلالی
جامی که روزی بوسه‌ها نوشیده از تو

                  ***

گفتم نمی‌خواهم که حرص و آز نگذاشت
رفتم ولی حس خوش پرواز نگذاشت
اینجا هم از چیزی که من می‌خواستم نیست
می‌خواستم او را ولی او باز نگذاشت
میخواستم این بار از شادی بگویم
این بار هم این ذهن غم پرداز نگذاشت...

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

قطعه‌ای سپید

باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

مردم از جنس سکوت
به سرانجام صدا
به سرآغاز خلاء
کفِ دریاییِ دستِ عرقیت
و به برگشتنی از حادثه‌ای با ای کاش
های های
تو و دلتنگکیِ مانده‌ی من
لحن آهنگ تپش
نه به اندازه‌ی واماندگی خاطره‌ها
گفتنی‌های محال
با تو تا حرف زدن گم شده شاید باشد
واژه‌ی خندیدن
ولی از چیستی‌اش
با تو خورشیدم
و
آهی سوزان

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بیا پروانه شویم، پروانه

باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)



نمی‌دانم حالا که نیستی گیاه می‌شوی یا گل و یا حتی فیل اما من از تو می‌خواهم پروانه بشوی، پروانه. من خودم پروانه را دوست دارم و همیشه آرزو می‌کنم وقتی مردم یک پروانه بشوم. وقت بودنت هم زیبا بودی. مرجان‌ها همه زیبا هستند اما زیر دریا هر کسی نمی‌بیندشان. اگر پروانه بشوی هم خودت از این گل به آن گل در طبیعت می‌چرخی و هم ما از دیدن زیبایی‌ات لذت می‌بریم. تازه آن وقت یک از خدا بی‌خبری مثل من از بودنت بی‌خبر نمی‌ماند تا از وقت نبودنت با خبر شود. من ِ از خدا بی‌خبر که این سوی ساحل درد، زیر تیغ مانده‌ام و آنقدر درد و دغغه دارم که غصه‌ام به زیر دریایی‌ها و آن ور دریایی‌ها نمی‌رسد. اصلا همین خطرات زیر دریا بودن تا رسیدن به آن‌سوی آب است که این درد و زیر تیغ بودن را برای من قابل تحمل می‌کند. اگر من هم مانند تو زیر دریا می‌آمدم آن وقت باید یا سوگولی این رئیس و آن مدیر و آن بنیان‌گذار می‌شدم تا جوابم را بدهند یا در بی‌جوابی و بی‌محلی به تماشای خورده شدن حقم می‌نشستم. تا اگر مریض شدیم از ما حمایت کنند. تا اگر بی‌خانمان شدیم برای ما سرپناهی پیدا کنند.
نه، حاظرم اینجا در این ساحل تیغ و درد بمانم اما برای رسیدن به آن طرف در ساحل آرامش از زیر آب رد نشوم. نشوم که هی یک نفر منت سر من بگذارد و با پولی که به نام من می‌گیرد این سفر را برود و آن سخنرانی را بکند و این مصاحبه را انجام دهد و آن مهمانی را ترتیب بدهد. بعد حاضر نباشد یک تلفن را جواب بدهد. این‌ها که مدیر نیستند، اگر بودند می‌دانستند یک مدیرِ روابط عمومی، یک مسئول روابط عمومی، یک خری را مامور کنند که مرجان‌ها و صدف‌ها و ماهی‌های زیر دریا در بی آبی نمیرند. اینها دنبال خودنمایی و قدرتند. دنبال مصاحبه برای کشتی‌های روی آبی که به لِنجشان پول بدهد.
مرجان، مرجان تو از نسل اهورا بودی و یکتا و یگانه، من که نشناختمت اما با درد آفریده شدی و در درد رفتی. خوشحالم که به خاطر اهورایی بودنت تنها بدرقه نشدی. وقت نبودنت دیگر به آن سوگولی‌باز و این بنیان‌گذار احتیاجی نداشتی که بیایند بدرقه‌ات. می‌دانم از تلفن‌هایی که جواب نمی‌دادند، از پیگیری‌هایی که نشدی و تمام اینها رنجیدی اما چه می‌شود کرد؟ این دوره دوری بدی است. به اسم ما پول میگرند اما به نام خودشان خرج می‌کنند. بعد می‌آیند می‌گویند ما مسئول عبور و مرور از مرز نیستیم. تازه این خوبشان است که جواب می‌دهد. آن سوگلی‌باز که در دروغ گیر کرده و مثل همان روزهایی که هنوز مرجان بودی جواب تلفنت را نمی‌دادند و به تو نمی‌رسیدند اما هی‌ می‌گفتند ما خانم خوب هستیم، هنوز هم به دروغ می‌گویند ما خانم خوب هستیم. ولی خانم خوب برای سوگولی‌هایش. فقط جواب سوگولی‌هایی را میدهد که برایش کار کنند. دیدی، دیدی حالا که رفتی عکست را همه جایشان میزنند؟ دیدی، دیدی حالا که رفتی طرحت را برای این که به نام خودشان کنند همه جا میزنند؟ دیدی، دیدی حالا برایشان عزیز شدی آنقدر که بگویند دوست داشتی‌شان؟ آنقدر از تو نمی‌دانند که به دوستانت گفته بودی از سوگولی‌باز خوشت نمی‌آمده اما او همه جا را پر کرده که مرجان دوست من بوده. دیدی، دیدی حلا سوگولی‌باز جوابت را می‌دهد؟ حالا که وقت نبودنت شده.
بیا، بیا و پروانه بشو، پروانه. بیا من هم پروانه می‌شوم و باهم می‌رویم روی این گل می‌نشینیم و روی آن گل شهد می‌خوریم. بعد یک شمع پیدا می‌کنیم و می‌رویم در آتشش می‌سوزیم. بیا، برگرد، بیا و پروانه شو تا مرجان‌های دیگری از دست ندادیم. مرجان‌هایی که بنیان‌گذار و سوگولی‌باز جواب آنها را نمی‌دهند و مسئول آنها نیستند تا وقتی که پول از آنها بیاید یا خوراک دیده شدن‌شان بشوند یا کاری برای‌شان بکنند. بیا، بیا تا پروانه بشویم، پروانه!
شایان.میم
 

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

چگونه یک دگرباش می‌تواند حرف‌هایش را به شعر بگوید؟ (قسمت چهارم و پایانی)

شعر و اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

در این شماره از مجله، قسمت پایانی «چگونه یک دگرباش می‌تواند حرف‌هایش را به شعر بگوید» را می‌خوانید. در سه شماره‌ی قبل، فراگرفتیم چگونه حرف‌هایمان را به شعر کلاسیک فارسی برگردانیم و در این شماره فراخواهیم گرفت که حرف‌هایمان را به شعر نو یا نیمایی هم برگردانیم، هرچند که قصد ما بیشتر آموزش شعر کلاسیک فارسی بود به روشی آسان، اما درین شماره به صورت اجمالی چند نکته مهم در سرودن شعر نو را یادآور خواهیم شد.قطعا به سلیقه‌ی شاعر برمی‌گردد که چه سبک و سیاقی را برای شعر سرودن برگزیند ولی در همین ادبیات فارسی امروز، شعرای زیادی هم هستند که ژانر به خصوصی ندارند و به هر سبکی شعر می‌سرایند.
آرش سعدی
فصل چهارم: شعر نو
شعر نو یا نیمایی، همانطور که از اسمش برمی‌آید، شعری است که متعلق به عصر حاضر است و سابقه‌ی طولانی‌ای در ادبیات فارسی ندارد، بنیان‌گذار آن نیما یوشیج بوده که با «افسانه»ی خود بیانیه‌ی شعر نو را در واقع منتشر کرد. بنابرین این شعر امروزی‌تر است و برای نسل جدید، سرودن یکی از انواع شعر نو آسان‌تر به نظر می‌رسد در حالی که از نظر من، شعر نو به مراتب سخت‌تر از شعر کلاسیک است. با وجود عدم احتیاج به ابزار کم، یک شعر نوی خوب فاکتورهای بسیار ریزی برای شعر بودن نیاز دارد.
از طرفی نو است چراکه دیگر در وزن و قافیه پیرو شعر کلاسیک نیست، پس نقاط قدرت آن باید بسیار برجسته‌تر باشد که بتواند در ادبیات نیمه‌جان فارسی زنده بماند. شعر نو نیز اقسام متعددی دارد که نمیخواهم با برشمردن آنها پرگویی کنم، اما در کل می‌توان شعر نو را به دو دسته تقسیم کرد: دسته‌ی اول صاحب شیوه‌ای نو در وزن و قافیه هستند معروف به شعر نیمایی و دسته‌ی دوم که بی وزن و قافیه هستند و به شعر آزاد یا سپید معروفند. البته تعاریف مختلفی از شعر نو و انواع آن می‌شود که یکی دیگری را نقض می‌کند، بنابرین برای درک هرچه بیشتر این مقوله پیشنهاد من خواندن چند شعر نو از شعرای مختلف است، مانند سهراب، فروغ و احمدرضا احمدی و شعرای جوانی که گاه اشعاری ماندنی‌تر از این اساتید می‌سرایند که در فضای مجازی به وفور یافت می‌شود.
در همین زمانِ پیدایش محدود نیز، شعر نو به چند دوره زمانی هم تقسیم می‌شود، شعر پیش از انقلاب و بعد از انقلاب، شعر دهه شصتی، شعر دهه هفتادی و شعر نوی دهه هشتادی! و نهایتا شعر پست مدرن که از ادبیات غرب وارد ادبیات فارسی شده و موجبات خلق آثاری گرانبها را فراهم کرده است. البته این تقسیم بندی تنها برای شعر نو نیست و شعر کلاسیک فارسی هم همانطور که گفته شد دستخوش تغییرات زیادی گشته است، اما بحث اصلی ما بر سر ارکانی است که باعث می‌شود شعر نو هر از چندگاهی از شعر کلاسیک فارسی پیشی بگیرد در حالی که شاعران کلاسیک در ابتدا با تقلیدی کورکورانه سعی می‌کنند خود را نسبت به نوظهوران، به روز کنند و اشعاری با مضامینی نو در قالب و وزن قدیمی‌شان بسرایند و در نهایت صحنه را آماده‌ی شعرایی می‌کنند که صاحب ایده هستند و همواره تعادلی بین شعر نو و کلاسیک ایجاد می‌کنند تا یکی از اینها دچار زوال نشود.
ارکانی چون تخیل و احساسات، یک زمانی لازمه ی شعر نو بودند، این قالب شعری، به سبب انعطاف‌پذیری بسیار بالایی که دارد به شدت خود را با شرایط سیاسی، اجتماعی و روانی روز، هماهنگ می‌کند؛ چنان که امروزه اسکیزوفرنی هم می‌تواند یک آرایه برای شعر نو باشد و طرز بیان آن هرچه سورئال‌تر باشد نوتر است. به طور کلی می‌توان گفت که حرف، دیگر به صورت فلسفه‌ و معرفت کلان بیان نمی‌شود بلکه این جزئیات هستند که باعث می‌شود خواننده بتواند برداشت‌های خصوصی از شعرِ شاعر به دست بیاورد، در صورتی که مثلا حافظ را نمی‌توان با قطعیتی که در شعر نوست، برداشتی خصوصی داشت، آن زمان که می‌گوید: «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است» کمتر کسی این حرف حافظ را جدی می‌گیرد که حافظ هم‌زمان گلی را در برگرفته و جامی از می در دست‌هایش و لبی هم از معشوق روی لبهایش است، شاید درست‌تر این باشد که بپنداریم همه‌چیز حتما خوب بوده که حافظ اینگونه سروده. در صورتی که در شعر نوی امروز می‌توانیم دقیقا چنین برداشتی را هم از یک شعر بکنیم که شاعر در حال گل بازی و می نوشی و معاشقه است! همچنین خصوصیت دیگر این شعر پرهیز از ادبیت است و امروزی بودن زبان شعر بسیار حائز اهمیت می‌باشد. این بار عناصر عینی هستند که رکن‌اند نه صور خیال و استعاره، استفاده از آرایه‌های قدیمی دیگر هنر به حساب نمی‌آید، آرایه‌ها نیز باید نو و جدید باشند تا شعری را شعری ناب کنند. نمونه ای از یکی از این اشعار ضدفرم:
«آتش بزن
ذهن گذشته را:
دیدارها
خاکستری‌ست»
کاوه بهمن

بهتر است که از فضای شعر پسانیمایی بیرون بیاییم و به خواننده‌ی عزیز بسپاریم تا درین زمینه بیشتر کنکاش کند. به هر حال هدف من درین مقاله چنان که بارها گفته‌ام، ساختن شکل و هیبت شعر است نه روح و جان آن، اولی نیازمند ابزار است که سعی شد درین مقالات ارائه شود و دومی نیازمند احاساسات خواننده است که برداشت من این است که دگرباشان افرادی احساساتی هستند و این پتانسیل را دارند تا استعداد خودشان را در زمینه سرودن شعر شکوفا کنند.
روش سرودن شعر نو بسیار آسان است اما اینکه یک شعر، شعر نوی خوبی باشد نیازمند تمرین و تکرار است. دیگر به هجاها نیازمند نیستیم، قافیه هم تنها گاهی برای زیبایی می‌تواند استفاده شود، پس کار آسان است. اگر می‌خواهیم آهنگ‌گونه باشه کافی است یک واحد وزنی را تا آخر شعر تکرار کنیم و کلماتی با آن الگو انتخاب کنیم.
مثلا به این شعر سهراب توجه کنید:

اهل کاشانم ← مژدگانی را
روزگارم بد نیست ← مژدگانی بدهید
تکه نانی دارم ← مژدگانی بدهید
خرده هوشی ← مژدگانی
سرسوزن ذوقی ← مژدگانی بدهید
مادری دارم ← مژدگانی را
بهتر از برگ درخت← مژدگانی بدهید
دوستانی ← مژدگانی
بهتر از آب روان ← مژدگانی بدهید ...

هدفم از استفاده از کلمات محدودی چون «مژدگانی را بدهید» نشان دادن وزن شعر بود، با همین سه کلمه می‌توان تقریبا تمام این شعر بلند را تبدیل کرد به مژدگانی بدهید![1] حالا شما می‌توانید یک واحد وزنی دلخواه را برای خود انتخاب کرده و شعر خود را با تکرار مکرر آن واحد وزنی بسازید. اغلب برای شروع لازم است که شما دو گام اولی که در شماره‌ی قبل برای سرودن شعر کلاسیک بیان شد، استفاده کنید، برای یادآوردی یک بار دیگر آن دو گام را آورده می‌شود:

گام اول: هرگاه احساس کردید سخن زیبایی شنیدید یا به ذهن‌تان خطور کرده فورا آن را در تلفن همراه خود یا کاغذ یا دفتری که همراه دارید یادداشت کنید. برای شعر سرودن لازم است که یک دفتر داشته باشید.
گام دوم: در ادامه ی آن جمله‌ی زیبا هر چه به ذهنتان در آن لحظه یا در چند روز آینده می آید، یادداشت کنید درین مرحله نگران وزن و قالب و قافیه شعر نباشید. بنابرین بعد از چند روز شما یک نوشته‌ی چند خطی دارد که می‌تواند در ژانر نو، یک شعر نیز به حساب بیاید.
اما گاهی هم بدون استفاده از نوشته‌های پیشین، می‌شود در لحظه هرآنچه که می‌آید را به عنوان شعر نوشت. کافی است که احساس و تخیل داشته باشد. اگر می‌خواهید موزون باشد، باید سعی کنید وزنی را که انتخاب کرده‌اید تا آخر ادامه دهید، با همان روش تکرار مکرر الگو که پیشتر به آن اشاره شد، اما اگر هم به دلتان ننشست می‌توانید به همان صورت که می‌نویسید با اضافه کردن عناصری چون خیال و کنایه‌ها و استعاره‌های نو و امروزی که در زبان محاوره بسیار زیاد به کار می‌رود آن را به یک شعر نو تبدیل کنید.
نکته مهم: زبان فارسی جزو معدود زبان‌هایی است که می‌شود در آن نوشته‌های رسمی را هم به صورت زبان معیار نوشتاری نوشت و هم زبان محاوره‌ای و هم ترکیبی از این دو. در شعر باید دقت کنید که زبان شعری‌تان تغییر نکند، زیرا این فرصت را از خواننده خود می‌گیرید که بتواند به راحتی با زبان شعر شما رابطه برقرار کند، اگر جایی از «رو» به جای نشانه مفعولی «را» استفاده کردید، سعی کنید تا انتها از همان»رو» استفاده کنید. این نکته را باید مخصوصا در مورد فعل‌ها رعایت کنید، اگر در شعرتان افعال را شکستید، دیگر چهره‌ی زیبایی برای شعر شما نخواهد داشت اگر شکل اصلی و معیار افعال را استفاده کنید، برای مثال، نمونه‌ی زیر، نمی‌تواند جایگاه خوبی در شعر داشته باشد: «وقتی میفهمی عاشقی سوار رویاها میشوی
میری تا جاده های دور ، اون بالاها خدا میشوی[2]»
افعالی چون «میری» و «عاشقی» در این بیت اجازه نمی‌دهند که فعل «می‌شوی» را بشود استفاده کرد بلکه باید از فعل معادل گفتاری آن یعنی «میشی» بهره برد.
برای مثال این قسمت از شعر نو هم، از همان شعر قبلی بازیار استفاده می‌کنیم که در شمار‌ه‌ی قبل آن را به شعر کلاسیک تبدیل کردیم:

شب باران و عشق و آغوش و بوسه ی اول و سر به بالین
جبرئیل دید و به خدا گفت تبارک الله احسن الخالقین
جز دو چشم بلورین من چه دیدم که از لب او عسل نوشیدم
گرمای تن و نفس سینه به سینه، که جز رنگ خدا چیزی ندیدم
صدای نفسش در دلم کرده خانه
هرچه دیوار دور قلبم بود گشت ویرانه
گر در طلب یار دیگر روم ناکامم
چون تو آن گم کرده ام باشی و من می دانم
شمشیر و خنجر به دست با رقیب می جنگم تا بمیرم
به خدا خدا هم باشد ز عشقت جانش بگیرم

کافیست که یک واحد وزنی را انتخاب کنید و مدام جملات را با آن واحد بسازید. مثلا درینجا واحد وزنی «مژدگانی بدهید» به کار گرفته شده است:

شب بارانی و عشق،
اولین بوسه، هم‌آغوشی و خواب...
جبرئیل آمد و دید
مرحبا گفت خدا را که بیاورد پدید
ما دوتا را!
آن دو چشمان بلور
آن لبان عسلی
همه شاید ردّی است که خداوند برای من عاشق، دارد!
و صدای نفست را که درون دل ویرانه‌ی من
خانه می‌سازد و دیوار فرو می‌ریزد...
من به ناکامی خود آگاهم
که به غیر از تو کسی دیگر نیست
اگرم هست برای منِ گم‌کرده به غیر از تو کسی نیست و من آگاهم
باز هم خاتمه می‌خواهد شعر
خاتمه می‌خواهد جنگ
با رقیبی که خداست
او همان بود که گفت: عشق از آنِ شماست!

البته می‌شد که شعر را به طریقی تغییر داد که بدون وزن باشد، که این تمرین را به عهده‌ی خواننده می‌گذاریم. مطلب را در همین جا به پایان می‌رسانیم. از توجه شما به این سلسله نوشتار، بسیار ممنون و سپاسگزاریم. امیدواریم که مطالب مفید بوده باشند. درین شماره حاشیه‌ای به این مطلب پیوست نمی‌شود ولی در شماره‌ی آینده، چند شعر از خواننده‌های عزیز که برای ایمیل مجله فرستاده بودند و درخواست داشتند تا در سرویس شعر و اقلیت بررسی شوند، کندوکاو خواهیم کرد. همچنین تا جایی که از دستمان بربیاید، به پاسخ دادن به انتقادات می‌پردازیم. شما همچنین می‌توانید از هم‌اکنون تا سالیان طولانی، اگر فکر می‌کنید کمکی از دست ما در زمینه‌ی شعر و شاعری برمی‌آید، روی ما حساب کنید و هر زمان که خواستید با ایمیل مجله تماس بگیرید.
به پایان آمد این دفتر
1. همانطور که در شماره‌ی پیشین ذکر شد امروزه غیر از واحدهای وزنی عربی چون فعلاتن، فاعلن و ... واحدهای فارسی و اعداد نیز استفاده می‌شوند. حالا اشکالی هم پیش نمی‌آید که ما بیاییم و از مژدگانی بدهید استفاده کنیم برای نشان دادن وزن شعر
2. این شعر از مریم حیدرزاده به عمد تغییر داده شد تا فرصتی شود برای یادگیری

منابع:
هوشنگ گلشیری، «همخوانی با هماوازان، افسانه‌ نیما، مانیفیست شعر نو»، مفید، دوره‌ جدید، بهمن ۱۳۶۵
گونه‌های نوآوری در شعر معاصر ایران (نقد و بررسی)، دکتر کاووس حسن لی، نشر ثالث، ۱۳۸۳
سه دهه شاعران حرفه‌ای:علی باباچاهی(انتشارات ویستار:۱۳۸۱(
احمدی، «موج سوم در ترازو - بخش اول»، فصلنامه ایران‌شناسی، ۵۷۱
راز گل سرخ، نقد و گزیده شعرهای سهراب سپهریف به اهتمام سحر معصومی، تهران، موسسه انتشارات نگاه، 1381، صفحه103
حسنی، حمید. موسیقی شعر نیما (تحقیقی در اوزان و قالب‌های شعری نیمایوشیج). تهران: انتشارات کتاب زمان، 1371.
ویکی‌پیدیا فارسی

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

بهاریه‌ای از کیارش: تبریک عید

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
پروردگارا هر سال را به اميد سالي بهتر به اتمام ميرسانم
پروردگارا سالي كه گذشت پر از فراز و نشيب خنده ها و گريه ها غم و شادي و هر آنچه تو مقدر نمودي گذشت.
پروردگارا ميدانم در همين نزديكي لاي سبزه‌ي عيد در تنگ ماهي در كنار سفره‌ي هفت سين نشسته‌اي.
ميدانم كه به من لبخند ميزني مرا نوازش ميكني مرا ميبوسي
دلم رامثل فصل نو و سال نو تازه وبي رياتر كن
پروردگارا از تو ميخواهم دوستانم را در اين تازگي و شادي سهيم كني
کیارش لاماژور

بهاریه‌ای از بازیار: بهار نیا

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
 آه وای شیون
از مرگ باریدن
پرنده‌های مهاجر بازنگردید
در بهار امسال‌مان گلی نمی روید
جایی سبز نیست. همه رفته اند
زمستان هم خجالت کشید بیاید
برف هیچ
باران هیچ
عاشق و معشوق هیچ
حتی چتری هم نبود
زمستان جاده‌ای بی‌پایان بود.
انتها نداشت
بهار نیا
من زمستان را می خواهم، دوباره و دوباره
زمستان دلچسب بود، مثل بوی دود شمعی که خاموش می شود
بهار نیا
ما برف را دوست داریم
آغوش‌های پر از عشق و ترسی که سردش بود در کوچه‌های خلوت
صدای سکوت نشستن برف روی سر و شانه‌هایمان
زبری ته‌ریش‌هایمان که مو بر تنمان راست می‌کرد
دیدن آسمان نارنجی که مژده آمدن برف را می‌داد
بهار نیا
سالهای بد تنهایی‌ات را بردار و برو
گنجشک‌ها خفه‌خون بگیرید
برای که می خوانید؟
مزد صدای شما دمپایی‌ام هست که به درخت پرت می کنم
زور زدنم بی فایده بود
بهار آمد
صدای انفجار سکوت گوشم را کر کرد
من تنها بودم
بهار تکراری شده‌ای
آنقدر که قبل تحویل گرفتنت بویت را حفظ شده ام
چه زود آمدی
قبل از آمدنت از پشت پنجره فریاد می زدم: نیا! نیا!
نمی خواهم سرنوشتم را با تو تقسیم کنم. اما پنجره اتاقم رو به هیچ باز بود
حتی درختان هم نمی‌خواستند بیدار شوند
تو آمدی. خب که چه؟؟
دیدی؟
هیچ خبری نیست
زمستان خدانگهدار
همه را بردی
بهار رویت را کم می‌کنم
از خرگوش کمتر نیستم
می خوابم
اما این بار به خواب بهاری می‌روم
شاید شرمسار شوی و بروی
بازیار

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

بهاریه‌ای از محمد آسمانی: فصل سبز

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
من ایرانی‌ام
اواسط دهه‌ی شصت در ابتدای انقلاب و در بهبهه‌ی جنگ به دنیا آمده‌ام
در مدرسه درس سیاست را نه در غالب کتابهای تاریخ و اجتماعی بلکه از زبان معلم دینی و قرآن آموخته‌ام
نوجوانی را با ترس و کتمان احساسات گذرانده‌ام
جوانی را با اولین پک سیگارم و با هم‌جنسم تجربه کرده‌ام
بزرگ شدم، در جامعه ای که همه یا گرگ بودند یا بره
تجربه کردم، همیشه شکست مقدمه‌ی شکست‌های بعدی‌ست
فهمیدم برای زنده ماندن باید سکوت کنی
حال بیست و چند سال از من میگذرد
و تجربه بهاری دیگر
فصلی نو از برای زمین و سالی نو از برای من
به گذشته که خیره می‌شوم جز آرزوهای بر باد رفته‌ام چیزی برایم نمانده
به بهار که می‌اندیشم آینده‌ای سبز تجسم می‌کنم
زمین روز به روز ویران‌تر می‌شود و من روز به روز پیرتر
اما بهار برای من نویدبخش آینده‌ای سبز است
آغاز فصلی سبز برای من
برای ما
محمد آسمانی

 

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بهاریه‌ای از مزدک زندیک

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
هی آبروی دل را این چشم تر بریزد
سوزم به داغ غیرش این‌بار اگر بریزد
تا سبزی لب رود میبیند این سیه‌رو
با بانگ رود رودم بار دگر بریزد
او ابر بی قرار و من التماس باران
من بیشتر بکوشم او بیشتر بریزد
ماندم به دیر دوری با مختصر صبوری
ترسم کند عبوری وین مختصر بریزد
هرچند بند صد پند دست طلب گرفتند
خواهم که جان این پیر بر آن پسر بریزد
شبگرد شاهد شعر چشمش شراب و شمشیر
پیش آید و به چشمی خون جگر بریزد
گرچه به خون تپیده این مرغک رمیده
بازش هوا گرفته تا باز پر بریزد
طوطی طبع تندم بی‌تاب تیز چنگیست
تا آن بگویدش تلخ تا این شکر بریزد
مزدک زندیک

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

بهاریه‌ای از فرزانه: هوای بی‌قرار

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
 


ای هوای بی‌قرار
امان بده
نبار
من با این آسمان ابری‌ات
دل‌گرفته و غمگینم
تو اگر بباری دیگر طاقتم تمام می‌شود
من هم می‌بارم

نسیم خنک و باد بهاری
سبزی درخت و شکوفه‌ی شاخه‌ها
همه لبخند است بر لبم
اما
باران‌های بی‌قرارت مرا به گریه می‌‌اندازد
ببار اما این‌قدر بی‌قرار نبار
فرزانه

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بهاریه‌ای از سامان درخشان: بهار؛ زيبا واژه‌ي نو شدن...

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92) 
حيات،كالبد بودن است...
احساس، دليل عشق و عشق، دليل زندگي.
و بهار؛ زيبا واژه‌ي نو شدن و نويد دليلي دوباره، نويد احساس و زندگي.
و هم اكنون بهار از پس سال ها و قرن ها باز از مرگ مادر فرسوده‌اش و از اعماق وجود سردش؛ همچون ققنوسي سبز و شاداب زايش يافت و حرير سبز حيات را بر دامن خسته و رنجور زمين سخاوتمند گستراند و باز صداي فرح‌بخش زندگي از كالبد طبيعت برون آمد و سمفوني دل‌انگيزش اميد دنيايي نو را نويد بخشيد. كائنات از نداي مطبوعش جان گرفت و آسمان را به واسطه‌ي حرارت و نظم ضرب آهنگش رام و آرام ساخت.
بهار؛ واژه‌ي بي‌بديل طراوت و عشق و شروع است. حياتي است از پس مرگ. حكميست براي اعدام انديشه‌هاي پوچمان، سلاخي بي‌رحمانه افكار زشتمان. حرارتی‌ست براي سوزاندن هر آنچه وجودمان به واسطه‌ي آن سنگ و سرد شده است، بهانه‌اي‌ست براي آغازي دوباره و زماني است براي جوانه زدن نهال اميد، عشق و محبت در باغچه‌ي پر صفاي دل‌هاي رنگين كماني‌مان.
سال پيشين گذشت. پر از فراز و نشيب... سال پيش براي همه ما تلفيقي از لحظات تلخ و شيرين بود؛ سرشار از لحظات شاد و غمگين. پر بود از موفقيت‌ها و شكست‌هايي كه در آغوش كشيديم؛ دل‌هايي كه شاد كرديم، قلب‌هايي كه شكانديم و اشك‌هايي كه ريختيم. عاشق شديم و لحظه جدايي را تجربه كرديم و بسياري باز با حس تنهايي انس گرفتيم. ولي با وجود هر آنچه روزگار براي‌مان به ارمغان آورد باز هم ايستاديم و باز هم نوروزي ديگر را جشن گرفتيم و باز مانند هميشه، اندوهي را از پس شادي‌مان حس كرديم و چه اندوهي دردناك‌تر از اشك مادري داغ‌دار، ناله‌ي پدري بي‌خانمان و مرگ فرزندي عزيز...در لذت بهار بوديم كه پاره‌اي از وطنمان لرزيد. بوشهر و بهار بوي اندوه به خود گرفت و اندوه آن دل همه‌مان را به درد آورد و قلب تك‌تك‌مان را به واسطه‌ي خود لرزاند و امروز گل‌هاي بهار در بوشهرمان باز به رنگ غم مي‌رويد. گرچه تلخي حقيقت كام‌هاي‌مان را تلخ كرده، ولي همچنان اميد، زنده است و همواره جاودانه خواهد ماند.
بهار زيبايي و نوروز طبيعت را به تمامي مردم پاك سرزمينم و به خصوص دگرباشان عزيز و خوانندگان اقليت شادباش مي‌گويم و اميدوارم سال 92 براي همه ما سرشار از روزهاي خوب و لحظات بر‌آورده‌شدن آرزوهاي‌مان باشد.
سامان درخشان

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

بهاریه‌ای از هوداد

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)



آنروز را فراموش نمی‌کنم. خورشید هنوز بیرون نیامده بود اما جلوه هایی از نورش که در آسمان پخش شده بودند نزدیک بودن خودنماییش را خبر می‌دادند. خنکای هوای صبح را بر پوست بدنم احساس می‌کردم و نسیم ملایمی با لطافت لمسم می‌کرد. مرغ شانه به سری که وسط جاده خاکی باغ نشسته بود با دیدن من پر کشید و رفت. هوس کردم در آغوش درخت گردوی پیری که بعد از گذراندن یک زمستان دیگر از خواب بیدار شده بود بنشینم تا با برگهای سبز کوچک نورس‌اش کمی مرا نوازش کند. چشمهایم را بستم و خودم را رها کردم. پلکهایم داشتند سنگین می‌شدند و در نیمه هشیاری غوطه ور بودم که صدای پیرمرد مهربانی از پشت سرم گفت «چقدر از پارسال تا الان فرق کردی». بدون اینکه چشمهایم را باز کنم آرام سرم را به طرف راست چرخاندم طوری که صورتم به پوست درخت چسبید و گفتم «از چه نظر فرق کردم؟». گفت «فقط می تونم بگم فرق کردی، اون بچه ای که پارسال بودی نیستی. انگار یه چیزی درون تو اتفاق افتاده. قابل گفتن نیست». گفتم «آره، دلم شکسته». از من خواست برایش تعریف کنم، من هم که امنیت را در آغوشش احساس می کردم برایش تعریف کردم که چطور با یک پسری آشنا شده بودم که یکدیگر را خیلی دوست می‌داشتیم، برایش تعریف کردم که چه احساسات خوبی را برای اولین بار در زندگی‌ام تجربه کرده بودم و برایش تعریف کردم چه شد که از ترس اینکه آدمها ممکن بود چه بگویند و چه بکنند دوستی ما تمام شده بود. فشار دو تا از شاخه‎های نازک درخت که محکم من را بغل کرده بودند را احساس می‌کردم. با یکی از برگهایش اشکهایم را از روی گونه‌هایم پاک می‌کرد. نمی‌دانم چه وقت خوابم برد. وقتی بیدار شدم درخت سرد شده بود و همه برگهایش روی زمین ریخته بودند. دیگر صدایی نمی آمد. بلند شدم و ایستادم. گرمای زیادی را درون سینه‌ام احساس می‌کردم، داغ شده بودم. ترسها و اضطراب‌هایم در آن حرارت می‌سوختند و خاکستر می‌شدند. می‌دانستم که دیگر برایم اهمیتی ندارد که به خاطر یک دوست داشتن ممنوعه ممکن است چه اتفاقاتی برایم بیفتد و می‌دانستم که می‌توانم این حرارت را همانگونه که به من منتقل شده به کسی که دوستش می‌داشتم هم انتقال دهم. می‌دانستم که می‌توانیم.
هوداد

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

بهاریه‌ای از مسعود ایرانی: تعمید در اسطبلِ طبیعت

بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

 
 
در همه حال، پرگار طبیعت با لطافتی بازیگوشانه، ما را به سمتِ لابیِ اصیل و درونی خودمان چرخانده‌است. به هوایِ برون‌رفت از‌این چارچوب‌هایِ گوتیک و فضایِ گروتسک شهری، از نگاه‌هایِ آبستره و تک‌ساحتی، از پستان‌هایِ شیشه‌ای آکواریومِ مجاز؛ خون مان را می‌خرد تا تو با خونبهایت سر راست بروی دنبالِ اکتشافِ حیطه‌هایِ نامکشوفی که مافیایِ شهر در قابِ رسانه از تو دزدیده‌است؛ مثلِ جست و خیزهایِ‌ یک وزغِ کفرگو زیر جلبک‌هایِ ‌یک صخره؛ ‌یا مکاشفه‌ای که از جفت‌گیریِ دو کبوترِ پاکدامن، زیر قبایِ تجربه‌هایِ زیسته‌ات می‌خزد.
جایی که جنسیتِ‌یک درخت، تو را مثلن درگیر با دغدغه‌هایِ مثلن جنبش فمینیستی نمی‌کند؛ جایی که بازیِ عقربه‌هایِ مدرنیته، پشتِ منطقه‌ی آفسایدِ ثانیه‌ها می‌خشکد و به خواب می‌رود؛ جایی که پایِ خزنده و مخملیِ آوریلِ فتنه گر، با سکوتی که در شعر ترانسترومر، سایه‌ات را طعنه می‌زند؛ چون ویلونی در جعبه‌ی سیاهش، حمل می‌شود تا موتیف‌هایِ فراوانی را زیر دیگِ خاطره‌هایِ بهاریت، هیزم کند. هر جا که رگ‌هایِ متورم و خُرده پاره‌هایِ رویایِ مدرن، نشتر خورده‌اند؛ انگیزش‌گرهایِ طبیعی قابل رصد و رهگیری‌اند.
طبیعت، تنها چیزی است که با مقاومتی مثال زدنی تاکنون در همه‌ی عرصه‌ها سخت جانی کرده‌است و ابزارهایِ دریدنِ رویایِ مدرنیته را در اختیار گرفته‌است و مثل سوررئالیزمی ‌پنهان که جادویِ دگماتیزم پوزیتیویه را در هم می‌پیچید و می‌بلعد، می‌تواند قلمروهایِ اسطوره‌ی مدرن و هژمونیِ افشانِ مک‌دونالد و کارناول‌هایِ ‌یائسه‌ی شهری را در خیالی إستحاله گر، به تجزیه کشد و چـُرتِ میزانسن‌هایِ سکوت و نگاتیوِ نقاب‌هایِ کدگذاری شده را در هم شکسته و از عمودِ ساختار فرو ریزد و تلورانس‌هایِ طبیعی و إغواگر را جایگزینِ بوطیقایِ ذهن‌هایِ پاساژی و پاساژهایِ ذهنی گرداند.
چه نحوستی می‌تواند در طبیعت و چشمه‌هایِ جاری‌اش باشد؟! نحوست آنجاست که به قولِ بایرون، ساعتِ تقدیر، پایِ لنگِ شب را زیر رانِ بلورین روز مردد نگاه دارد؛ کلوزآپ‌هایِ‌ یک چشم‌اندازِ گشوده بر فرازِ شهر، با اسلوموشن‌هایی طبیعی که مردمکِ چشم‌ها را از چاردیوارهایِ شهر می‌دزدد؛ ‌ایثار طبیعت در سمتِ مرکز درونیِ پرگار ذهنِ ماست که با تن هر سرو بر لب جو، چون آهی بلند بر آسمان تنوره می‌کشد. آدمی‌زاده‌ای که چون گرازی، سرگردان، در دل شهر‌ها و خیابان‌هایِ مدرن، خویش را جویده جویده از روده بالا می‌آورد؛ نیازمندِ شوک‌هایی‌ این چنین طبیعی و بکر است که خونش را از حبسِ چرخه‌ی مونتاژ باز رهاند و شعر طبیعت را چکه به چکه در گلویِ اسبِمژه‌هایش حفر کند. شاعری رومنی به نام لیندا ماریا بارو، چه گزارشی از طبیعتِ وحشی آدمی ‌بر تاسِ خوانش ما می‌ریزد آنجا که می‌گوید: سال‌ها قبل، جنگجویانِ چنگیز خان، گمشده در جلگه‌هایِ پهناور، تشنه و عطشناک، برایِ زنده ماندن، خونِ اسب‌ها را می‌نوشیدند؛ به همین سان آدمی، باید در اسطبل طبیعت، ‌این شامِ آخر زمین، خون مسیحِ شعر را لاجرعه سرکشد و اسب‌هایش را بی وقفه در خونِ خود بدواند.
شاید که از‌این رهگذر دیالک تیکِ ‌یورتمه وارِ متروها و زُل زدن‌هایِ خاموش به خیلِ همسفرانِ خیره‌اش را، زیر ضرباهنگِ پچپچه‌هایِ جویبار بهاری، در کنجِ غرش‌هایِ درونش بر خویش، لحظه تراپی کند!
چه موهبتی است ‌این تعمیدِ خیس در جمجمه‌های‌ غوطه ور!
مسعود ایرانی