بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
آه وای شیون
از مرگ باریدن
پرندههای مهاجر بازنگردید
در بهار امسالمان گلی نمی روید
جایی سبز نیست. همه رفته اند
زمستان هم خجالت کشید بیاید
برف هیچ
باران هیچ
عاشق و معشوق هیچ
حتی چتری هم نبود
زمستان جادهای بیپایان بود.
انتها نداشت
بهار نیا
من زمستان را می خواهم، دوباره و دوباره
زمستان دلچسب بود، مثل بوی دود شمعی که خاموش می شود
بهار نیا
ما برف را دوست داریم
آغوشهای پر از عشق و ترسی که سردش بود در کوچههای خلوت
صدای سکوت نشستن برف روی سر و شانههایمان
زبری تهریشهایمان که مو بر تنمان راست میکرد
دیدن آسمان نارنجی که مژده آمدن برف را میداد
بهار نیا
سالهای بد تنهاییات را بردار و برو
گنجشکها خفهخون بگیرید
برای که می خوانید؟
مزد صدای شما دمپاییام هست که به درخت پرت می کنم
زور زدنم بی فایده بود
بهار آمد
صدای انفجار سکوت گوشم را کر کرد
من تنها بودم
بهار تکراری شدهای
آنقدر که قبل تحویل گرفتنت بویت را حفظ شده ام
چه زود آمدی
قبل از آمدنت از پشت پنجره فریاد می زدم: نیا! نیا!
نمی خواهم سرنوشتم را با تو تقسیم کنم. اما پنجره اتاقم رو به هیچ باز بود
حتی درختان هم نمیخواستند بیدار شوند
تو آمدی. خب که چه؟؟
دیدی؟
هیچ خبری نیست
زمستان خدانگهدار
همه را بردی
بهار رویت را کم میکنم
از خرگوش کمتر نیستم
می خوابم
اما این بار به خواب بهاری میروم
شاید شرمسار شوی و بروی
از مرگ باریدن
پرندههای مهاجر بازنگردید
در بهار امسالمان گلی نمی روید
جایی سبز نیست. همه رفته اند
زمستان هم خجالت کشید بیاید
برف هیچ
باران هیچ
عاشق و معشوق هیچ
حتی چتری هم نبود
زمستان جادهای بیپایان بود.
انتها نداشت
بهار نیا
من زمستان را می خواهم، دوباره و دوباره
زمستان دلچسب بود، مثل بوی دود شمعی که خاموش می شود
بهار نیا
ما برف را دوست داریم
آغوشهای پر از عشق و ترسی که سردش بود در کوچههای خلوت
صدای سکوت نشستن برف روی سر و شانههایمان
زبری تهریشهایمان که مو بر تنمان راست میکرد
دیدن آسمان نارنجی که مژده آمدن برف را میداد
بهار نیا
سالهای بد تنهاییات را بردار و برو
گنجشکها خفهخون بگیرید
برای که می خوانید؟
مزد صدای شما دمپاییام هست که به درخت پرت می کنم
زور زدنم بی فایده بود
بهار آمد
صدای انفجار سکوت گوشم را کر کرد
من تنها بودم
بهار تکراری شدهای
آنقدر که قبل تحویل گرفتنت بویت را حفظ شده ام
چه زود آمدی
قبل از آمدنت از پشت پنجره فریاد می زدم: نیا! نیا!
نمی خواهم سرنوشتم را با تو تقسیم کنم. اما پنجره اتاقم رو به هیچ باز بود
حتی درختان هم نمیخواستند بیدار شوند
تو آمدی. خب که چه؟؟
دیدی؟
هیچ خبری نیست
زمستان خدانگهدار
همه را بردی
بهار رویت را کم میکنم
از خرگوش کمتر نیستم
می خوابم
اما این بار به خواب بهاری میروم
شاید شرمسار شوی و بروی
بازیار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر