زندگی اقلیتی (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
مدتها بود که میخواستم از تو بنویسم. از وقتی رفتی زندگیم خیلی بهتر شده. با آدما دیگه بدرفتاری نمیکنم که هیچ؛ خیلی هم به اطرافیانم کمک میکنم اونها هم خیلی از دستم راضی و خوشحالند هرچند که هنوز نمیدونن من ایدز دارم.
امیدوار بودم که برگردی، حالا که منم آلوده کردی. حالا که هر دو راز همو میدونیم ولی رفتی و از تو حالا همین یه هدیه واسم مونده که تا آخرین روز عمرم توی وجودم همراه من میمونه. وقتی «اقلیت» خواست تا در مورد ایدز یه نفرو پیدا کنم که آلوده باشه، بهترین فرصت رو دیدم که از خودم بنویسم. حالا یه عالمه صفحهی خالی دارم که یه روز آرزوم بود توش حرفامو بگم. حرفایی که بعد از رفتن تو، به بغض تبدیل شدن و مثل خوره تمام وجودمو داشتن میخوردن.
هنوز صحنهی گریه کردنت توی ذهنمه وقتی داشتی از طرز آلوده شدنت توسط دوستدخترِ برادرت صحبت میکردی. همون دختره که به قول خودت تهرانو آباد کرده. خیلی سعی کردم پیداش کنم و ببینمش تا انتقام خودمو و خودت رو ازش بگیرم ولی بعد از یه مدت بی خیالش شدم و دیدم اون هم یه بدبختیه مثل ما و خودش تقصیری نداره. تا اینکه خیلی اتفاقی توی یه جمع دیدمش با برادرت. باهاش طرح دوستی ریختم تا بهش کمک کنم. تا بهش بفهمونم که نباید با جون آدما بازی کنه.
وقتی با سحر صمیمیتر شدم، دعوتش کردم خونمون، هنوز منو کامل نمیشناخت و نمیدونست که دوست دخترم بودی. نشستم باهاش به صحبت کردن و مشروب خوردن و همهی جریاناتی که واسمون اتفاق افتاد موبهمو بهش گفتم. از آلوده شدن من، از خودکشی تو...
باور نمیکرد که به خاطر آلوده شدن من خودت رو از بین برده باشی. میگفت اینها همهاش قصه است که از خودم درآوردم، حقم داره شبیه قصههاست...
وقتی از سحر پرسیدم خودش چه جوری به ایدز گرفتار شده، داستانشو واسم تعریف کرد:
«مجبور شدم از خونه فرار کنم، یکی بود که خیلی خاطرمو میخواست به خاطرش لگد زدم به همهچی. پسره خیلی جیگر بود و همه چی داشت. نامرد خیلی هم بهم عشق و عاشقیشو نشون میداد ولی ولم کرد و رفت. سواد که نداشتم، پول و خانواده هم که نداشتم مجبور شدم یه دورهای تن فروشی کنم، نمیدونم از کدوم بی پدر مادری ایدز گرفتم ولی از وقتی فهمیدم حال خیلیا رو گرفتم. یه بار خواستم توبه کنم رفتم مشهد اونجا با یه پسره آشنا شدم که خیلی مایهدار بود گفت اگه بهش خوب سرویس بدم واسم خوب خرج میکنه. منم بدم نمیومد ازش ولی نامرد نگفت که با باباشم باید بخوابم. خلاصه توی یه روز، یه پدر و پسرو با هم آلوده کردم. ولی بعدش خیلی پشیمون شدم و از اون روز تا حالا دیگه اگرم با کسی بودم یا بهش گفتم اچایوی مثبتم یا اینکه خیلی مراقبت کردم تا آلوده نشه...»
ازش پرسیدم چرا با سمیه خوابیدی؟ مگه به مردا علاقه نداری؟ ازش اینارو پرسیدم ، چیزایی که تو هیچ وقت جوابشو بهم ندادی ولی سحر همه رو بهم گفت:
«من تو عمرم فقط با یه دختر بودم اونم سمیه بود. اونم تازه من دلم نمیخواست. یه روز امیر با موتورش اومد دنبالم گفت بریم خونشون، فکر میکرد کسی نیست. آخه مادرشینا رفته بودن مسافرت، اونم گفته بود خودش برنامه سفر داره و قبل از رفتن اونا رفت خونهی دوستش تا مثلا بگه رفته مسافرت. وقتی رفتند، امیر زنگ زد خونه تا مطمئن شه کسی خونه نیست، کسی هم جواب تلفونو نداد. ولی اون روز سمیه نرفته بود با مادرشینا مسافرت، قرار شده بود فرداش بره تا یه سری کارارو انجام بده. من و امیر راه افتادیم رفتیم خونه. امیر کلید انداخت درو باز کرد دید سمیه لخت از حموم درومده توی هال داره خودشو خشک میکنه من یه کم خجالت کشیدم وقتی دیدم این صحنه رو، خب سمیه و امیر خواهر برادرند. ولی امیر خیلی بی چشم و رویی کرد و سر سمیه داد زد که این چه وضعیه و اینا. سمیه بنده خدا هم حوله اش کوچیک بود به همه جاش نمیرسید تا خودشو بپوشونه، امیرم نمیزاشت بره تو اتاقش. اون روز امیر حال منو از خودش به هم زد ولی خب چی کار کنم خرجمو میده و من کسی رو جز اون ندارم. مجبورمون کرد با هم رابطه جنسی داشته باشیم و خودشم از دور مارو نگاه میکرد. بعدا به سمیه گفتم که ایدز داشتم و اصلا ممکن نیست از من آلوده شده باشه آخه مگه زن به زن هم آلوده میشه؟ سمیه خیلی ترسید چند وقتی صبر کرد رفت آزمایش داد، بهم زنگ زد گفت که آلوده شده. من نمیدونم چه جوری ممکنه سمیه از من ایدز گرفته باشه ولی اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم. سمیه با هر کلمهای که میگفت بغضش میترکید...»
سمیهی عزیزم ای کاش همون موقع بهم میگفتی تا بتونم ازت حمایت کنم، اون روزای سختو که مدام منو شاد میکردی و هدیه میخریدی واسم تا غصههامو فراموش کنم خودت پر از غم بودی.
نباید تنهام میزاشتی. نباید وقتی می فهمیدی که منم آلوده شدم خودتو میکشتی. از وقتی که دیگه نیستی هفت سال میگذره. دیگه نمیتونم با کسی رابطه بگیرم بعد از تو. یعنی بخوامم کسی نیست. فقط اینو بهت بگم که تو مرکزی که دارم کار میکنم واسهی اچایوی مثبتا، هر زنی که اسمش سمیه باشه، خبر آلودگیش نابودم میکنه. ای کاش نمی رفتی...
امیدوار بودم که برگردی، حالا که منم آلوده کردی. حالا که هر دو راز همو میدونیم ولی رفتی و از تو حالا همین یه هدیه واسم مونده که تا آخرین روز عمرم توی وجودم همراه من میمونه. وقتی «اقلیت» خواست تا در مورد ایدز یه نفرو پیدا کنم که آلوده باشه، بهترین فرصت رو دیدم که از خودم بنویسم. حالا یه عالمه صفحهی خالی دارم که یه روز آرزوم بود توش حرفامو بگم. حرفایی که بعد از رفتن تو، به بغض تبدیل شدن و مثل خوره تمام وجودمو داشتن میخوردن.
هنوز صحنهی گریه کردنت توی ذهنمه وقتی داشتی از طرز آلوده شدنت توسط دوستدخترِ برادرت صحبت میکردی. همون دختره که به قول خودت تهرانو آباد کرده. خیلی سعی کردم پیداش کنم و ببینمش تا انتقام خودمو و خودت رو ازش بگیرم ولی بعد از یه مدت بی خیالش شدم و دیدم اون هم یه بدبختیه مثل ما و خودش تقصیری نداره. تا اینکه خیلی اتفاقی توی یه جمع دیدمش با برادرت. باهاش طرح دوستی ریختم تا بهش کمک کنم. تا بهش بفهمونم که نباید با جون آدما بازی کنه.
وقتی با سحر صمیمیتر شدم، دعوتش کردم خونمون، هنوز منو کامل نمیشناخت و نمیدونست که دوست دخترم بودی. نشستم باهاش به صحبت کردن و مشروب خوردن و همهی جریاناتی که واسمون اتفاق افتاد موبهمو بهش گفتم. از آلوده شدن من، از خودکشی تو...
باور نمیکرد که به خاطر آلوده شدن من خودت رو از بین برده باشی. میگفت اینها همهاش قصه است که از خودم درآوردم، حقم داره شبیه قصههاست...
وقتی از سحر پرسیدم خودش چه جوری به ایدز گرفتار شده، داستانشو واسم تعریف کرد:
«مجبور شدم از خونه فرار کنم، یکی بود که خیلی خاطرمو میخواست به خاطرش لگد زدم به همهچی. پسره خیلی جیگر بود و همه چی داشت. نامرد خیلی هم بهم عشق و عاشقیشو نشون میداد ولی ولم کرد و رفت. سواد که نداشتم، پول و خانواده هم که نداشتم مجبور شدم یه دورهای تن فروشی کنم، نمیدونم از کدوم بی پدر مادری ایدز گرفتم ولی از وقتی فهمیدم حال خیلیا رو گرفتم. یه بار خواستم توبه کنم رفتم مشهد اونجا با یه پسره آشنا شدم که خیلی مایهدار بود گفت اگه بهش خوب سرویس بدم واسم خوب خرج میکنه. منم بدم نمیومد ازش ولی نامرد نگفت که با باباشم باید بخوابم. خلاصه توی یه روز، یه پدر و پسرو با هم آلوده کردم. ولی بعدش خیلی پشیمون شدم و از اون روز تا حالا دیگه اگرم با کسی بودم یا بهش گفتم اچایوی مثبتم یا اینکه خیلی مراقبت کردم تا آلوده نشه...»
ازش پرسیدم چرا با سمیه خوابیدی؟ مگه به مردا علاقه نداری؟ ازش اینارو پرسیدم ، چیزایی که تو هیچ وقت جوابشو بهم ندادی ولی سحر همه رو بهم گفت:
«من تو عمرم فقط با یه دختر بودم اونم سمیه بود. اونم تازه من دلم نمیخواست. یه روز امیر با موتورش اومد دنبالم گفت بریم خونشون، فکر میکرد کسی نیست. آخه مادرشینا رفته بودن مسافرت، اونم گفته بود خودش برنامه سفر داره و قبل از رفتن اونا رفت خونهی دوستش تا مثلا بگه رفته مسافرت. وقتی رفتند، امیر زنگ زد خونه تا مطمئن شه کسی خونه نیست، کسی هم جواب تلفونو نداد. ولی اون روز سمیه نرفته بود با مادرشینا مسافرت، قرار شده بود فرداش بره تا یه سری کارارو انجام بده. من و امیر راه افتادیم رفتیم خونه. امیر کلید انداخت درو باز کرد دید سمیه لخت از حموم درومده توی هال داره خودشو خشک میکنه من یه کم خجالت کشیدم وقتی دیدم این صحنه رو، خب سمیه و امیر خواهر برادرند. ولی امیر خیلی بی چشم و رویی کرد و سر سمیه داد زد که این چه وضعیه و اینا. سمیه بنده خدا هم حوله اش کوچیک بود به همه جاش نمیرسید تا خودشو بپوشونه، امیرم نمیزاشت بره تو اتاقش. اون روز امیر حال منو از خودش به هم زد ولی خب چی کار کنم خرجمو میده و من کسی رو جز اون ندارم. مجبورمون کرد با هم رابطه جنسی داشته باشیم و خودشم از دور مارو نگاه میکرد. بعدا به سمیه گفتم که ایدز داشتم و اصلا ممکن نیست از من آلوده شده باشه آخه مگه زن به زن هم آلوده میشه؟ سمیه خیلی ترسید چند وقتی صبر کرد رفت آزمایش داد، بهم زنگ زد گفت که آلوده شده. من نمیدونم چه جوری ممکنه سمیه از من ایدز گرفته باشه ولی اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم. سمیه با هر کلمهای که میگفت بغضش میترکید...»
سمیهی عزیزم ای کاش همون موقع بهم میگفتی تا بتونم ازت حمایت کنم، اون روزای سختو که مدام منو شاد میکردی و هدیه میخریدی واسم تا غصههامو فراموش کنم خودت پر از غم بودی.
نباید تنهام میزاشتی. نباید وقتی می فهمیدی که منم آلوده شدم خودتو میکشتی. از وقتی که دیگه نیستی هفت سال میگذره. دیگه نمیتونم با کسی رابطه بگیرم بعد از تو. یعنی بخوامم کسی نیست. فقط اینو بهت بگم که تو مرکزی که دارم کار میکنم واسهی اچایوی مثبتا، هر زنی که اسمش سمیه باشه، خبر آلودگیش نابودم میکنه. ای کاش نمی رفتی...
دوستدار تو بهار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر