باشگاه نویسندگان (شماره سوم، دی و بهمن 91)
حرف تکراري تو کتم نميره. از خودم زيادي شاکي ام. ميگن ما وجود نداريم،
راست هم ميگن، ما وجود نداريم. بيشتر از همه خود من. وقتي که راست راست دارم توي
اين مملکت راه ميرم و خودمو دروغي نشون ميدم سرنوشتم همينه. اصلا حقمه. اينقد سکوت
کرديم که همه باورشون شده وجود نداريم.
خواهرم توي روي خودم به من و امثالِ من فحش ميده، دهنمو گل بستم. واسه
چي؟ واسه اينکه از سمتش زيرِ سوال برم؟ واسه اينکه مثه هميشه باهام رفتار نکنه؟
واسه اينکه رفتارش باهام عوض نشه؟ واسه اينکه فک کنه مثه خودشم! تا کي ميخوام
سکوت کنم؟
اشکم درمياد وقتي بابابزرگم ميگه جوونها
موقعيت ازدواج ندارن ميرن «همجنسباز» ميشند! جيگرم پاره پاره ميشه وقتي خواهرِ
بزرگم به زنپوش ميگه مريض. دلم مي خواد خفه کنم همکارمو
وقتي ميگه دوستم ازم خواسته ازتون آدرس بگيرم براي امرِ خير برسيم خدمتتون!
حالم از هرچي سنّته بهم مي خوره وقتي حتي براي احساست هم بايد شلاق
بخوري.حالم از خودم بد ميشه وقتي مي بينم دخترِ آرزوهام داره جلوي چشمم از حسش به
يه پسر ميگه و من دارم براي خودش بال بال ميزنم.
من و شما همه وضعمون همينه. بزرگترين ظلم رو داريم خودمون در حقِ
خودمون ميکنيم. تنهاييم؟ حقمونه. چون حتي حاضر نيستيم واسه آينده مون ريسک بکنيم.
داريم شخصِ مورد علاقه مون رو جلو رومون مي بينيم، جرات نداريم باهاش حرف بزنيم.
نمي خواد همون اول بگي بابا من اينم؛ باهاش حرف بزنيم. رابطه باهاش برقرار کنيم.
مطمئن باشيد اگه طرف تو رو بپسنده مي توني ريسک کني و در مورد گرايشت باهاش حرف
بزني. حالا يا بهت ميگه آره، يا نه. نه هم که گفت از سقف آويزونت نمي کنه. شايد
اينجوري حداقل اين فرصت رو به خودمون بديم که ريسک کنيم. شايد اينطوري بتونيم اين
حسرتها رو کم کنيم.
حسرت اينکه من حتي اين خطر رو نکردم که بهش درباره خودم بگم. به خدا
اينقد اين حسرتا تو دلم تلنبار شده، که بعضي وقتا آدمو به زانو درمياره.
من تو زندگيم فقط يه بار عاشق شدم. معنيش اين نيس که دخترايي نبودن که
ازشون خوشم نياد، نه، معنيش اينه که فقط يه بار حس کردم به يه نفر تعلق دارم. به
خدا از خودم خجالت ميکشم وقتي مي بينم حتي اين ريسکو نکردم که يه بار براي بوسيدنش
برم جلو. يکي ميگفت، وقتي مي خواي به کسي که واقعا دوسش داري
خودتو ثابت کني، عليرغم ريسکش سعي کن ببوسيش.
داشتنِ يه شغل اونم توي سيستم هاي به همريخته،
يه چيزي رو بهت خوب ثابت ميکنه. اونم اين که نماي بيرونِ اين سيستم ها دروغه.
واقعيت رو فقط وقتي داخلشي درک ميکني. حاضرم قسم بخورم که 90 درصد حرفايي که ميزنن
خودشون هم باور ندارن. همه چيشون مثه حبابه. منتظرِ يه سوزنه تا بترکه. از
اعتقادشون به فلاني و فلاني. تو حرفاشون که ميشيني باورت ميشه اونا هم مثه همه
مردم عادي خستهاند. فقط دارن تمارض ميکنند. تمارض به اعتقاد.
اونا هم زندگيشون مثل ماست. پنهون کاري، قايم شدن پشت نقاب
ها.
اينا رو از اين بابت گفتم که
بدونين آدمِ آزاده همه جا هست. يکي از همکارام که خيلي هم به هم نزديکيم، داستاني
رو درباره دوران خوابگاهش ميگفت. اين خانم رشتهاش
معارفه. از هم خوابگاهياي ميگفت که يه روز براش نامه
نوشته که من تورو خيلي دوس دارم و از اينجور حرفا. ميبينين،
اون خانمها معارف ميخوندن و
اون خانم اصطلاحا عاشق، واقعا با حجاب و متدين بوده؛ ولي نتونسته از احساسش نسبت
به همجنسش رد بشه. همکارم ازدواج کرده بعد اون قضايا و اون طفلک اونجوري که تعريف
ميکرد خيلي گريه کرده و ارتباطشو کلا با همکارم قطع کرده.
يا يکي از دوستانِ خودم که مربي ايروبيکه از علاقه زايدالوصف يکي از
شاگردانش به خودش تعريف ميکرد. اونم علاقهاي که نزديک عشقه. ميدونين
درباره چي صحبت ميکنم، احتياجي به توصيف نيست.
حالا چطوره يه خرده نگاه کنيم، ببينيم خودمون کجاييم. شايد بهتره دقيق
شيم. شايد کسايي باشن که واقعا عاشقمون باشن. تورو خدا کسي که دوستون داره رو
ببينيد. دور نندازيشون. اگه رنگين کموني هستين، خطر کنيد. اگه استريت و يا هرچي
ديگه هستيد، تو رو خدا درکشون کنيد. اينا رو واسه خودمم ميگم.
اونقده بودن دخترايي که با دستِ خودم پسشون زدم. کاش نگاشون ميکردم.
يادمه دبيرستان که بودم دختري بهم نامه نوشته بود که خيلي دوسم داره و ميخواد
باهام رابطه داشته باشه. منم اونقد خودمو کورِ دختري که هيچ رقم اميدِ بودنِ باهاش
نبود، کرده بودم که حتي جويا نشدم کي هس؟ چه شکلي يه؟
متاسفانه عادتِ بدِ همه مون همينه. به کسايي مي چسبيم که ارزشي برامون
قائل نيستن؛ يا نمي تونن باهامون باشن. ميدونم از
هر دري گفتم. ولي بذارين حرفِ آخرم اين باشه. به زندگي هامون، هر چقدر سخت و هرچه
قدر تلخ، يکم انسانيت و توجه به کسايي که دوسمون دارن چاشني کنيم.
دلهاتون رنگين کموني . . .
فاطيما.ميم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر