بهاریه (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
آنروز را فراموش نمیکنم. خورشید هنوز بیرون نیامده بود اما جلوه هایی از نورش که در آسمان پخش شده بودند نزدیک بودن خودنماییش را خبر میدادند. خنکای هوای صبح را بر پوست بدنم احساس میکردم و نسیم ملایمی با لطافت لمسم میکرد. مرغ شانه به سری که وسط جاده خاکی باغ نشسته بود با دیدن من پر کشید و رفت. هوس کردم در آغوش درخت گردوی پیری که بعد از گذراندن یک زمستان دیگر از خواب بیدار شده بود بنشینم تا با برگهای سبز کوچک نورساش کمی مرا نوازش کند. چشمهایم را بستم و خودم را رها کردم. پلکهایم داشتند سنگین میشدند و در نیمه هشیاری غوطه ور بودم که صدای پیرمرد مهربانی از پشت سرم گفت «چقدر از پارسال تا الان فرق کردی». بدون اینکه چشمهایم را باز کنم آرام سرم را به طرف راست چرخاندم طوری که صورتم به پوست درخت چسبید و گفتم «از چه نظر فرق کردم؟». گفت «فقط می تونم بگم فرق کردی، اون بچه ای که پارسال بودی نیستی. انگار یه چیزی درون تو اتفاق افتاده. قابل گفتن نیست». گفتم «آره، دلم شکسته». از من خواست برایش تعریف کنم، من هم که امنیت را در آغوشش احساس می کردم برایش تعریف کردم که چطور با یک پسری آشنا شده بودم که یکدیگر را خیلی دوست میداشتیم، برایش تعریف کردم که چه احساسات خوبی را برای اولین بار در زندگیام تجربه کرده بودم و برایش تعریف کردم چه شد که از ترس اینکه آدمها ممکن بود چه بگویند و چه بکنند دوستی ما تمام شده بود. فشار دو تا از شاخههای نازک درخت که محکم من را بغل کرده بودند را احساس میکردم. با یکی از برگهایش اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکرد. نمیدانم چه وقت خوابم برد. وقتی بیدار شدم درخت سرد شده بود و همه برگهایش روی زمین ریخته بودند. دیگر صدایی نمی آمد. بلند شدم و ایستادم. گرمای زیادی را درون سینهام احساس میکردم، داغ شده بودم. ترسها و اضطرابهایم در آن حرارت میسوختند و خاکستر میشدند. میدانستم که دیگر برایم اهمیتی ندارد که به خاطر یک دوست داشتن ممنوعه ممکن است چه اتفاقاتی برایم بیفتد و میدانستم که میتوانم این حرارت را همانگونه که به من منتقل شده به کسی که دوستش میداشتم هم انتقال دهم. میدانستم که میتوانیم.
هوداد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر