باشگاه نویسندگان (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
از موقعی که شعر من از تو نمیترسد
حال ترا دیگر کسی از من نمیپرسد
تا احتمال بازگشتت بود در قلبم
هرگز نمیرفتم اگر هم بود یک درصد
یا ساز روحانگیزت از انگیزه خالیست
یا روح من با ساز تو دیگر نمیرقصد
حال ترا دیگر کسی از من نمیپرسد
تا احتمال بازگشتت بود در قلبم
هرگز نمیرفتم اگر هم بود یک درصد
یا ساز روحانگیزت از انگیزه خالیست
یا روح من با ساز تو دیگر نمیرقصد
***
از جان بیمارم نمیگویی چه میخواهی
حالا که از من دل نمیجویی چه میخواهی؟
گیرم که من از بهترین گلهای این باغم
اینجا که گلها را نمیبویی چه میخواهی؟
ای بذرِ غم! در جان بیمار و پر از دردم
نه خشک میگردی، نه میرویی چه میخواهی؟
***
بهتر رصد کن گر نمیبینی نشانم
من گونهای کمیاب در این کهکشانم
ای باد میچرخی ولی بیهوده این بار
من ناخدای کشتی بی بادبانم
امروز هم با من نمیخواهی بمانی
این بار علت را بگو تا من بدانم
***
این بار بی علت نمیخواهی بمانی
حالا چرا لج میکنی؟ گفتم بدانی!
اخلاق تو خوبست از دم غیر ازینکه
با دوستان مهربان، نامهربانی
دریا صفا دیگر ندارد بی تو، این را
گفتم که شاید بیشتر پیشم بمانی
***
از بس که ترتیب ورقها را شمردم
حتی بدون فکر کردن باز بردم
فرهاد را گویند که از عاشقی مُرد
باور مکن افسانهها را من نمردم
از بس حواسم را گرفتار تو کردم
دیگر هماهنگ نیست آهنگ و آکوردم
***
دیدی؟ نمیآید غزل با ایده از تو
از بس که احساسات من رنجیده از تو
آن روزها جز بی محلی داشتی مهر
این روزها آنهم جدا گردیده از تو
دیگر نمینوشتم ازین جام هلالی
جامی که روزی بوسهها نوشیده از تو
***
گفتم نمیخواهم که حرص و آز نگذاشت
رفتم ولی حس خوش پرواز نگذاشت
اینجا هم از چیزی که من میخواستم نیست
میخواستم او را ولی او باز نگذاشت
میخواستم این بار از شادی بگویم
این بار هم این ذهن غم پرداز نگذاشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر