آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

پوزیشنِ ورستایل Versatile؛ بخش سیزدهم از هویت کوییر

دفتر مقالات (شماره هشتم، آبان و آذر 92)


رُل یا اجراگریِ جنسی، جامه‌ای نیست که تن می‌کنیم و از تن برمی کنیم و در مفصلِ دل‌آشوبه‌ها و دل‌زدگی‌ها، آویز قلّابِ گوش‌ماهیِ زمانش می‌داریم. یا به زعم ماریو میه لی، شکلی ریاکارانه از سازشگریِ جنسی که به مقعدِ نیاز سوژه‌ی پارانوئیک اتکا دارد، نوعی تبادلِ پایاپای که «می‌دهد تا بستاند» یا تئوریِ نیچه‌ای لذت که درد را فراخوانی می‌کند تا دستیارِ حافظه‌ی قربانگریِ خویش در لذت‌ها باشد. انگاره‌ای نستوه که چاقوهایِ مضحکه‌آسایِ مرگ از آن روی به دندان گرفته تا به بهایِ دو دانگ آواز و وقاحتِ جاودانگی در اپرایِ زندگی، گلویی نیز در مرز لذت و شعفِ تن‌آسایی به حنجره‌های درد و رنج واسپارد، وقتی هنجارهایِ مرکب آدمی را بلعیده‌اند و شرابِ سرخِ شادخواره مرد از خونِ درد می‌تراود ناگزیر او باید به نابازیگر‌ها نیز مجالی دهد چرا که به تاویل نیچه‌ای آدمی: «هرچه اضطرابش بیش، شادمانی‌اش ژرف‌تر» نه! تاویل ما نباید در این درگاهِ فرویدی از ماشینِ لیبیدویی میخکوب گشته و پاشنه کوبد که گرگ‌های مقعدی تنها وقتی پوزه در آخور اهلیت و تصعید می‌چرخانند که فالوسِ اختگی جویده باشند.
باید به رُل‌های جنسی به مثابه‌ی امکان‌های فرهنگی میل نظر افکند، قلمروی از ساحتِ دال‌ها که آنجا از هذیانِ هرزگی‌ها نیز خون معنا فوران می‌کند؛ چنان که ارتو، زبان را درونِ ژرفاهایِ تنانه می‌کاود و مسئله‌ی واقعیِ او این است که زبان در اسکیزوفرنیکِ رنج و حفره‌های باردار از نشانه‌ها و تصاریفِ افعالِ تنانه است که فربهی می‌گیرد. در این ساحت از دال‌هاست که پاره‌ای از این افعال در زهدانِ تمدنِ مذکر با سویه‌های فرجام‌شناسانه‌ی آن هم محور و در نتیجه حمایت شده، اما سویه‌ای دیگر از این کنش‌های تنانه، کمتر فراخوانده شده‌اند؛ بنابراین طبیعی است که قابِ زبان هم از لیبیدویِ لزج آن‌ها تهی مانده باشد؛ اما این آدمی است که امر تهی را، همان دازاین را در آغوش می‌گیرد، اروتیزم سیاهِ باتای را ببینید جمجمه‌ای که بی‌وقفه ناخنی نو می‌زاید تا گرده‌ی امر قدسی را خارش دهد. به همین خاطر است که پوزیشنِ ورستایل نیز سر بر بالش نامدلول‌ها سائیده و با تولید نامعناهایِ مقعدی‌اش مدام از اقتصادِ ساختاریِ تمدنِ مذکر تراگسیل می‌کند.
در تحلیل این نامعناهای ورستایل از روش لکانی و آینه‌های او بهره می‌گیرم: شیئیتِ صلبِ لکانی که هیچ گاه به دلالتِ سویه‌مندانه تن نمی‌کشد در این سوژه منبعِ رویشِ همان ناخن‌های تهیِ سادیستی است که از مقعدِ خون و نفرت و خشم دالّ اعظم انگشت کوتاه نمی‌دارد.
باید پیش راند که سوژه‌ی شیزو چگونه شکل می‌گیرد؟ راندنِ دو اسب و دو ارابه با یک ران در سویه‌هایی خلاف یکدیگر چگونه ساحتِ رخداد را لمس می‌کنند؟ آگاهیِ شیزوتیک از اجراگرهایِ سناریویِ خویش هم به عنوانِ فاعل و هم مفعول (به اصطلاح مرسوم هترونرماتیو) از بنیاد کردن کدام حضور بر تاسِ جهان به مقامره می‌خیزد؟ تئوریِ هدونیستیِ نیچه‌ای و اپیکوری و بنتامی، پاسخ‌گویِ «بنیاد کردنِ یک حضورِ پوزیتیو، اکتیو و رادیکال» با سامانه‌های دفع الم از مجرایِ لذت نیستند که دوگانگی امرِ شیزو را بر تنِ خویش صاف دارند. مثل «روحِ مردم سیاه» (دبیلیو.ای.بی دوبویس) که در تنِ فرهنگ و ساختارِ سلطه‌ی آمریکایی حلول کرده اما هر چقدر هم که تمایل به ادغام و انحلال در ماشینِ یکسان‌سازِ فرهنگِ اگزوتیکیِ بیگانه را در خود تقویت کند باز از تاراندنِ آگاهیِ دوگانه‌اش از وسوسه‌ی فاعلی و شی‌وارگیِ کالایی‌اش در دل این فرهنگ، نمی‌تواند فاصله بگیرد. سوژه‌ی شیزو _که نخستین جوانه‌ی گفتمانِ ورستایل را باید در آن جستجو کرد_ در چنین تعلیقی پا می‌گیرد! چرا که سوژه‌ی منقسم، هیچ‌گاه از ساختار دوالیستی و جنونِ باینریِ فرهنگِ مسلط، منفک و رها از تاثیر افسانه‌ها و زبانِ آن‌ها نیست. پایی در سنگواره‌های درون فرهنگیِ لوگوس دارد و دستی در اگویِ نامنسجم و به دام افتاده‌ی شبکه‌های تخیل‌سازهایِ باینری، از یک‌سو میان طبیعت، چهره‌اش حفر می‌شود در سویه‌ای متقابل جامعه، همان طبیعتِ بنیادی‌اش را سیلی می‌زند، خاکریز پیشاگفتمانیِ تنانه و بدن او از درون پیش‌روی می‌کند و اندیشه‌های غلت‌خورده در هراسِ طبّال تاریخی‌اش از برون بر او می‌تازند. اپولو بر فراز او و دیونسیوس بر زمین او نیرو و پیاده‌های خود را آرایش داده‌اند. هر تعریف که از خویشتن بر نهد به دیوار و سپر تدافعیِ جمعی برخورد و به سوی خود او کمانه و انعکاس می‌یابد. حال در نهایت، تهِ این دشخواری‌های صف‌کشیده و هیاهویِ پیکار سوژه‌ی تن و ابژه‌ی لوگوس چه می‌ماند؟ کدامین نعره‌ی لال، از بُنِ دشخواریِ انزوا، غریو فتح تواند کشید؟ کدامین وداعِ سرد، دندان از جگر سبک تواند کرد؟
اینجاست که هر پاسخِ نعوظ کرده بر شطرنج روانیِ سوژه‌ی شیزو، با «فاعلِ انکسار یافته» مواجه می‌گردد که در برابرِ تصویرهایِ گروتسک، متناقض و دلهره‌های تراژیک تاب نیاورده و قعر این کسوفِ عقیم، خورشیدی حفر شده در مقعدِ سوژه‌ی شیزو برابر انکسارِ گفتمانِ فاعلی، آینه‌گردانی می‌کند؛ مخرج بازتابِ این آینه‌هاست که از سوژه‌ی شیزو پهلوگردانی می‌کند و افق مه‌گون و پر ایهامش را رقیق‌تر بر میز تشریح می‌نشاند. آینه چیست در جنگلِ ادونیس؟ پاسخ: صورت دوم توست و چشم سومی که از فراز به دو چشمِ زل‌زده در هم نور می‌پاشد. آدمی که به تعبیر پاملاجی. اناس، خود را از بدو هبوط در آغوش امرِ تهی، میان آینه‌های محدب و مقعر، گرفتار بازتاب‌های متفاوتِ از خویش، روانش را بازیافته است، به تعبیر بیدل دشوار است ره بردن به تمییز عدم و هستی خویش، چرا که این دو آینه به هم سخت مقابل بسته‌اند.
به تعبیر باتای در تحلیلِ اسکیزوژنسیس «مگر من خود چه هستم جز دونماییِ آینه‌ها» که در شدتِ نور آکنده‌ای که به چهره‌ی هم شلیک می‌کنند. نخستین تلفات‌شان را از رابطه‌ی ساده‌ی من با خویشتن می‌گیرند که به انتحار آن انگاره‌ی والا می‌فرجامد. از آن فاعلِ انکساری اوت شدن و فرو لغزیدن به مقعدِ ناپیدایی که غیابی زایا را در تو عریان می‌کند؛ برهنه می‌شوی تا بر پاشنه‌ی بلند تراژدی کهن خود غضروف خالی کنی از درک دیالکتیکی‌ات از شیزویِ نقش‌های متفاوتی که در نمایش‌نامه‌ی وجود گاه بازیگرانی گاه تماشاگرش و هم بازیگر و هم تماشاگرش. این گونه است که در این بازی شیزوفرنیکِ میانِ قساوت و عشق دو پاره می‌شوی و هر شقه‌ات به قناره‌ای کشیده می‌شود تا مگر سزارین کنی گفتمانِ دوم ورستایل را، سوژه‌ای که در هر حرکتی نمادین و دوّار معطوف به سویِ یکی از نقش‌هایش باید پیوسته طرحی از خویشتن را ساختارشکنی کند و نیمه‌ی متقابلش را از آینه‌ی روبرو کشف، بازسازی و واخری نماید! (به همان مفهوم دقیقِ طرح‌افکنی هیدگری از امکان‌های خویش) مگر نه که پوزیشن، شیرجه زدن به درونِ همین امکان‌های میل‌ورزی خوانده و دانسته شد؟
باید چون جستجوگری کهن که از بیرون کشیدن و سر هم کردنِ آن تندیسِ رعب‌آور ایزد بانویِ مغروق در ضمیرِ زیرینِ دریاها ناکام مانده است و فسیل شن‌ها را برچهره‌ی خدایِ صید کرده‌اش باید که در آینه‌ی غرقگی‌های مفعولی خود لای‌روبی کند و رنج و ابهام و حس طردشدگی و هبوط ابدی آن سیزیف جاودانه را در چهره‌ی او باز یابد تا مراکز اغتشاشیِ تنانه‌اش بر استقلال وجودیِ کشور شخصیتِ او سر به شورش نگذارند و در مرزهایِ لرزان و سویه‌ی مرتعش حقیقت، مصلوبِ اقتصادِ تناسلی و مهندسی لیبیدوئی و ترومایِ فاعلیِ مادر ازلی‌اش نسازند. در این سویه‌های فراخوانی‌شده‌ی شخصیت، در چهره‌ی نامدلول‌هاست که صلابتِ تمدنِ مذکر از درونِ ساختارهایِ باینری و دوالیستی‌اش با جنونِ فرهنگی مکیده می‌شود و هیمنه موهومش فرو می‌ریزد؛ چرا که جنون به گفته‌ی پلات از ویژگی‌ای مونث برخوردار است که دست تفاهم به سویِ فالوسِ اعظم دراز نمی‌کند مگر خطوط فرهنگی او را زیر خط آتش اغوا و افسونِ بودریاری خویش فرو کوفته و بحرانی و عفونی، سرطانی‌اش سازد.
سوژه‌ی دوم ورستایل نیز مسلح به عقبه‌ی چنین جنونی است که بازوانِ خورشیدی‌اش را در دوزخِ دلالت‌های فرهنگیِ هتروئیزم امتداد می‌دهد، بر بازوان خود سر بی‌سامانِ اپولون را به تیمار می‌گیرد و بر ران‌های شهوانی‌اش اسپرم‌های گله‌ی اسبانِ وحشی و رام‌ناشدنیِ دیونسیوس را شبانی می‌کند. این طلایه‌ی انرژی مقعدی او که از منطقِ انکسار فاعلی برمی‌دمد، بنیاد کردنِ یک حضور بر نردِ انقلابِ جنسی را امکان می‌بخشد. (البته فعلا فقط از امکان سخن می‌گوییم نه شرایط تحققی آن)
در بیانیه‌ی سوررئالیست‌ها تاکید شده بود که نیرویِ تخیل حداکثر تا 20 سالگی است که سوبژکتیویته‌ی عقلانیتِ تاریخی و ابزاری را تاب آورد سپس ناگزیر مغلوبِ واقعیت‌های ابژکتیواتواری می‌شود که جوانه‌های پوزیتیو امر شیزو در نهادِ سیال آن قابل خوانش است.
گفتمانِ ورستایل، پاسخی در خور به نهادهایِ باینری جهان، طبیعت و جامعه باید تلقی شود؛ پاسخی که می‌تواند با فاصله‌گذاری از هترونورم‌ها به گونه‌ای اکتیو و رادیکال و اوانگارد تاسی متفاوت را در کیش شاهِ شطرنج دراندازد و یا نه امتداد همان انکسار فاعلی، به جامه‌درانیِ صرف از چکامه‌ی تن سر خماند و پاردُمِ هویت‌های مردد بر دوش کشد و با تکثیر هویت‌های دوم و مجازی و زایش از پهلویِ نقاب‌ها و ماسک‌ها، اینرسیِ اکتیوِ گفتمانِ خویش را فرو کاهد.


مسعود ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر