باشگاه نویسندگان (شماره سوم، دی و بهمن91)
«اين نه قصه است و نه شعر، مست نوشته است: صميمي تر از خاطره و بسيار
نزديک به حقيقت»
چندمين شب از زمستان بود و آخرين شبي که با او بودم، دوسال و اندي پس
از اتفاق بين ما، حالا مسلخ وداع بود.
موقعيت تحصيلي بسيار خوبي براي پدرام فراهم شده بود، آن هم در جايي که
هميشه مدينه فاضلهاش بوده است. فرداي آن شب او به پاريس ميرفت
(شايد براي هميشه)
به رسم تمامي بزمهاي دونفرهمان
خوراک خوب و مي ناب آماده کردم، صفحهي LaVieEnRose از
پياف* را که بسيار دلخواستهاش بود گذاشتم و کنارش
نشستم براي بداهه بازي. بيمعطلي برخاست و صفحه را عوض کرد، ام کلثوم گذاشت
(که بسيار دلخواستهام بود و البته هست!)
برخلاف هميشه اين بار بازي را من شروع کردم:
«امشب دوباره باز
من، هجده ساله ترم و تو، مثل هميشه باکرهاي
گويي دوباره ما از زندگي سريم
امشب دوباره باز
ما هر دو مردتريم
فارغ ز هرچه زنانگيِ درونمان
هريک براي ديگري
يک مادرِ نريم!
امشب دوباره باز
من شعر مي شوم، تو شعر مي شوي
ديوان حافظيم، خيام، مولوي...
شعرِ ترِتريم».
هنوز ميل به نوشتن داشتم که قلم را از دستم گرفت و حاضرجوابتر از
هميشه، چنين ادامه داد:
«آري عزيزِمن
از زندگي سريم، مرديم و مردتريم، شعر ترِتريم ...
اما ولي چه تلخ
صد حيف و صد فسوس
مانند شعرِتو، مانند حسِ من
ما نيز ابتريم.
آرامش دلم
معناي هستيام؛
بيتاب مستيام...
پر کن پياله را و بهل قصهي دلت
ما مردها خريم!»
........
پياله ها پشت سر هم پر و خالي ميشد و ام
کلثوم – گويي از منِ من –
چنين فرياد ميزد:
«بعيد بعيد أنا وانت بعيد بعيد وحدينا!»**
*اين صفحه را جمعهاي خيلي اتفاقي در جمعه بازار پروانه در بساط يک
دستفروش يافتم. آن لحظه را خيلي دوست دارم گويي تمام چيزهاي خوب جهان به چنگم آمده
بود.
** بخشي از اجراي هميشه جاويد «انت عمري» از ام کلثوم.
ر.نوروز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر