۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه
۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه
آزاد و برابر زاده شدهایم
فرهنگسرای اقلیت: معرفی کتاب (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
آزاد و برابر زاده شدهایم
گرایش و هویت جنسی بر اساس قوانین بینالمللی حقوق بشر
کتابچه «آزاد و برابر زاده شدهایم» در سال 2012 توسط سازمان ملل متحد، به زبان انگلیسی، منتشر شد. ترجمه فارسی این جزوه را کمیسیون بینالمللی حقوق بشر زنان و مردان همجنسگرا (ایگلهِرک) در شکل چاپ کاغذی و چاپ الکترونیکی، در اختیار عموم قرار میدهد.
نسخه اصلی این جزوه زیرنظر ناوی پیلای، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد تدوین شده است و پس از پیشگفتار، مقدمه، خلاصه توصیهها در پنج گام اصلی، پنج فصل کتاب میآیند و درنهایت با بخش نتیجهگیری به پایان میرسد.
هدف کتاب آموزش هم در سطح عمومی و هم در سطح مقامات دولتی در کشورهای گوناگون در برابر موضوع دگرباشان جنسی و حقوق بشرِ آنان است. تمامی افراد، از جمله دگرباشان جنسی (اعم از زنان و مردان همجنسگرا، دوجنسگرا و تراجنسی) بر اساس دو اصل مهم قوانین بینالمللی حقوق بشر، یعنی برابری و عدم تبعیض، میبایست از حقوقی برابر با دیگر افراد جامعه سود برند که در قوانین بینالمللی نیز قید شده است.
این امر نیازمند به تدوین قوانین جدید بینالمللی نیست، بلکه صرفاً نیازمند درکی آگاهانهتر نسبت به این قوانین و اجرای آن است. بر همین مبنا، «آزاد و برابر زاده شدهایم» در پنج فصل تلاش میکند تا این آگاهی را به خواننده خود منتقل کند: «حفاظت از افراد از خشونتهای ناشی از همجنسگراهراسی و تراجنسیهراسی»، «منع آزار، شکنجه و رفتار غیرانسانی و خفتآور نسبت به دگرباشان جنسی»، «جرمزدایی از همجنسگرایی»، «منع تبعیض بر اساس گرایش و هویت جنسی» و درنهایت «احترام به آزادی بیان، حق تشکیل آزادانه مجامع و جمعیتهای مسالمتآمیز».
ناوی پیلای، در پیشگفتار کتاب، هدف اصلی تهیه این جزوه را توجه به قوانین بینالمللی نسبت به افراد دگرباش جنسی در سرتاسر جهان معرفی میکند و با امیدواری تمام میافزاید: «با تعهد و تلاشهای مشترک دولتها و جامعه مدنی، مطمئن هستم که ما، تبدیل شدن اصل برابری و اصل عدم تبعیض به واقعیت را برای میلیونها نفر از دگرباشان جنسی در سراسر جهان شاهد خواهیم بود».
در پیشگفتار کتاب، مباحثی در توضیحِ قوانین بینالمللی و سازوکارهای سازمان ملل متحد بیان میشود. «این جزوه پنج بخش دارد. هر بخش از جزوه با یادآوری وظایف دولتها، مرتبط به قوانین بینالمللی حقوق بشر شروع میشود و دیدگاههای نهادهای نظارت بر حسن اجرای معاهدات حقوق بشر و راهکارهای ویژه سازمان ملل در حمایت از حقوق بشر را ارائه میدهد. گزیده گزارشهای متخصصین این امر ارائه میشود و این گزیدهها تبدیل به مثالهایی از انواع سوءرفتارهای گذشته خواهند بود و تصویری کلی از وضعیت موجود در زمینه خشونتها و تبعیض را در سطح جهان نشان میدهد. هر بخش با توصیههایی خطاب به دولتها پایان میگیرد.» همچنین تاکید میشود که تلاش شده مباحث مختلفی در جزوه کار بشود هرچند درنهایت این جزوه به صورت جامع به تمامی موارد مرتبط به حقوق بشر دگرباشان جنسی نخواهد پرداخت.
برای دریافت نسخه قابل چاپ این جزوه آموزشی در قالب پیدیاف ، اینجا را کلیک کنید: https://iglhrc.org/iran/fa/PDFs/BornFreeAndEqual.pdf
برای دریافت خلاصه این جزوه آموزشی در قالب پیدیاف، اینجا را کلیک کنید: https://iglhrc.org/iran/fa/PDFs/BornFreeAndEqual-Cheatsheet.pdf
۱۳۹۴ آبان ۵, سهشنبه
همسر محبوب (beloved wife)
فرهنگسرای اقلیت: معرفی ترانه (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
همسر محبوب (beloved wife)
این ترانه توسط ناتالی مرکانت (Natalie Merchant) در سال 1995 سروده و خوانده شد. آهنگ «همسر محبوب» وصف حال زنی است که برای همسر خود مرثیهای عاشقانه میخواند.
ناتالی متولد 26 اکتبر 1963 است. او که خواننده و آهنگساز و ترانهسرای آمریکایی است، در سال 1981 به گروه آلترنیتو راک «10،000 دیوانگان» یا «Maniacs 10,000» ملحق شد و در سال 1993 این گروه را ترک کرد تا به صورتانفرادی به کار خوانندگی ادامه دهد. اولین آلبوم تکخوان این خواننده بعد از جدایی از گروه با نام Tigerlily در سال 1995 منتشر شد که تمام ترانههای آن سروده خودش بودند و آهنگ «همسر محبوب» نیز یکی از ترانههای این آلبوم است.
قسمتی از ترجمه فارسی
همسر محبوب
تو قطعاً خود عشق بودی در زندگی من
تو به سادگی همسر محبوب من بودی
مطمئن نیستم
چطور باقی عمرم را زندگی خواهم کرد
حالا تنها بدون همسر محبوبم
همسر محبوب من
نمیتونم باور کنم
بهترین بخش خودم را از دست دادم
تو قطعاً خود عشق بودی در زندگی من
تو به سادگی همسر محبوب من بودی
مطمئن نیستم
چطور باقی عمرم را زندگی خواهم کرد
حالا تنها بدون همسر محبوب ام
همسر محبوب من
نمیتونم باور کنم
تو قطعاً خود عشق بودی در زندگی من
بهترین بخش خودم را از دست دادم
دیگر هرگز با عشق دیگری درنمی آمیزم
برای 50 سال به سادگی همسر محبوب من بودی
این تو هستیکه نمیتوانم انکار کنم
این تو هستی که نمیتوانم بجنگم
در اعماق غم و اندوه من
بدون روح عشقم
زندگی خودم را انکار میکنم...
متن قسمتی از ترانه به زبان انگلیسی
Beloved Wife
You were the love
for certain of my life
you were simply my beloved wife
I dont know for certain
how I will live my life
now alone without my beloved wife
my beloved wife
I cant believe
I have lost the very best of me
You were the love
for certain of my life
you were simply my beloved wife
I dont know for certain
how I will live my life
now alone without my beloved wife
my beloved wife
I cant believe
Ive lost the very best of me
You were the love
for certain of my life
for fifty years simply me beloved wife
with another love I will never lie again
it is you I cant deny
it is you I cant defy
a depth so deep into my grief
without my beloved soul
I renounce my life
...
اما من یک تشویق کننده هستم
فرهنگسرای اقلیت: معرفی فیلم (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
اما من یک تشویق کننده هستم
but I’m a cheerleader
کارگردان و نویسنده: جیمی بابیت «Jamie Babbit»
تهیه کننده: لینا کریل، آندرا اسپرلینگ «Leanna Creel» و «Andrea Sperling»
مدت زمان: در آمریکا 85 دقیقه در انگلستان 92 دقیقه
تاریخ انتشار: 7 جولای 2000
«اما من یک تشویق کننده هستم یک فیلم رمانتیک کمدی است که در سال 1999 به کارگردانی جییم بابیت و نویسندگی برایان واین پترسون «Brian Wayne Peterson» ساخته شد.
یک تشویق کننده دبیرستانی توسط والدین خود به کمپ درمانی فرستاده میشود تا لزبین بودن خود را درمان کند. در آنجا باوجود درمانهای روانشناسی، مگان به زودی یاد میگیرد تا گرایش جنسی خود را در آغوش بگیرد و بپذیرد او همچنین عشق را تجربه میکند و عاشق یک دختر میشود.»
این فیلم با داشتن رتبه 6.5 از 10 در سایت IMDb یکی از محبوبترین فیلمها بین لزبینها است.
از جمله دیالوگهای مطرح فیلم میتوان به این دو دیالوگ اشاره کرد:
گراهام: تو همونی هستی که هستی. مهمترین چیز اینه که گیر نیوفتی.
مگان: تو چطور اینجا اومدی؟
گراهام: گیر افتادم.
آندره: تبریک میگم دروغ گوها شما میدونید کی هستید و چی میخواین هیچ چیز نمیتونه اون رو تغییر بده.
۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه
من همجنسگرا هستم و این چیز خوبی است!
فرهنگسرای اقلیت: من وجود دارم (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
من همجنسگرا هستم و این چیز خوبی است![1]
پرهاما
در
خبرهای روزمره اغلب از آشکارسازی هنرمندان محبوب و مشهور[2] سخن گفته میشود.
اما همجنسگرایی پدیدهای موردی نبوده و فراگیر است. بدیهی است که در همهی اقشار
اجتماعی، افراد همجنسگرا وجود داشته باشند. اگرچه در سمتهای مختلف، آشکارسازی
خطرات شغلی و اجتماعی خاص خود را داشته باشد، هستند افرادی که در حساسترین سمتها
نیز صداقت را برتر از موقعیت شغلی خود ببینند و در راستای کاهش رفتارهای همجنسگراستیزانه[3]،
گرایشواقعی جنسی خود را علنی کنند.
یکی
از این افراد، کِلاوس وُوِرِیت[4]،
سیاستمدار آلمانی و شهردار فعلی برلین است. در ادامه قصد داریم بیشتر با وی آشنا
شویم...
Ich
bin schwul und das ist auch gut so!
من
همجنسگرا هستم و این چیز خوبی است!
زندگی
شخصی و حرفه ای
بیش
از 60 سال از اولین اشکی که کلاوس ریخته میگذرد. اما این روزها بیشتر برای او
حامل شادی و موفقیت است. در انتخابات برای شهرداری برلین انتخاب شده، یکی از گزینههای
حزب سوسیال دموکرات آلمان برای تصدی مقام صدراعظمی آلمان است، شریک زندگی خود (که
جراح مغز و اعصاب است) را یافته و با وی زندگی میکند و از همه مهمتر این که دیگر
نیازی به پنهان کردن رابطهی خود ندارد.
البته
شرایط همیشه برای او اینچنین دلنشین نبوده... کلاوس در 1 اکتبر 1953 (پنجشنبه، 9
مهر 1332) چشم به این جهان گشود. جوانترین پسر در خانوادهای با دو خواهر و دو
برادر بزرگتر از خود بود و بدون حضور پدر خود بزرگ شد. در واقع توسط یکی از
برادران بزرگتر خود برای ادامهی تحصیل حمایت شد اما چندی بعد برادرش به علت تصادف
فلج شد و فرصت برای تلافی محبتهای او برای کلاوس فراهم گردید و او نیز از کمک به
برادرش دریغ نکرد همانطور که از مادر خود مراقبت میکرد، مادری که از سرطان رنج
میبرد.
اما
در دنیای سیاسی در سی سالگی (1995) به عنوان جوانترین عضو شورای شهر برلین انتخاب
گردیده و بعد از گذر 11 سال به عنوان مشاور قائم مقام کاخ برلین مشغول به کار
گردید. ووریت مشهورترین سیاستمدار آلمانی است که همجنسگرایی خود را آشکار کرده
است. وی از سال 2001 به عنوان شهردار برلین در حال فعالیت میباشد و به عنوان
اولین شهردار برلین که به صورت آشکارا همجنسگرا بودن خود را اعلام کرده است شناخته
میشود.
آشکار
سازی
قبل
از انتخابات در سال 2001 کلاوس با ابداع عبارتی که امروز به یک عبارت مشهور در
زبان آلمانی تبدیل شده است زندگی نامهی خود را ارایه کرد: "من همجنسگرا هستم
و این چیز خوبی است."
او
درباره علت تصمیمی که برای آشکارسازی خود میگیرد، میگوید: "قبل از اعلام
نامزدیام برای شهرداری برلین، احساس کردم شایعات در مسیر درستی پیش میرود."
به همین علت، برای جلوگیری از ادامهی شایعات که ممکن بود با خشونت، تصویر نادرستی
و نامناسبی را از زندگی شخصی او به رشتهی تحریر درآورند، خود به آنها پایان داد.
بعد
از خاتمهی صحبتهای کلاوس، کسری از ثانیه در سکوتی ناشی از غافلگیری حضار فرو رفت
اما بعد از آن با صدای تشویق و کف زدن به نشانهی حمایت از او، این سکوت درهم
شکست.
او
در مصاحبههایش عنوان میکند که یک سیاستمدارِ همجنسگرا است و نه یک همجنسگرا که
سیاستمدار است. ] اولویت او کارش خواهد بود و همجنسگرایی جزیی
از زندگی شخصی و خصوصی او محسوب میشود. [کلاوس همچنین
در سال 2010 در مصاحبهای با مجلهی تایم گفت که در واقع آشکارسازی او، به کمپین
انتخاباتیاش کمک کرد. ]تا اینکه مانعی برای کسب محبوبیت و پیشرفت کمپینش
باشد[
انتخاب
او به عنوان شهردار برلین، این شهر را در کنار پاریس (با شهردار برتراند دلانوئه[5])
و هامبورگ (با شهردار اوله فن بویست[6])
تبدیل به یکی از سه شهری که شهردار همجنسگرا (به صورت آشکار) دارند بدل نمود. اگرچه
آن دو به ترتیب در سالهای 2010 و 2014 سمت خود را ترک کردند و هم اکنون تنها
شهردار همجنسگرا در آلمان و کل اروپا کلاوس ووریت است.
کلاوس
در سال 2007 کتابی از زندگینامهی خود را با نام "...و این چیز خوبی
است" منتشر کرد که همان عبارت مشهورش در آشکارسازی بود. او از سال 1993 با
شریک زندگی خود "یورن کوبیکی[7]"
جراح مغز و اعصاب، آشنا شد و تاکنون با یکدیگر هستند و از دوران اوج محبوبیت و
شهرت خود نهایت استفاده را میبرند. یکی از عکسهای او که بیشترین تعداد بازنشر را
دارد، عکسی است که کلاوس، یورن را در روی صحنه به آغوش میگیرد، شاید این عکس به
بهترین نحو بتواند جملهی "عشق، عشق است" را توصیف کند. فارغ از رنگ،
ملیت، جنسیت و گرایش این عشق دو فرد بالغ و سالم است که قابل احترام است.
در
مورد کلاوس
ملیت:
آلمانی
حزب
سیاسی: سوسیال دموکرات
دین:
کاتولیک رومی
وب
سایت شخصی: http://www.klaus-wowereit.de
منابع
بازی با «من»: سرنوشتی به جز بیان شدن نداریم
فرهنگسرای اقلیت: کتاب اقلیت (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
بازی با «من»: سرنوشتی به جز بیان شدن نداریم
رامتین شهرزاد
ادبیات همجنسگرایی، در ساختار ایرانی خودش، دریاچهای است تیره و غمگین. لبریز از ناکامیها و اندوهها. شاعرها، نویسندهها و مترجمهای این ژانر ادبی، از جمله خودم، بیشتر در کار بیان آنچه بودهاند، ذهن و روانشان را آزرده است. در نتیجه اندوه است حرف نخست را میزند. کمتر ما دنبال شادیها بودهایم، دنبال بیان زندگیای بودهایم که امیدوار باشد و لبریز از آینده.
«مرا بنواز، مالِ خودت هستم» رمانی است از مدیسون پارکِر، اول آپریل 2013 در 224 صفحه توسط انتشارات هارمونی اینک منتشر شده است. این رمان، حرف از زندگی میزند و امیدواری. نمونهای است از آنچه دوست داشتم در زبان فارسی هم نوشته میشد. هرچند زبان این رمان انگلیسی است و موضوع آن ساده: پسری دبیرستانی است عاشق نواختن پیانو و در کنار، همجنسخواه است. رمان از چشمان او روایت میشود هرچند روایت دانای کل است. وبسایت آمازون(1) درباره کتاب نوشته است:
«لوکاس تِیت از تمسخر دیگران رنج میبرد، چون طبیعت و ظاهری حساس دارد. وقتی دیگران او را دست نمیاندازند، فقط توجهای به او نشان نمیدهند و خودش هم نمیداند کدام وضعیت بدتر از دیگری است. تنها آرامش زندگی او در موسیقی است، احساس میکند همه عشقشان را نسبت به او دریغ کردهاند. او بیشتر از هر چیزی محتاج یافتن یک دوست است. با وحشت شخصی او، یکی از همکلاسیهای مدرسه و همچنین مادر خودش، دنبال این هستند تا دوستپسری برایش بیابند، هرچند لوکاس هیچوقت رسماً به آنها برونآیی نداشته و همجنسخواهیاش را اعلام نکرده است. مادرش برای او یک بازیکن فوتبال انتخاب کرده است که تعریفی است کامل از آنچه بانی تپش قلب آدمی میشود، در همین حال همکلاسیاش دختری به نام تِریش او را بهسمت تنها همجنسگرای علنی دبیرستانی شهر سوق میدهد. در همین حال لوکاس عاشق پسری دیگر است، پسری که برای دوستدختر خود میتواند شعری چنین رمانتیک بنویسد و تنها شنیدن این شعر قلب لوکاس را ذوب میکند. هر سه انتخاب بهنظر خیلی دورتر از حد و مرزهای او است و انگار پا از گلیماش بخواهد به بیرون دراز کند. لوکاس مطمئن است شانس ماندن با هیچکدام از آنها را نخواهد داشت – تا زمانی که استعدادش در موسیقی به او این قدرت را میبخشد تا به دیگران اجازه دهد به قلباش راهی باز کنند.»
رمان برای نوجوانان نوشته شده است و مُهر توصیه به کتابخانههای آمریکای شمالی بر آن خورده است تا به نوجوانان توصیه شوند و توسط آنان خوانده شوند. زبان کتاب ساده است ولی از نظر محتوا غنی است، ساده پیش میرود اما چیزی را از کنار نمیگذارد. به خوانندهاش نمیگوید او همجنسخواه است و بقیه زندگی او را پنهان نگه دارد، کاملاً بر خلاف این، نویسنده نقطه به نقطه همگام با لوکاس پیش میرود و زندگی او را همراه با احساساتاش دنبال میکند و نشان میدهد در این میان موضوعی ساده و حقیقی هم وجود دارد به نام سکس و آمیزش و اینکه آدمی درنهایت باید با آن روبهرو بشود و در این میان چه ساده هم میتواند به بیراهه رود. مدیسون پارکر به نوشتن در ژانر دگرباشی جنسی روی آورده است تا کمک کند موضوعاتی خوانده شوند که باید در دنیای معاصر ما علناً بحث شوند. مانندِ موضوع قلدری در مدارس و همینطور اعتماد بهنفس پایین همجنسخواهان و مواردی که به احساسات، سلامت جسم و روان و همچنین مواردی که به ساخت آینده این نوجوانان مربوط میشود.
خُب، این ماجرای نگارش زندگی همجنسخواهان برای خواننده نوجوان به قصد و نیت آگاهی دادن به آنان در امریکا است، کشوری که این روزها قدمی بزرگ بهسمت قانونی کردن ازدواج همجنسگرایان خود برداشته است، اما برای ما چه دارد؟ برای ما این سؤال را همراه خود پیش میکشد که چرا ادبیات دگرباشی جنسی ایرانی تلاش میکند تا غیرعادی باشد، تلاش میکند دست بر روی اندوهها و دلمشغولیها بگذارد و بیشتر آوانگارد باشد تا کلاسیک، ولی در کنار آن تلاش نمیکند تا زندگی را نقش بزند، ساده، همانطوری که وجود دارد. این موضوعی است که همراه با خواندن این رمان پیش کشیده میشود: داستانی ساده، جذاب و همراه با سؤالهایی فراوان برای خواننده خلق شده است، این رمان دیده میشود و تبلیغ میشود و به کتابخانهها هم میرسد. ما این مورد آخر را هنوز نداریم که بروی به کتابخانه یک مدرسه و چنین رمانهایی را در قفسه برای خوانده شدن نوجوانان همان مدرسه ببینی. خُب، ولی این دلیل هم نمیشود تا به انکار این واقعیت بپردازیم که «من» باید نوشته شود و این من باید بهدست خوانندهاش برسد چون ما هیچ چارهای نداریم به جز بیان شدن خودمان توسط خودمان. چارهای نداریم بهجز نوشته شدن و بهجز ثبت شدن، چون من تنها نیست، من هزارها نفر ایرانی است که باید پشتِ سر همدیگر بمانند تا بشود زندگی ساخت و بشود زندگی را پیش برد. زندگی برای ما سخت بوده است، درست، هرچند میتوانیم با صرفِ نوشتن، بعضی مسائل را برای نسلهای بعدی ساده کنیم، مسائلی که کوچک نیستند و واقعاً دلیلی ندارد همه با تجربه و خطا به تمام حقایق زندگی دست پیدا کنند. دلم میخواست نوجوان بودم و در سالهای راهنمایی یا دبیرستان، رمانی مثل این را خوانده بودم. دلم میخواست اشتباهات کمتری در زندگیام میکردم، دلم میخواست تا زمانش بود خودم میشد نه وقتی که دیگر دیر شده بود تا خودم باشم، چون بیاندازه از دست داده بودم، مخصوصاً عشق و محبت انسانهای نزدیک به خودم را که دیگر امکانپذیر نبود به آن دست پیدا کنم. زمان زندگی همین الان است، زندگی را بنویسیم.
(1) http://www.amazon.com/Play-Me-Yours-Library-Edition/dp/1623809193/ref=sr_1_1?ie=UTF8&qid=1374153847&sr=8-1&keywords=madison+parker
۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه
چهار شعر از فاطیما
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
چهار شعر از فاطیما
دنیای بی من
می سوزانند
دلم را
حالم را بهم میزنند
از تمام رفاقتهایشان
میسوزانم
چوبهای کبریت را
دانه به دانه
با هر لرزش دستانم
با همه دلخوریهایم
خدا کند
تمام شود
این روزهای تمامناشدنی
نگو بدرود
نفسهای من هُرم دارد
و شماره میاندازد
و آرزو میکنم
او هم همینطور باشد
کاش دلش هوایم را داشته باشد
کاش شبی در بستر تنهاییاش
جای خالیام را طلب کند
خدا کند پایین پلههای خانهاش
یاد بوسههایمان را
با خود با اتاقش ببرد
خدا کند یک روز بنویسد
دلم برایت تنگ شده است.
گندمگون
به چشمهایم که نگاه میکند،
گونههایش گُل میاندازد
از شرمِ این خواستنها
میخندد
با همهی خردههایش
و من سعی دارم،
او را صدا بزنم
طوری که سرد شود؛
از خواستن
اینکه حسی نداشته باشد،
به این کنارِ هم بودنها
حقیقت است
حقیقت است
که پا خوردم
از کسانی که
دوست میپنداشتمشان
و میخندیدم
با خندههایشان
و آه میکشیدم
با نالههایشان
به خدا نمیدانستم
امروز
تا رو برمیگردانم
خنجر به پهلویم میگذارند
و میدرند
همه آن نان و نمکها را
همه آن خندهها را
همه آن خوب بودنها را
اذان که بپاشد به شهر
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
اذان که بپاشد به شهر
امچم
اذان که بپاشد به شهر
رفتهایم
و من باید پای هزارپای صورتیم را
گم کنم
چیزی شبیه
کاجهای کالی که کشتهایم
چیزی شبیه پرچم سرخ آویزان همسایه
با مردی که رویش زیبا یا زشت باد میخورد!
«چقدر وابستگی خوره دارد»
خورهی ال استار عقدهایت
که
لگدم میکرد گاهی
یا همهی لباسهای تیره و بو داده
از ایران و جایی که نگفتهایم هرگز
به کسی نمیگوییم حالا
و تا مادر دعایش را فوت کند رفتهایم
و من باید حواسم باشد
به
ظرفهای کسالت بار درون سینک
به هوس سوزاندن همه مبلها وتختها
به انتظاری که هرشب گاییدمان
و پاستایی که همیشه چیزی کم داشت.
و یادم بیاندازی حتما
که پاک هم کنم
اسپرهایی که بی مقصد رها کردیم روی مبل
یا فرش شاید
زیر تخت حتی
اصلا به دیوارها و سقف
سقف کبوتر دارد
«کبوتر بچه کرده»
کبوترهای گرسنهی همیشه
و تو برایشان بپاش تا نرفتهایم
گوشتهایی که جا خواهیم گذاشت
همهی بالهای برشتهای ارزان را
میخورند و میزایند
میدانیم
و سهم ما فضلهاییست که رویش سیگار خاموش کنیم!
کاغذها را هم به باد خواهیم داد
شعرهای من برای شرق
لیست خریدی که نخریدی
برای غرب
تاریخهایی که به انتظار دادیم راهم
به بادهای شمالی لابد!
و تا سگها پارس کنند رفتهایم
و من میدانم
چیزی را جایی حتما جا میگذاریم.
و یادت باشد کسی آب نریزد
اصلا کسی خیره نبلعتمان
کسی بالا نیاورد حرفهایمان را
من برنمیگردم
خوب میدانی
حتی اگر چمدان صورمهایم را ایستگاه پنهان کند
کفشم را پرستویی که ندیدیم برای بچه هایش نذری ببرد
یا همهی کاندومهایم
پاره شوند و
بر سرشهرهلهله بریزند.
من برنمیگردم
حتی اگر به بهانهی وزنمان، راهمان ندهند
مگر چقدر میشویم؟
«فقط بیست و سه کیلو «
پس بارانیات را هم کوچک کن
گوشوارههایت را به پسرها ببخش.
باید جایی باشد که وزن نخواهند
جایی که دستهایت هم که پر باشد
برایت با لبخند بدوند
شیرینی را نخواسته در دهانت قسمت کنند
و کسی نپرسد
برای چه آمدهای؟
برای چه میروی؟
چقدر این سفر کش آمده باشد، خوب است؟
چقدر ماندن بی قراری کرده باشد؟
و ما فقط بلدیم قهر کنیم
با تجربه که میگفت
«انتظار حس پرواز است»
و اگر زمان را در شب بیست و سوم بزاییم
زودتر خواهیم رفت.
چه خیالی!
قبلش چایی یا کهوه؟
وعدهاش را در قهوهخانه ریختیم
میان نبلکیها
قلقل بیدود قلیانها
به قلیان میگفتند نارگیلی!
و چقدر خندیده بودیم تا دردش کم شود.
یک نارگیلی با طعم نارگیل
بعد از زایش میچسبد!
«ندارند اینجا»
دروغ هم بافتیم برایش
که سرما که نیامد هرگز.
زمان را که زاییدیم
پچ پچ ها بالا زد.
در گوشهایمان چه میریختیم؟
«اینجا همه چیز گه است»
میان شب بیداریهایی
که اذان خیساش میکرد
فهمیدیم!
گه که لزج نیست
اینجا آب هم ارزان بود
فقط خیس میشدیم
خیس و چسبناک شاید
حالا تو میگویی اشک نریز
برای گهها که نه !
برای کسی که بدرقهمان نمیکند.
در این تاریکی و بوی ویرانی
فقط سگها برایمان پارس تکان میدهند.
«چه خوب که سگ باشند»
میدانم
میدانی
بچه های شهر ویار گرفتهاند
از که شروع شد؟
از که گرفته باشند خوب است؟
کاندوم هم که هدیه میدادند
رسم بود انگار!
پس دیگر چه.
به ویار چه میگویند؟
آیه ی بدذاتی؟
اصلا میگذاریم هیچکس نفهمد رفتهایم
شاید مریض شویم در راه!
حسمان را که دادیم به همسایه بخورد
میگفت با آبلیمو میچسبد!
دستهایمان را ولی لازم داریم
چقدر با تخمه و نوشابه میچسبد.
کوچههایش را هم که بو کنی
درختهایی که میوهی مجانی دارند، میآیند.
سعادت میخواهد ازگیلی را بیترس در دهان گذاشتن؟
برای زودتر رفتن هم خوب است!
در کدام کوچه کسی داد زد چه خوشبختیم؟!
و همه بیآنکه بخواهیم فقط گفته بودیم آه
آه های حالتدار!
آه های ابنهای!
آه
آه
آه چه خوشبختیم!
فقط کاش اذان گوشهایمان را کمتر میکرد.
امضا اجباری نبود.
و ما هرجا که دلمان میخواست
میشاشیدیم!
روی قانونشان
روی میز رئیسشان که فقط میپرسد چرا!
کنار چشمههای مجانی
دربهای آبی آب معدنی
درختهای مجانی
آب مجانی
پارکی که مافیایش میچسبد.
روی همهی چیزهای نداشته اشان.
یکی گفته بود اگر بشاشی زودتر میروی.
یادت هست؟
و تو باز باید بگویی
کمتر حرف بزن
کمتر زر بزن
کمتر مادرت را زجه کن!
و اگر خوب باشم
و اگرقول بدهم تا ده بشمارم
رفتهایم
زود رفتهایم
یک
دو
سه
بیدارم هم که نشویم، رفتهایم.
و تا مقصد میخوابم لابد!
کجا خوانده بودیم این را؟
چهار
پنج
۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه
دیشب بعد از ماهها دوباره دیدمش...
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
دیشب بعد از ماهها دوباره دیدمش...
حامد
اون یه بایسکشواله، با دوستش که اونم بایسکشوال بود وایستاده بود. از دور منو دید. دوباره چشماش برق زد. از کنارش رد شدم و سلام کردم، اونم لبخند زد و جواب داد و من رد شدم. آه خدا! دوباره قلبم شعلهور شده بود. چرا نمیتونستم جلوتر برم؟! صد متر جلوتر، انگار پاهام خشک شده بود! گیج شده بودم و نمیدونستم به قلبم گوش بدم یا دوباره مثل همیشه به عقلم رجوع کنم! اصلا کدوم عقل؟! همون عقلی که تمام سال قلبمو به سلاخی کشیده بود! و هر شب با خاطره و درد تنهایی میخوابیدم، قلبم بهم گفت: برگرد و برو باهاش حرف بزن! میدونستم که این دوست داشتن نتیجهای نداره! ولی برگشتم پیش اون.
دوباره به اون سلام کردم و دست دادیم، دوستشم که میدونستم یه وقتیبرای اون آرزو بودم، لبخند زد و ساکت شد، یه جورایی حالا خودمو با اون نزدیک احساس میکردم چون سرنوشتمون شبیه هم شده بود! ساکت کنارش وایستادم و دوستش خودشو اون طرفتر مشغول کرد. من کنار اون همیشه باید تقلا میکردم که حرفی برای گفتن پیدا کنم و اون چون اینو میدونست همیشه سوال میکرد: چرا نیستی؟ چرا اینقد سرسختی؟ چرا دیگه از کوچمون رد نمیشی؟ و... حرفشو بریدم: چون تو ازدواج کردی و یه بچه هم داری، خندید و گفت: خوب که چی؟ مگه حالا چی شده؟ من گفتم: مشکل من حتی اینم نیست. تو خیلی قشنگ دروغ میگی و حس میکردم اگه این رابطه ادامه پیدا کنه من فقط مثل یه آویزونم این وسط، چون تو هیچ وقت این رابطه برات جدی نبوده! بهش گفتم: عزیزم امشب برگشتم طرفت تا یه حرفهایی رو بهت بزنم که تو دلم همیشه سنگینی میکرد و باعث شده بود که بعضی وقتها پیش خودم فکر کنم من یه عاشق سیاستمدارم که میخواد قدم به قدم با حیله عشقشو به دست بیاره و این باعث احساس گناهم میشد. ولی امشب میخوام اون حرفا رو بهت بگم.
چشماش هنوز برق میزد و برام سخت شده بود که از چی شروع کنم، سرشو به نشانه انتظار خم کرد. گفتم تاحالا هیچ وقت بهت نگفته بودم که چه قدر دوستت داشتم که خیلی شبها بهت فکر میکردم و با یاد چشمای تو میخوابیدم، آخه چشمات مثل یه گرگه گشنهست که دنبال رد خون منه. قههقهه زد و گفت: آره ولی چشمای تو این گرگ رو گشنه میک*نه! با این حرفش بیحس شدم یکم! ادامه دادم، گفتم: عاشق سیگار کشیدنتم چون اون موقعها چشمات انگار یه گمشده توشه و اون موقع من احمق خودمو میزارم جای اون گمشده! گفت: جدی؟! از جیبش پاکت سیگار درآورد و به منم تعارف کرد، گفت: میکشی؟ گفتم: حالا آره! سیگارشو روشن کرد و خیره شد به چشمام. گفتم چه زیبایی و اون گفت: نه به اندازه تو! گفت: یادته اولین بار کجا دیدمت؟ گفتم: تو بگو، گفت: اولین بار توی یه پاساژ دیدمت و حتی اومدم نزدیک و بهت گفتم: تو چرا اینقدر خوشگلی. من خندم گرفت! گفتم: جدی؟ واقعا یادم نبود، من ادامه دادم نه ولی اولین صحنهای که از تو یادمه و بارها با یادش بخواب رفتم شبی بود که تو روی یه صندلی نشسته بودی و زل زدی به من و لبخند زدی! گفتم: اون شب تو واقعا محشر بودی، جواب داد آره یادمه! گفتم: ولی حالا دیگه پیر شدی و خندیدم. آه واقعا داشتم میخندیدم از ته قلبم...آرومِ آروم بودم، اونجا یه خیابون شلوغ بود ولی واقعا نه صدایی میشنیدم و نه کسی رو میدیدم، چه قدر دوست داشتنی بود اما باید آخرین حرفمو میزدم، با شوخی گفتم: با اینکه ۳۵ سالته اما پیر شدی. آخه منو نداشتی که از شب تا صبح بوست کنم!
گفت دوست دارم همین جا بغلت کنم و بوست کنم، ادامه داد گفت: یادت میاد اون شب تو ماشینت؟ این دوستم هم باهامون بود و مست کرده بودیم و میبوسیدمت؟! قلبم پر از درد شد. گفتم آره هیچوقت یادم نمیره، گفت: میای بریم سفر؟ پوزخند زدم و گفتم: با تو؟ آره من و تو! توی هتل تا صبح... میدونستم که این حرفیه که اون تحت هیجان میزنه، گفتم: نه من با تو هیچ جایی نمیام، حالام باید برم، تو خیلی جذابی و دلربا، بلدی چه جوری با یه نگاه خامم کنی، یه موقعی برات دیوونه بودم، گفت: آره معلومه از نگاهت، هنوزم منو میخوای!
گفتم: آره! اما تو این چند وقت به خودم یاد دادم که تو رو کم بخوام تا وقتی که بتونم فراموشت کنم، چون میدونم که چه قدر صادقانه دروغ میگی و این واقعا به من درد میده که دیگه تحملش رو ندارم. تو دنبال کسی هستی که لحظههای تنهاییات رو پر کنه یا وقتی از دست زنت خسته شدی، میخوای من بیام و تنهاییات رو پر کنم، اما من تو رو واسه همه لحظههام میخواستم!
گفت: آخه یه بایسکشوال اینجوریه، گفتم: نه! یه بایسکشوال زندگیشو تقسیم میکنه بین یه زن و یه مرد، اما تو فقط ساعتهای تنهاییات رو تقسیم میکنی. دستشو گرفتم و گفتم: از این که یه ساعت کنارت بودم واقعا خوشحالم، از اینکه حرفامو گوش کردی و حرفاتو به من زدی، ممنونم، با گفتن این حرفها چشمام یه کم خیس شد. تو خیابون به نشانه خداحافظی بغلم کرد و آخرین بوسه خداحافظی که ماهرانه روی لبم کاشت و دلمو پر از درد کرد. رفتم خونه و تا صبح گریه کردم...
صرف نبودن تو واسهی من!
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
صرف نبودن تو واسهی من!
چنار
پاورقیِ این نوشته ها رو
جدی نگیر، ربطی به تو نداره
قلب شکستهام دیگه بعدِ این
کاری به کار دلِ تو نداره
خط خطی کردی حس دوست داشتنو
حالا میگی گذشته ها گذشته؟!
گذشتهای که توش برام «تو» باشه
یه عمریه برای من گذشته
گفتی برم، گفتی فراموش بشم
گفتی که با یک بوسه خاموش بشم
گفتی، منم «رفتن» و صرف کردم
تو هر ضمیرش تو رو حذف کردم
حالا منِ من دیگه اون «مَنِت» نیست
منتظر بوسهی آخرت نیست
اینی که روبروی تو نشسته
مثل یه مردِ سرد و سخت و خسته
حوصلهی بازی با تو نداره
دروغ چرا... دیگه دوست نداره
اینی که روبروته دیگه «من» نیست
اون آدم سادهی با گذشت نیست
اینی که سیگارشو پک میزنه
به شکل ضرب دست روی میز میزنه
حاصل سرمای نگاه توئه
کلافه از زرنگی های توئه
گفتی برم، گفتی فراموش بشم
گفتی که با یک بوسه خاموش بشم
گفتی، منم «رفتن» و صرف کردم
تو هرضمیرش تو رو حذف کردم
۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه
مادر طلاق بگیر از تمام ما
فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
مادر طلاق بگیر از تمام ما
پیام فیلی
اول ژانویه ی دو هزار و چهارده
مادر طلاق بگیر از تمام ما!
از من، معین، پوریا و پانته آ...
مادر چقدر زیر دو چشمات کبود شد
وقتی خبر رسید که از پشت درهها
یک روز هم به خانه ی ما حمله میکنند
به پنجره، به اتاقام... کتابها...
با عطر شیر تازهی پیراهنات هنوز
تن میدهم به گلهی گرگان حومه ــ تا
هر تکه از تنام به چراغی بدل شود
بر میز شامِ بی رمقِ بچه گرگ ها...
من غرق میشوم در شب جغرافیای تو
این ابتدای جنون من است تا...
سیگار پشت هم...
ــ نه پیام! اینقَدَر نکش!
ــ بگذار دود کنم این شکنجه را!
سهمات چه شد از آن همه بیدار خوابی ات؟
ای تو به خواب ختمی و ریواس مبتلا
سهم تو از جنون من آری، سکوت توست
بی شک سکوتِ عمیقی که ابتدا
یک حرف ساده بود، ورم کرد و طبله کرد
یک شب به خـ...! دو سه تا حرف بیصدا
با تو نشستهام به تماشای هر چه نیست
آن سان که برهای به تماشای فصلها...
من با قد خمید و با جامهی بلند
پل میزنم به عصمتِ تو روی خوابها
مادر تمام ما به تو سوگند میخوریم
مادر طلاق بگیر از تمام ما
اشتراک در:
پستها (Atom)