پرونده ویژه: خودکشی (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
خسته بودم، بدنم درد میکرد، احساس تنفر تمام وجودم رو فرا گرفته بود، از خودم بدم میومد، سرکوفتهای اطرافیان توانم را از بین برده بود، نمیدونستم باید چکار کنم. به پشت بام رفتم فریاد میزدم و گریه میکردم دیگه نمیتونستم فکر کنم دنبال یه راهی بودم که بتونم به این زندگی ننگآور پایان بدم به لبه پشت بام رفتم و خواستم خودم رو به پایین بندازم ولی ترسیدم از این که بعد از افتادن زنده بمونم به سرعت به پایین برگشتم و نمیدونستم چه راهی بهتره که بازگشتی نداشته باشه نفسم بند آمده بود. فقط به مرگ فکر میکردم چون بهترین راه برای راحت شدن از تمام مشکلات بود. یاد این افتادم که تو کشوی میز مادرم یک بسته قرص والیوم هست، به سرعت رفتم و جعبه را برداشتم. دیگه گریه نمیکردم چون راهش را پیدا کردم. در جعبه را باز کردم و 10 تا قرص برداشتم. خواستم بخورم که فکر کردم اگه کم باشه چی؟ شروع کردم به شمردن قرصها، دیدم 60 تا هست. یادم اومد که مادرم هر وقت بدخواب میشد یک چهارم قرص رو میخورد، مطمئن شدم کافیه. قرصها رو خوردم و فکر کردم که به زودی راحت میشم تو اتاقم نشسته بودم و به حال خودم گریه میکردم. چشمهام داشت سنگین میشد احساس کردم که دارم به خواستهام میرسم و راحت میشم دیگه سرکوفتها و مشکلات تموم میشه و این بهترین راه هست که خوابم برد. وقتی بیدار شدم رو تخت بیمارستان بودم فکر کردم دارم خواب میبینم چند دکتر و پرستار بالای سرم بودن و داشتن یه لوله از دهانم بیرون میآوردن. نمیتونستم تکان بخورم، سرم گیج میرفت یکی داشت به صورتم سیلی میزد که نخوابم. تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده، نمرده بودم. گریه میکردم و ناسزا میگفتم، که چرا زنده موندم، دستام رو به تخت بسته بودن که دوباره خوابیدم.
25 سال بعد...
به غروب افتاب خیره شدم و با خودم خاطرات گذشته را مرور میکنم. از خودم خجالت میکشم که 25 سال پیش اینقدر ضعیف بودم که خودکشی کردم. با خودم فکر میکنم آیا واقعا بهترین راه بود؟ الان میفهمم که چه اشتباهی رو مرتکب شدم. یعنی میخواستم از دیدن این همه زیبایی و تجربیاتی که کسب کردم خودم رو محروم کنم و به جای جنگیدن با مشکلات بدترین راه رو انتخاب کردم. امروز به ضعف خودم میخندم و خوشحالم که زنده هستم با وجود تمام مشکلاتی که در حال حاضر دارم. غیر ممکن هست که دوباره فکر خودکشی به سرم بزنه چون میدونم که به جای فرار از مشکلات و تمام مسایل بدی که برام اتفاق میافته باید بایستم و مبارزه کنم، باید بجنگم برای زندگی و هر چقدر هم سخت و آزاردهنده باشه نباید زندگی رو رها کنم و از خودم ضعف نشون بدم. قرار نیست همیشه زندگی روی خوش به من نشون بده ولی من میتونم خودم خوش باشم و سعی کنم مشکلات رو به زانو در بیارم. آره شکستشون میدم و ثابت میکنم که اون آدم ضعیف که در گذشته بودم نیستم چون میخوام زندگی کنم به همه کمک کنم چون در اصل به خودم کمک میکنم که احساس بیهودگی نداشته باشم. زندگی با تمام مشکلاتش زیباست چون اگر این سختیها نباشن یکنواخت میشه پس لذت میبرم و به راه خودم ادامه میدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر