پرونده ویژه: خودکشی (شماره هشتم، آبان و آذر 92)
ماجرای اون شب رو مدتهاست که به فراموشی سپردم؛ خوب میدونم چیزی نیست که بشه فراموشش کرد اما همیشه خودم رو فریب میدم و یادآور میشم که باید فراموش کنم... مرور یه اتفاق تلخ میتونه تلختر از لحظهی رخ دادن اون اتفاق باشه! ازم خواسته شده تا دوباره مرور کنم تا دوباره به یاد بیارم، یقینا سخت هست این مرور اما فکر میکنم ارزشش رو داره؛ آره میتونه ارزشش رو داشته باشه حداقل برای تویی که از جنس خودمی.
با اینکه هیچ وقت خودم رو سرزنش نکردم برای تصمیمی که گرفتم اما هرچقدر که زمان بیشتری میگذره از اون ماجرا راهحلهای مناسبتری به ذهنم میرسه... اما خب اون لحظه تنها راه حل برای من مرگ بود. وقتی قرار هست قاتل باشی اون هم قاتل خودت دیگه نمیتونی انتظار دلرحم بودن رو داشته باشی چون به جایی از زندگی رسیدی که فقط قراره انتقام بگیری، این بار نه از بقیه بلکه از خودت؛ اما از اونجایی که آدمی از همون ابتدای پیدایش بسیار جوندوست بوده و طاقت درد کشیدن رو نداشته همیشه به دنبال راحتترین و بیدردترین راه بوده؛ منم رو همین حساب سادهترین راه رو در نظرم انتخاب کردم، هرچند اون قدری هم که تصور میکردم ساده نبود و هنوز وقتی به یاد میارم حالت تهوع شدیدی بهم دست میده؛ خوردن چند مشت قرص رنگ و وارنگ میتونه کاملا حالت رو بهم بزنه! اما نکتهی جالبش اینجاس که کمکم از خود بیخود میشی و دیگه چیزی نمیفهمی... نه دردی، نه غمی، نه فکری و نه خاطرهی تلخ تجاوزی...
هنوز هم وقتی تیترِ حوادث روزنامه رو میخونم که با فونت درشت «خیلی درشت» کلمهی احمقانهی «تجاوز» رو نوشته عرق سردی تمام وجودم رو دربرمیگیره! شاید برای تویی که داری میخونی این اتفاق افتاده باشه، شاید مورد تجاوز قرار گرفته باشی اما هیچ وقت به خودکشی فکر نکرده باشی اما اما برای من یه فاجعه بود یه کابوس که به حقیقت پیوسته بود، توی اوج تنهاییهات که فقط و فقط دلت رو بستی به خدایی که میگن بالای سرته، یه شب تاریک دو نفر مثل یه کابوس تموم نشدنی و طولانی مثل گرگای گرسنه دورت کردن و چنگالهاشونو فرو کردن تو گلوت؛ هنوزم سردی اون چاقوی تیز رو زیر گلوم خوب میتونم حس کنم.
وقتی به هوش اومدم 3 روز گذشته بود از اون حادثه شوم، چیزی رو به یاد نداشتم و خوشحال از این فراموشی، اما زندگی دوباره تنها چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم چون تمام اقدامات لازم رو خیلی دقیق و حساب شده انجام داده بودم برای به نتیجه رسیدن این قتل!
نمیدونم اگه الان این اتفاق برام میافتاد هنوزم دلِ خودکشی رو داشتم یا نه اما خوب میدونم که هیچ نمیارزید به پنج سال مداوم افسردگی، پنج سالی که هر شبش به اشک و ناله گذشت، پنج سالی که وعدههای غذایی من مشت پر از قرصی بود برای رهایی از کابوس...
شاید اگه گوش شنوایی برای شنیدن دردهام بود هیچ وقت این تصمیم رو نمیگرفتم. شاید اگه رهگذری اون شب به گریههای بیامونه من اعتنایی میکرد خودکشی آخرین انتخابم نمیشد.
محمد آسمانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر