باشگاه نویسندگان (شماره ششم، تیر و مرداد 92)
این داستان سرگذشت یک همجنسگرای ایرانی ساکن ایران و شهر تبریز است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم، امیدوارم لایق چشمان پر از مهر دوستان رنگین کمانی ام باشد. طولانی نیست ولی خواندنی است که سرانجامی شد بر شرح ما وقعش برای مهربانانم.
اواخر سال 1389(دقیقا یادم نیست شاید اواخر برج10 یا اوایل برج11) با پسری از تبار هفت رنگ آشنا شدم. خوش ظاهر خوشقلب، خوشطینت،حسابدار و شاغل. آشنایی من با او برخلاف آشناییهای قبلی با دوستانم چنان نوری (بهتره بگم نورافکن) در ذهن و دلم برافروخت که شاید هیچ فرد دیگری نتواند آنرا به آن شدت تجربه کند. از قضای روزگار اوراق زمان بر وفق زادروز من چرخید و در 12 اسفند شاهد هدیهای پرارزش و یک کاغذ نستعلیق که روی آن شعری به زبان و نسخ خودش برایم سروده بود برای گرامیداشت آن را هدیه کرد. روزها از پی هم گذشتند و در این میان قصد همراهی عاشقانهای در شهری دیگر روی تصمیم ما را به سوی پایتخت ایران کشاند و در اوایل سال 1390 (15فروردین) به تهران رفتیم.10روز تمام گشتیم...10روز تمام این در آن در کردیم... بعد از 10روز و در اوج ناامیدی من برای پیدا کردن یک خانه نقلی برای دو رنگینکمانی. بالاخره پیدا شد آنچه که میخواستیم (ناگفته نماند دقیقا ساعت سه ظهر و در اون گرمای هوا و خستگی بیش از حد این مورد پیشنهاد شد به ما) قرار برای دو ساعت بعد گذاشته شد برای دیدن خانه رفتیم و دیدیم. بیشتر از آنکه ما از خانه خوشمان بیاید صاحب خانه از من و رنگین کمانی همراهم خوشش آمده بود. خانه (به اجاره) به اسممان شد.آینه، یک فرش و یک کیف اسباب اولیه خانه شدند به یمن خوشیمنی آینه برای خانه جدید برگشتیم تبریز اسباب آوردیم. رایانه شخصی، فرش،لوازم لازم منزل و کلی خرت و پرت. بعد از تمیزکاری دانهدانه وسایل به سلیقه دو رنگین کمانی (و بیشتر پارتنرم) چیده شد؛ چه دنج، چه آرام، چه با صفا و بیشتر از همه چه آغوش گرمی... خوشیهای فراوان، مستیهای گاه و بیگاه و خدای بالای سر و شغلی خوب.روزهای پایتختنشینی یکی پس از دیگری میگذشت و ما رنگینکمانیها شکرگذار خدایمان بودیم و کارمان را خوب انجام میدادیم. دوستان رنگینکمانیمان میهمانمان میشدند و چه گرمتر میشد منزلمان به یمن حضورشان یک تهران بود و دو ترانه (ترانه دل دیوونه شادمهر و داغلار داغلار تاتلیسس). پارک نهجالبلاغه یادم نمیرود چه قدمی زدیم آنجا. خیابان ستارخان و بازارچه سنتی که دیگر جای خود دارد که به یمن وجود یک فامیل شده بود پاتوقمان. از همه بهتر فدای آن دستانی شوم که ماکارونی میپخت در حد لالیگا. نوش جانمان آن آبدوغخیاری که عکسش یک فیسبوک را تکان داد. (بعد از گذر از برخی ناکامیهای خاص و برخی بدبیاریهای شغلی میرسیم به اینجای داستان) اواخر برج سنبله ، به تبریز بازگشیم به امید آنکه در شهر خود بتوانیم کاری کنیم کارستان. پارتنرم به ترکیه رفت (به نیت ماندن و کار) و چند روزی میهمان دوستانمان شد در آنجا (خوش بگذرد عشقم). چند روزی به خیر و خوبی گذشت دوستانمان در استانبول و کایسری میهماننوازی کردند (که بیا و ببین). نیتش حاصل نشد و برگشت. (داستان غمگین میشه از اینجا) عزیز دلم در همان جای قبلی که بود مشغول به کار شد و چند هفتهای گذشت، حس مبهمی فضای رنگین کمانیمان را درید. حس غریبگی که من پیدا کردم. بعد از این مدتی که گذشت رسید ظهر روزی که من شنیدم رنگین کمانیام دیگر حسی به من ندارد و شروع شد یک دلتنگی عظیم و شروع شد ویران شدن تدریجی کاخ آرزوها. ویران شد و تمام شد کاخ زیبا و استوار. آرزوها اما یک سخن از یادم نمیرود که شاید ریشه این ویرانی باشد: (هنوز هم ایرج بهت گیر میده؟) این سخن یک جمله است اما ویران میکند خیلی بیشتر از زلزله هشت ریشتری. مراقب حرفهایمان باشیم شاید دلی جدی گرفت و شد آنچه نباید بشود.
ممنون رنگین کمانی ها، دوستدارتان
ایرج
ممنون ازتون.زیبا اما تلخ.شاید هر یک از ما اگه فقط یک رنگ از این رنگین کمال باشیم خیلی عالیست تا همه رنگ آن
پاسخحذف