فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
چهار شعر از فاطیما
دنیای بی من
می سوزانند
دلم را
حالم را بهم میزنند
از تمام رفاقتهایشان
میسوزانم
چوبهای کبریت را
دانه به دانه
با هر لرزش دستانم
با همه دلخوریهایم
خدا کند
تمام شود
این روزهای تمامناشدنی
نگو بدرود
نفسهای من هُرم دارد
و شماره میاندازد
و آرزو میکنم
او هم همینطور باشد
کاش دلش هوایم را داشته باشد
کاش شبی در بستر تنهاییاش
جای خالیام را طلب کند
خدا کند پایین پلههای خانهاش
یاد بوسههایمان را
با خود با اتاقش ببرد
خدا کند یک روز بنویسد
دلم برایت تنگ شده است.
گندمگون
به چشمهایم که نگاه میکند،
گونههایش گُل میاندازد
از شرمِ این خواستنها
میخندد
با همهی خردههایش
و من سعی دارم،
او را صدا بزنم
طوری که سرد شود؛
از خواستن
اینکه حسی نداشته باشد،
به این کنارِ هم بودنها
حقیقت است
حقیقت است
که پا خوردم
از کسانی که
دوست میپنداشتمشان
و میخندیدم
با خندههایشان
و آه میکشیدم
با نالههایشان
به خدا نمیدانستم
امروز
تا رو برمیگردانم
خنجر به پهلویم میگذارند
و میدرند
همه آن نان و نمکها را
همه آن خندهها را
همه آن خوب بودنها را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر