فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
خاطرات پسر مهربان (قسمت پنجم و آخر)
داستانی که میخوانید قسمت پنجمِ و آخر مجموعهای از خاطرات من است که به دلیل طولانی بودن مطلب، در 5 شماره متوالی خدمت شما خوانندگان عزیز عرضه میشود.
رضا ایرانی
...ادامه از شماره قبل:
مسافرت شیراز
بابای محمد واسش یه آر دی سفید خریده بود. یه روز اومد و گفت میخوام برم شیراز واسه گرفتن کارت سوخت ماشین. بیا با هم بریم. منم از خدا خواسته قبول کردم. از آخرین باری که با محمد مسافرت رفته بودم خیلی گذشته بود و دلم مسافرت میخواست ولی میدونستم که این مسافرتو به دهنمون زهر مار خواهد کرد.
نزدیک ظهر بود که راه افتادیم. هوا گرم بود و ماشین هم کولر نداشت. نزدیکای 4 صبح رسیدیم نزدیک شیراز. محمد خسته شده بود. ماشین رو تو پارکینگ یه رستوران بین راه پارک کرد و گفت: اینجا بخوابیم و صبح که شد بریم شیراز و کارامون رو انجام بدیم. محوطه پر از پشه بود و مجبور بودیم تو گرما تو ماشین با پنجرههای بسته بخوابیم. محمد با یه شورت اومد صندلی عقب و سرش رو گذاشت رو پای من و خوابید. مدت زیادی از خوابیدنش میگذشت و پای من سر شده بود ولی وقتی نگاهش میکردم که چه معصومانه و بچگانه خوابیده روی پام، دلم نمیاومد بیدارش کنم.
صبح بیدار شدیم و رفتیم پست شیراز و کارت سوخت رو گرفتیم. خوشحال و خندان رفتیم تخت جمشید و بعد هم یه رستوران تا ناهار بخوریم. بعد از نهار به سمت اهواز راه افتادیم. نزدیکای غروب بود فکر میکنم که به 200 کیلومتری اهواز رسیده بودیم و داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و غیبت میکردیم که یهو نمیدونم چی شد که صحبت از آرتین به میون اومد.
آرتین یکی از فامیلهای دوستای گی من بود و خودشو بایسکشوال معرفی میکرد. یه پسر فوقالعاده خوشگل و ناز و خوشتیپ بود که هم من ازش خیلی خوشم میاومد هم خود محمد. هر وقت میدیدش دست و پاشو گم میکرد. یهو محمد پرسید: از آرتین خوشت میاد؟ به نظرت خوبه؟ منم خیلی ریلکس، فراموش کرده بودم محمد چه موجود روانی و بیمنطقی هست. گفتم: آره خوب، بد نیست! وای! دعوا شروع شد. محمد شروع کرد داد و بیداد: «آخه من که هیچ شباهتی به اون ندارم، پس من کیسات نیستم، پس منو دوست نداری، چرا آخه؟ چرا مثل روزای اولت با من نمیشی دیگه؟»
خیلی عصبیام کرده بود. منم با لجبازی شروع کردم جوابشو دادن: «آره، آرتین خیلی خوشگله و منم خیلی دوستش دارم، میخواستی اون موقع که داشتی دیت میزاشتی و سکس میکردی و من عاشقانه دوستت داشتم فکر اینجاشو بکنی». با این حرفام محمد دیگه کاملا دیوانه شده بود. در حال رانندگی گریه میکرد و سرشو با تمام قدرت به فرمون میکوبید. چند تا مشت محکم هم به من زد. یه دفعه تو همین حال ماشین رو برد سمت مقابل جاده، از روبهرو داشت یه کامیون میاومد. گفت: حالا که اینجور شد بزار با هم دیگه بمیریم. من سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم. به این مسخرهبازیها عادت کرده بودم دیگه.با کامیون شاخ به شاخ شده بودیم و باهاش 15 متر فاصله داشتیم که محمد باز ماشین رو برد اون سمت.خدا رحم کرد. از ماشین پیاده شدم.گفتم: خودم برمیگردم، دیگه یه لحظه هم سوار ماشینت نمیشم. پیاده شدم. محمد گاز داد رفت. 2 دقیقه بعد برگشت.باز گ*وه خوردم و غلط کردمهاش شروع شد. شب بود که سالم بالاخره رسیدیم اهواز.
سالگرد بیافی و دزدی
اوضاع روزبهروز بدتر میشد. هر روز یه آمار جدید از دیت و سکس محمد با افراد دیگه بهم میرسید. مطمئن بودم نود درصدشون درستن. ولی ترجیح میدادم باور نکنم. با خودم میگفتم: «این دیگه چه موجودیه؟ نه حاضره کات کنه و بره دنبال کارش، نه حاضره دست از کثافت کاریهاش برداره». جالب اینجا بود که همه رو هم انکار میکرد. منم با خودم میگفتم همین که هر روز با اون قیافه و هیکل عالی باهام سکس میکنه کافیه، ولش کن بزار هر گهی میخواد بخوره.تا اینکه بابام از اصفهان اومده بود پیشم. همیشه کیفش رو میذاشت تو اتاق خواب و میرفت بیرون. یه روز بعدازظهر که بابام رفته بود بیرون. زنگ زدم به محمد و گفتم بیاد خونه تا سکس کنیم. ظرف 5 دقیقه خودشو رسوند. رفتیم تو اتاق خواب و شروع کردیم. چه سکس فوق العادهای. بعد از سکس فورا گفت کار دارم و رفت.
شب وقتی بابام اومد. رفت سر کیفش و بهم گفت: محمدرضا، تو از پولای تو کیف برداشتی؟ من اینجا دویست هزار تومن پول گذاشته بودم، چهل و هشت هزار تومنش کم شده. داشت دود از کلهام بلند میشد، بابام خیلی آدم دقیقی هست و محال بود اشتباه کنه، مطمئن بودم محمد برداشته. احتمالا همینجوری دست کرده تو کیف و یه مقداریش رو برداشته. سابقهی دزدی هم که داشت قبلا.
به بابا گفتم: آره، به دوستم قرض دادم، فردا پس میاره. از خونه رفتم بیرون، زنگ زدم به محمد، گفتم: یا پولی رو که برداشتی میاری واسم، یا زنگ میزنم به بابات و از بابات میگیرم. با کمال وقاحت انکار میکرد که پولی برداشته ولی گفت: من که بر نداشتم، ولی واست پول رو میارم، میدونی که من تا دلت بخواد پول دارم. داشتم از عصبانیت میترکیدم. فردای اون روز یه تراول پنجاه تومنی آورد دم در خونه و من یه دو تومنی بهش پس دادم. وقتی داشت میرفت گفت: میدونی فردا سالگرد بیافیمونه؟ گفتم: نه. گفت: میام دنبالت، بریم بیرون، عصر آماده باش.
با اینکه حالم از این سالگرد نحس به هم میخورد، بهش گفتم باشه.برو فعلا. چرا گفتم باشه؟! یه لحظه خاطرات خوش اون روزا اومد جلو چشمم، چقد سادهلوحانه باورش کرده بودم، چقدر اون روزا قشنگ بود.
فردای اون روز اومد، با هم رفتیم شام خوردیم و بعد منو برد بازار و یه مسواک اورالبی و یه شورت واسم خرید. سر جمع ده هزار تومن شدن. گفت اینم کادوی سالگرد بیافی. اصلا رغبت نمیکردم واسش چیزی بخرم، وحشیگری و خیانت و دروغهاش کم بود، دزدی هم بهش اضافه شده بود. شب موقع خداحافظی گفت: بدون که من با هیچ کس دیگهای غیر از تو نبودم تا حالا. همیشه بهت متعهد بودم و هستم. این همه حرومزادگی و دروغگویی رو از کی به ارث برده بود؟! نمیدونم.
ضربهی آخر
یک هفته از ماجرای سالگرد بیافی با محمد گذشته بود. دو روز میشد که از محمد خبری نبود، ترجیح میدادم بهش زنگ نزنم تا وقتی سکس بخوام. با یکی از دوستام رفته بودیم بیرون. تو یه پارک نشسته بودیم که دوستم گفت: با یه نفر چت کردم، میخوام باهاش دیت بزارم، زنگ بزنم بیاد؟
یه مرد لاغر بود، به نظر 30.35 ساله میاومد و به عقیدهی من از دار دنیا فقط یه جفت چشم سبز داشت. سه نفری تو پارک نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. اون مرد لاغر که حالا اسمشم یادم نمیاد رو کرد به من و گفت: خوب آقا محمدرضا، کیسهای شما چه جورین؟
منم در جوابش تکتک مشخصات ظاهری محمد رو گفتم. یارو یه کم فکر کرد و گفت: اتفاقا من یه هفته پیش با یکی دیت گذاشتم، فکر کنم خیلی تایپ تو بود. گفتم: اسمش چی بود؟ پوزیشنش چی بود؟ گفت: اسمش رو میگفت رضا، پوزیشنش رو اولش گفته بود تاپ، ولی وقتی رفتیم با هم سکس کنیم و مال من رو دید بهم داد، البته به درد تو نمیخوره، چون بعد از سکس ازم ده هزار تومن پول خواست، گفت میخواد بره یه کم لباس بخره، منم دلم سوخت و بهش دادم.
حالم بد شده بود، مگه چند تا گی با مشخصات محمد تو اهواز بودن که حاضر بودن اینجور با یه نفر باشن؟! به یارو گفتم: میشه شمارهی این آقا رضا رو بهم بگی؟ گفت: نه ولی اگه میخوای بهش زنگ میزنم بیاد تا با هم بریم گروپ سکس، آخه چند بار بهم زنگ زده و گفته یه نفر دیگه پیدا کنم واسه گروپ! گفتم زنگ بزن بهش، باشه، فقط بزار صداشو رو آیفون منم بشنوم صداشو.
زنگ زد. به محض اینکه گفت الو صداشو شناختم، محمد بود، میدونستم که کثافتکاری زیاد میکنه، ولی نه دیگه تا این حد. محمد از پشت تلفن به یارو گفت: مکانتون آمادهس؟ الان میام. در حالی که سرم داشت گیج میرفت از یارو خداحافظی کردم و بهش گفتم، الان نمیتونم، یه وقت دیگه. یه تاکسی دربست گرفتم و با دوستم رفتم خونه.احساس تهوع بهم دست داده بود. اون یارو گفت یه هفته پیش با محمد سکس کرده، یعنی همون سالگرد بیافی مون، گفت بهش پول داده و محمد با اون پول کادو واسه من خریده بود. فقط دلم میخواست بمیرم.
کات و پایان
وقتی رسیدم خونه، احساس میکردم نمیتونم حتی از پلهها برم بالا. یه کم که آروم شدم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به محمد. تو خیابون بود و صدای ماشین دور و برش میاومد. سعی کردم خونسردیم رو موقع حرف زدن حفظ کنم. گفتم: خوب تو که اینقدر هرزهای که الان داری میری سکس گروهی بکنی، چرا اینقدر اصرار داری که به من متعهدی و میخوای با من بمونی؟ جواب داد: اصلا نمیدونم چی میگی؟ باز دوباره چته؟ با خندهی عصبی گفتم: اونی که الان بهت زنگ زد و گفتی بهش الان میام واسه سکس گروهی، من پیشش نشسته بودم.
گفت: اه، نمیفهمم چی میگی. دیگه خسته شدم بس که نازتو کشیدم و هی تو دنبال بهانه واسه کات کردن میگردی. باشه. برو کات میکنم باهات. بای و تلفن رو قطع کرد. داشتم از ناراحتی و عصبانیت میترکیدم. چطور میتونست تا این حد دروغ بگه و انکار کنه و وقیح باشه.
ده دقیقه بعد اون پسره که باهاش قرار گذاشته بودیم به دوستم زنگ زد و گفت: این پسره محمد، الان به من زنگ زد و یه عالمه بهم فحش داد و تهدیدم کرد و این حرفا. همونطور که افتاده بودم رو مبل و سرم درد میکرد، گفتم: بهش بگو اون روانیه، حرف مفت میزنه، دیگه جوابشو نده. تا یه هفتهی بعد از محمد خبری نشد دیگه و فقط آمار سکسهاش و پیشنهاد سکس دادن به دوستان و اطرافیان من بود که میرسید ازش. تا اینکه یه بار دیدم تلفنم از شمارهی تلفن عمومی زنگ خورد. جواب که دادم، اولش، کسی حرف نزد. بعد یهو محمد با صدای خفیف گفت: رضا، نمیتونم بدون تو.
صداشو که شنیدم احساس تهوع بهم دست داد. تلفن رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به باباش. خیلی واضح به باباش گفتم: این پسرت داره مزاحم من میشه، اگه نمیتونین شما جلوش رو بگیرین، بگین که من جور دیگهای جلوش رو بگیرم. باباش عصبانی شد و از اونجایی که پسر خودش رو خوب میشناخت، بهم قول داد که: کاری میکنم که دیگه جرات نکنه بهت زنگ بزنه.
نیم ساعت بعد باباش به من زنگ زد و گفت: محمد میگه یه سری از لباسها و وسایلش دست تو هست که زنگ زده بوده و میخواسته ازت بگیره. گفتم: باشه، بهش بگو فردا ظهر ساعت 1، بیاد نزدیک فلکهی(...) تا بیارم همهی وسایلش رو بهش بدم.
فردا ظهرش، همهی لباسها و کادوهایی که تو مدت بیافیمون واسم خریده بود رو ریختم تو یه کیسه زباله و با ماشین رفتم سمت فلکه. وقتی رسیدم، دیدمش که سر یه خیابون ایستاده. ماشین رو که دید، اومد سمتم، نزدیک پنجره ایستاد. اصلا باورم نمیشد، حس میکردم محمد تو این یه هفته که ندیدمش اونقدر لاغر و خمیده شده بود که انگار مریض شده باشه. کیسه زباله رو بدون هیچ حرفی بهش دادم و گاز دادم و ازش دور شدم. وقتی داشتم ازش دور میشدم، تو آینهی بغل ماشین دیدمش که داره با تلفنش حرف میزنه. با خودم گفتم: احتمالا داره قرار گروپ سکس بعدیش رو هماهنگ میکنه و احساس تنفرم نسبت بهش اوج گرفت.
تا دو ماه بعد از این ماجرا، هر روز و هر شب کارم گریه کردن بود. هر روز هم اخبار جدیدی از سکسهای جدید محمد با همون افرادی که روزی به من میگفتن: «اه، این چه آشغالیه که تو باهاشی» میشنیدم. تقریبا دو ماه و نیم بعد بود که با یه پسر مهربون و بدنساز آشنا شدم و کمکم حالم بهتر شد.
آخرین باری که محمد رو دیدیم، یه روزی بود که با بیاف جدیدم رفته بودم باشگاه نزدیک خونهمون و یهو دیدم محمد سر و کلهاش پیدا شد. دقیقا مثل یه مارمولک، لاغر و سیاه و خمیده شده بود. نمیدونم از کجا فهمیده بود که من اون باشگاه میرم و اومده بود اونجا. وقتی دیدمش، خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و با بیاف جدیدم از باشگاه اومدیم بیرون. همون موقع، یهو یه اساماس از یه شمارهی ناشناس واسم اومد، نوشته بود: «دیروز تو فلان محله بهم شماره دادی، میتونم ببینمت؟». در حالی که من اصلا به عمرم تو خیابون به کسی شمارهای نداده بودم.
احمقِ ابله مثلا فکر کرده بود با این اساماس میتونه بین من و بیاف جدیدم رو بهم بزنه. فکر میکرد همه مثل خودش هستن، شکاک، روانی، فاحشه. هر چند عصبانی بودم، اما اونقدر بیاف جدیدم با حرفهاش آرومم کرد که سریع فراموش کردم و اصلا جوابی هم به اون اساماس ندادم و دیگه محمد رو ندیدم.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر