پرونده: دگرباش ترکیه زنده است (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
قفس شکسته
ماجرای سفر من به ترکیه
غزل
اولین چیزی که هنگام تصمیم به مهاجرت ذهن آدم را درگیر میکند؛ امکان این است که هرگز دیگر نمیتواند شهر خود، دوستانش، خانوادهاش و تمام مکانهایی را که روزانه از آنها عبور میکرده ببیند. اگر کسی آنقدر دلیل قوی و محکم و آنقدر ارادهای راسخ برای ساختن زندگی بهتر و رسیدن به اهداف و آرزوهایش داشته باشد و بتواند به احساساتی مثل: خانواده دوستی، محبت دوستان، ترس از تنهایی در غربت، ترس از سقوط و شکست، ترس از هرگز ندیدن والدینش را کنار بگذارد میتواند سفر درازش را آغاز کند. روزی که تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم جدا از مشکلات زیادی که از نظر جانی و امنیتی، من و اطرافیانم را تهدید میکرد. شاید مهمترین دلیل برای خروجم؛ ناامید شدن مطلقم از سرزمینی بود که بنا بر شانس در آن متولد شده بودم.
سه چیز در دنیا بر اساس شانس یا اگر به سرنوشت اعتقاد دارید سرنوشت یا تصادف مطلق رخ میدهد. اول خانوادهای که در آن متولد میشوید، دوم نژادی که در آن متولد میشوید و سوم مکان جغرافیاییای که در آن متولد میشوید. یکی از بزرگترین ترسهای من هنگام خروج از مرز، این بود که نتوانم از مرز خارج شوم یا بدون اینکه بدانم ممنوعالخروج شده باشم. به جهت اینکه چمدانم بدلیل وجود کتاب زیاد سنگینتر از حد بار مجاز برای هواپیما شده بود و نمیخواستم پول اضافه بار بدهم تصمیم گرفتم از طریق زمینی و با اتوبوس از کشور خارج شوم. در طول مسیر ترس و اضطراب زیادی داشتم. مخصوصا که نیمهشب به گمرک میرسیدیم و من تا حالا سابقه خروج از کشور نداشتم و آشنایی به مسائل اداری و نحوه برخورد ماموران و سوالات احتمالی نداشتم. در طول مسیر سعی کردم با هیچ یک از مسافران گرم نگیرم.
استرس و اضطراب خروج از مرز و ممنوعالخروج بودن، احساس غریب پشت سر گذاشتن خانواده و دوستان و هرگز دوباره ندیدن آنها، حال و اعصابی برای گفتگو با دیگران برایم نگذاشته بود. اما از آنجا که ما ایرانیها کلا عادت به گرم گرفتن با هر غریبهای داریم چه در صف نان باشد چه داخل آسانسور کمی که گذشت با سوالات فراوان بغل دستی خودم که زن جوانی بود روبهرو شدم؛ از قبل داستانی را که آماده کرده بودم تحویلش دادم و خستگی را بهانه کردم و خودم را به خواب زدم تا به مرز برسیم. از نیمهشب گذشته بود که به شهر خوی رسیدیم. اتوبوس متوقف شد. من که انتظار نداشتم ماشین را به جز در مرز در جای دیگر هم نگه دارند دچار اضطراب شدم. این اضطراب زمانی به حد خود رسید که ماموری بدون هیچ دلیلی نام من را صدا کرد و از من خواست از ماشین پیاده شوم، در حالیکه سعی میکردم به رفتارم کنترل داشته باشم از ماشین پیاده شدم و با راهنمایی مامور به یک اتاقک کنار جاده رفتم. در آنجا مامور دیگری پشت میز نشسته بود که پاسپورتم را در دست داشت. (قبل از رسیدن به شهر خوی راننده پاسپورتها را جمع کرده بود) از من در مورد علت خروجم از کشور پرسید و من هم همان دروغی را که به مسافر کنار خودم گفته بودم به او هم گفتم. کمی دیگر من را سوالپیچ کرد تا سرانجام بعد از یک مکث طولانی پاسپورتم را به من تحویل داد.
وقتی سوار ماشین شدم راننده به من گفت: نگران نباش همهی کسانی را که بار اول از کشور خارج میشوند بررسی میکنند. وقتی سرجایم نشستم دیگر تا رسیدن به مرز چشم روی هم نگذاشتم. دو ساعت بعد از خوی به گمرک رسیدیم. من که انتظار نداشتم خودمان باید وسایلمان را از مرز رد کنیم سریع چمدان و ساکم را برداشتم و همراه دیگران به داخل ساختمان گمرک رفتم. چیزی که واقعا متعجبم کرد این بود که باید مبلغی پول بابت خروج از کشور میپرداختم، در این مورد قبلا چیزی نشنیده بودم. پول را پرداخت کردم و همراه بارهایم به بخش بعدی رفتم. بعد از اینکه بارها توسط دستگاه چک شد پاسپورتم را تحویل ماموری دادم و او بعد از بررسی آن و چک کردن چیزی در سیستمش آن را به من تحویل داد و موفق شدم از گیت ایران خارج شوم. آنقدر استرس داشتم که عبور از گیت برایم مثل عبور از دروازه جهنم بود. در گمرک ترکیه فقط وسایلم را از دستگاه رد کردم و به سمت اتوبوس حرکت کردم. دوباره وسایل را تحویل کمک راننده دادم تا بار کند و سوار شدم آنقدر خیالم راحت شده بود که اینبار واقعا خوابم برد و تا اولین توقف اتوبوس خوابیدم.
دیدن ترکیه به عنوان اولین کشور آزادی که واردش شدم برایم تجربه جالبی بود. از طرفی دیدن اینکه زنان بدون حجاب بیآنکه کسی بد نگاهشان کند و یا متلکی روانهشان کند رفت وآمد میکردند برایم خیلی جالب بود. به عنوان یک زن که در ایران بارها نگاه چشمچران مردان را دیده بودم، شروع به آنالیز مردان ترکیه کردم و از دیدن اینکه آنها آن نگاه خاص مردان ایرانی را که به یک زن احساس عدم امنیت میدهد را ندارند شوکه شدم.
خوشبختانه زمانیکه به آنکارا رسیدم دوستم در ترمینال منتظر من بود و باعث شد مقدار زیادی از استرسم بدلیل حضور در یک شهر و کشور بیگانه از بین برود. خاطرهای که خیلی دوست دارم تعریف کنم اتفاقی بود که در اتوبوس داخل شهر آنکارا برایم رخ داد. من که خیلی خسته بودم همراه دوستم سرپا ایستاده بودیم تا اتوبوس به مقصد برسد و از طرفی مراقب چمدانها بودیم تا با هر حرکت به زمین نیافتند؛ وقتی در یکی از ایستگاهها اتوبوس توقف کرد مرد مسن ترکی از قسمت عقب اتوبوس به سمت ما آمد و مرد دیگری را که درست پشت سرم ایستاده بود از اتوبوس به بیرون پرت کرد و به راننده چیزی گفت و راننده در را بست و اتوبوس حرکت کرد. من که تعجب کرده بودم بعد از سوال کردن از دوستم متوجه شدم شخص پشت سر من قصد مزاحمت و مرض ریختن داشته که مرد دیگر متوجه شده و او را بدلیل اینکه داشته مزاحم من میشده از اتوبوس بیرون کرده بود. از این متعجب شدم که با وجود اینکه ما غریبه بودیم آن شخص باز هم در دفاع از یک زن وارد عمل شد. کاری که هرگز در طول 25 سال زندگی در ایران برایم رخ نداده بود و همیشه خودم مجبور به دفاع از خودم بودم و حتی باید حرفها و نگاههای مردم مبنی بر اینکه حتما مرض از خودم بوده را تحمل میکردم. همین یک خاطره کوچک در شب اول ورودم به ترکیه باعث شد تا مهر این کشور را به دل بگیرم. احساس کنم اگر در کشور خودم یک مجرم هستم در اینجا میتوانم احساس امنیت کنم و آزاد باشم. بعد از یک شب استراحت همراه دوستم به قصد ثبتنام در آسام حرکت کردیم. (آسام جایی است که باید آنجا برای درخواست پناهندگی ثبتنام کرد). قبل از رسیدن به آسام وارد یک خیابان شدیم از مغازهای سیمکارت خریدم تا بتوانم از خودم یک شماره معتبر به ماموران آسام بدهم. وقتی به آسام رسیدیم از دیدن جمعیت خیلی زیادی که تا سر کوچه صف ایستاده بودند شوکه شدیم. به جرات میتوانم بگویم اگر دوستم نبود تا برایم آب و غذا تهیه کند منتظر ماندن 5 ساعته در آن صف طولانی برایم غیر ممکن بود. تازه بعد از 5 ساعت موفق شدم وارد ساختمان آسام شوم. آنقدر هوا گرم و داغ بود که دچار سردرد و حالت تهوع شدم. به هر مصیبتی بود گوشی و کیفم را تحویل ماموری دادم و وارد اتاق انتظار شدم که به دلیل جمعیت زیاد و گرمای هوا دم کرده و خفه بود. بالاخره بعد از نیم ساعت خانمی آمد که فارسیزبان بود. همراه چند نفر دیگر به دنبال او به اتاق انتظار کوچکتر که تهویه مناسبتری داشت رفتیم. بعد یکییکی صدا زده شدیم و وارد اتاقش شدیم.
بعد از اینکه نوبت به من رسید و وارد اتاق شدم، در اتاق را بست تا من راحت بتوانم صحبت کنم و صدایم بیرون نرود و به گوش دیگران نرسد. شروع به پرسیدن سوالاتی کرد. بعد از جواب دادن به تمام سوالات از من خواست دوباره به اتاق انتظار برگردم. بالاخره بعد از یک ساعت همراه برگهای که تاریخ پیشمصاحبه روی آن نوشته شده بود موفق شدم از دفتر آسام خارج شوم. بعد از خروج از آسام و برگشتن به منزل دوستم و برداشتن بارهایم به کمک دوستم بلیتی برای شهری که در آسام برایم انتخاب شده بود تهیه کردم و از دوستم خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم. تا سفر بلند پناهجویی خودم را آغاز کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر