فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
دیشب بعد از ماهها دوباره دیدمش...
حامد
اون یه بایسکشواله، با دوستش که اونم بایسکشوال بود وایستاده بود. از دور منو دید. دوباره چشماش برق زد. از کنارش رد شدم و سلام کردم، اونم لبخند زد و جواب داد و من رد شدم. آه خدا! دوباره قلبم شعلهور شده بود. چرا نمیتونستم جلوتر برم؟! صد متر جلوتر، انگار پاهام خشک شده بود! گیج شده بودم و نمیدونستم به قلبم گوش بدم یا دوباره مثل همیشه به عقلم رجوع کنم! اصلا کدوم عقل؟! همون عقلی که تمام سال قلبمو به سلاخی کشیده بود! و هر شب با خاطره و درد تنهایی میخوابیدم، قلبم بهم گفت: برگرد و برو باهاش حرف بزن! میدونستم که این دوست داشتن نتیجهای نداره! ولی برگشتم پیش اون.
دوباره به اون سلام کردم و دست دادیم، دوستشم که میدونستم یه وقتیبرای اون آرزو بودم، لبخند زد و ساکت شد، یه جورایی حالا خودمو با اون نزدیک احساس میکردم چون سرنوشتمون شبیه هم شده بود! ساکت کنارش وایستادم و دوستش خودشو اون طرفتر مشغول کرد. من کنار اون همیشه باید تقلا میکردم که حرفی برای گفتن پیدا کنم و اون چون اینو میدونست همیشه سوال میکرد: چرا نیستی؟ چرا اینقد سرسختی؟ چرا دیگه از کوچمون رد نمیشی؟ و... حرفشو بریدم: چون تو ازدواج کردی و یه بچه هم داری، خندید و گفت: خوب که چی؟ مگه حالا چی شده؟ من گفتم: مشکل من حتی اینم نیست. تو خیلی قشنگ دروغ میگی و حس میکردم اگه این رابطه ادامه پیدا کنه من فقط مثل یه آویزونم این وسط، چون تو هیچ وقت این رابطه برات جدی نبوده! بهش گفتم: عزیزم امشب برگشتم طرفت تا یه حرفهایی رو بهت بزنم که تو دلم همیشه سنگینی میکرد و باعث شده بود که بعضی وقتها پیش خودم فکر کنم من یه عاشق سیاستمدارم که میخواد قدم به قدم با حیله عشقشو به دست بیاره و این باعث احساس گناهم میشد. ولی امشب میخوام اون حرفا رو بهت بگم.
چشماش هنوز برق میزد و برام سخت شده بود که از چی شروع کنم، سرشو به نشانه انتظار خم کرد. گفتم تاحالا هیچ وقت بهت نگفته بودم که چه قدر دوستت داشتم که خیلی شبها بهت فکر میکردم و با یاد چشمای تو میخوابیدم، آخه چشمات مثل یه گرگه گشنهست که دنبال رد خون منه. قههقهه زد و گفت: آره ولی چشمای تو این گرگ رو گشنه میک*نه! با این حرفش بیحس شدم یکم! ادامه دادم، گفتم: عاشق سیگار کشیدنتم چون اون موقعها چشمات انگار یه گمشده توشه و اون موقع من احمق خودمو میزارم جای اون گمشده! گفت: جدی؟! از جیبش پاکت سیگار درآورد و به منم تعارف کرد، گفت: میکشی؟ گفتم: حالا آره! سیگارشو روشن کرد و خیره شد به چشمام. گفتم چه زیبایی و اون گفت: نه به اندازه تو! گفت: یادته اولین بار کجا دیدمت؟ گفتم: تو بگو، گفت: اولین بار توی یه پاساژ دیدمت و حتی اومدم نزدیک و بهت گفتم: تو چرا اینقدر خوشگلی. من خندم گرفت! گفتم: جدی؟ واقعا یادم نبود، من ادامه دادم نه ولی اولین صحنهای که از تو یادمه و بارها با یادش بخواب رفتم شبی بود که تو روی یه صندلی نشسته بودی و زل زدی به من و لبخند زدی! گفتم: اون شب تو واقعا محشر بودی، جواب داد آره یادمه! گفتم: ولی حالا دیگه پیر شدی و خندیدم. آه واقعا داشتم میخندیدم از ته قلبم...آرومِ آروم بودم، اونجا یه خیابون شلوغ بود ولی واقعا نه صدایی میشنیدم و نه کسی رو میدیدم، چه قدر دوست داشتنی بود اما باید آخرین حرفمو میزدم، با شوخی گفتم: با اینکه ۳۵ سالته اما پیر شدی. آخه منو نداشتی که از شب تا صبح بوست کنم!
گفت دوست دارم همین جا بغلت کنم و بوست کنم، ادامه داد گفت: یادت میاد اون شب تو ماشینت؟ این دوستم هم باهامون بود و مست کرده بودیم و میبوسیدمت؟! قلبم پر از درد شد. گفتم آره هیچوقت یادم نمیره، گفت: میای بریم سفر؟ پوزخند زدم و گفتم: با تو؟ آره من و تو! توی هتل تا صبح... میدونستم که این حرفیه که اون تحت هیجان میزنه، گفتم: نه من با تو هیچ جایی نمیام، حالام باید برم، تو خیلی جذابی و دلربا، بلدی چه جوری با یه نگاه خامم کنی، یه موقعی برات دیوونه بودم، گفت: آره معلومه از نگاهت، هنوزم منو میخوای!
گفتم: آره! اما تو این چند وقت به خودم یاد دادم که تو رو کم بخوام تا وقتی که بتونم فراموشت کنم، چون میدونم که چه قدر صادقانه دروغ میگی و این واقعا به من درد میده که دیگه تحملش رو ندارم. تو دنبال کسی هستی که لحظههای تنهاییات رو پر کنه یا وقتی از دست زنت خسته شدی، میخوای من بیام و تنهاییات رو پر کنم، اما من تو رو واسه همه لحظههام میخواستم!
گفت: آخه یه بایسکشوال اینجوریه، گفتم: نه! یه بایسکشوال زندگیشو تقسیم میکنه بین یه زن و یه مرد، اما تو فقط ساعتهای تنهاییات رو تقسیم میکنی. دستشو گرفتم و گفتم: از این که یه ساعت کنارت بودم واقعا خوشحالم، از اینکه حرفامو گوش کردی و حرفاتو به من زدی، ممنونم، با گفتن این حرفها چشمام یه کم خیس شد. تو خیابون به نشانه خداحافظی بغلم کرد و آخرین بوسه خداحافظی که ماهرانه روی لبم کاشت و دلمو پر از درد کرد. رفتم خونه و تا صبح گریه کردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر