فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
اذان که بپاشد به شهر
امچم
اذان که بپاشد به شهر
رفتهایم
و من باید پای هزارپای صورتیم را
گم کنم
چیزی شبیه
کاجهای کالی که کشتهایم
چیزی شبیه پرچم سرخ آویزان همسایه
با مردی که رویش زیبا یا زشت باد میخورد!
«چقدر وابستگی خوره دارد»
خورهی ال استار عقدهایت
که
لگدم میکرد گاهی
یا همهی لباسهای تیره و بو داده
از ایران و جایی که نگفتهایم هرگز
به کسی نمیگوییم حالا
و تا مادر دعایش را فوت کند رفتهایم
و من باید حواسم باشد
به
ظرفهای کسالت بار درون سینک
به هوس سوزاندن همه مبلها وتختها
به انتظاری که هرشب گاییدمان
و پاستایی که همیشه چیزی کم داشت.
و یادم بیاندازی حتما
که پاک هم کنم
اسپرهایی که بی مقصد رها کردیم روی مبل
یا فرش شاید
زیر تخت حتی
اصلا به دیوارها و سقف
سقف کبوتر دارد
«کبوتر بچه کرده»
کبوترهای گرسنهی همیشه
و تو برایشان بپاش تا نرفتهایم
گوشتهایی که جا خواهیم گذاشت
همهی بالهای برشتهای ارزان را
میخورند و میزایند
میدانیم
و سهم ما فضلهاییست که رویش سیگار خاموش کنیم!
کاغذها را هم به باد خواهیم داد
شعرهای من برای شرق
لیست خریدی که نخریدی
برای غرب
تاریخهایی که به انتظار دادیم راهم
به بادهای شمالی لابد!
و تا سگها پارس کنند رفتهایم
و من میدانم
چیزی را جایی حتما جا میگذاریم.
و یادت باشد کسی آب نریزد
اصلا کسی خیره نبلعتمان
کسی بالا نیاورد حرفهایمان را
من برنمیگردم
خوب میدانی
حتی اگر چمدان صورمهایم را ایستگاه پنهان کند
کفشم را پرستویی که ندیدیم برای بچه هایش نذری ببرد
یا همهی کاندومهایم
پاره شوند و
بر سرشهرهلهله بریزند.
من برنمیگردم
حتی اگر به بهانهی وزنمان، راهمان ندهند
مگر چقدر میشویم؟
«فقط بیست و سه کیلو «
پس بارانیات را هم کوچک کن
گوشوارههایت را به پسرها ببخش.
باید جایی باشد که وزن نخواهند
جایی که دستهایت هم که پر باشد
برایت با لبخند بدوند
شیرینی را نخواسته در دهانت قسمت کنند
و کسی نپرسد
برای چه آمدهای؟
برای چه میروی؟
چقدر این سفر کش آمده باشد، خوب است؟
چقدر ماندن بی قراری کرده باشد؟
و ما فقط بلدیم قهر کنیم
با تجربه که میگفت
«انتظار حس پرواز است»
و اگر زمان را در شب بیست و سوم بزاییم
زودتر خواهیم رفت.
چه خیالی!
قبلش چایی یا کهوه؟
وعدهاش را در قهوهخانه ریختیم
میان نبلکیها
قلقل بیدود قلیانها
به قلیان میگفتند نارگیلی!
و چقدر خندیده بودیم تا دردش کم شود.
یک نارگیلی با طعم نارگیل
بعد از زایش میچسبد!
«ندارند اینجا»
دروغ هم بافتیم برایش
که سرما که نیامد هرگز.
زمان را که زاییدیم
پچ پچ ها بالا زد.
در گوشهایمان چه میریختیم؟
«اینجا همه چیز گه است»
میان شب بیداریهایی
که اذان خیساش میکرد
فهمیدیم!
گه که لزج نیست
اینجا آب هم ارزان بود
فقط خیس میشدیم
خیس و چسبناک شاید
حالا تو میگویی اشک نریز
برای گهها که نه !
برای کسی که بدرقهمان نمیکند.
در این تاریکی و بوی ویرانی
فقط سگها برایمان پارس تکان میدهند.
«چه خوب که سگ باشند»
میدانم
میدانی
بچه های شهر ویار گرفتهاند
از که شروع شد؟
از که گرفته باشند خوب است؟
کاندوم هم که هدیه میدادند
رسم بود انگار!
پس دیگر چه.
به ویار چه میگویند؟
آیه ی بدذاتی؟
اصلا میگذاریم هیچکس نفهمد رفتهایم
شاید مریض شویم در راه!
حسمان را که دادیم به همسایه بخورد
میگفت با آبلیمو میچسبد!
دستهایمان را ولی لازم داریم
چقدر با تخمه و نوشابه میچسبد.
کوچههایش را هم که بو کنی
درختهایی که میوهی مجانی دارند، میآیند.
سعادت میخواهد ازگیلی را بیترس در دهان گذاشتن؟
برای زودتر رفتن هم خوب است!
در کدام کوچه کسی داد زد چه خوشبختیم؟!
و همه بیآنکه بخواهیم فقط گفته بودیم آه
آه های حالتدار!
آه های ابنهای!
آه
آه
آه چه خوشبختیم!
فقط کاش اذان گوشهایمان را کمتر میکرد.
امضا اجباری نبود.
و ما هرجا که دلمان میخواست
میشاشیدیم!
روی قانونشان
روی میز رئیسشان که فقط میپرسد چرا!
کنار چشمههای مجانی
دربهای آبی آب معدنی
درختهای مجانی
آب مجانی
پارکی که مافیایش میچسبد.
روی همهی چیزهای نداشته اشان.
یکی گفته بود اگر بشاشی زودتر میروی.
یادت هست؟
و تو باز باید بگویی
کمتر حرف بزن
کمتر زر بزن
کمتر مادرت را زجه کن!
و اگر خوب باشم
و اگرقول بدهم تا ده بشمارم
رفتهایم
زود رفتهایم
یک
دو
سه
بیدارم هم که نشویم، رفتهایم.
و تا مقصد میخوابم لابد!
کجا خوانده بودیم این را؟
چهار
پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر