پرونده ویژه: تراجنسیتیستیزی (شماره دوازدهم، خرداد و تیر 93)
زندگی من
اولین چیزی که با خوندن ترنسفوبیا، به یادم افتاد این بود که دو ماه پیش بود عموم در بستر بیماری بود و منتظر مرگ که من بالا سرش گریه میکردم. میون این همه زمزمه چیزی که به گوشم رسید این بود که یکی از فامیلا میگفت بعد از فوت، رامیار اینجا نباشه بهتره تا بعد ختم نیاد، اینجوری با طرز گریه کردن آبرومونو میبره، چون من مثل زنا و با بیان جملات احساسی گریه میکردم...
داستانی که میخونید، حسب حال واقعی زندگی منه.
رامیار از مهاباد
نمیدونم از کجا شروع کنم زیاد دست به قلم خوبی ندارم اگه جملاتم اشتباه بود خلاصه ببخشید دیگه تا اول دبیرستان بیشتر درس نخوندم. وقتی که بچه بودم همش تو خونه چادر سر میکردم و با بچههای هم سن خودم بازی مدرسه و والدین رو بازی میکردیم، اگه هم کسی نبود روسری سر میکردم مشغول ظرف شستن یا تمیز کردن خونه میشدم، در عین همین دوران بچگیهام بود که پسر عمهام حدود 10 سالی از من بزرگتر بود با من رابطه جنسی داشت ولی نه به طور کامل، احساس میکردم نامزدم هست. (چون قبلنا رابطه بین نامزدهای اون دوره زمونه رو دیده بودم).
در مدرسه ترسهایی داشتم که مبادا این پسربچهها منو اذیت کنند با اینکه از هیچکدومشون خشونت یا اعتراضی ندیده بودم. ولی تو کوچه بین همبازیهام گهگاهی میدیدم که دارند دخترا رو اذیت میکنن ترس منم به همین خاطر بود. فکر میکردم منم بزرگ بشم میتونم دختر بشم، وقتی موقع باریدن باران میشد از بچهها میشنیدم که هر پسری رو رنگینکمان ادرار بپاشه دختر میشه و اگه دختر این کارو بکنه پسر میشه، همیشه دنبال رنگینکمون بودم ولی هرگز بهش نمیرسیدم ...
اگه بخوام خودمو از نظر خانوادم تفکیک کنم میبینم که غیر سه دختر و یک پسر و پدر و مادری زحمتکش و بیسواد چیز دیگهای نمیبینم که از اغلب فامیلا و دوستان و آشنایان هم شنیدم. همیشه از اینکه منو رامیار صدا میکردن ترس داشتم که آیا من باید با شنیدن این اسم جواب بدم یا نه؟ چون بنظرم این اسم مختص به جنس من نبود. رامیار اسم پسرانه هست و من خودمو یه پسر نمیدیدم و بیشتر از رامیاری که منو اذیت میکرد اسم شناسنامهای بود که واقعا در حدش نبودم (رحمان، رحیم، کریم) از میان این سه تا اسم یکیشون اسم شناسنامهای من بود و هست. دوران بچگیم که با همبازیام بازی میکردم دوست داشتم منو روناک (روشنایی) صدا بزنند. پسرها مسخرم میکردن که چرا اسم دختر؟ دخترا میگفتن روناک مثل شما نیست که همش بد رفتار باشه باهامون اون مهربونه... که کمکم باعث شد من دیگه با کسی همبازی نشم چه دختر چه پسر.
تو خونه کارایی میکردم که همه منو سرزنش میکردن، مثلا سر کردن روسری، چادر گذاشتن، لباسهای توری پوشیدن، کفش پاشنه بلند،... میگفتن دخترونهست، خب چه فرقی داره لباس لباسه دختر پسر نداره که الان هم اگه کسی خونه نباشه اینکارا رو میکنم، برا خودم وسایل آرایشی خریدم و تو خلوت خودمو آرایش میکنم و موهامو درست میکنم. دوست دارم وقتی عروسی چیزی هست کلی به خودم برسم و از همه دختر پسرها بیشتر به چشم بیام، حتی از دختر داییام میخوام که من براش آرایش کنم که همیشه هم کار من بهتر از آب درمیاد تا یه سالن آرایشی که چند سال داره حرفهای کار میکنه.
همینا باعث شد تو خونه یکم زیر ذرهبین باشم که مبادا با پسرا یه کارایی انجام بدم، حق هم داشتن چون هشت ساله بودم که برادرم منو پسرعمهام که ده سال از من بزرگتر بود دیده بودن که داره باهام چیکار میکنه و برادرمم هم 2 سال از من بزرگتر هست واسه مامان و بابام تعریف کرده بود و اون موقع هم کلی تنبیه و سرزنش شدم، الان هم که بیست و سه سالمه وقتی میرم بیرون یا جایی باید سر وقت برم و برگردم نه زودتر برم نه دیرتر برگردم چون باعث میشه دوران بچگیمو به یاد بیارند. وقتی واسمون مهمون میاد باید یه ساعت تو اتاق خودمو چک کنم تا لباسی بپوشم که از نظر مهمونا و خونوادم به قول معروف خز نباشه و تابلو نشم که چرا لباسم تو چشم هست؟
برادرم خیلی مسخرم میکنه و گاهی هم کتک که چرا اینجوری هستم. خیلی وقتا بهم میگه با این ادا و کارات داری آبرومونو میبری. میگه نگاه به خودت کن یکم ریش داری پس یعنی مردی بیخودی ناز زنانه و دخترونه نکن واسه ما. مثل زنا حرف نزن، اداهای اونارو درنیار، تو خونه آشپزی نکن، ظرف نشور، خونه رو تمیز نکن، حتی رختوخواب خودتو هم خودت جمع نکن چون الان فقط من و پدرم و مادرم هستیم دو تا خواهرام و تک برادرم ازدواج کردن) شاید اینجوری بتونی این رفتاراتو ترک کنی.
ولی من وقتی جلو آیینه هستم نمیتونم به چشمای خودم نگاه کنم چون چیزی که من میبینم با چیزی که میخوام باشم و هستم زمین تا آسمون فرق داره هراس دارم از دیدن خودم تو آینه، اغلب وقتا بدون نگاه کردن به آیینه موهامو درست میکنم. چیزی که زندگی منو تهدید میکنه به نظرم همین افراد دوروبرم هستند که با نگاههای تحقیرآمیز و دهنی پر از کنایه روبهروم میایستند همش از نوع پوشش و رفتارم گلایه در دست و دهن دارن:
- حاجی یه وقت از خواب پاشدی دیدی من کنارتم ناراحت که نمیشی؟
- عسلم امشب همسرم خونه نیست بیا و یه حال اساسی بده میدونم که کم نمیذاری واسه همین بهت گفتم!
- بیا و در حق بچه هام مادری کن میدونم که از خداته پس نه نگو!
- آخه کی هستی؟ هرکس نشناستت فکر میکنه از خارج اومدی بابا تو که راه دورت تهران بوده که اونم خدا میدونه واسه چه کارایی رفتی؟ حتما رفتی واسه... بله با همه آره ما هم آره؟
- عزیز دلم فدای اون ناز و عشوه هات اینجا که اروپا نیست با این تیپ و قیافه میایی بیرون که به رخ همه بکشی دنیا دنیای مد و مد بازیه و دختر پسر نداره هرچی دلت خواست میپوشی.
به نظر خودم زیاد خوشگل یا جذاب نیستم اما شوخطبم ولی نه با هرکس و نه در هر شرایطی، جذبه خاصی هم دارم که با هرکسی حرف بزنم یا شوخی داشته باشم جذبم میشه از لحاظ عاطفی و دردِ دل با دخترا راحتترم تا پسرها بیشتر هم یه دختر سراغمو میگیره تا یه پسر.
و خیلی حرف و حدیث و مسخره کردن و دست زدنای نا بهجا. اگه بخوام از محل کارم بگم یعنی واقعا شهامت میخواد کسی که ترنس باشه و یه جایی کار کنه بیشتر در معرض دید باشه شما فرض کنید من تو یه فروشگاه کار میکنم که بدتر از یه فروشگاه هم هست هم از نظر سنگینی کار هم طاقتفرسا بودنش و رفت و آمدهای زیاد که در هر ساعت فرضا حدود پنجاه الی شصت نفر میان و میرن که اکثرا هم زن و دختر هستند و بخوایی نگاه تحقیرانه هرکدومشو تحمل کنی باید جگری که به اندازه یه تخته سنگ، هم سخت باشه هم بزرگ داشته باشی.
اینا همه جای خود دارد حالا با سه تا مرد حدود سی الی چهل و پنج ساله باشی که دم به دقیقه بگند اینجوری نباش، اونجوری نکن، موهات بلند نباشه، ابروهاتو نازک نکن، موهاتو رنگ نکن، ناخنات بلند نباشه، بلندیاش هیچی چرا لاک میزنی اینجا ما آبرو داریم فقط به حرمت پدرومادرت چون فامیلیم زیاد بهت گیر نمیدیم ولی با این شرایط نمیتونی اینجا کار کنی. به خاطر مامور بهداشت برای اینکه به بلندی موهام گیر نده کلاه کاپیتانی سر میکنم. خودمم دوست ندارم کسی تو محل کارم موهامو ببینه، چه گرما چه سرما چه خشک چه خیس. دستکش دستم میکنم که ناخنام دیده نشن.
باید بگم عادت کردم به این رفتاراشون، بهشون هم حق میدم چون اونا نه میدونند ترنس چیه نه میدونند اختلالات جنسی و جسمی چیه. بدتر از همه یه خونواده کاملا مذهبی و پایبند عرف و اخلاق شرع و دین هستند (اونایی که باهاشون کار میکنم) خونواده منم همینطورند که این خودش واسم مشکل ساز هست ولی چون تو خونوادهی خودم فقط من موندم سروسامون بگیرم زیاد کارم ندارن و سه نفر بیشتر نیستیم.
در اتاقمو همیشه قفل میکنم کلیدشو هم به هیچکی نمیدم چون بعدا حوصله جواب پس دادن ندارم:
- اون لباسهای ظریف چیه تو کمدت؟ چرا هیچوق نپوشیدیاش؟
- این لباس مال کیه؟
- چرا لباس دختر مردمو پیش خودت نگه میداری؟ باهاش خاطره داری؟
- عطرشم که اینجاست بیچاره! خب چه کاری آخه یهو همه زندگیشو بیار تو اتاقت!
- آخه مرد گنده توکه بچه نیستی عروسک مامانی میخوایی چیکار؟
- این همه کرم ضد افتاب و جورواجور چیه رو میزت واسه خودت آرایشی بهداشتی زدی؟ فروشی هم هستند؟ دختر که نیستی زشته واسه یه پسر از اینا داشته باشه
- نه بابا بیخود نیست که داری هر روز خوشگلتر میشی نگو که آقا داره به خودش میرسه نگاه کن: موچین، روشنکننده، ضد جوش، ضد لک و ...
- رامیار جان مهمون داریم اونارو از رو میزت بردار عروسکهاتو بذار تو کمد و قفل کن کسی نبینه زشته فکر میکنند چه خبره!
اینا همه سوالایی هست که وقتی در اتاقم قفل نباشه ازم پرسیده میشه به نظرتون پنهون کاری کنم بهتر نیست چون واقعا بعضی وقتا خسته میشم از زندگیم یه گوشه میشینم فقط سکوت میکنم و آهنگ گوش میدم.
وقتی جایی هستم یا مهمون داریم دوست دارم بیشتر به جنس موافقم نگاه کنم البته اگه به نظرم ارزششو داشته باشه یعنی اینکه اگه بدونم پا میده نه اینکه در خصوص رابطه جنسی باشه نه در صورت دوست بودن و همدم بودن. ولی بیشتر سعی میکنم در دید عموم نباشم مخصوصا جایی که جنس مذکر باشه.
دوران سربازی
دوران آموزشیام اینقدر سخت بود که حتی فرصت فکر کردن به خودمو هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام بین سربازان هم دنبال دوست باشم، ولی خوبیاش این بود واسم که پسرعموم هم باهام بود یه جورایی درکم میکرد الانم باهام خوبه. نمیذاشت سربازای دیگه مسخرم کنند به خاطر طرز حرف زدنم بیشترشون بهم میگفتنند مثل دخترا حرف میزنی، رمق نداری و... زیاد احساس تنهایی نمیکردم.
دو ماه آموزشی که گذشت امریه به یگانو گرفتم افتادم ارومیه که از شهر خودم (مهاباد) 2 ساعت بیشتر راه نبود. پسرعموم هم افتاد کرمانشاه. نسبت به آموزشی اوقات بیکاری بیشتری داشتم و این باعث میشد که بیشتر فکرم به خودم و درونم باشه که کمکم واسم خستهکننده و آزاردهنده بود با سربازا میونهام خوب نبود. دوست نداشتم کسی باهام حرف بزنه. واقعا باهاشون راحت نبودم، دوست داشتم همیشه تنها باشم. وقتی ظرفای خودمو میشستم مسخرم میکردن میگفتند خانوم بهداشتی اینجا خونه نیست که داری ظرفاتو ضد عفونی میکنی...
اوایل شروع یگانم که فرمانده با سربازای جدید مصاحبه میکرد که از سربازا میخواست در مورد مشکلاتشون، ضعفها، مهارتها و همه چیز بگه که بعدا مشکلی پیش نیاد منم مشکلمو یه جورایی گفتم اما گذاشت پای اینکه به بلوغ اجتماعی نرسیدم و درک این برامسخته که بین این همه آدما و قومیتها قرار گرفتم! ولی من به نظر خودم زودتر از هم سن و سالای خودم به بلوغ اجتماعی، فکری، احساسی عاطفی رسیدهام اما کو گوش شنوا.
همه چی به نسبت خوب به نظر میاومد تا اینکه دیگه آب از سرم گذشت واقعا واسم عذابآور بود بین این همه پسر چیکار میکنم، اونا فکرشون موتور و عشق به دختر و سکس و مشروب و فلان و بهمان بود. ولی من چی؟ مشغلهای که داشتم چجوری میتونم با یکی صمیمی بشم و درکم کنه، از لحاظ عاطفی درکم کنه ولی محیط خدمت جوری هست که نمیشه به کسی اعتماد کرد نمیگم که همخدمتیهام پسرای بدی بودند اتفاقا خیلی هم شوخ و پر نشاط و سرحال بودن ولی خب وقتی هر کسی نیاز شدیدی به چیزی مثل سکس پیدا کنه دیگه خوب بد واسش فرقی نمیکنه، واسه رسیدن به هدفش دست به هر کاری میزنه چون تنهایی هم نمیتونه کاری کنه. با بقیه دوستاش طرح ریزی میکنند و اینم باعث میشه که کل سربازا خبردار موضوع بشند و شخص مورد سواستفاده شده باید پاسخگوی همه باشه.
من بهشون ثابت کرده بودم قابل اعتماد در هر نوعی هستم، صنگ صبورشون بودم، نصیحتشون میکردم، خوب و بدِ هر کاری رو بهشون میگفتم، بعضی وقتها میشنیدم که بهم میگفتن واقعا چجور آدمیه نسبت به همه چی صبوره همه کس رو درک میکنه. منم همیشه سعی میکردم که بتونم خوب باشم با بچهها، بچه بودم. با جوونا، جوون. با پیرا، پیر. با زنا، زن. از خودم تعریف نمیکنم ولی به نظر خودم اینجوری بودم شایدم باشن کسایی که از دستم ناراحت شده باشند چه در خدمت، چه قبل و بعد خدمت.
اوایل شروع: تا اینکه یه روز زد به سرم رفتم بهداری پادگان از طریق یه بیماری ساختگی اعزامی به شهر ارومیه رو گرفتم و از پادگان زدم بیرون، به محض اینکه رسیدم شهر اولین جایی که رفتم ترمینال بود سوار اتوبوس شدم برگشتم مهاباد. به خونه گفتم بهم مرخصی دادند تا چند روز که تعطیلات تموم بشه. یادم نبود تعطیلات چی بود با جمعه میشد سه روز اونا هم به هیچی شک نکردن. این سه روزی که خونه بودم برگه اعزامی از پادگان به بیمارستان ارتش رو دستکاری میکردم به کمک کامپیوتر خودم نداشتم ولی میرفتم کافی نت، چند نسخه کپی رنگی گرفتم به خاطر مهر و امضا هاشون اگه سیاه میافتاد تابلو میشد.
سه روز تموم شود و من راهی ارومیه شدم که مستقیما به دادسرا رفتم یه داستان ساختگی گفتم که شاید بتونم با این داستانم از خدمت رهایی پیدا کنم که خیلی هم احمقانه پیش رفتم: من درحال زنگ زدن از کیوسکای خیابون بودم که چند نفر به زور منو با خودشون بردن و ازم سواستفاده جنسی کردن، نامه بهم دادن به پزشکی قانونی، نرفتم اگه میرفتم چیزی نشون نمیداد. چون هیچ اتفاقی نیافتاده بود. الکی به دادسرا گفتم که رفتم چند روز دیگه جوابشو بهم میدن گفتن فعلا با مامورای ما برو پادگانت تا واست احظاریه بیاد با اونا رفتم پادگان یه روز نشده بود با استفاده از برگه اعزامیهایی که کپی کرده بودم بازم از پادگان رفتم بیرون ولی اینبار خونه نرفتم دنبال یکی بودم که بتونم باهاش رابطه برقرار کنم. بعدش برم پزشکی قانونی ولی واقعا میترسیدم که اینکارو بکنم ولی بنظر خودم دیگه چارهای واسم نمونده بود غیر اینکار. رفتم یکی از کافی نتهای مرکز شهر با آیدی یاهو خودم وارد روم ارومیه شدم به اجبار با یکی قرار گذاشتم که خیلی خودمو بیارزش دیدم اونموقع بیخبر از اینکه برم پزشک قانونی اونا هم عکس و شناسنامه میخوان که همرام نبود. دادسرا خونوادمو احظار میکنه، دادسرا یه نامه به بازرسی پادگان فرستاده که زیر ذرهبین باشم. اونا هم زنگ بزنند به خونوادم و یکیشون باید حتما بیاد که اومدن حتی دیگه سرمم بلند نمیشد پیش اونا، البته اونا بعد از سه ماه فهمیدن. تو این سه ماه همش با برگههای کپی زده از پادگان میزدم بیرون چند روزی رو خونه میموندم بعدش میاومدم ارومیه، مسافرخونه میرفتم. بعد باز میرفتم خونه میگفتم مرخصی دادن تا اینکه همه چی معلوم شد از دادسرا درخواست بستن پرونده رو دادم برگشتم سر خدمتم با کلی اضافه خدمت. تو این 16 ماهی که تو اون پادگان بودم واسم هزار سال بود. دچار اعتیاد به قرص ترامادول شدم که خونوادمم فهمیدن ولی من انکار کردم و با سعی خودم بعد اتمام خدمت ترک کردم. اواخر خدمت که داشتم قرص مصرف میکردم بیخبر از این بودم که بعضی وقتا تو خواب حرف میپرونم تا اینکه یکی از سربازا بهم گفت: رامیار چت شده؟ شبا تو خواب حرف میزنی کسی هم نمیفهمه چی میگی چون زبونت رو بلد نیستیم (کردی) ولی کمال میفهمه چی میگی و ناراحت میشه از حرفات بیدارت میکنه...
کمال یکی از همزبونیهای خودم بود که ساکن ارومیه بودن خیلی پسر دوستداشتنیای بود از لحاظ شوخی و معرفتش. به روی خودم نیاوردم که من فهمیدم این چند شبه کمال حرفامو میفهمه ولی تغییراتی در برخوردش دیده بودم تا اینکه یه بار به منشی گفتم منو پاسبخش بنویس، کمال رو بذاره نگهبان آسایشگاه باشه، تا طرفای ساعت 12 شب تا 2 شب با هم حرف بزنیم، فردا شب رسید اولین دقایق شروع پست گفتم کمال من میرم به بقیه نگهبانا سر بزنم تا من برگردم چایی رو بذار گفت باشه، برگشتم گفتم کمال چیزی شده که تو یه کم سرد شدی با من؟
- نه چیزی نیست حوصله ندارم.
- چرا مگه چیزی شده حرف بدی بهت زدم؟
- تو داری یه چیز مهم و از من پنهون میکنی چرا رامیار؟
- سردر نمیارم چی میگی کمال!
- چرا بین این همه کیف و کوله سربازا کوله تو نیست؟
- چرا همیشه در کمدت قفله؟
- چرا همیشه عصبانی میشی وقتی کسی به وسایلات، به دفتر خاطراتت دست میزنه؟ چرا هیچوقت دفتر خاطراتت رو دست هیچکسی نمیدی برات یه چیزی بنویسه؟ و کلی چراهای دیگه که من هیچ جوابی نداشتم براشون جز چند کلمه:
- چرا این اخرا ازم این سوالاتو میپرسی؟
خیلی دلگیر و ناراحت به نظر میاومد. گفت یه ساله دارم با تو، تو این پادگان خدمت میکنم یعنی هنوز نتونستم اعتماد تو رو نسبت به خودم جلب کنم؟ درد دلامون با همدیگه، خوب و بد همدیگه، مسخره بازیامون، من و تو همیشه پشت هم بودیم، چرا هنوز از کارت سر در نمیارم؟
راستم میگفت همیشه مثل دو تا برادر بودیم کسی جرات نداشت بدون حضور یکیمون در مورد اون یکی دیگه حرف بزنه که به سر و کولش میپریدم ولی من در حقش برادری نکردم. گفتم: چیز خاصی پیش اومده که حالا اینجوری جوش زدی؟
- تو خواب هزیون میگفتی.
- چی میگفتم؟
- دامنم این رنگی نبود. روسریمو برداشتن، مامان من میرم خونهبخت خودم. اینجا نمیمونم، پاشنههای کفشم کجاست؟
از روی چیزایی که داشت واسم تعریف میکرد معلوم بود که راست میگه. بخاطر اینکه یه قسمتهایی از خوابم یادم میاومد که حرف پروندنش هم تو خواب بخاطر این قرصای لعنتی بود. جوابی ندادم به کمال فقط گفتم من با بقیه فرق دارم اینجا از صد تا زندون هم واسم بدتره. گفت یه جورایی درکت میکنم ولی باید بهم میگفتی شاید میتونستم کمکت کنم که اینجا زیاد واست سخت نباشه. هنوز هم نفهمیدم که اصلا کمال واقعا متوجه شد که من چی هستم؟
یکی از گروهبانهای آسایشگامون که گروه کادر اونجا بود و از شانس بدم رئیس رصد منم بود سابقهاش بدجوری خراب بود در مورد سواستفادههای جنسی که از چند تا سرباز داشته.من خودم پروندهاشو دید زده بودم که چجوری هنوز اینجاست؟ فوقش ده یا پونزده روز بازداشت بوده و یه توبیخی خورده، دادسرا نظامی رفته ولی به شاکیها پول داده تهمت زده که واقعا واسم عجیب بود.
این آخرای خدمتم عجیب به بال و پرم میپیچید. حرفای زننده بهم میزد. وقتی کاری رو بهم میگفت که انجام بدم یه چند لحظه با تاخیر روبهرو میشدم داد میزد: ای وای مامانم اینا النگوهات نشکنه. منم از خودم حساسیت نشون میدادم واسه همینم زیاد بهم گیر میداد. خیلی وقتا پیش هم از فرماندم خواسته بودم که منو از رصد این گروهبانه بیاره بیرون ولی میگفت باید یه دلیلی باشه که اینو ازم میخوایی منم اگه میگفتم که خبردار اوضاعشون هستم حتما میدونست که از منشی خواستم پروندشو ببینم که واسه منشی بیچاره بد میشد ولی چیزی نگفتم.
زیاد مسخرم میکرد. الکی دست روم میکشید. بعضی وقتا که افسر نگهبان میشد نصف شبا به معاونش میگفت منو بیدار کنه ببینم چیکارم داره، وقتی میرفتم پیشش میگفت درو ببند اگه نمیبستم داد میزد دستور نظامیه پس جواب بده. هر کاری من میگم باید انجام بدی حتی اگه بگم لباساتو در بیار و لخت شو چون من یه نظامیام و دستوراتم نظامی تا زمانیکه دخول نباشه جرمی واسه من محسوب نمیشه. ولی باز خدا رو شکر کار به اینجاها نکشید، چون من جوابشو نمیدادم و از اتاقش میزدم بیرون تا پیدام نکنه. آسایگاه هم نمیرفتم یه محوطه بود تو پادگان که بهش میگفتن(...). تا دیروقت اونجا میموندم. آخرای شب که برمیگشتم آسایشگاه میدیدم تو دفتر توضیحات واسم منفک از یگان زده، چندین شب این اتفاقا میافتاد بچههای آسایشگاه مسخرم میکردن توهین میکردن که چرا وقتی این گروهبانه افسر نگهبان میشه تو گم و گور میشی خب یه بار بهش بده خودتو خلاص کن. منم اعصبانی میشدم و باهاشون دعوا و بحث راه میانداختم، از یه طرف هم فرمانده هم همینو میگفت چرا وقتی این افسر نگهبانه تو شبها غیب میشی؟ اگه بهش میگفتم باور نمیکرد که من هیچ ارتباط جنسی با اون عوضی نداشتم بخاطر سابقه درخشانش.
با خودم فکر کردم اینجوری نمیشه یا باید به فرمانده بگم یا اینکه خودم یه کاری کنم. شده بودم مضحکهی گردانمون. تا اینکه یه مرخصی گرفتم گفتم میخوام یکم دور از اینجا باشم اگه بازم برام پیش اومد من خودم همه چیزو میگم. از شانس بدم اونم بعد از من از پادگان اومده بود بیرون یهو داخل ترمینال جلوم سبز شد. گفت بیا یه چند شبی با هم بریم شهر ما آب و هوات عوض بشه منم قبول نکردم و بهش اخطار دادم اگه همین الان ازم دور نشه به دژبان ترمینال میگم قضیه از چه قراره و معلوم هم بود که ایندفعه پاش گیر میکنه چون اون بعد از من از پادگان اومده بود بیرون و اگه با هم نقشه اینو داشتیم که من باهاش برم شهرش باید قبول میکردم نه اینکه پسش بزنم که زود رفت. یه ماه بعد از من برگشت پادگان یه نامه پزشکی جور کرده بود که مریض بوده، بعدشم به من میگفت به خاطر تو این کارو کردم که تو اینجا در آسایش باشی و بچهها مسخرت نکنند که از حرفاش داشتم شاخ در میآوردم. وقتی این خوبِ منو میخواد پس چرا قبلا همچین برخوردی با من داشته.
فرمانده گردان به لطف بچههای حرفپخشکن یه چیزایی فهمیده بود. از یه طرف من اول خدمتم سابقمو خراب کرده بودم از یه طرف هم اون گروهبانه سابقش خراب بود که این باعث شد تا خدمت من تموم شد اونو به عنوان مامور فرستاده بودن یه گردان دیگه که از شرش خلاص شدم. دیگه ندیدمش. بعضی وقتا کابوسشو میدیدم که حالم از بودن خودم بهم میخوره.
یک سال بعد از اینکه خدمت رو تموم کردم و تونستم از شر این قرصای لعنتی خلاص بشم کاملا حس کردم که با بقیه فرق دارم از لحاظ گفتار، حرکاتم و نوع پوششم. عاشق بدلیجات و حلقه و گوشواره و دستبند و ...بودم و علاقه عجیبی که به جنس موافق داشتم اما نمیدونستم که واقعا من دخترم یا پسر؟ اگه پسرم چرا این حسها رو دارم؟ اگه دخترم چرا ظاهرم فرق میکنه چرا آلت تناسلی من با دختر فرق داره؟ چرا میل جنسی با جنس مخالف رو ندارم؟ و اینکه چرا دوست دارم بیشتر با یه پسر باشم تا دختر؟ و خیلی چراهای دیگه جوابشون واسم سخت بود و اسمی بلد نبودم که رو این حس زنانه خودم بذارم.
قبلنا عبارت گی رو شنیده بودم ولی دیدم که حتی با گی هم قابل مقایسه نیستم. بعضی وقتا داداشم مسخرم میکرد این اداها چیه در میاری..یه بار گفتم میخوام دماغمو عمل کنم، گفت به جای دماغت برو دم و دستگاتو عمل کن که دختر بشی خانوم کوچولو... با شنیدن این حرف بدجوری تو فکر رفته بودم، اصلا همچین چیزی مگه میشه؟ ایران امکانش هست تو یه کشور اسلامی؟ آلت رو عمل کردم بقیه بدنو چطوری زنانه میکنند؟
قبلا در مورد تغییر جنسیت یه چیزای شنیده بودم ولی نه واسه یه انسان بالغ فقط توی ماهوارهها بود که واسه جنین توی شکم مادرش در موردش شنیده بودم. با گوشی به نت وصل شدم و تغییر جنسیت رو سرچ کردم و از نظر خودم به نتیجههای عجیب غریبی رسیدم که واسم قابل هضم نبود. چند روز پشت سر هم وقتی بیکار میشدم کارم فقط گشتن تو نت دنبال تغییر جنسیت بود که واقعا واسم عجیب بود، میون این همه پزشک و روانپزشک و بیمارستان و جراح تنها اسمی که بیشتر بهش برمیخوردم بیمارستان پارس تهران (بلوار کشاورز) دکتر شهریار کهن زاد و دکتر میرجلالی از مشهد بودند.
دکتر کهن زاد در مورد سابقهی کاریاش زیاد نوشته بودند و اینکه کارش خوبه، دکتر میرجلالی هم در مورد اینکه کارش افتضاحه و الان هم به دلیل کهولت سن خودش جراحی رو انجام نمیده فقط دستیارانش یا معاونش جراحی رو انجام میدن و البته با نظارت دکتر میرجلالی که باز هم در موردش بد نوشته بودن.
نزدیکترین راه واسه من تهران بود و من بدون هیچ اطلاعی در مورد اینکه باید مجوز عمل داشته باشم، باید مورد تایید پزشک قانونی باشم وکلی کارای قانونی دیگه که من از همشون بیخبر بودم. فکر میکردم اول باید جراح ببینه بعد دنبال کارای قانونیش بود و اونم فقط واسه شناسنامه و مدارکی که باید اسم پسرونمو ازش بردارم ولی به نظرم آخرین مرحله از این پروسه رفتن پیش جراح مورد اعتماد و کار درست هست نه اینکه اول کاری برم پیش دکتر جراح.
خلاصه شماره بیمارستان رو از طریق نت پیدا کردم. زنگ زدم برای نوبت گرفتن که یه خانوم جواب داد که از اورژانس بود. همین که گفتم دکتر کهنزاد اول گفت دکتری به این اسم نداریم تو بیمارستان یه مکثی کرد که خواستم تلفنو قطع کنم. فکر کردم حتما شماره اشتباه بوده یا اینکه دکتر کهنزاد اون بیمارستان نمونده... که یهو گفت صبر کنید وصل کردن به مطب یه منشی با متانت خاصی جواب داد اسم و فامیلم رو و شمارمو بهش دادم گفتن 30 مرداد ساعت 30/9 اینا باشید.
نگاه به تقویم کردم دیدم سه روز بیشتر فرصت ندارم برای رفتن، حالا مونده بودم چجوری به خونواده بگم که برای دکتر نوبت دارم اونم کجا؟ تهران! جایی که ده ساعت بیشتر فاصله داریم حالا بگم چه دکتری؟
با خواهر بزرگترم میونه بهتری دارم تا بقیه خونواده. قبل از این هم من پیش یه روانپزشک میرفتم در مورد ترنس بودنم که فقط خواهرم خبردار بود. میرفتم پیش روانپزشک ولی نمیدونست برا چی ویزیت میشم. ازم نمیپرسید ولی فکر کنم یه بار زنگ زده بود مطب دکتر که من برا چه مشکلی میرم اونجا که بهش نگفته بودن. خلاصه منم با خواهرم حرف زدم گفتم روانپزشکم یه دکتر تو تهران معرفی کرده که برم اونجا ویزیت بشم با خونواده حرف بزن راضی بشند خودمم حرف میزنم، گفتم میدونید که زیاد سر درد دارم یه دکتر تهران هست میرم اونجا نوبت هم گرفتم. مادرم گفت اول به ما میگفتی بعد نوبت میگرفتی که دیدم زیاد مخالفتی ندارن چون با خرج خودم هم میرفتم گیر هزینه ندادند.
تو فیسبوک شخصیم دوستی داشتم که پسر بود. قبل این موضوع که با هم همینجوری چت میکردیم از روی چت کردن و قرار ندادن عکس خودم رو پروفایلم یه چیزی حس کرده بود که با بقیه پسرا فرق دارم. اهل شهری نزدیک شهر خودم بود. بحث چت کردنمون رسید به عشق و عاشقی که من زیاد خواهان این بحث نبودم. اون در مورد دختربازی حرف میزد من در مورد حس و احساس وعلاقه و عاطفه. تا اینکه گفت اگه چیزی هست بگو میشنوم والبته اگه منو قابل اعتماد بدونی، گفت چند تا دوست دارم که اونا هم مثل تو هستند زیاد به رابطه با دختر اهمیت نمیدن و حس و حالشون بیشتر با پسرها هست و زیاد قربون صدقه پسرا میشند. نمیدونم شاید شما مثل اونا نباشید اگه فکر میکنی کمکی از دستم برمیاد بگو در خدمتم، با این که فکر میکردم دارم بدترین کارو میکنم ولی در هر حال بهش گفتم که من چیام، چجوری هستم، شمارمو بهش دادم. هراز گاهی بهم زنگ میزد با هم دردِ دل میکردیم. همون روز که نوبت گرفته بودم در مورد تهران رفتنم بهش گفتم و بدون اینکه ازش بخوام خودش گفت خوب شد زود گفتی این دو روزه کارامو انجام میدم سعی میکنم منم بیام. ماشین دارم با ماشین من راحتتریم چون تنها هم میری شاید مشکلی واست پیش بیاد منم همراتم بهترهست، اصلا انتظار نداشتم که باهام بیاد و منو همراهی کنه.
از شهر خودشون اومده بود مهاباد ساعت 9 شب حرکت کردیم تو راه اول ساکت بودم چون قبلا ما دو تا همدیگرو ندیده بودم و هیچ آشناییای هم با هم نداشتیم. استرس هم داشتم نکنه بلایی سرم بیاره که بهش هم گفتم بدجوری استرس دارم، اینجوری ساکت نباش یه چیزی بگو از استرسم کم بشه و آرام بشم. من معمولا وقتی استرس دارم یا عصبی میشم زود خوندماغ میشم که هنوز یه ساعت نگذشته بود از حرکت کردنمون که من خون دماغشدم. یه شهری که سر راهمون بود نگه داشتیم. هم من یه خورده آرامتر شده بودم شام هم خوردیم ولی من چیزی نخوردم. کمکم سر صحبت رو باز کردیم. سه سال از من بزگتر بود. 26 سالش بود رشته معماری لیسانس داشت میخوند برا فوق لیسانس.
هر شهری که میرسیدیم سوال میکرد اگه مشکلی داری بگو تا نگه داریم منم چون میخواستم وقت خودمون تهران باشیم میگفتم نه عزیز برو که به موقع برسیم، عجله هم نکن که مشکلی پیش نیاد. اگه هم خوابت اومد خودت یه جا نگهدار استراحت کن بخاطر من با چشای خوابآلود رانندگی نکنی که بد میشه.
ساعت 40/8 صبح تهران بودیم اول رفتیم آزادی اونجا سوال کردیم در مورد آدرس بیمارستان که درست همون بلوار کشاورز بود. یه جا پارک کردیم و داخل محیط اورژانس شدیم که بیمارستان پارس دو تا ساختمونه که یه خیابون کوچیک بینشون هست. از اطلاعات اورژانس در مورد مطب پرسیدیم به طور خاصی نگاهمون کرد و گفت ساختمان روبرو طبقه سوم. وقتی از اونجا رفتیم بیرون با خنده گفتم سعید این بدجوری شاکی به نظر میاومد، اونم گفت تو که عادت داری من میخواستم اونجا لهش کنم به کعبه که سنگ نزدیم اینجوری نگاه میکنه و جواب سربالا میده. گفتم اشکال نداره بخاطر من تحمل کن که ناگهان با دست چپش سرمو کشید طرف خودش و بوسم کرد که واسم غیر منتظره بود و در کمال ناباوری تعجب کردم کسی اینجوری منو بوس نکرده بود دلم بهحال خودم سوخت تا حالا نتونستم همچین لحظاتی رو برا خودم آمادهسازی کنم، یعنی سهم من از عشق دنیا فقط پنهانکاریه.
داخل ساختمان شدیم. رفتیم بالا چند تا منشی بودن. به دوستم گفتم تو بشین من خودم ویزیتمو میگیرم. اسممو که گفتم گفتن زود اومدین باید تا ساعت 30/1 صبر کنید. فکر کنم من اشتباهی شنیده بودم ساعت 30/9 که خانوم منشی ازم پرسیدن این آقا همراهتون هستند؟
- آره چطور؟
- دوستتون هستند یا فامیل؟ نسبتتون با هم چیه؟ ما اینجا رفت وآمد و بیمارامون رو مینویسیم که بیمار با چه کسانی وارد اینجا میشند!
- ایشون دوستم هستند از شهر خودشون باهام اومدن و منو همراهی میکنند.
واسه دوستمم عجیب بود که جراحی بنام تغییر جنسیت وجود داره. از اونجا رفتیم بیرون و تا ساعت یک نیومدیم. تو این چند ساعت یه دوری زدیم و بجای نهار یه چیزی خوردیم. من عادتم جوریه که وقتی خونه خودم نباشم زیاد اشتها ندارم. یه جورایی خجالت میکشم که بین جمع چیزی بخورم.
سعید گفت خواهرم اینجا دانشجو بود زیاد باهاش میاومدم اینجا. پدرم میگفت نباید تنها بیاد و بره واسه یه دختر تنها خوب نیست ولی نظر من این نیست مگه اینکه کسی خودش یه چیزایی زیر سرش داشته باشه وگرنه هیچ کسی نمیتونه چپ نگاش کنه ولی به احترام پدرم چیزی نمیگم.
ساعت یک که وارد سالن انتظار دکتر شدیم غیر از چند نفر کسی نبود و چند تا دکتر فوق تخصص و متخصص که همه منتظر دکترای خودشون بودن، متخصص قلب و عروق، جراح و متخصص داخلی،... جراح و متخصص کلیه و مجاری ادرار و درمان ناتوانیهای جنسی؟ پس چرا در مورد جراحی تغییر جنسیت ننوشته؟ یعنی اشتباه اومدیم؛ که چند تا منشی بودن ازشون سوال کردم دکتر کهنزاد فقط در اینا سر رشته دارن؟ همشون نگاهشون به من بود. فقط یکیشون جواب داد: شما واسه مشکل مغز و اعصاب اومدین؟
- گفتم نه دارید منو مسخره میکنید؟ من واسه یه مشکل دیگه اومدم.
حرفم هنوز تموم نشده بود که گفتن میدونم واسه چی اومدید اینجا و دقیقا هم مشکل شما مربوط به کلیه و مجاری ادرار میشه پس بیخودی نگران نشید که از چهرتون کاملا مشخصه. یه جورایی احساس دلشوره و نگرانی و سردرگمی داشتم که یواش گفتم مابقی همکارانتون هم میدونند من واسه چی اومدم اینجا؟ اینایی که منتظر هستند چی؟
- ما باید از خود دکتر هم رازنگهدارتر باشیم تا مردم به ما اعتماد کنند پس باید محرم بیمار باشیم، شما نگران نباشید نه تنها شما بلکه هر شخصی که وارد این چهارچوب میشه مشکلاتش هم همینجا میمونه و به جای دیگهای درز پیدا نمیکنه.
اون لحظه یعنی میخواستم زمین دهن باز کنه و منو قورت بده اینقدر ناراحت و شرمزده بودم. عرق سردی رو پیشونیم بود که اون خانوم متوجه شدند. نمیدونم چرا اینجوری شد، هرچی سعی میکنم اسم این خانوم منشی یادم نمیاد یا اصلا اسمش رو نشنیدم که گفتند همینجا باش، یه لیوان آب میارم براتون در حالی که بغل دوستم دستگاه آب سردکن بود، صدای سعید و شنیدم که میگفت چرا نمیشینی. هیچ جوابی نتونستم بدم. خانوم برگشتند با یه لیوان آب قند سرد با اشاره به سعید گفتند که بیایید کمکشون کنید بشینند فکر کنم فشارشون افتاده.
سعید اومد دستمو گرفت. وقتی نگام کرد ازم پرسید مشکلی برات پیش اومده چرا خیس عرقی؟ بیا بشین همون لحظه که نشستم یه گوشه سالن. فورا همون خانوم اومدن پیشم گفتند دلیل ناراحتی شما بیجاست. همینایی که اینجا نشستند منتظرند تا دکتراشون بیاد شاید یکیشون هم با مشکل شما مواجه باشه. کسی هم خبردار نیست. یه نگاهی که به اطراف کردم دیدم که چیزی نمونده سالن پر بشه از آدمای جورواجور که یا زن بودن یا مرد. هیچ کدومشون غیر طبیعی بنظر نمیرسیدن اینبار با یه خنده کوچیکی گفتند اینجوری نگام نکن راست میگم. اگه بتونی تشخیص بدی که کدوم مثل خودتون هستند یه جایزه داری اونم یه کتاب در مورد دنیای شما پس فکرتو آزاد کن و به فکر جایزهات باش.
واسه یه لحظه تصور کردم بچه دبستانی هستم که پدر مادرش بهش میگن مشقاتو زود بنویس واست بستنی جایزه میدم. نمیدونم که چرا اینجوری شدم، چرا ناراحت از این بودم که بقیه بفهمن من چی هستم احساس گناه میکردم، سعید داشت آرومم میکرد با حرفایی مثل، این حق تو هست پس باید حقتو از این دنیا بگیری. نمیشه که تا آخر عمرت خودتو حمال جسمت بدونی و حسرت اینو بخوری که کاری میتونستی انجام بدی ولی ندادی و در آن لحظه اگه به این نتیجه میرسیدم که طریقه پیگیری من برای تغییر جنسیت اشتباهه یعنی واقعا داغون میشدم.
میون این جمعیت منتظر، دو نفر بودن که نظر خودشونو به من جلب کرده بودند، یه دختر با یه پسر نمیدونم نسبتشون با هم چی بود. ولی خونسردی پسر و چهره پریشان دختر برام عجیب بود، دخترک سر تا پا مشکی تو تابستون گرم، پسرک هم یه تیشرت سفید با شلوار سبز کتانی. گفتگوهایی با هم داشتند نمیدونستم در مورد چی حرف میزنند صداشون به من نمیرسید ولی از روی حرکت لباشون میدیدم که دخترک در مورد چیزی لب تکون میده که یکم طولانی میشد ولی پسرک با چند تا حرکت لب جواب میداد کوتاه و مختصر. ولی گفتم شاید اونا برن پیش یکی دیگه از دکترا که چند لحظه بعد یکی از منشیها با اشاره به من و اون دخترو پسر گفت رامیار اگه دکتر کهنزاد اومدن شما بعد این خانوم میرید داخل اتاقشون که بغل دست خودتون هست.که من با یه پوزخندی به نشانه تایید سرمو تکون دادم همون خانوم هم که قول جایزه داده بودند سریعا اومدن پیشم و گفتند الان که مشکلی نداری که بین جمعیت بهت گفتند نفر بعد از این دختر خانوم شما هستید؟
- نه ممنون مشکلی نیست ولی فکر کنم جواب سوالتون رو پیدا کردم بعد اینکه از پیش دکتر اومدم بهتون میگم، چیزی نگفتند و رفتن سرجای خودشون مشغول کاراشون شدند.
دختر و پسر وارد شدن. چند دقیقهای طول کشید که اومدن بیرون ولی از روی صورتش میشد فهمید که نگران هستند، دلیل را جویا نشدم و منم بعد اون رفتم پیش دکتر. نمیدونم چرا نخواستم سعید هم باهام بیاد داخل. بهش گفتم که تو اینجا منتظر باش. بعد از سلام و احوال پرسی و پرسیدن اسم و فامیل و شماره همراهم اینکه اهل کجا هستم گفتند که مشکلتون چیه؟ منم براشون توضیح دادم که من ...
- برگه تایدیه، پروندهی روانپزشک، چی همراتون هست؟
منم که کاملا تعجب کرده بودم گفتم هیچی همرام نیست
- اصلا تا حالا پیش هیچ روانپزشکی، روانکاوی، متخصصی، چیزی رفتهاید؟
آره چون تو شهرستان زندگی میکنم دسترسی به یه متخصص خوب برام مشکل هست فقط پیش یه روانپزشک رفتم ولی بمدت 10 جلسه منتها چون به کارشون ایمان نداشتم دیگه نرفتم.
- چرا ایمان نداشتی؟
ایشون فقط دارو تجویز میکرد. مشاوره آنچنانی نمیداد. منم بخاطر موقعیت کاریم نمیتونم از این داروها استفاده کنم چون باعث خوابآلودگی و گیجی میشدند. منم باید موقع کار از هوشیاری کامل برخوردار باشم تا اتفاقی برام پیش نیاد.
- همه حالات و مشکلاتت رو بهشون گفتی؟ ایشون چی میگفتند؟
بله همه چیزو از دوران کودکیم بهشون گفتم. در مورد درونم، جسمم، احساسم، علایقم و همه چیز ولی ایشون به من داروی قوای جنسی میدادن که بتونم از نظر اون یه رابطه جنسی موفقی داشته باشم که منم دلم نمیخواست اصلا رابطه جنسی با جنس مخالف داشته باشم.
- خب من نمیتونم به تنهایی تایید کنم که شما ترنس مرد به زن هستید یا اینکه دچار چه اختلالی هستید ولی یه توضیحاتی میدم که شما بهتره به متخصص مراجعه کنید از لحاظ روحی و روانی جسمی مورد آزمایش قرار بگیرید که کاملا مطمئن شید و بعدا دچار پشیمانی نشید که دیگه راه برگشتی ندارید، کار اصلی من در مورد شما جراحی اندامهای جنسی هست نه چیز دیگه، باید حتما به متخصص مربوط مراجعه کنید تا بهتر بتونید با زندگی خودت کنار بیایی، اگه از بابت روابط خودتون چه دوستانه چه عاشقانه حتی چه جنسی احساس گناه میکنید باید بهتون بگم اصلا گناه محسوب نمیشه چون این طرز حالات و انعطاف دست خودتون نیست، بیماری هم نیست. ما در این مورد کتاب داریم، مقاله داریم که مرجعهای دینی ما اونو تایید کردند. حتما بخونید تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید. در همین حین تلفن زیر دستش زنگ خورد یکی از منشیها بود نگاهش به من بود و جواب میداد نمیدونم چی میگفتند ولی نگاهش به من بود یه دقیقه هم طول نکشید.
دیدم که موندنم بیفایدهست. زودتر برم بیرون که بقیه بیشتر از این منتظر نباشند، منو تا دم در اتاقشون همراهی کردن یه نگاهی هم به سالن انداختند. درست همون جایی که سعید نشسته بودن اونجا رو نگاه کردن خداحافظی کردم و رفتم پیش همون خانوم منشی درخواست کتاب دکتر رو دادم که گفتند شما هنوز جواب منو ندادید.
خودمم اصلا یادم نمونده بود. گفتم نمیدونم من فقط یه کتاب از آقای دکتر میخوام در حالی که کتاب رو میآوردند بهشون گفتم که این دختر قبل از من و یکی از منشیهای خانوم که نمیدونم الان کجا هستند شاید جواب سوالتون باشند. از تعجب ساکت شده بودن چیزی نگفتن که من گفتم من نوع خودمو خوب میشناسم نیازی هم نیست کسی بهم بگه کجا هستند کجا نیستند ولی بازم ممنون از بابت همدردیتون و احساس مسئولیتتون.
با اشاره به سعید که گفتم بیا بریم، با سعید از اونجا خارج شدیم که سعید ازم خواست هر چی اونجا اتفاق افتاد براش توضیح بدم و من فقط در مورد صحبتهای خودمو منشی بهش گفتم در مورد دکتر چیزی نگفتم اونم اسرار نکرد. با هم بازم یه دوری زدیم تو تهران، برج میلاد و آزادی. یه بستنی و نوشیدنی خنک که خواستیم هوا یه کم تاریک بشه و شب راه بیافتیم به مهاباد. الان هم بعضی وقتا سعید بهم زنگ میزنه اگه راهش بیافته اینجا بهم سر میزنه، من که خودم عاشق مسافرت و تفریح هستم ولی دوست ندارم تنهایی برم از یه طرفی هم خونواده بهم گیر میدن که نباید با هرکسی بری واسه همین من نمیتونم برم پیشش یا دعوتش کنم خونه خودم.
ولی من بخاطر این چیزی به خونواده در مورد رفتنم به تهران نگفتم چون میدونستم واسشون سخته و درک و باور این قضیه و از همه مهمتر پذیرفتن من به عنوان یه دختر به نظرم امکانناپذیر بود و با خودم تصمیم داشتم که اگه کارام با موفقیت انجام بشه و به مرحله جراحی برسم هر طور شده باشه هزینهشو جور میکنم و به خونواده هم میگم که من اینجا برام راحت نیست. مجبورم برم قصد رفتن از ایران رو دارم. لااقل فکر میکردم که تا حدی درک داشته باشند که اینجا موندن واسه من سخته و یه جورایی هم همراهیام کنند ولی خب نشد چون اگه من الان باز فکر تغییر جنسیت رو داشته باشم از یه طرف درونم بهم اجازه نمیده اونارو ترک کنم. ترک هم نکنم نمیتونم به عنوان یه دختر میون اونا باشم. فعلا که بیخیال شدم ولی واسم سخته در مورد خودم اینجوری باشم، من حاضرم اونارو درک کنم ولی اونا نه.
شرایطم هم طوری هست که نمیتونم به میل خودم لباس بپوشم، بگردم، دوست دارم لباس ظریفانه یه دختر رو بپوشم و با تمام وجودم خودم رو خلاص از جسم و جنس مردانه ببینم ولی نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست به محض اینکه از خونه بیام بیرون چند تا زن و مرد و همسایه منو میبینند که دارم از خونه میام بیرون (اونا که دختر اینجوری ندارن، عروسشون هم که جداست مهمون هم واسشون نیومده!). خلاصه از همه چی سر در میارن و کاری جز مسخره کردن واسه من نمیبینند. اگه اونا هم نباشند چند کوچه دورتر از خونمون خونه چند تا از فامیلا هست شاید اونا منو نشناسند ولی من که اونا رو میشناسم استرس برم میداره حالا بیا و با خوندماغ و افتادن به زمین خودمو جمعوجور کنم. شاید بگید خودم دارم واسه خودم شرایطو سخت میکنم ولی اینجوری نیست چون هر کسی شرایط خودش رو بهتر میدونه. من همیشه وقتی یه تصمیمی دارم به نقطه مثبت و منفیاش هم فکر میکنم و بهترین شرایطو واسه تصمیمم آماده میکنم. خلاصه، دنیای ما پر از محدودیتها، بایدها و نبایدهاست. کسی که دوستش داریم نمیتونیم با اون باشیم یا اعتماد کردن به هرکسی واسمون سخته.
ازدواج اجباری
الان حدود دو ساله که از خدمت اومدم و همیشه اینو میشنوم پسر که رفت سربازی و برگشت مرد میشه باید واسش آستین بالا زد. هرچه زودتر بهتر سروسامون بگیره دیره، ای خدا به کی بگم من زن نمیخوام من خودمم یه زنم درکم کنید به هر بهانهای که باشه بحث و عوض میکنم یا اینکه میگم فعلا زوده، اصلا قصد ازدواج ندارم. آمادگی ندارم. وقتی مادرم از یه جایی میاد بعد از اینکه خستگیاش در بره:
- رامیار بیا اینجا ببین کی رو واست پیدا کردم یه دختر فلانجاست قراره بیاد عروسی فلان فامیل بهت نشون میدم!
مادر من ، من خودم دست و پا دارم، چشم دارم، عقل و شعور دارم، اگه بخوام ازدواج کنم خودم پیدا میکنم. ولی فشار زیادی روم هست. هر روز از این و اون حرف میشنوم اونایی که من باهاشون خدمت بودم همشون الان ازدواج کردن و واسه خودشون مستقل شدن.
- رامیارو دیدی چرا زن نمیگیره؟ نکنه مشکلدار هست!
- نه بابا کسی نیست که بخواد با یه آدم ازدواج کنه که کاراش، اخلاقش و رفتارش شبیه زنا باشه. این خودش یه پا زنه.
شاید الان بگید که من اگه به حرف مردم گوش بدم هرگز به چیزی که میخوام نمیرسم، ولی کسی که خودش در این شرایط نباشه نمیتونه درک کنه. نمیخوام تو دنیایی پر از شک و تردید زندگی کنم در حالی که بیشترین شک رو به خودم داشته باشم. همیشه خواستم با کسی رابطه داشته باشم که درکم کنه نه اینکه از رو هوسش بیاد با من باشه و بعد یه مدت کوتاهی بره و پشت سرش هم نگاه نکنه. بعد بگه بودن ما با هم اشتباهه و تو به درد من نمیخوری، من به درد تو نمیخورم. تو لیاقتت بیشتر از منه و... لامصب تو پایبند حرفت باش اول ببین چهجوری به درد هم میخوریم اگه از رو هوس نیایی. تو دنیای اینترنت، تو یاهو و فیسبوک با آدمای زیادی آشنا شدم خوب، بد، زشت، زیبا، سنبالا، سنپایین، هر جور قومیتی از همه جوره که بگید تا شاید بتونم با یکیشون یه رابطه عمیق داشته باشم ولی نشد.
همشون از رو کلام اولشون مشخص بود که دنبال چی هستند: اونایی که مثل من دنبال یه رابطه واقعی بودن اکثرا متاهل بودن که واسه من سخت بود چون نمیخواستم با وجود من اون دوتا رابطهشون با همدیگه سرد بشه یا از همدیگه فاصله بگیرن چون ته ته یه رابطه سکس هست و اگه طرفم در من اون لذتی که میخواست رو میدید با همسرش سرد میشد چه از لحاظ جنسی چه عاطفی. این نظر شخص بنده هست و واسه همینم نخواستم با مردای متاهل رابطه داشته باشم و زود پسشون زدم، ولی بعضی از متاهلها هم بودن وقتی میدیدند زنشون افتاده تو عادت ماهیانه دو روز قبلش شروع میکردن به لاس زدن.
روز اولش میگفتند:
- من میخوامت، من دوستت دارم، بیا یه دور بزنیم هرچی لازم داشتی به خودم بگو، قول بده به غیر از من با کس دیگهای نباشی.
روز دوم همش پشت سر هم زنگ زدن، اس دادن، شارژ فرستادن، قربون صدقه رفتن، بیا ببینمت دلم برات تنگ شده (در حالی که اصلا یه بار هم با هم ملاقات نداشتیم) یه کار مهمی دارم باهات تورو خدا جواب بده، آخه چه کاری شما که هنوز منو ندیدی چطور میشه؟ حالا میگی کارم مهم هست مهم باشه که واسه خودمم جای تعجب بود که اکثرا هم همینجوری بودن، خلاصه پشت تلفن میگفتی باشه میام فلانجا ولی فقط دیدن، فقط دیدنها تاکید میکنم با اینکه دلم به این رابطهها خوش نبود اصلا دوست نداشتم ولی باز میرفتم سر قرار. یه جاهایی قرار میذاشتم که نزدیک خونه خودمون نباشه، خب شهر کوچیک هم این مشکلاتو داره.
سوار ماشین که میشدم بعد احوالپرسی میگفتند کجا بریم هر جا تو بگی اونجا میریم. منم میگفتم فرقی نداره یه جا نگه دارید چند کلمه حرف بزنیم ببینیم با هم میسازیم یا نه؟ درحالی ازم میپرسیدند کجا بریم خودشون فرمون ماشینو به خلوتترین جا هدایت میکردند که کسی مزاحم نباشه. یه جا خلوت که نگه میداشتند اولین حرفشون یا کارشون دست زدن به بدن بود که واقعا اعصابم خورد میشد ولی چیزی نمیگفتم. هیچ حرفی جز حرف تحریککننده نمیزدن که منم با این بادا نمیلرزیدم عین خیالمم نبود. بعد که میدیدم کار داره به جاهای حساس میرسه میگفتم مگه قرارمون نبود که فقط در حد دیدن باشه نه هیچ چیز دیگهای پس این کارا چیه؟
- ای بابا همین یه بار قول میدم دیگه تکرار نمیشه اما دلمو نشکون باشه، دفعه بعد تا تو نخوایی اصلا حرفشو هم نمیزنم به جون خودم قول میدم اما این یه بارو نه نگو وکلی حرفای مزخرف دیگه من هم قبول نمیکردم. حتی به اونا دست هم نمیزدم چه برسه به اینکه بخوام نیازشونو برطرف کنم.
من همیشه یه چاقو کوچیک به کمرم یا به پام با خودم حمل میکنم. هرجا برم و هر جا ببینم که داره وضعیت بحرانی میشه ازش استفاده میکنم ولی تا حالا به این حد نرسیده فقط در حد نمایش بوده، منم طبق معمول با فشار یا با زور یا با حرف خوش از دستشون در رفتم و دیگه هم سراغشون نرفتم. هرچقدرم زنگ زده باشند، اس داده باشن ولی من جواب ندادم. این فقط یه نمونه از مردای متاهل هست که زنشون افتاده تو عادت ماهیانه.
یا بعضیها قبل از اینکه یه زنگی بزنند یه سلامی چیزی بگند سریع پای چت کردن میگن الان بیا کسی خونه نیست با هم آشنا بشیم که آدم هم تعجب میکنه هم از خنده رودهبر میشه! خب اگه قصدت فقط آشنایی باشه خونه هم پر باشه میشه آشنا شد، ربطی به خالی بودنش نداره. خونه نشد یه پارکی، جایی، دیگهای لزومی نداره فقط خونه خالی باشه.
یا عدهای دیگه هم هستند که در اواخر عادت ماهیانه همسرشون به سر میبرند و کم اس میدن، کم زنگ میزنند، زیاد گیر نمیدن، بعد دو سه روز دیگه خودشون میرن پی کار خودشون و پیداشون نمیشه تا یه ماه دیگه چون دنبال رابطه واقعی نیستن. زیاد ابراز علاقه نمیکنند، باخودشون میگند این دو روز هم تحمل میکنیم.
ولی درکل اگه بخوام رابطه با یه مرد متاهل رو تفکیک کنم به این نتیجه میرسم که چون اگه اونا با یه دختر یا زن باشند و کسی هم اونا رو با هم ببینه واسشون بد میشه میرن دنبال پسر چون فکر میکنن ریسکش کمتره، کسی هم شک نمیکنه. نه فقط متاهلا، مجردها هم همینطور هستند ولی طریقه مخ زدن مجردا فرق میکنه. اولین چیزی که موقع چت کردن با یاهو یا فیسبوکم ازت میپرسند همون وب تو وب هست، یا اینکه میگن عکس از بدنت، عکس لختی، عکس از صورت. اصلا در مورد احساسات همدیگه حرف نمیزنند حالا این هیچی، یه عدهای هم هستند که میگن:
- قد، وزن، از کجایی؟
اگه هم شهری بودیم که هیچی اگه نه انتظار دارند باید طرفشون بیاد اونجا ترتیبشو بدن که واقعا هم سخته، چه واسه ترنس چه گی چون این دوستی بیشتر با محدودیتهایی مواجه هستند که باید سر وقت خونه باشند و سر وقت هم از خونه برند بیرون. زودتر برن بیرون خونواده شک میکنند بهشون دیر هم برگردن بازم مشکوکن پس یه جورایی امکان ناپذیره.
یا اینکه یه عده بودن نصف شبی که باهاشون چت میکردم فکر میکردن من ولگردم یا اینکه خونه و زندگی ندارم یا پدر و مادر ندارم دنبال سرپناهم هنوز چند دقیقه از چت نمیگذشت که میگفتند:
- کجایی الان میام دنبالت امشب و پیش من باش فردا صبح نشده برو یا زوده زود برو
- آخه بیاحساس منم خونه زندگی دارم سگ ولگرد که نیستم هرجا دلم خواست برم و برگردم نمیشه
- خب چه اشکالی داره یه شب بیایی پیشم، فقط میخوام تو پیشم باشی هیچ کاری هم نمیکنیم قول میدم
- خب اگه نمیخوای کاری بکنی همینجوری هم میتونی.
- نه بابا این کاره نیستی بیخودی هم وقتمو گرفتی!
- مگه نمیگی که هیچکاری نمیکنی؟ پس چرا میگی اینکاره نیستی؟ چه کاره باید باشم؟ لااقل ما یه بار همدیگرو ببینیم بعد بگو امشب بیا پیشم.
من بیشترین ضربه رو از یه گی خوردم که وانمود میکرد دوستم داره ولی نداشت. اوایل آشناییمون خوب درکم میکرد ولی نمیدونم که چی شد یهو سر باز زد و بعد یه مدت دیگه باز ابراز پشیمانی کرد. بعد باز به هم زد که خوب شد بیشتر از یک سال طول نکشید. باز پشیمون شد ولی من نشدم.
واقعیتش خیلی دوستش داشتم. 2 سال ازم بزرگتر بود. بدون هیچ رابطه جنسی و غیر جنسی تا دو هفته با هم بودیم بعد هم به درخواست خودم رابطه برقرار کردیم. همه چی خوب میگذشت تا اینکه یه روز زنگ زد گفت امروز عصر میتونی بیایی خونمون، تنهام منم. با اینکه با خونواده قرار بود بریم مسافرت قبول کردم برم پیشش، بعد یه ساعت که خونواده راه افتادن و منم به بهانهای باهاشون نرفتم بهم زنگ زد گفت امروزو بیخیال حوصله ندارم. گفتم باشه چیزی هم در مورد کنسل کردن سفرم بهش نگفتم. رفتم بیرون خونه خواهرم که شام اونجا باشم که باز زنگ زد گفت اگه الان میتونی بیا وگرنه دیگه قیدمو بزن که منم عصبانی شدم گفتم این چه وضعشه یه بار میگی بیا یه بار میگی نیا چرا اینجوری میکنی؟ منم به خاطر تو با خونواده نرفتم مسافرت. الانم واسه شام خونه خواهرم هستم نمیتونم بیام.گفت نمیتونی بیای چون با یکی دیگه هستی پس قیدمو بزن. منم از این حرفش خییلی ناراحت شدم. رابطهای که زوری باشه به درد هیچی نمیخوره. با اینکه خیلی هم ناراحت بودم از دستش بعد چند دقیقه دیگه زنگ زد گفت میایی یا نه؟ منم رفتم با بهونه از خونه خواهرم شام نخورده رفتم. رفتم پیشش دیدم خیلی عادی هست منم به روی خودم نیاوردم. بعد یه پذیرایی مختصر اسرار به انجام رابطه داشت به حرفش گوش دادم، بعد اتمام گفت زود خودتو جمع و جور کن باید برم بخاطر تو موندم خونه وگرنه دعوت بودم خواستم از دستم دلخورنباشی، هیچی نگفتم لباس پوشیدم و رفتم خونه خودمون خیلی هم ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم. همین که رسیدم خونه اس داد: هرچی بین ما بود تموم شد! زنگ زدم خواستم ببینم چی شده جواب نمیداد فقط اس میداد.
- ما به هم نمیخوریم من قراره نامزد کنم نمیتونم باهات باشم!
- اگه میخواستی نامزد کنی پس چرا وارد زندگیم شدی؟
و کلی حرف که جواب هیچکدومشو نداد گوشیش تا یه مدت هم خاموش بود. انصافا خیلی ناراحت بودم اون روزا کمکم داشت یادم میرفت که یه روز یه اس عاشقونه داد، الکی گفتم شما؟
- نه بابا سرت اینقدر شلوغ بوده که منو یادت نمونده؟
- نه یادم بود. تعجبم اینه چرا باز یاد من افتادی مگه قرار نبود نامزد کنی؟
- نه برنامم بهم خورد نتونستم ازت دل بکنم. من با دختر جماعت راحت نیستم و خلاصه کلی چرت و پرت که منم ته دلم میدونستم که باز داره لاف میزنه. سعی کردم زیاد جدی نگیرمش تا باز وابسته نشم. یه مدت هم اینگونه گذشت ولی میل به رابطه سکس نداشتم چون فکر کردم با این کار فقط دارم خودمو کوچیک میکنم. در کل هم برام سخت بود که رابطه جنسی داشته باشم. زیاد با رابطه جنسی موافق نیستم در حالی که خودم جسمم مردونه هست حس به زنانگی دارم و واسم سخته با این جسم مردانه با یه مرد دیگه ارتباط جنسی داشته باشم بیشتر خجالت میکشم تا لذت ببرم.
روزگارم چند هفتهای باز اینجوری گذشت تا اینکه باز این دوستپسرم ازم درخواست سکس کرد که منم قبول نکردم و باز بهم زدیم ولی من دیگه خواهانش نبودم. واسم ناراحتکننده بود کسی که خیلی دوستش داشتم اینجوری ازش دل بکنم به خاطر یه درخواست هیچ. من همه چیز رو در مورد خودم بهش گفته بودم که من چی هستم چجوری هستم، حسم چیه، درونم چیه، ظاهرم با درونم فرق داره و اونم گفته بود درک میکنم ولی نمیدونم چرا درک کردنش به قیمت ارضا بودنش بود؟ کمکم دیگه نخواستم سراغشو بگیرم که زیاد خودشو از من سرتر فرض نکنه. بعد یه مدت باز زنگ زد گفت بیا دفترم (یه دفتری بود شبیه پست). بیچون و چرا رفتم. اول یه کم حرفهای معمولی زدیم بعد گفت دیگه نمیتونه با من باشه که نذاشتم حرفش تموم بشه جوابشو دادم:
- من خیلی وقته که رابطه خودمونو تموم شده میبینم الانم در حد یه آشنای قدیمی اومدم اینجا اگه کاری نداری من برم؟
- نه صبر کن ببین چی میگم؟
- بفرما.
- من نمیتونم باهات باشم ولی یکی رو بهت معرفی میکنم که میتونی باهاش کنار بیای... حرفش تموم نشده بود که از دفترش اومدم بیرون بدون خداحافظی و هیچ جوابی.
اس داد: ناز نکن شمارتو بهش میدم بهت زنگ بزنه. گفتم هر کس زنگ بزنه من میدونم با تو ببین چیکارت میکنم. مگه من ج*ندهام که هر روز با یکی بپرم. دنبال یه آدم هستم. آدم نه اینکه یه حیوون. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد نه به دست توی نفهم. قطع کردم دیگه بهش زنگ نزدم ولی همون یکی همش زنگ میزد که من جواب ندادم. بعد چند روز هم شمارمو عوض کردم ولی اون شماره قبلیمو به خاطر آشنایان نگه داشته بودم تا وقتی که همه شماره جدیدمو داشته باشند. کلا رابطه ما بیشتر از 10 ماه نشد الانم گهگاهی تو خیابون میبینمش یه نگاههای معنیدار بهم میکنه و زنگ به شماره قبلیم میزنه که من جوابشو نمیدم. تازگیها فیسبوکشو نگاه کردم دیدم که ازدواج کرده عکس دومادیشو گذاشته بود.
ولی تو این مدت که باهاش بودم متوجه یه سری از عاداتش شده بودم که نمیخواستم به خودم بفهمونم که این آقا دنبال یکی هست که فاعل باشه. خلاصه با یکی باشه که هم خودش هم طرفش فاعل و مفعول باشه ولی من نمیخواستم همچین آدمی باشه. چون منم نمیتونستم این نقش رو براش داشته باشم ازم برید. با اینکه ازدواج کرده ولی هر بار که میبینمش با یه مردهایی هست که از خودش سن بالاترن وحرکات عجیب غریب دارند با هم... یه بار اتفاقی چند قدمی باهاشون فاصله داشتم از پشت برام آشنا نبود ولی حرکاتشون برام عجیب بود تا اینکه ازشون جلو زدم ومتوجه شدم که خودش هست. هنوز هم دوستش دارم و به درد من نمیخوره.
قبل از خدمتم خیلی لباس مبدل میپوشیدم ولی بیشتر تو خونه خودمون بود یا خونه فامیل وقتی یکی از دخترای فامیل لباس یا مانتو تازه میخرید میپوشیدم و چند قدمی تو کوچه باهاش میچرخیدم. یه شب که پسر داییم مهمونمون بود بهش گفتم من لباس زنونه میپوشم تو هم پشت سر من راه بیا تا اگه مشکلی پیش اومد به دادم برسی.
یه چند شب به این روال گذشت هر شب با یکی از پسرای فامیل خیلی خوشم میاومد اینجوری داشتم میگشتم. واسه خودم تو یه دنیای دیگه بودم. کاملا از رو ظاهرم همه فکر میکردند دخترم، یه شب با مانتو، یه شب با چادر، با کت و دامن. هر جور که میخواستم میپوشیدم. بیشتر پسرا دنبالم بودن یا از پیادهرو تیکه بهم میانداختن یا ماشین دنبالم راه میفتاد، ولی من تو دنیای خودم غرق بودم و نمیخواستم کسی هم مزاحم خلوت خودم و احساسم باشه. واقعا اوج لذتم بود که وصف کردنش سخته.
تا اینکه یه شب گشت کلانتری محله بهم گیر داد و هی میگفت خانوم وایسا صبر کن این چه وقت دور زدن تو خیابوناست اونم تنهایی. تا اینکه پسر عموم به دادم رسید و با موتورش اومد تو پیادهرو و زود سوار شدم که یهو سیبایی که بجای سینه گذاشته بودم افتادند که ماشین کلانتری هم اومد دنبالمون هر جوری بود رو موتور لباسارو درآوردم و یه گوشهای انداختم که بعدا بتونم پیداشون کنم. آخه مال خودم نبودن از موتور پیاده شدم و درست سر راه مامورا راه میرفتم که ازم سوال کردن یه موتور ندیدی با یه دختر پسر جوون که منم از ترس صدام در نمیاومد الکی گفتم از اون کوچه رفتن که از شرشون خلاص بشم، ولی حیف شبای احساسم زود تموم شد چون دیگه از ترس نمیتونستم این کارو انجام بدم.
آینههای روبه رو
بعد از به بازار اومدن و فروش رسیدن فیلم هیس... دخترا فریاد نمیزنند! تو فیسبوک شخصیام خیلیها بودن که یه عکس از فیلم هیس... دخترا فریاد نمیزنند رو میذاشتم و زیرش مینوشتن: هیس دخترا فریاد نمیزنند!
بغضم ترکید بعد از دیدنش. منم میخواستم یه عکس از فیلم آینههای روبهرو بذارم و زیرش بنویشم: آینههای روبرو! بغضمو قورت میدم که مبادا کسی ازم خبردار بشه. رفتم یه جایی فیلم آینههای روبهرو رو تهیه کردم که اون سر شهر بود و دیگه راهم به اونجا نرسه تا مبادا کسی بفهمه که چرا این فیلمو نگاه میکنم. اگه بخوام در مورد این فیلم نظر بدم واقعا خانم آذربایجانی کارشون عالی بود ولی اگه موضوع یه ترنس مرد به زن بود بهتر بود تا یه ترنس زن به مرد! چرا؟ چون یه ترنس مرد به زن بیشتر با مشکلات روبهروست تا یه ترنس زن به مرد.
ترنس زن به مرد اگه کارایی از قبیل سر نکردن روسری، نپوشیدن مانتو یا چادر یا حتی تراشیدن موهاش رو انجام بده میذارن پای خواستن آزادی و به تیپ مردونش زیاد حساس نمیشند میگن ماشاالله مثل مرد میمونه. اما ترنس مرد به زن بخواد روسری سر کنه، چادر یا مانتو بپوشه، موهاشو بلند کنه، کفش دخترونه بپوشه همه مسخرش میکنند. اگه هم بازم معلوم نشه که پسره به دلیل ساختار هورمونی مرد بودنش خواه یا ناخواه جای ریش و سبیل رو صورتش زار میزنه و قشنگ تابلو میشه که این شخص یه مرد با تمایلات زنانه هست. بخاطر همین مبدلپوشی براش سخت هست و اگه این فیلم هم در مورد ترنس مرد به زن بود به نظر من بهتر میشد ولی اونموقع باید کارگردانش منتظر انتقادهای بیجای مردم جامعمون میشد.
از نظر من ترنسهای زن به مرد کمتر مورد تمسخر و انتقاد قرار میگیرن به خاطر همین مثالهایی که زدم. اگه هم بخواد تغییر جنسیت بده فکر کنم این ترنسها کمتر از ترنسهای مرد به زن دچار طرد از خانواده بشن، چون جامعه ما مردسالاره و براشون هم مرد بودن ملاک مردانگی هست و حتی بهش هم افتخار میکنند که مرد شده و مردانگی رو بجا میاره. این نظر من هست. سوء تفاهم نشه هر ترنسی در جای خودش باعث افتخاره چه زن، چه مرد.
ولی برای یه خانواده سخته که تا الان پسری داشتند که بنا به اختلالات درونی و جسمی باید دختر بشه و اونو مایه ننگ میدانند و طردش میکنند بدون اینکه کمکش کنند و همراهیاش کنند تا بهترین نتیجه رو از تغییر جنسیتش بگیره. اکثر وبلاگهایی که خوندم در مورد ترنسهای مرد به زن اکثرا دور از خانواده زندگی میکنند یا خانودهها آنها رو قبول نکردهاند یا اینکه خودشون به خواست خودشون یه شهر دیگه زندگی میکنند که کسی متوجه ترنس بودنشون نشه و گهگاهی به خونه میرند و بعد یکی دو روز باز برمیگردن شهر سکونتشون. یا اینکه اگه خانوادشون این ترنسها رو قبول کرده باشند خانواده با ازدواج آنها مخالفت میکنه، به تصور اینکه نمیتونه واجبات یک زن کامل رو بجا بیاره و دچار شکست میشه و مجبور به طلاق هستند. یه ترنس مرد به زن میتونه همه واجبات و اختیارات و اجبارات یه زن کامل رو بجا بیاره غیر از باردار شدن که این مشکل هم به شکر خدا درکشورهایی نظیر آلمان و انگلیس و تایلند قابل درمان هست و با کاشت رحم، ترنس میتونه باردار بشه و بچه به دنیا بیاره. یه ترنس بیشتر از یه آدم معمولی چه زن، چه مرد احساسی و عاطفی هست.
من خودم تیپم کاملا مردونه هست چون نمیتونم مبدلپوش باشم. شرایطم این اجازه رو بهم نمیده که باب میل خودم پوشش داشته باشم، بعضی وقتا که موهام کمی بلندتر از حد معمول باشه احساس میکنم نباید کسی موهامو لخت ببینه و اونا رو با کلاه میپوشونم که مبادا گناهی کرده باشم. با اینکه مذهبی نیستم و هیچ اعتقاد دینی هم ندارم، فقط میدونم خدا هست ولی نمیدونم کجاست. احساس میکنم کارایی که من میکنم شرعی نیست با اینکه از عرف و شرع چیزی نمیدونم. دوست ندارم کسی بدنمو لخت ببینه چه بالا تنه، چه پایین تنه. از وقتی که حسم رو در مورد خودم فهمیدم اجازه ندادم کسی لخت منو ببینه غیر از رابطههایی که داشتم که در اون موقع هم احساس شرم میکردم. حتی نشده که من تو خونه خودم جلو مادرم یا کسی از اعضای خانوادهام حتی بالا تنمو لخت ببینه چون احساس خجالت میکنم.
از آیینه فراریم دوست ندارم بدنم رو تو آینه ببینم حتی صورت، اگه هم جلو آینه برم تا ببینم وضعم مرتبه از رو اجباره چون حس میکنم دارم یه شخص دیگه رو تو آیینه میبینم و دارم یه کس دیگه رو صیقل میدم و مرتبش میکنم که برام عذاب آوره. حتی وقتی حموم میرم دوست ندارم اندامهای جنسی خودمو ببینم و این باعث میشه نظافت رو در موردشون نادیده بگیرم، حس میکنم اضافی هستند. واقعا هم هستند. بعضی وقتا که باز فکر تغییرجنسیت به سرم میزنه تو وجودم خیلی خوشحال میشم که میتونم از شر این جسمم راحت بشم ولی متاسفانه فعلا شرایطم مهیا نیست.
خلاصه خیلی حرفا هست ولی چون وقتم کم بود نتونستم کامل بنویسم چون تا عصر سر کارم بعدش هم خسته برمیگردم خونه تا دوش بگیرم و یه استراحت کوچولو داشته باشم روزم تموم میشه یا مزاحمی هست که نمیشه پیش اون چیزی نوشت. اسمها در این نوشته، مستعار هست ولی میخوام به اسم رامیار امضا کنم. رامیاری که عاشق اسم روناک (روشنایی) هستش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر