آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

باغ مرده


فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره هشتم، آبان و آذر 92)


نمی‌دانم!
نمی‌دانم!
به غار آن دو رسیدند یا که نه
اما
اگر چه سردی دی را رقیبی نیست
مرا امید دیدار بهاران هست!
درون باغ سرما جز صدای قارقار زاغکان دیگر صدایی نیست
چرا گاهی یکی پیری به رویش از غم دوران نشسته چین
 کند خرد زیر پا برگان و آنگه زجه ایشان
درختان مرده و سبزه به نابودیست
دو تن آیند
عجیبست 
جوانان کی به باغ مرده از سرما پناه آرند؟
که سرما گاه گاهان می‌کشد بر رویشان پنجه
نشینند روی پیری نیمکت آن در میان باغ
شنیده او فراوان 
حرف‌ها از مردمان آری
شنیده گریه‌های شیرخواری را
و قربانت شوم مادر
شنیده خنده‌های کودکی آزاد از دوران و یارانش 
شنیده او خیالات یکی تازه جوانی و رفیقانش
شنیده قصه‌های دوستت دارم
ولی مدت زمانی جز صدای پای برف پیر رویش هیچ نشنیدست 
دو گوشش را سپارد بر جوانان او 
و گوید یک جوان بر دیگری این گونه بس آرام
عزیزم شکرم شیرین‌دهانم گوش بسپاری
صدای ناله شبگیر بوفی کور
بپیچد در درون باد 
که خود را می‌زند بر هر در و دیوار
درختان جامه‌های رنگ را اینک درند بر تن
و پوشند جامه بی‌جامه مشکین 
عزای  مادر خاک است
زمین مرده است
زمین مرده را غسال سرد ابر
بپوشاند  سپیدانه کفن از برف
کلاغان  آن سیه‌پوشان کنون از  آخرین  سوگواران زمین هستند
و هر یک دست خود را بر سر سرد کفن آرند
سر خود زیر اندازند
و آخر دسته جمعی با صدای نوحه‌ای از مرگ
سراغ آن سپیداری  که در رسم مغان پوشد سپید آیند
و پرسندش
امید زندگانی هست؟
ولیکن در جواب پر هیاهوی کلاغان جز سکوتی نیست
کلاغ قصه از غصه ز خانه‌اش دور افتاده است 
سیه پوشیده و او در سیه روزیست
کنون شب آید  و هر جا که بینی در سیه‌پوشیست
و سوز سرد دی بیداد خود را می‌کند آغاز
که امشب 
آن شب یلداست
که هر شب خود شب یلداست
شب سرد و سیاهی که بسوزاند درون استخوان‌ها را
و من دنبال نوری از امید  آیم.
اگر مهری به من داری
بیا با من
که من بشنیده‌ام حرفی
حقیقت یا دروغش را نمی‌دانم
سحرگاهی که اندک سردی دی از پس نوری که از چنگان ابری می‌گریخت کم شد
دل من از سر باطل امیدی سوی باغ مردگان بردم
به پای موبد مرده سپیدار مامن زاغان نمی‌گویم
به سوی سرو آزاده که زیر جور برف خم کرده قدش را
نشستم
زیر لب خواندم
کجایی گرمی دل‌ها
و اشکی از سر چشمم روان گردید
بیافتاد روی برف سرد 
و زیرش چیزکی 
آری هویدا شد
به دستان برف را از روی آن راندم
گلی از جور برف گز کرده زیر سرو آزاده
کبود از سیلی باد زمستانی
ولی گل بود
بنفشه زیر سرو در زندگانی بود
بگفتم من 
امید زندگانی هست؟
و ناگه بر خلاف باغ
بریده او زبانش باد
به آرامی 
سخن‌ها گفت
امید زندگانی را نشان‌ها گفت 
خبر‌ها داد از کوه خموشی پشت آن غاری و اندر غار یک چشمه
که آبش روزگاری گرم و جوشان بود
به جادوی یکی پیر زن جادو کنون سرد است 
طلسمش را شکستن بایدی اکنون
اگر هر کس برد دستی به آن گردد چو یخ در دم
مگر دستان عاشق‌ها درون هم
که گرما بخشد آن از دل
که گرما گیرد این از جان
ز عشق آری بجوشد چشمه از گرمای جاویدان
ولی عشاق زان جا بگذرند از جان‌!
بمیرند و تمامی گرمی تن را ببخشند بر لب چشمه
که جوشد او ز عشقشان
اگر مهری به من داری
بیا با من 
ز سرما  سوی غاری گشته پنهان در دل کوه خموش  غم پناه آریم
و دور از چشم  اهریمن نه 
از فکر جمود آدمی آنجا بهم باشیم 
تو می‌دانی 
برون از غار تنهایی  
سرمایی هزاران ساله دارد  بر در هر روزنی سرباز
اگر از مهر دستی دست دیگر را بگیرد باز
شود کولاک و گم گردیده دست سرد در برف است 
بیا با من
چو سایه پشت سر اما جدا از من
مبادا کس برد پندار با هم بودن ما را
که هر دیوار را یک لانه موش است
و در هر لانه موشی گوش بسپارد
برد جاسوسی ما را بر سرما
سر بسیار را سرما دهد بر باد
سر ما از سر سرما  سلامت باد
اگر مهری به من داری 
بیا با من
که پشت دست سرد من
درون سینه‌ام باشد قفسگاهی
درونش بسته بر زنجیر خون‌آلود
تمام منبع گرماست
بیا با من 
که تنها تو اسیر سینه را 
خواهی رهایی داد 
بیا با من 
که امشب هیچ مجمر جز چراغ دیده من نور را بر تو نتاباند
و هیچ آتشگهی جز این تن خامش برای گرمیت جان را نسوزاند
بیا با من درون غار تنهایی 
درون غار پوشیده که تن‌ها را در آن تنها نهیم بر هم.
بیا با من
بیا تا یک شبی ما هم خدایان را به خشم آریم
خدایانی که پشتیبان سرمایند
بیا با من
که ساعاتی به سرما ما دهیم پایان
و گرما را به جان بخشیم
و جان را بهر گرمای جهان بخشیم
...
نمی‌دانم!
ولی آن دو نهاده دست‌ها را در دو دست هم
درونشان گرمی فارغ ز بیم غم
ز روی پیرمرد نیمکت برخاسته رفتند 
پس از آن دو
دوباره برف روی نیمکت را سرد پوشانید
نمی‌دانم!
به غار آن دو رسیدند یا که نه
اما
مرا امید دیدار بهاران هست!

امچم
اول دی ماه نود دو خورشیدی، باغ کاخ آیینه خانه اصفهان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر