فرهنگسرای اقلیت (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)
برای که
بگویم؟ مادر؟ پدر؟ خواهر یا برادر؟! برای کسی که نمیشود گفت نمیگویند خودت کردی،
خودت خواستی؟ حتی اگر برای کسی نشود برای جایی یا چیزی که میشود حالا که نشستهام
بالای سرش حالا که شناور روی یک دریای نمک است باید گفت حتی اگر شده برای دَر یا دیوار مثل رازی که برای
چاه میگویند تا از سنگینیاش خلاص شوند. پردههای حمام را میکشم. در و همهی روزنهها
را میبندم. حالا میمانم خودم و تاریکی و برای تاریکی هم با صدایی خفه حرف میزنم.
صدایم پژواک میشود در تاریکی کاشیهای حمام. نمیدانم از کجا شروع شد. برای او شاید
از نوجوانیاش اما برای من شاید از چند ماه گذشته از ازدواجمان یا از طرز حرف
زدنش، طرز نشستنش. مثلا وقتی که مینشست و پاش را روی پاش میانداخت به جای آنکه
ساعد پا را روی زانو بندازد، زانو را روی زانو میانداخت پاها تنگ و کیپ و چسبیده
به هم
مثل زنها. ریز
ریز که زندگی میکنی نشانهها را میبینی و تعریفی براشان نداری تا به یک نشانهی
بزرگ میرسی و بعد همه چیز برای خودش معنا پیدا میکند.
هیچ وقت که
مطمئن نبودم حتی فکرش را هم نمیکردم تا این که آن عکسها را تو کامپیوترش دیدم آن
بدنهای عضلانی آن شکمهای صاف با شش یا هشت گره در هم و پاهایی پر مو و چشمانی خیره
در دوربین و مطمئن، مطمئن از این که بیننده در برابرآن پیچ و تاب، تاب لذت نبردن
ندارد. دلم میخواست خودش هم آن طور باشد. خودش هم میخواست اما نه آن که شبیه عکسها
باشد بلکه آنها را داشته باشد لابد کسی مثل آن تصاویر یا حداقل عکسش را خیالش را.
اگر آن ها را نمیدیدم که با خودم این حرفها را نمیزدم. شاید هیچ وقت نمیفهمیدم
حتی جراتش را نداشتم. یادش رفته بود مخفیشان کند. تنها کاری که کردم این بود، کلیک
سمت راست و پاک کردن.
از آن به بعد
بود که همه چیز مثل یک پازل جور درآمد. دستهاش را به جای آنکه تکانشان بدهد زمخت
و خشن این ور و آن ورشان کند، جمعشان می
کرد کنار بدنش و وقت ایستادن با زاویه نگهشان می داشت، شبیه من. حرف زدنش در جمع،
کم حرف میزد اما وقتی حرف میزد یک شُلی در ته صداش بود و پشت خط تلفن معلومتر.قبلا
که همهی اینها را میدیدم و نمیدیدم یا نمیفهمیدم آخر دقت میخواست، دقت یا
این که بهتر بگویم تا سر روی یک بالش نگذاری نمیفهمی!
آن روز که از سر کار آمد و
نشست سر شام فهمید چیزیم هست. پلو را که میکشیدم تراشههای تدیگ چسبیده و جدا نمیشد.
با قاشق به جانش افتاده بودم نوک قاشق را میکشیدم ته قابلمه و با قیژ قیژش مور
مور شدنش را میدیدم و ادامه میدادم و ریش ریش خردهها را جمع میکردم. حتما عکس
نرّه خرها را با فیلترشکن جمع کرده بود. پلو را کوبیدم روی میز. پا شد رفت سر
کامپیوترش و مثل همیشه پشت لپ تاپ را رو به من گرفت همیشه جوری مینشست که رنگ و
نور آن ماسماسک رو به خودش باشد و رو به من صفحهی براق و خالی بیروح پشتش عین
خوابیدنمان در رختخواب.
تا ساعت دو
روی مبل نشستم و فکر کردم. فکر کردم اگر من زن نبودم و او بود. او زن و من مرد
بودم وقتی میفهمیدم چه کار میکردم؟ چه کار میکردند؟ به سمت آشپزخانه رفتم. ظرفهای
نشسته، تراشههای تدیگ روی زمین. چاقو را برداشتم و راه افتادم سمت اتاق خواب. نور
پذیرایی داخل اتاق را، دسته و تیزی چاقو را سایه روشن میکرد. سمتش رفتم. روی تخت
خوابیده بود. روی تخت جهیزهی من پشت به جای خالی من خوابیده بود. روز خریدنش چقدر
دختر خالهها، دختر عمهها مسخرهبازی در آورده بودند که کوچکتر بخر تا تماس زودتر
و بهتر برقرار شود یا نه زیادیش هم خوب نیست فرزند کمتر زندگی بهتر بزرگترش را بخر.
تختی که خودم ملافههاش را دوخته بودم تختی که الگوی روتختیاش را از روی یک بوردا
برداشته و با چه سختی حاشیهاش را دالبُر دالبُر درآورده بودم.
چاقو بین من و
او قرار داشت. بیدار بود. چشمهاش در تاریکی برق میزد. پنجره را نگاه میکرد.چشمهاش
تنها عضوی بود که هیچ نشانهای نداشت حتی اگر دقیق میشدم حتی اگرسر روی یک بالش
میگذاشتم. برگشت به چاقو و من خیره شد. حرکتی نکرد. نگاهش نگاه گوسفندی بود که
بخواهند قربانیاش کنند. همان وقت معنی جای زخم روی ساعدش را فهمیدم همان وقت
فهمیدم چرا هیچوقت آستین کوتاه نمیپوشد! همان وقت فهمیدم در آوردن حاشیههای
دالبُر دالبُر یک روتختی خیلی هم کار سختی نبوده.
برگشتم سمت
کاناپه و دراز کشیدم منتظر صبح. صبح که شد تصمیمم را گرفته بودم، بیدرد سر و بین
خودمان. صبح که از خانه بیرون رفت به مادرش زنگ زدم. همه چیز را گفتم و جواب خواستم.
قربان صدقهام رفت. گریه کرد و گفت: «ازدواج، تنها راهی بود که به فکرمان رسید!» گوشی
را قطع کردم. شب که آمد شروع کردیم. روی
مبل نشست. راه رفت. حرف زد. غذا خورد. من ایرادهاش را میگرفتم. گفتم که وقتی راه
میروی این قدر لمبرهات را تکان نده، ساعد پا را روی زانو بیانداز، با نوک دستت،
دست نده. مردانه و محکم فشار بده، محکم، محکم، محکمتر. موهای دستت را با موزر
کوتاه نکن، ته ریش داشته باشی خوب، بهتر است.
به سایتی که پاسخگوی مسائل شرعیست سر
زدم. چیزهایی نوشته بودند از آیه و حدیث از عذاب و گناه. براش سورهی لوط را خواندم.
تفسیرش را خواندم. از عذاب گفتم، از سرگردانی در شورهزار، باران آتش، از لوط و
همسر و دخترانش که وقت عذاب از شهر میگریزند و خداوند میخواهد که به عقب، به پشت
سرشان و آن عذابی که سر قوم دارد میآید نگاه نکنند. لوط فریاد میزند به عقب نگاه
نکنید، نگاه نکنید.همسر لوط وسوسه میشود، برمیگردد و نگاه میکند و در جا دریاچهی
نمک میشود. قسم خوردم که آن دریاچه هنوز هست.عکسش را نشان دادم که در سایت گذاشته
بودند. مجبورش کردم نماز بخواند. صبحها با هم بلند میشدیم. سر وقت تلویزیون را
روشن میکردم تا اذان بگوید او هم با من شروع میکرد به خواندن.
اینجا را
دیگر نمیتوانم آرام بگویم تا بخار این حمام خفهام نکرده باید فریاد بزنم.آخرتنبیهاش
میکردم. هر وقت که اشتباهی میکرد. دیگر از گفتن خسته شده بودم. چقدر بگویم؟ چقدر
گفتم! کمکم در حرکاتش چیزی نبود. ریز ریز، مو به مو درست و دقیق اما صدا، صداش
درست نبود آن شُلی اذیتم میکرد و بدتر از آن وقتی آن قرص و محکمی مصنوعی را با دیدن ابروهای چروکیدهی من سعی میکرد به
صداش بدهد که بدترهم میشد. باور نمیکردم چطور قبلا این خامی و برشته نبودن صدا
را نشنیده بودم؟ براش یک لیوان آب نمک درست میکردم شورِ شور. مجبورش میکردم
بخورد و یاد عذاب بیافتد. نگاهم میکرد. فریاد میزدم: «بخور!» آب نمک را بر میداشت
و میخورد. تا قطرهی آخرش باید میخورد. بعدش هم نمیگذاشتم آب بخورد. بلند میشد
راه میافتاد دور خانه هی چرخ و چرخ میخورد. تنش را به در و دیوار میزد و وسط
این چرخ و واچرخ خودش را ول میکرد روی زمین. برای خودش بود. یک لیوان آب نمک بدتر
است یا دریای نمک؟
هر روز یک
پارچ آب نمک درست میکردم. روزهای اول چند قاشق مرباخوری میریختم بعد غذاخوری و
وقتی ناامید میشدم ناامیدی را مشت مشت نمک میکردم یا با کیسه خالی میکردم توی
پارچ و دانههاش غلت میخورد و حل میشد در آب. پارچ را میگذاشتم تو یخچال، سرد
که میشد انگار شوریاش هم بیشتر میشد. بعضی وقتها که نمیخورد تهدیدش میکردم که
طلاق میگیرم که به همهی فامیلش و فامیلم دلیلش را میگویم. میخورد.
صداش درست نمیشد.
حالا که زن و شوهری یک قدم از هر طرف است. صدا را قبول کردم کر شدم و تنها دیدم وکم
کم ندیدم. دیگر چیزی ندیدم. دیگر وقتش رسیده بود. قبلا اصلا نمیخواست از هر چند
بار با اکراه راضی میشد و بعد وسطش بهانه میآورد. اما دیگر بهانهای نداشت. مثل
شب اوّلمان میمانست. شب اولی که شب آخر هم بود. عصر روز موعود که آمد. روزی که قرارش را گذاشته بودیم آماده
بودم. چیزی نگفت انگار نه انگار. گفتم غروب شود دم غروب و در امتداد شب بهتر است.
پنجرههامان نارنجی شد و چیزی نگفت. گفتم گذاشته بعد سریال. سریال تمام شد. شاید
گذاشته دم خوابیدن، خوابی که مثل بیدار کردن یک نفر از خواب بود.
دندانهام را مسواک
میزدم.از لای در حمام نگاهش کردم هنوز هم نشسته بود هنوز هم جلوی تلویزیون نشسته
بود. رفتم توی حال جلوش ایستادم انگار اگر توی حمام باشم فراموشم کند. مسواک را
بالا و پایین میکشیدم. دهنم پر کف و خمیر بود. میخواستم برگردم تف کنم. پاهام
تکان نخورد. کف و خمیر را همان جا پایین دادم. تندی خمیر گلوم را برید. خواستم و
چیزی نگفت. بلندتر خواستم با لیوان به سمت یخچال رفتم. درش را باز کردم. پارچ و
لیوان را بیرون آوردم که راضی شد. باید بیدارش میکردم باید آن قدر تکانش میدادم
تا بیدار شود.
خواست چراغ را
خاموش کنم. تاریک شد. همه چیز در تاریکی اتفاق افتاد. به من نگاه نکرد به پنجره
نگاه کرد بعد چشمهاش را بست تاریکی را روی تاریکی آورد تا شاید بتواند در آن
تاریکی خیالی ببیند و بعد که یکی شدیم در نقطهی اوج دلم خواست چشمهاش باز باشد و
به من نگاه کند. فریاد زدم: «به من نگاه کن! به من نگاه کن!»
نکرد. از لای
دستهام خودش را بیرون کشید و رهاند روی نیمهی دیگر تخت جهیزیهام و تمام شد. پشت
به من رو به پنجره دراز کشید. سردم شد. خوابم برد. از صدای آب بیدار شدم. دستم را
روی نیمهی خالی تخت کشیدم. نبود. فکر کردم رفته است غسل کند. اذان میگفتند.
به در حمام
زدم. حرفی نزد. در قفل بود. چند بار صداش کردم. رفتم پیچ گوشتی آوردم و در را باز کردم.
چراغ را زدم. شیر باز بود. شُرشُر میرفت. وان لب پر میزد و آبش زمین میریخت. ته وان خوابیده و پاهاش بیرون بود.
صورت کبودش از زیر آب به پنجره نگاه میکرد. آب کدر رنگ و چند بستهی خالی نمک کف
حمام بود. دستم را داخل آب کردم و روی لبهام کشیدم آب شور بود شورِ شور.
رضا همایون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر