فرهنگسرای اقلیت: باشگاه نویسندگان (شماره دهم، اسفند 92)
بر اساس ماجرايى واقعى
الان که دارم ماجرای خودم را مینویسم، اشک از چشمهایم جاری شده، چون یاد تنهایی خودم افتادم. داستان من از جايی شروع میشود که ما به خاطر شرایط خانوادگی و کاری مجبور شدیم که به یك شهر دیگر نقل مکان کنیم. روزهای زیادی بود که تنها بودم، به عنوان یک همجنسگرا، تصمیم گرفته بودم که به خاطر نداشتن شناخت از محیط تازه، فعلا تمایلات جنسیم را فراموش کنم و زندگی را مثل خیلیهای دیگر بدون درد سر و جلب توجه ادامه بدهم، چون همیشه از این میترسیدم که مبادا خانوادهام از تمایلات من با خبر شوند و من از خانوادهای که دوستشان دارم طرد بشوم و بدتر از آن باعث شوم که آنها به خاطر من احساس بدبختی بکنند. به هرحال یک سال بود که به همین روال ادامه داده بودم، ولی من تحت فشار زیادی بودم و این را هم میدانستم که با همه چیز میشود جنگید به جز غریزه. ته دلم آرزو میکردم که روزی با شخصی آشنا شوم که حداقل اگر او نتوانست از نظر عاطفی مرا سیر کند از نظر جنسی همدیگر را تکمیل کنیم و این اتفاق افتاد. شب شده بود و من از خانه به قصد قدم زدن خارج شدم. مسیر زیادی را طی کردم که به یک پارک کوچک رسیدم، ناخودآگاه رفتم روی یک صندلى نشستم، چند دقیقه بیشتر نگذشت که مردی تقریبا چهل ساله با قدی کوتاه و چهرهای سبزه با لباسهای معمولی، روی صندلى روبروی من که تقریبا ده متر آنطرفتر بود نشست و میدیدم که دارد به من نگاه میکند، از همان نگاه اول فهمیدم که او هم به همان چیزی فکر میکند که من به آن فکر میکردم، با اینکه صورت او واضح نبود ولی فهمیدم که چهره خیلی معمولی دارد، پس چرا؟ من که آدمهای خوشقیافهتری را رد کرده بودم، حالا به هرحال من تصمیم گرفتم که از روی صندلى بلند شوم و از آنجا بروم، شاید به خاطر این بود که میخواستم امتحان کنم که آیا او هم بلند میشود و به دنبالم میآید؟! شاید هم به خاطر این بود که از چیزی میترسیدم و یا اینکه نمیخواستم اولین نفری باشم که سر صحبت را باز میکند.
خلاصه از پارک خارج شدم و پیاده به سمتی نامعلوم حرکت کردم، صد متر آنطرفتر برگشتم و به پشت سرم نگاهی
انداختم، ولی او را ندیدم و به راهم ادامه دادم. با خودم گفتم که: اینم رفت. تصمیم گرفتم که به یک مغازه بروم و کمی خرید کنم،در همین افکار بودم که دوباره او را دیدم که داشت به من نزدیک میشد، راستش کمی جا خوردم، چون به طرز عجیبی، مخفیانه مرا تعقیب کرده بود که اصلا متوجه او نشده بودم!
نزدیکتر آمد و با لبخند سلام کرد و من هم جواب دادم: سلام...
و حالا بعد از گذشت چند سال با خودم میگویم که ای کاش همان لحظه میمردم و جواب سلام او را نمیدادم! هنوز میخندید و گفت چه سرعتی داری، مردم تا به تو رسیدم. من هم لبخند زدم و خودم را به قول معروف به کوچه علی چپ زدم گفتم: خب چرا؟ او هم جواب داد گفت: راستش توی پارک تو رو دیدم و از قیافت خیلی خوشم اومد و دوست داشتم با شما آشنا شم.
گفتم ممنون، خوب!...
-اهل این شهر نیستی؟
-نه!
-معلومه از قیافت...
-قیافم؟ مگه چطوره؟
-بینظیره... مثل آدمای اینجا نیست.
-ممنونم لطف دارید.
خلاصه به درخواست او قدمزنان رفتیم و از چیزهای زیادی حرف زدیم، به کوچهای رسیدیم که خانهی نیمهتمامی آنجا بود و از من خواست که به داخل آن برویم، من رد کردم گفت فقط برای شروع بعدها حتما آدرس منزل خودم را به تو میدهم و آنجا همدیگر را میبینیم! من هم دیوانهوار به این فکر میکردم که حالا این یکبار را سخت نگیرم و در آغوشش به تمام خواستههایم برسم.
دستانش را گرفتم و در تاریکی قدم برداشتم...
چشمهایم داشت به تاریکی عادت میکرد که او دستانش را دور بدنم حلقه کرد و شروع به بوسیدن من کرد، من هم ادامه دادم، ولی چیزی آزارم میداد، به هرحال برای ما که با فرهنگی شرقی زندگی میکردیم، لازم بود حرفهایی را به او گوشزد کنم. گفتم ببین شاید من نتوانم تمام خواستههای تو را برآورده کنم.
گفت: یعنی؟
گفتم: یعنی اینکه...
گفت: هرطور که تو بخواهی من راضی هستم.
دلم سوخت، حرفی از روی خودخواهی زده بودم. همه ارزشهايي را که به آن باور داشتم زیر سوال برده بودم، ولی این را گفتم چون هیچ شناختی از طرف مقابلم نداشتم و اینکه شاید به این بشود گفت احتیاط!
ساعتی گذشت و من بعد از ماهها فشار جنسی دیگر داشتم به نقطه اندازه شدن میرسیدم، هر چند هیچ چیز آتش جنسی ما شرقیها را خاموش نمیکند، حالا این تقصیر کیست یا چیست بماند... آنشب گذشت و ما شماره تلفن همراه همدیگر را به بهانه آشنایی بیشتر عوض و بدل کردیم. دو روز بعد زنگ زد و قرار ملاقات را برای فردای آن روز گذاشتیم. من هم روز موعود رفتم سر قرار و این بار هم از موضوعهای مختلفی صحبت شد، از جمله از من خواست که آدرس منزل خودم را به او بدهم که من از آن طفره رفتم و اینبار آدرس محل کارم را خواست که من اصلا دوست نداشتم آن را در اختیار او بگذارم و باز هم طفره رفتم، حین حرف زدن به کوچه رسیدیم که خانهاى را نشان داد و گفت این منزل یکی از برادرانم است. البته من بعدها فهمیدم که دروغ میگفت. سوال کردم که: چندتا برادر داری؟
-چهار تا ،پنج تا
-پس خونهی خودت کجاست؟
جلوتررا نشان داد و ما قدم زنان رسیدیم آنجا. در زد. خانمی میانسال آمد جلوی در و او مرا به همسرش معرفی کرد، راستش خیلی جا خوردم، چون قرار نبود که با کسی روبرو شوم، وقتی داخل میهمانخانه شدیم، همسرش به بهانه پذیرايی بیرون رفت و من با حالتی اعتراضآمیز به او گفتم در مورد همسرت چیزی نگفته بودی؟
-اه. زنم، خیلی زن خوبی است!
-چندتا بچه داری؟
-چهارتا.
-جدی میگی؟! چهارتا؟
-آره دو تا دختر دو تا پسر!
راستش دیگر نمیدانستم چه بگویم پس ساکت شدم و از داخل آمدنم پشیمان.
-چرا ساکتی؟
-حرفی ندارم،باید بروم.
-کجا؟
-خونه.
لامپهای اتاق را خاموش کرد و در را قفل. گفتم الان که زنت اینجاست.گفت که او جرات ندارد بدون اجازه من داخل شود! با این حرفش کمی ترسیدم و فهمیدم که با یک مرد سنتی و خشن که از حق و حقوق چیزی حاليش نمیشود طرف هستم، بر خلاف حرفهای صوفیانه شب آشناییمان! هردو لخت شدیم و...
چند روز دیگر گذشت و من تصمیم گرفته بودم که این رابطه را کمکم قطع کنم، دلیلش تا آن لحظه، شاید این بود که فکر میکردم او کسی نبود که من میخواستم. چند روز گذشت و او دوباره به من تلفن کرد ولی اینبار با حالتی نامهربانتر. از این که به او زنگ نزده بودم گله میکرد، من هم بهانه گرفتم که این مدت خیلی مشغول بودهام و نمیتوانستم که با او تماس بگیرم. او هم دوباره از من خواست که به دیدنش بروم، من بهانه آوردم که نمیتوانم، با شنیدن این حرف لحن صحبتش کمی تندتر شد و گفت که حتما باید من را ببیند، چون حرفهايی دارد که باید به من بگوید! پیش خودم فکر کردم که شاید بهتر باشد که با او ملاقات کنم و به او بگویم که دیگر مایل به ادامه این رابطه نیستم، بنابرین تقاضایش را قبول کردم و روز بعد سر قرار حاضر شدم. وقتی رسیدم روی صندلی پارک نشسته بود. سلام کردم... جواب داد سلام. مدتی به سکوت گذشت. از سنگینی فضا دلم گرفت. گفتم: خب چی میخواستی بگی؟، گفت: واسه چی بهانه میاری که من رو نبینی؟، جواب دادم:من کی چنین کاری کردم؟، گفت: معلومه! گفتم: راستش میدونی من احساس میکنم که ما به درد هم نمیخوریم!، گفت: حالا این را میگی؟، گفتم: چرا مگه حالا چی شده؟، خنده شیطانی سر داد و گفت: حالا که هر کاری خواستى با من کردی؟، منم گفتم هر کاری کردیم خودت اجازه دادی در ضمن تو خیلی از من بزرگتری و خیلی بیشتر از من هم تجربه داری.
-چرا سن کم و زیبایت را به رخ من میکشی؟
-من؟! کی از زیبايی حرفی زدم؟
- ببین! من عاشق زیبايی تو شدهام و محال است که به این سادگی از تو دست بکشم، هر کاری بخواهی واسه تو انجام میدهم ولی این را بدان که هیچ وقت از تو جدا نمیشوم!
با این حرفهایش احساس گنگی به من دست داد، در عین این که همیشه دوست داشتم این حرفها را کسی به من بزند و این که کسی باشد که من همه چیزش باشم ولی با دقت کردن در چشمهایش حس بدی به من دست میداد، با خودم فکر کردم خوب مثلا نمیشد قدش کمی بلندتر باشد و عوض چشمهای ریزش چشمهای درشتر و براقتری داشت و آن بینی پهنش جایش را با یک بینی قلمیتر عوض میکرد؟ نه! او کسی نبود که من میخواستم! بعد از شنیدن حرفهایش، حرف خاصی نزدم و با خودم فکر کردم که چند وقت دیگر خودش از سردی من خسته خواهد شد و پی کارش میرود! از آن روز به بعد پیامهای عاشقانهاش هر چند ساعت یک بار گوشی همراهم را تکان میداد و هرچه این پیامها بیشتر میشد من از او دورتر میشدم.
چند ماه گذشت و وقت و بیوقت گوشی همراهم زنگ میخورد و حوصلهام را سر میبرد و من هرچند روز یک بار به دیدنش میرفتم و مخفیانه با هم سکس میکردیم. یک شب توی اتاقم نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود. جواب دادم الو؟ صدای خنده جلفی گوشم را پر کرد. چطوری؟ میخوای منو ببینی؟ جواب دادم شما؟
-چه فرقی میکند، من ترا میشناسم، قد بلند. پوست سفید، با چشمهای درشت و قهوهای و هیکل خیلی لوند! راستش من عاشق چشمات شدهام.
من دوباره گفتم شما؟ تلفن را قطع کرد و من عصبانی دوباره شمارهاش را گرفتم ولی کسی جواب نداد با خودم فکر کردم که او که بود و چه منظوری داشت، نمیدانستم این موضوع را به چه کسی پیوند بدهم! آن شب گذشت و شمارههای ناشناس دیگری وقت و بیوقت آرامشم را به هم میزد و من به این موضوع فکر میکردم که آیا این تلفنها از طرف اوست؟ آیا او که این همه سنگ عاشقی را به سینه میزند چنین کاری انجام میدهد؟
این موضوع را با او در میان گذاشتم ولی او انکار کرد! ولی هر روز که بيشتر میگذشت من بیشتر مطمئن میشدم که آن تلفنها از طرف اوست و او کسی را اجیر کرده که سر به سر من بگذارد ولی او هر بار این مساله را رد میکرد و من هم از اینکه این موضوع را با او در میان بگذارم خسته شدم و صبر را پیشه کردم. روزها میگذشتند و ما هفتهاى یک بار همدیگر را میدیدیم و همان کارهای همیشگی. وقتی بعد از قرار از او جدا میشدم قدمزنان میرفتم به طرف خانه. یکی از همین شبها بود که در حالی که به طرف خانه برمیگشتم، با پسری روبرو شدم که در همان نگاه اول جذبش شدم، چشمان عسلی رنگ، با صورت برنزه و دهان خوشفرم، قد بلند و بازوهای مردانه.
بدون هیچ بهانهای به رویم لبخند زد و من هم مثل همیشه با تبسمی از روی بیاعتنایی از کنارش گذشتم، وقتی از کنارش میگذشتم چیزی مرا جذب میکرد که لذتبخش بود، چند قدم از هم دور شده بودیم که دیگر تحملم تمام شد و صورتم را به طرف او چرخاندم. خندهام گرفت! چون وقتی برگشتم متوجه شدم که او همان جا ایستاده و راه رفتن مرا تماشا میکند، بعد از آن شب چند بار دیگر هم او را دیدم, که هر بار محو تماشای همدیگر میشدیم ولی بعد از اتفاق بدی که برایم افتاد دیگر از فرط ناراحتی حتى نتوانستم به او فکر کنم! روزها گذشتند و من که آرزو میکردم میتوانستم از آن مرد میانسال جدا شوم دیگر کاملا ناامید شده بودم. تلفنهای تهدیدآمیز او کمکم شروع شد و از من میخواست که هر کاری که او میخواهد برایش انجام دهم مثل گردش کردن با او هر سه روز یک بار و تکرار عمل جنسی بعد از گردش، قطع کردن تمام رابطههايم با دوستان و خارج نشدن از منزل بدون اجازه او! خب من در ابتدا هیچ یک از این تهدیدها را جدی نگرفتم و با او به بحث و جدل میپرداختم، تا اینکه بعد از چند وقت متوجه شدم که او تمام تهدیدهایش را عملي میکند. یادم میآید كه آن از روزی شروع شد که بعدازظهر بود و من توی اتاقم روی تخت لم داده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد، با دیدن اسمش روی صفحه تلفن همراهم حس بدی به من دست داد. جواب ندادم، چندین بار زنگ زد و من باز هم جواب ندادم. چند دقیقه بعد برادرم با صورت خوابآلود و کمی ناراحت وارد اتاقم شد و گفت که یکی از دوستات که زن هم هست پشت خط منتظراست و گله کرد که چرا به خودت زنگ نمیزند؟! من با تعجب گوشی را از او گرفتم و جواب دادم بله؟ او بود.گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ برادرم از اتاق بیرون رفت و من در را بستم! راستش شوکه شدم که او چطور شماره برادرم را پیدا کرده بود؟! گفتم تویی؟
-بله منم!
گفتم داداشم گفت که یک زن پشت خطه؟
-بله زن من بود. نخواستم که برادرت صدای من رو بشنود!
-شماره داداشم رو از کجا آوردی؟
قهقههای شيطانى سر داد و گفت به تو گفتم که با من سرسری رفتار نکن و حالا هم دوباره تکرار میکنم که بهتر است رفتارت را تغییر دهی! من آدرس خانهتان را هم بلدم و بهتر است که من را ناراحت نکنی وگرنه آبرویت را میبرم و بعد از آن حرفها تلفن را قطع کرد.
راستش شوکه شده بودم. نمیدانستم منظورش از این کارها چه بود! بیاختیار گریه کردم و فهمیدم که من توی دامی بزرگ افتادهام! بعد از آن روز بارها و بارها مرا تهدید کرد که همه موضوع را به خانوادهام میگوید و قصد دارد که آبرویم را ببرد! من هم هرچه فکر مىکردم، به نتیجهای نرسیدم. جز اینکه من هم تهدیدش كردم که موضوع را به زنش میگویم که او هم خندید و گفت که برو بگو. حتى چند بار رفتم خانهشان و او هم مرا آزاد میگذاشت که بروم و همه چیز را به زنش بگویم، انگار از زنش نمیترسید! من هم به خاطر آبروی خودم به عقب برمیگشتم و از این کار صرف نظر میکردم که نتیجهاش میشد پیروزی او و رفتن زیر بار خواستههای او که هر روز تغییر شکل میداد! دیگر هر سه روز یکبار من باید سر قرار میرفتم و با اجبار با او به قدم زدن در شهر میپرداختیم تا مرا به همه دوستانش نشان دهد و بگوید که بله این مال من است! بعد هم با هر موضوع کوچکی بهانهگيرى را شروع میکرد تا عصبانی شوم و يا دعوا و كتككارى كنيم يا اينكه تسليم خواستههاى خودخواهانه او شوم و بعد هم معذرتخواهی میکرد و تا روز بعد مهربان مىماند اما روز دوم دوباره همان آش و همان کاسه. اه... روزها و ماهها همینطور میگذشت، بارها و بارها به خاطر سرپیچی از خواستههایش کتک خوردم و ناسزا شنیدم، مثلا میرفت روی دیوار كوچهها شماره تلفنم را مینوشت و یا ماشینم را خطخطی میکرد یا آینه آن را خورد میکرد یا اینکه بدون اینکه از خودش ردی بگذارد دوستانم را تهدید میکرد یا در فامیلمان شایعه میکرد که من رفتهام خواستگاری یک دختر و من میدانستم که تمام اینها از طرف اوست و من فقط باید از خودم دفاع میکردم. هر بار که به خانه میآمدم جایى از صورتم خونی بود و با لباسهای پارهپاره به اتاقم مىرفتم و با دنيايى از درد و غم منتظر تلفن آن بيمار روانى مىماندم و باید برای تمام این حالتها دروغی تحویل خانواده میدادم و تمام دردهایم را تنهایی تحمل میکردم. بارها مرا مجبور میکرد که به اجبار برايش هدیه بخرم یا اینکه به او پول بدهم، هر بار که پايم را از خانه بیرون میگذاشتم هر جای شهر هم که بودم تلفن میکرد و فحش و ناسزا میگفت که چرا بیاجازه از خانه خارج شدهام یا اینکه اگر مرا با کسی میدید او را تعقیب میکرد و مخفینانه او را آزار میداد و من به خاطر همه این چیزها زجر میکشیدم، حالا چهار سال است که من اسیر او شدهام و همه چیز را تحمل میکنم، البته من هم چیزهای زیادی را از او یاد گرفتم و اصلا به خاطر همین است که بعد از چهار سال هنوز هم این موضوع از خانواده و دوستانم مخفی مانده است. مثلا یک روز با خودم تصمیم گرفتم که من هم مقابله به مثل کنم و او را از چیزی که واقعا میترسد بترسانم و بعد از تحقیقى زیاد و روانکاوی او فهمیدم که او برادری دارد که به قول معروف از او خیلی حساب میبرد! رفتم و بعد از پرسوجوى زیاد خانه و محل کار برادرش را پیدا کردم و هر بار که او مرا تهدید میکرد من هم او را تهدید میکردم که راستش او وقتی اولین بار از این موضوع آگاه شد کمی شوکه شد و من این را برگ برندهای حساب کردم ولی او یکی از درندهترین و بیمارترین انسانهایی است که من تا حالا روی کره زمین دیدهام! با همه این حرفها، حالا بعد از گذشت چهار سال من دیگر آن جوان شاد و سرحال که همیشه با عشق زندگی میکرد. نیستم کسی هستم که سالی شاید یکبار هم لباس نخرد و در هیچ جشن و مراسمی، هیچ گردش دستهجمعی، هیچ پارکی، هیچ خیابانی و هیچ ورزشگاهی، کسی او را نمیبیند، فقط هر سه روز یکبار به محل قرار میرود و با هیچ کس ارتباطی ندارد، هیچ عکس تازهای از او در هیچ کجا نیست و در عوض او همه جا هست و دیوانهوار همه خیابانها و پارکها و مغازهها را میگردد تا اثری از من بیابد و بهانهای پیدا کند برای آزار دادن و کتک زدن و آبروریزی دوباره...
حامد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر