سرمقاله (شماره نهم، دی و بهمن 92)
در رثای عیسی چاخمارلی
درد این زندگی را تنها آنانی میتوانند حمل کنند که در تک تک لحظاتی که میگذرد و طاقتشان به طاق میرسد، دلبرانی در گوشه و کنار دلشان میشناسند تا رویای روز و آوازهای خفتهی شب را با امیدواری نگاه دارند. آری عیسی مرد. گویا طاقتش از طاق گذشته بود.
صبح همیشه وقت بیداری نیست؛ کسانی هستند که همیشه بیدارند چون میدانند چشمانی که بر هم قرار میگیرند، آنان را به دنیای واقعیاتی میبرد که چشمان خورشید زدهی ماتم روزگار، هرگز یارای آن را ندارد که قدم بدان بگذارد؛ اینچنین بود که عیسی مرد؛ گویا چشمانش دیگر یارای ماتم خورشید روز را نداشت.
این دنیا جا برای تمامی رنگهای ما ندارد. این را صنوبر پناهدهندهی دردانه دردهای ما، خوب لمس کرده است. قلب ما این دنیا را خوب میشناسد؛ بینش تک تک ما سرشار از دانشی است که تاریخ را تهی از آن یافتیم. به چشم بستنش میارزید که عیسی مرد؛ میدانم چقدر دلتنگی در دلش غوغا میکرد.
روح همجنس من، سرازیر در درههای بیپناهی، نغمهای سنگین سرود و آسود. عیسی مرد تا مگر زبان مرگش، زمانهی ناگوی دردش را داغ بگذارد. روزی که عیسی مرد، حتما کودکی زاده شد و فردا از من و تو خواهد شنید که رنگینکمان زمینی ما چنان رنگی دارد که قدرش را همه باید بدانیم.
باید بفهمی چقدر سخت است که وقتی دستت به کسی نمیرسد، آخر چگونه باید به او بگویی اگر این دنیایی که برای تو ساخته شده، جایی برای رنگهای لبخند تو ندارد، مگر دستان من و بسیاری از «هم سرشتانت» نیز کوتاه بود؟! ما نیز مسئول بودیم عیسی؛ من نیز مسئول هستم عیسی.
گردن برافراشتهات را پرچمی شکست که میبایست دست در دست یکدیگر بر قلههای بلند آروزهایی که داریم، بالا میگرفتیم و در برابر آنانی که «نمیفهمند» نیایش میخواندیم و بر تن و روان پاک یک همجنسگرایی شیرینبخت میبالیدیم. آن پرچم، گویای این همه درد تو نبود، نمیدانستم.
مرا ببخش؛ نگاهت را هرگز فراموش نخواهم کرد.
علی دوستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر