آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

تاثیر عوامل زیست­‌شناختی و ژنتیکی بر تفاوت­‌های جنسیتی


 دفتر مقالات (شماره پنجم، اردیبهشت و خرداد92)
 دوموزی

ساندرا بِم، لورِنس کولبِرگ و نانسی چادورو: نگاه جامعه­‌شناسانه به جنسیتی شدن دختران و پسران
تاثیر عوامل زیست­شناختی و ژنتیکی بر تفاوت­های جنسیتی

این موضوع که زیست‌شناسی و ژنتیک بر رفتار مردان و زنان تاثیرگذار است، موضوع مباحثات داغی است؛ گرچه پژوهشگران با برخی نکات آن مخالف‌اند، با این حال بسیاری می‌پذیرند که پاره‌ای تفاوت‌های جنسی، ممکن است در اثر عوامل زیست شناختی و ژنتیکی به وجود آیند.
با این وصف، اکثر جامعه‌شناسان (و حتا سایر دانشمندانی که در مورد تفاوت‌های جنسی مطالعه می‌کنند) اصرار دارند که تاثیر عوامل زیست‌شناختی یا ژنتیکی، به محیط یا فرهنگی که در آن فرد رشد یافته، وابسته است؛ به عبارت دیگر، پذیرفتن احتمال تاثیر عوامل زیست‌شناختی یا ژنتیکی بر شخصیت یا رفتار انسانی، موید این مفهوم نیست که شخصیت و رفتار مرد را می‌توان به این عوامل تقلیل داد. شناخت چگونگی شکل‌گیری شخصیت و رفتار، تحت تاثیر زیست‌شناسی، ژنتیک و فرهنگ، به جای مطالعه‌ی تک‌تک این عوامل، بهترین راه کشف این موضوعات است.
پژوهش‌ها برای تشخیص عوامل احتمالی زیست‌شناختی و ژنتیکی در رفتار مردان و زنان مطمئنا ادامه دارد و ما هر روز چیزهای بیش‌تر و بیش‌تری درباره‌ی ژنتیک و تکامل انسان یاد می‌گیریم.
توجه به چگونگی شکل‌گیری دقیق تفاوت‌های جنسی، بر دو زمینه‌ی «اِپی‌ژنتیک»[1] و تکاملی متمرکز می‌شود. پژوهش اپی‌ژنتیک در تفاوت‌های جنسی بر این نظر استوار است که «ژن‌ها و محیط، در همه‌ی اوقات همراه با یک‌دیگر عمل کرده، ساختار و عملکرد سلول‌های مغز و رفتار ارگانیسم را تعیین می‌کنند». در بررسی‌های این دیدگاه، هورمون‌های جنسی پیش از تولد و نقش آنها در آماده ساختن یا مستعد کردن زنان و مردان برای نشان دادن واکنش متفاوت خارج از رحم مادر، آزمایش شده است و نیز پژوهش درمورد تفاوت‌های هورمونی جنسیتی پس از تولد و سازمان مغز، تحت تاثیر یک عقیده‌ی اپی‌ژنتیک انجام می‌شود.
یک رشته‌ی نسبتا جدید، روان‌شناسی تکاملی، بین روان‌شناسی و توارث ژنتیکی ارتباطی برقرار کرده و ممکن است معلوماتی در مورد تفاوت‌های جنسی به دست دهد. روان‌شناسان تکاملی بر این باورند که «مردان و زنان در تمام حوزه‌هایی که جنس‌ها با مشکلات سازگاری روبه‌رو شده‌اند، همانند یا شبیه خواهند بود». از این منظر، تفاوت‌های جنسی از تفاوت در مشکلات سازگاری که هر جنس در دوره تکامل با آن مواجه می‌گردد، سرچشمه می‌گیرند. روان‌شناسان تکاملی آنچه را که به مثابه یک «دوگانگی کاذب مابین زیست‌شناسی و محیط» می‌دانند، رد کرده و در عوض اظهار می‌دارند که انسان‌ها از طریق تلاش در نشان دادن واکنش موثر به اطراف خود، رشد می‌کنند.
روان‌شناسان تکاملی هم به نوبه‌ی خود مورد انتقاد واقع شده‌اند. بسیاری از زیست‌شناسان تکاملی، همانند سایرین در علوم طبیعی، روان‌شناسان تکاملی را به دلیل نادیده گرفتن تنوع فوق‌العاده و انعطاف‌پذیری در جوامع انسانی و حیوانی مورد انتقاد قرار داده‌اند. یادگیری و تجربه، عوامل مهمی در رفتار انسانی و حیوانی بوده و این دو نیز، از سوی روان‌شناسان تکاملی کم‌اهمیت شمرده شده‌اند.
انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان می‌گویند که تفاوت‌های جنسی که روان‌شناسان تکاملی سعی در توصیف آنها دارند را به سادگی می‌توان با فرآیندهای اجتماعی توضیح داد. احتمالا این مباحثات با تاکید بر مشکلات جداسازی تاثیرات ژنتیک از سایر نیروهای شکل‌دهنده‌ی زندگی اجتماعی انسان ادامه خواهند داشت.
تمامی پژوهشگران فردگرا، آنهایی که دیدگاه‌های اپی‌ژنتیک و یا تکاملی دارند، بین جنس زیست‌شناختی، شخصیت و رفتار ارتباطی بی‌واسطه برقرار می‌کنند. در نتیجه، شگفت‌آور نیست که این پژوهشگران به دلیل دارا بودن مفهوم ساده‌انگارانه و سطحی تاثیرات اجتماعی مورد انتقاد قرار گرفته‌اند. تاثیرات اجتماعی در دیدگاه‌های سایر پژوهشگران خیلی بیش‌تر مدنظر قرار می‌گیرد، با این حال، این گروه بین جنس و جنسیت پیوند نامنسجم‌تری از رویکرد اپی‌ژنتیک یا روان‌شناختی تکاملی مشاهده می‌کنند. مقوله جنسی برای این گروه آخر، فرآیندهای ویژه‌ی جنسیتی جامعه‌پذیری را آغاز می‌کند. فرآیند جامعه‌پذیری، «ماده‌ی خام» جنس زیست‌شناختی را به شخصیت‌ها و رفتارهای افتراق یافته‌ی جنسیتی تبدیل می‌کند.

جامعه‌پذیری جنسیتی
فرآیندی که مردم به واسطه‌ی آن یاد می‌گیرند که چگونگی زن یا مرد باشند چیست؟ پیام جامعه در مورد رفتار شایسته برای زنان و مردان چگونه به اعضای آن انتقال می‌یابند؟ مهم‌تر از همه، آیا می‌شود پرسید که چگونگی اعضای یک جامعه از جنسیت به عنوان پایه‌ای برای سازماندهی و درک اطلاعات استفاده می‌کنند.
پاسخ به این پرسش‌ها از طریق نظریه‌های گوناگون جامعه‌پذیری جنسیتی ممکن می‌شود. جامعه‌پذیری به فرآیندی اطلاق می‌شود که افراد از طریق آن، صفات و ویژگی‌های جنسیتی شده را گرفته و خود را درک می‌کنند؛ به علاوه، مردم از طریق جامعه‌پذیری یاد می‌گیرند که جامعه آنها از مردان یا زنان چه انتظاراتی دارد؛ حتا اگر این انتظارات، کاملا تشخیص داده نشوند، مردم درمی‌یابند که تا اندازه‌ای در قبال آنها پاسخگو خواهند بود؛ یعنی تا حدودی در اینکه اساسا «به نحو شایسته‌ای» مرد یا زن هستند، آزموده خواهند شد.
جامعه‌پذیری جنسیتی فرآیندی دوطرفه است؛ در یک طرف فردی که باید جامعه‌پذیر شود، مانند نوزادی که از طریق کنش‌های متقابل با والدین و مربیان با جهان اجتماعی مواجه می‌شود، قرار دارد. از طریق این رو در رویی‌ها، کودکان نه تنها سایر مردمان و جهان بیرونی را تجربه می‌کنند، بلکه درمورد خود نیز آگاه می‌شوند. این حقیقت که اطلاعات درمورد جنسیت از نظر درک و واکنش متقابل با یک نوزاد اینچنین اساسی است، دقیقا نشان می‌دهد که جنسیت تا چه حدی با فرآیند انسان شدن و رشد عجین است. در طرف دیگر فرآیند جامعه‌پذیری، عوامل جامعه‌پذیری (افراد، گروه‌ها و سازمان‌هایی که اطلاعات فرهنگی را منتقل می‌کنند) قرار دارند. شاید والدین، از این رو که قدرتمندترین اشخاص در زندگی کودکان هستند، مهم‌ترین عوامل جامعه‌پذیری به شمار می‌روند. سه نظریه عمده‌ی جامعه‌پذیری موجودند. دو نظریه‌ی یادگیری اجتماعی و رشدشناختی، نظریه‌های عمومی یادگیری هستند که در یادگیری امور مربوط به جنسیت هم کاربرد دارند، در حالی‌که سومین دیدگاه، نظریه‌ی هویت، خاص فراگیری هویت جنسی است.

یادگیری اجتماعی
نظریه‌ی یادگیری اجتماعی بیان می‌دارد که نقش‌های جنسیتی از طریق تقویت مثبت یا منفی کودکان، برای پرداختن به رفتار شایسته یا ناشایسته جنسیتی، فراگرفته می‌شوند. این دیدگاه همچنین قبول دارد که یادگیری از طریق مشاهده و نمونه‌سازی صورت می‌گیرد. بر اساس نظریه‌های یادگیری اجتماعی، تقویت، چه به صورت مستقیم به شکل تشویق‌ها و تنبیه‌ها، و چه به طور غیرمستقیم از طریق مشاهد، ابزار اولیه‌ای است که کودکان به واسطه‌ی آن، رفتارهای شایسته‌ی جنسیتی را دریافت می‌دارند. برخوردهای متفاوت والدین و سایر عوامل اجتماعی با کودکان دختر و پسر، موجب تفاوت‌های جنسیتی در رفتار آنها می‌شود. توجه به این نکته حائز اهمیت است که لازم نیست واکنش‌های والدین به فرزندانشان تعمدی و آگاهانه باشد تا پیامدهایی به دنبال داشته باشد؛ در واقع، کنش‌های والدین بدون توجه به نیت و آگاهی می‌تواند تقویت کننده باشد.
ساز و کارهای یادگیری اجتماعی را می‌توان به سادگی توصیف کرد. واکنش‌های پدر یا مادر به پسربچه‌ی سه ساله‌ای که بر زمین می‌افتد و شروع به گریه می‌کند را مجسم کنید؛ ممکن است این پسربچه را فورا بلند کرده و او را دلداری دهند، ممکن است فقط به او بگویند «پسر بزرگی باش و گریه نکن»، یا شاید اصلا به او اعتنا نکنند. نظریه‌ی یادگیری اجتماعی اظهار می‌دارد که واکنش‌های آتی کودک به موقعیت‌های مشابه، تحت تاثیر این است که کدام واکنش در مورد او انجام شود. کودکی که او را بلند کرده و دلداری می‌دهند، ممکن است احساس درد و ناراحتی را از طریق گریه ابراز کند، در همان حال، پسرانی که مورد سرزنش یا بی‌اعتنایی واقع شده‌اند، به تدریج یاد می‌گیرند که گریه و سایر حالات عاطفی را نباید در چنین موقعیت‌هایی بروز داد. چنانچه والدین پسر اراده کنند که به یک شیوه واکنش نشان دهند و والدین دختر به شیوه‌ی دیگری، نظریه‌پردازان یادگیری اجتماعی خواهند گفت که یک رفتار تیپ جنسیتی واقع شده است. پس رفتار تیپ جنسیتی، رفتاری است که بر اساس زن یا مرد بودن شخصی که به این رفتار می‌پردازد، واکنش‌های گوناگونی برمی‌انگیزد. آیا برخی از دیگر رفتارهای تیپ جنسیتی را می‌شناسید؟
اگرچه تقویت ممکن است یکی از راه‌کارهایی باشد که به واسطه‌ی آن نقش‌های جنسیتی فراگرفته می‌شوند، این نظریه، این فرآیند را کاملا توجیه نمی‌کند. به طور کلی تحقیق نشان می‌دهد که کودکان در جامعه‌پذیری خود بیش‌تر از آنچه که نظریه‌پردازان یادگیری قبول دارند، شرکت فعال دارند.بِم[2] درمورد نظریه‌ی یادگیری اجتماعی اشاره می‌کند که «این نقش منفعل کودک با مشاهدات کلی که در آنها کودکان، اغلب نسخه خود را از قوانین جنسیتی اجتماعی ساخته و تقویت می‌کنند، هم‌خوانی ندارد». برای ساده کردن چیزی، می‌توان گفت که نظریه یادگیری اجتماعی، کودکان (و سایر افرادی که باید جامعه‌پذیر شوند) را مانند خمیری می‌بیند که توسط محیط خود شکل داده می‌شوند، این رهیافت، چشم انداز فرآیند جامعه‌پذیری را «از بیرون» منعکس می‌کند. از سویی دیدگاه شناخت‌نگر، چشم‌انداز متفاوتی به جامعه‌پذیری جنسیتی ارایه می‌کند.

رهیافت شناخت‌نگر
مرد بودن یا زن بودن چگونه در شناخت مردم از خود به عنوان مذکر یا مونث ابراز می‌شود؟
رهیافت‌های روان‌شناختی شناخت‌نگر، این پرسش را اینگونه پاسخ می‌دهد که مردم چگونه معناهای جنسیتی را از دنیای بیرونی، درونی کرده و سپس آنها را برای ساخت هویتی مطابق با خودشان به کار می‌برند، از این‌رو، این رهیافت به بررسی پیوندهای بین عضویت در مقوله جنسی و معانی که مردم به آن عضویت می‌پیوندند، می‌پردازد. انتظار می‌رود که این معانی به نوبه‌ی خود، رفتار فردی را هدایت کرده و به شرح و بسط آن کمک کند.
نظریه‌ی شناخت‌نگر که بیش‌تر از همه به دو روان‌شناس به نام‌های لورِنس کولبِرگ ([3] (1996 و ساندرا بِم (93-1983) مربوط می‌شود، بسیار بیش‌تر از طرفداران نظریه‌ی یادگیری اجتماعی، کودکان را فعال در نظر می‌گیرد. نظریه‌پردازان شناخت‌نگر به جای تمرکز بر نقش محیط در شکل‌دهی رفتار کودکان، حول محور شیوه‌هایی می‌گردند که کودکان از آن طریق، فعالانه در جستجوی درک خویشتن و دنیای خود هستند. با این اوصاف، این رهیافت، نگاه به جامعه‌پذیری را «از درون» یعنی از منظر کودک و فرآیند تفکر وی در نظر می‌گیرد. نظریه شناخت‌نگر کولبرگ بر پایه‌ی این ادعا که یادگیری جنسیتی را می‌توان با بهره‌گیری از اصول رشدشناختی شرح و بسط داد، بینا شده است. در این دیدگاه، یادگیری جنسیت، به عنوان بخشی از فرآیند همگانی‌تر روان‌شناختی بلوغ معرفتی تحقق می‌یابد. طبق این دیدگاه، زمانی که کودکان به خود برچسب زن یا مرد می‌زنند، و آن را در همه‌ی اوقات و وضعیت‌ها ثابت می‌پندارند، به کنکاش رفتارهای شایسته‌ی جنسیتی ترغیب می‌شوند. به علاوه، کودکان بیش‌ترین ارزش را برای این رفتارها قایل می‌شوند و آنها را بیش‌تر از رفتارهای جنسیتی ناشایست، قاطع و مستحکم تجربه می‌کنند. با گذر زمان، توانایی‌های کودکان در تفسیر نشانه‌های جنسیتی، پسشرفته‌‌تر و قابل انعطاف‌تر می‌شود. الگویی که نظریه‌پردازان رشدشناختی نشان می‌دهند به طور تعمیم‌یافته‌تری در راستای رشد عقلانی است.
در حالی که اشخاصی با مولفه‌های این رهیافت موافق‌اند، سایرین در مورد ادعای آن که یادگیری جنسیتی، تنها پس از این که کودکان به خود برچسب زن یا مرد زدند صورت می‌گیرد، تردید دارند. به علاوه، بِم عقیده دارد که کولبرگ در شرح چرایی و چگونگی استفاده‌ی کودکان از جنسیت، به‌جای برخی ویژگی‌های دیگر، به عنوان یک اصل سازمان‌دهنده‌ی معرفتی، به اندازه‌ی کافی موفق نبوده است. این مسایل منجر به نوع دیگری از دیدگاه معرفتی (شناختی)، موسوم به نظریه چارچوب کلی جنسیتی بِم شده است.
از نظر بِم در فرهنگ‌هایی مانند جامعه‌ی امریکایی که تمایزات جنسی قویا تقویت می‌شود، کودکان می‌آموزند که از جنسیت برای معنا بخشیدن به تجربه‌ی خود و پردازش اطلاعات جدید استفاده کنند. از طریق این فرآیند، مردم صفات و شخصیت‌هایی کسب می‌کنند که با ادراک آنها درمورد خودشان به عنوان مرد یا زن، همخوانی دارد. آنها چارچوب‌های کلی جنسیتی را که در حکم ساختارهای شناختی است، به وجود می‌آورند تا مردم را در جذب و سازماندهی بینش، یاری دهند. از دید بِم «شخصیت جنسیتی شده، چیزی فراتر از مجموعه صفات مردانه یا زنانه است و همچنین راهی برای نگریستن به واقعیتی است که آن صفات را در خلال یک عمر برساخت خود، تولید و بازتولید می‌کند». از این نظر، جهان بزرگ‌تر اجتماعی «ماده‌ی خامی» تدارک می‌بیند که از آن، هویت‌های جنسی ساخته می‌شوند و این هویت‌ها هم به نوبه‌ی خود، سمت و سوی ادراک و کنش را مشخص می‌سازند.
دو جنبه‌ی دیگر چارچوب کلی جنسیتی بِم شایان ذکر است. اولی، استدلال بِم که چارچوب کلی جنسیتی را که در اواخر قرن بیستم جامعه‌ی امریکا بر قطبی شدن جنسیت تاکید دارد و باور به این که آنچه برای زنان پذیرفتنی و شایسته است، برای مردان قابل قبول یا شایسته نیست (و برعکس) و این که دوری کردن از استانداردهای صلاحیت زنانگی و مردانگی غیرطبیعی و یا غیراخلاقی است، از نظر او، این تصورات، بخشی از چارچوب کلی جنسیتی درونی شده‌ی کودکان می‌شود؛ به صورتی که به تفکر در مورد جنسیت دیگر به مثابه «جنس مخالف» سوق داده می‌‌شود.
ویژگی دیگر چارچوب کلی جنسیتی در جامعه‌ی امریکا، از دید بِم این است که آن جامعه مردمحور است. مردمحوری به باوری اشاره دارد که مردان و مردانگی برتر از زنان و زنانگی هستند، و مردان و مردانگی استاندارد یا حد مطلوب است. کودکان نه تنها چارچوب کلی جنسیتی را که مردان و زنان را ذاتا متفاوت تعریف می‌کند، درونی می‌سازند، بلکه ملکه‌ی ذهن خود می‌سازند. مثلا کودکان ممکن است یاد بگیرند که عروسک‌ها را به دختران و کامیون‌ها را به پسران ربط دهند؛ اما همچنین یاد می‌گیرند پسرانی را که با عروسک بازی می‌کنند باید مسخره کرد؛ در حالی که دخترانی که با کامیون بازی می‌کنند، باید تحسین کرد. از نظر بِم، مردمحوری هم به مردان و هم به زنان لطمه می‌زند. وی در مورد تاثیر آن بر مردان، می‌گوید: «مردمحوری کاملا تمام افکار، احساسات و رفتارهایی را که از نظر فرهنگی زنانه به شمار می‌آید، کوچک می‌کند به گونه‌ای که عبور از مرز جنسیتی، برای مردان معنای منفی‌تری از زنان دارد که به نوبه‌ی خود، بدین معناست که مردانی که از مرزهای جنسیتی عبور می‌کنند، به نسبت زنان از نظر فرهنگی بسیار حقیرتر به شمار می‌آیند». در عین حال، مردمحوری، چنان تعریف دست‌نیافتنی از آنچه که یک مرد واقعی باید باشد، به دست می‌دهد که فقط مردان انگشت‌شماری می‌توانند حتا مواجهه با آن را آغاز کنند.
نتیجه‌ی پژوهش بِم این است که کودکان از چارچوب‌های کلی جنسیتی استفاده می‌کنند زیرا این مقوله‌ها به معناسازی دنیای اجتماعی کمک می‌کند. بسط دادن این منطق، ما را به این پیش‌بینی هدایت می‌کند که کودکان بیش‌تر از دیگران مایل خواهند بود که در برخی مقوله‌های اجتماعی حضور یابند، و این‌که این تفاوت‌ها، به ثمربخش بودن مقوله در تمییز بین انواع متفاوت مردم ربط خواهد داشت. تحقیق هیرشفِلد ([4] (1996 در مورد آگاهی کودکان پیش‌دبستانی راجع به مقوله‌های اجتماعی با این بحث همخوانی دارد. او دریافت که جنسیت در ادراک کودکان و یادآوری روایت دیداری و کلامی چشمگیر است، امّا ارتباط آن، نسبت به سایر مقوله‌های اجتماعی، مانند شغل و نژاد، فرق دارد. کودکان از مقوله‌هایی مانند جنسیت، نه فقط به دلیل ساده دیده شدن‌شان، بلکه به دلیل کنجکاوی در مورد دنیای اجتماعی و مردم از آن استفاده می‌کنند.
به طور خلاصه، دیدگاه‌های شناختی، افرادی چون کولبرگ و بِم، به کودکان به مثابه ملاحضات پر اهمیتی می‌نگرد که خود را اجتماعی می‌سازند. آنها تلویحا می‌گویند که تمایز جنسیتی برای کودکان بسیار چشمگیر است همان‌گونه که برای بزرگسالان نیز این‌گونه هست، و این که جنسیت برای سازماندهی و پردازش اطلاعات از محیط به کار می‌رود. به علاوه، از نظر بِم، جامعه‌پذیری جنسیتی نه تنها یادگیری آنچه را که از یک زن یا مرد انتظار می‌رود، در برمی‌گیرد، بلکه شامل فرآیند چارچوب کلی جنسیتی هم هست (مثلا استفاده از چارچوب‌های کلی، پردازش، سازماندهی و تفسیر اطلاعات). همان‌گونه که وی اشاره می‌کند «یک شخصیت جنسیتی شده، هم محصول است و هم فرآیند. این شخصیت هم مجموعه‌ای از صفات مردانه یا زنانه است و هم شیوه‌ای برای تدوین واقعیتی که خود آن صفات را می‌سازد». از آنجایی که کودکان تشویق می‌شوند که اعضای «باصلاحیت» فرهنگ خود باشند، می‌آموزند تا از ابزاری که به واسطه‌ی فرهنگ‌شان جهت تنظیم رفتار و تفسیر جهان پیرامون‌شان، تامین می‌شود (و به آن بها داده می‌شود)، بهره‌مند شوند. هرچند یادگیری اجتماعی و رهیافت‌های شناخت‌نگر در بعضی جنبه‌ها بسیار فرق دارد، نباید به آنها به صورت چشم‌اندازهای منحصر به فرد دو جانبه نگاه کرد. در عوض، همان‌گونه که تاکید شد، نظریه‌ی یادگیری اجتماعی بیش‌تر به شیوه‌های واکنش والدین و سایرین به کودکان توجه می‌کند، در صورتی که محور نظریه‌های شناخت‌نگر، تلاش‌های کودکان برای معناسازی از جهان پیرامون‌شان است. اینها هر دو اهمیت دارند و چنانچه ما به جای این‌که منحصرا روی رفتارهای والدین یا فرزند تمرکز کنیم، به بررسی روابط والد-فرزند بپردازیم، می‌توانیم جامعه‌پذیری را درک کنیم.

نظریه هویت
نظریه‌ی هویت، سومین نظریه‌ی عمده‌ی جامعه‌پذیری، از جهات چشمگیری با دو دیدگاه قبلی فرق دارد. اول این‌که، این نظریه برخلاف رهیافت‌های یادگیری اجتماعی و رشد شناخت‌نگر، آشکارا با جنسیت، هویت جنسیتی و ویژگی‌های جنسی، ارتباط دارد. با این اوصاف، مهم‌تر از آن، این دیدگاه در این که رفتار متناسب جنسیتی از طریق تقویت یا تقلید آموخته می‌شود، با بازتاب ارادی رفتار به شیوه‌ای خاص، تضاد دارد. در عوض، نظریه‌پردازان هویت با الهام از فروید[5] و پیروان‌اش اصرار دارند که دست کم، برخی جنبه‌های جنسیت، از فرآیندهای روان شناختی ناخودآگاه ناشی می‌شوند. موثرترین شرح نظریه‌ی روان‌کاوانه در بین جامعه‌شناسان جنسیت، توسط نانسی چادورو[6] در نسخه‌ی کلاسیک‌اش بازتولید مادری مطرح و در نوشته‌های بعدی او اصلاح شده است. دیدگاه چادورو بر چگونگی معنایابی شخصی زنان و مردان از آنچه که به معنای زن بودن یا مرد بودن است، معطوف شده است. از نظر چادورو، هویت جنسیتی، در اوایل دوران خردسالی که کودکان به والد یا بزرگسال همجنس خود وابستگی‌های عاطفی پیدا می‌کنند، نضج می‌گیرد.
در فرهنگ‌هایی مانند ایالات متحده‌ی امریکا که زنان مسئولیت اصلی مراقبت از نوزاد را بر عهده دارند، در کودکان از هر دو جنس معمولا اولین وابستگی عاطفی به مادران‌شان (یعنی یک زن) شکل می‌گیرد. این تعلق‌خاطر به دلیل اتکای بیش از حد نوزادان به مادر برای برآورده شدن تمام نیازهایشان، اهمیت دارد. از دید نظریه‌پردازان روان‌کاوی، روابط نوزادان با مادران از نظر عاطفی چشم‌گیر و عمیقا معنادار است، احساساتی که ممکن است در ناخودآگاه کودک جای‌گیرد.
بر خلاف این پیوندها، جدایی از مادر باید سرانجام صورت گیرد و این جدایی، گام سرنوشت‌سازی در زندگی کودک است. با شکل‌گیری مرزهای اگو[7] (خویشتن)؛ معنای جدایی بین من[8] و غیرمن[9] در مورد خود و دیگران به عنوان موجوداتی جداگانه که بر اطرافیان‌شان تاثیر می‌گذارند، آگاه می‌شوند. در سرتاسر تشکیل مرزهای اِگو، دومین موضوع مربوط به رشد؛ یعنی تشکیل هویت جنسیتی هم وجود دارد. هویت جنسیتی به پنداشت مردم از خود به عنوان مرد یا زن، اشاره دارد. در اصطلاح روان‌شناختی «این معنا، یک معنای بنیادی هستی‌شناسی (وجودی) از مرد بودن یا زن بودن، پذیرش جنسیت فرد به عنوان برساخته‌ی اجتماعی-روان‌شناختی است که با پذیرش جنس زیست‌شناختی‌اش هم‌راستاست».
نوزادان نه تنها باید معنی خودشان را به عنوان یک هستی جداگانه در جهان کسب کنند، بلکه باید خود را به عنوان مرد یا زن هم بشناسند. از نظر چادورو و سایر نظریه‌پردازان روان‌کاوی، این کسب آگاهی با کمک نوعی دیگر از وابستگی شناسایی با والد یا بزرگسال همجنس خود، میسر می‌شود و شاید حتا متکی به این وابستگی باشد. کودکان از طریق این پیوند، فرصتی برای یادگیری معنای مرد یا زن بودن پیدا می‌کنند. با این اوصاف، هویت، چیزی بیش‌تر از الگوبرداری از یک بزرگسال بوده و بار عاطفی هم برای کودک دارد. از این‌رو، تعیین هویت جنسی به کودکان اطلاعاتی درباره‌ی مرد یا زن بودن می‌دهد و علاقه‌ی آنها را به این جنبه از خودشان برانگیخته و زنده نگه می‌دارد. نظریه‌پردازان روان‌کاوی اعتقاد دارند که هویت جنسی به طور قابل ملاحظه‌ای از نظر مردم مهم بوده و نیروی توانمندی در زندگی بزرگسالان به شمار می‌آید. با این حال عملکرد این فرآیندها در مردان و زنان تا اندازه‌ای فرق دارد. از آنجا که کودکان از هر دو جنس، اولین وابستگی را نسبت به مادرشان پیدا می‌کنند، کودکان دختر و پسر در مراحل اولیه رشد با چالش‌های گوناگونی مواجه می‌شوند.
پسران مجبورند که هویت‌شان را از مادران به پدران «تغییر دهند» که دردناک و سخت است. این امر حتا در خانواده‌های دو والدی که در آنها، پدر کم‌تر از مادر با مراقبت از کودکان سر و کار دارد حتا سخت‌تر هم می‌شود. رشد دختران، بازگو کننده‌ی مسئله‌ی متفاوتی است. از آنجایی که دختران همجنس مادران خود هستند، هرگز مجبور به ترک هویت اولیه‌ی خود نمی‌شوند، همچنین حضور مادران در زندگی دختران، در آنها در مورد معنای زن بودن احساس هماهنگی ایجاد می‌کند؛ بیش‌تر از آنچه که احتمالا پسران معنای مرد بودن را از پدران خود دریافت می‌کنند. با این اوصاف، آنچه که احتمال دارد برای دختران دشوار باشد، شکل‌گیری مرزهای اِگو و احساس‌شان از خود به عنوان فردی جدا و مستقل از دیگران است. این شیوه‌های متفاوت تشکیل هویت جنسی، مسئول شخصیت‌های تمایز یافته است و پس‌زمینه‌ای را شکل می‌دهد که رشد بعدی مردان و زنان در تضاد با آن به وقوع می‌پیوندد. از نگاه نظریه‌پردازان روان‌کاوی، نتیجه‌ی نهایی این تفاوت‌ها، این است که مردان و زنان، هویت‌های کاملا متفاوتی را با اَشکال گوناگون «پتانسیل عقلانی» کسب می‌کنند. هویت جنسیتی مرد چیزی است که «سفر» به آن به منزله‌ی «موقعیتی» می‌باشد که معنایش این است که خود «به واسطه‌ی جدایی از دیگران استحکام می‌یابد». این مسئله موید بر این است که پسران و مردان بیش‌تر از دختران و زنان، در جدایی و دوری نسبت به وصل و رابطه، احساس راحتی می‌کنند. برعکس، دختران در تعریف اولیه از خودشان «شالوده‌ای برای همدلی» دارند که پسران فاقد آن هستند. دختران با شالوده‌ی قوی‌تری برای تجربه‌ی نیازها یا احساسات سایرین، همانند خود (یا با تفکر این‌که کسی نیازها و احساسات دیگران را تجربه می‌کند) شکل می‌گیرند. بنابراین زنان بیش‌تر از مردان در ارتباط با دیگران احساس راحتی کرده و رابطه را به جدایی ترجیح می‌دهند. علاوه بر این، نظریه‌پردازان روان‌کاوی اظهار می‌دارند که هویت جنسیتی در زنان و مردان تاثیرات متفاوتی خواهد داشت. از آنجایی که هویت جنسی زنان از طریق روابط با مادران‌شان رشد می‌کند، بیش‌تر احتمال دارد که زنان یک احساس نسبتا امن برای خودشان به عنوان زن کسب کنند. هویت جنسیتی برای مردان شاید بیش‌تر درهم و برهم و کم‌رنگ باشد، که نه تنها مجبورند وابستگی اولیه‌ی خود را ترک کنند، بلکه باید پدری دیرآشنا را هم شناسایی نمایند؛ در نتیجه، در حالی‌که مردان ممکن است احساس کنند که مجبور به «اثبات» مردانگی به خود و دیگران هستند، زنان باور دارند که آنها به دلیل این که زن هستند، خصوصیات زنانه دارند.
این تفاوت برای توضیح این‌که چرا به نظر می‌رسد که مردان نسبت به زنان محور روانی عمیق‌تری در جنسیت دارند، چاره‌ساز است. با این‌که این دیدگاه روان‌کاوانه به طور گسترده‌ای در پژوهش‌های جنسیتی به کار گرفته شده، در عین حال، در چند جا هم مورد انتقاد واقع شده است.
برخی به ریشه‌های فرویدی دیگاه، به ویژه در تاکید آن بر فرآیندهای ناخودآگاه اعتراض دارند. منتقدان ادعا می‌کنند که آزمایش نظام‌مند یا اثبات تجربی بحث‌هایی مانند بحث‌های چادورو عملا ناممکن است. از یک منظر انتقادی دیگر به این رهیافت به شیوه‌ی کاذبی، نوع خاصی از مادری و سازمان خانوادگی را تعمیم می‌دهد. بنابراین چند و چون مادری و اینکه ابداع هویت جنسیتی چگونه ممکن است در سایر گروه‌های اجتماعی و اوضاع و احوال دیگر فرق کند، نادیده گرفته می‌شود. برخی، به ویژه فرضیات مطلق چادورو را که هویت جنسیتی سوای سایر هویت‌ها بوده و مستقل از سایر هویت‌های نژادی، قومی یا طبقه‌ی اجتماعی رشد می‌کند، زیر سوال می‌برند. برخی در نهایت اشاره می‌کنند که دیدگاه چادورو کلیشه‌های مبالغه‌آمیزی را درباره‌ی زنان و مردان تقویت می‌کند.
چادورو و پیروان‌اش پاسخ بسیاری از این انتقادها را داده‌اند؛ او گرچه بعضی از محدودیت‌های نقطه‌نظر اولیه‌اش را می‌پذیرد، با این حال، بحث اصلی چادورو مسکوت می‌ماند. او معتقد است که جنسیت یک مولفه‌ی مهم روان‌شناختی دارد که باید به آن توجه کرد. این مولفه به طور عمده از طریق هویت جنسیتی مردم بیان می‌شود. با آن‌که هویت جنسیتی هر شخص منحصر به فرد است، با این حال، محتوای هویت‌های جنسیتی مرد و زن تصادفی یا اختیاری نیست. تا زمانی که زنان به عنوان اولین مراقبان نوزادان به این کار ادامه دهند، و مردان کم‌تر در مراقبت‌های اولیه‌ی کودکان شرکت کنند، شکل‌گیری هویت‌های جنسیتی مردان و زنان، تا اندازه‌ای متفاوت خواهد بود. همان‌گونه که چادورو ابراز می‌کند، «احساس هر شخص از جنسیت، هویت جنسیتی یا ذهنیت جنسیتی شده، ترکیب جدانشدنی از معانی است که شخص به طریق عاطفی و یا به واسطه‌ی خیال‌پردازی ناآگاهانه ساخته، که دارای معانی فرهنگی می‌باشد».
نظریه‌پردازان جنسیت مانند بِم بر این باوراند که مردم، مستعد نمایان ساختن مرد یا زن بودن خود، و معنا دادن به عضویت مقوله‌ی جنسی خود هستند. این دیدگاه تاکید شناخت‌نگری دارد؛ زیرا توجه به توانایی‌های مردم برای سازماندهی، گزینش و تفسیر اطلاعات را امر مهمّی می‌داند. اگرچه دیدگاه‌های روان‌کاوانه درمورد هویت جنسیتی، هم توانایی‌های مردم را در معنا دادن به جهان پیرامونی منظور می‌کند، نظریه‌پردازان روان‌کاوی به میزان بیش‌تری بر فرآیندهای ناخودآگاهانه و غیربازتابی (غیرارادی) تاکید دارند. در هر صورت، هر دو دیدگاه در این باور که معانی را که مردم به عنوان زنان یا مردان به خود منتسب می‌کنند نقش مهمّی در تولید و بازتولید جنسیتی دارند، اشتراک نظر دارند. همه‌ی این نظریه‌ها، هرچند از جهات عمده‌ای با هم فرق دارند، هدف‌شان، شرح چگونگی کسب رفتارها و باورهای شایسته‌ی جنسیتی توسط زنان و مردان است. از آنجایی که نظریه‌های جامعه‌پذیری بیان می‌کنند که چگونه مردم، جنسیتی می‌شوند، این دیدگاه در مقایسه با نظر آنهایی که جنسیت را یک ویژگی فردی می‌دانند، اهمیت چشمگیری دارد.


منابع در دفتر مجله موجود است


[1]. Epigenetic، "ورا ژن­شناسی"، دگرگونی­های وراثتی در رخ­مایه­ی (Phenotype) یاخته که علت پیدایش آنها چیزی غیر از دگرگونی‌های پدید آمده در DNA است، را بررسی می‌کند.
[2]. Sandra Bem
[3]. Lawrence Kohlberg
[4]. Lawrence Hirschfeld
[5]. Sigmund Freud
[6]. Nancy Chadorow
[7]. ego
[8]. me

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر