باشگاه نویسندگان (شماره پنجم، اردیبهشت و خرداد92)
فاطیما
فاطیما
1
حســی دآرم...
می خـــوآهــم بــــروم امــا...
انگــــآر دستــآنــم به پـــآهــآیـم تبـــر میـــزننـد...!!!
حتــی زآنـــویِ خــم شــدن را هــم نــــدارم...
پس فقــــط سکــــــــــوت...
2
درد دارد
وقتــی تمــآم بــدنــت دآرد مــی لـــرزد...
درد دارد...
وقتــی خــامــوشــیِ یــک اتـــاق ســهم تــوست...
درد دارد
وقتـــی صــورتــت ســرخِ سیلــیهــای نــزده است...
درد دارد
وقتــی فقــط مجبــوری سیگـــاری خـــاموش بیــن لبهــایت بگــذاری و
بعــد گــوشه اتــاق ســر بگـذاری
مــن مــینــویســم درد
تـــو هــرچــه خواستــی بخــوان...!!
3
بعضیها هم فقط شدهاند مثل یک داغ
هی داغ میشوی با فکر نحسشان
وقتی یادشان میافتی اصلا دلت میخواهد سرت را بکوبی به دیوار
اصلا وقتی یادشان میافتی دلت میخواهد غرق دود شوی
رابطهشان فقط جهنم محض است
ولی لامصب همان هم بهشتت بوده
میدانی آنی که خواستی نبودند
ولی لعنت به آنهایی که نمیتوانی عکسشان را بریزی دور
هر کجای دنیا را بگردی دیگر عطرشان نیست
دلم برای خودم که بعد از او مُرد تنگ شده
آن خود قبلی هم برای خودش نکبتی بود
ولی خوب...
بود
هرچند که حالا نیس...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر