آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

پسران درد

کتاب اقلیت (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)

درنگی در داستان پسران عشق، اثر قاضی ربیحاوی

قاضی ربیحاوی 1335 در آبادان متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. در سال 1362 به حلقه ی نویسندگان اطراف گلشیری پیوست که میان اهل قلم به جلسه‌های پنج شنبه شهرت داشت. او از سال 1364 به فیلمنامه نویسی روی آورد و سرانجام در سال 1374 به لندن مهاجرت کرد. از مهمترین مضامین داستان هایش پیش از مهاجرت، جنگ و زندگی جنگ زدگان است.
فیلم گل‌های داوودی اثر رسول صدرعاملی بر اساس طرحی از وی نوشته شده است. قاضی ربیحاوی با کمک شاپور قریب نوشتن فیلمنامه ی سایه‌های غم را به کارگردانی شاپور قریب بر عهده داشت.
از آثار دیگر او می‌توان به «خاطرات یک سرباز»، «از این مکان»، «گیسو»، «زخم»، «داستان یک عشق»، «فتنه»، «نمایشنامه‌های سنگسار» و «پسر زیبای من» اشاره کرد.
(بر گرفته از سایت انتشارات مردمک)
پسران عشق، داستان دو نوجوان است اهل روستایی در حوالی آبادان که بر حسب اتفاق با هم آشنا می‌شوند و دل به هم می بازند و این آغاز زندگی پر کشمکش و تاثر‌برانگیز جمیل و ناجی است که از بد حادثه در روزگاری افتاده اند که اوضاع اجتماعی زیر و زبر می شود.
خواندن این داستان را به دوستان اقلیتی پیشنهاد می‌کنم و پیشنهاد می کنم تا آنجا که می توانند آن را به دست دوستان دگرجنس‌گرا هم برسانند. گمان من بر آن است که آنان بسی بیش از ما می بایست با اینچنین چشم اندازهای متفاوتی آشنا و مانوس شوند و به آن فکر کنند.
مزدک زندیک




«...درد هنوز هست ناجی، درد همیشه هست...»

کتاب را که شروع می کنی از همان اول تصاویری زیبا می بینی و عاشقانه که در حین یا از پسش، ترس و درد رخ می نماید و این دوگانگی تا پایان داستان کشیده شده است و این خودِ زندگی است. ساز و کار این دنیا و نحوه ی بودن ما آدمیان در آن-مستقل از آنکه کجا باشیم-اقتضا می کند که دوگانه های متضادِ: زیبایی-زشتی، لذت-رنج، بیم-امید، با دیگری بودن-تنهایی و... متناوباً تکرار شوند و به نظر نمی رسد که از این چاره ای باشد. اگرچه راهکارهایی هست برای کاستن از سویه های سرد و تاریک هستی. اما تنها کاستنشان و نه از میانه برخاستنشان.

کتاب را که شروع می کنی (اگر توی خواننده مثل من دگرباش باشی) چیزی نمی گذرد که با جمیل، راوی داستان و شخصیت اصلی آن همزادپنداری می کنی. همراه او لذت می بری و تنت گُر می گیرد، پا به پای او کشیده می شوی و قلبت تند تند می زند، به حالش دل می سوزانی و گاه در دلت بر سرش داد می زنی که چرا؟ که نکن! که...

اگرچه داستان در زمان و مکان و اوضاعی متفاوت از اکنون ما می گذرد -که چندان هم غریب و غریبه نیست- اما سنخ اتفاقات و جنس احساساتِ برآمده از آن نوعاً چنان است که ما هم امروز تجربه کرده ایم یا خواهیم کرد. لذتها همان است و رنج ها همان، بیم ها و امیدها هم و زشتی ها و زیبایی ها. آری آدم‌ها، جوامع، فرهنگها و سرزمین‌ها در درازنای تاریخ دیگرگون شده و می شوند اما خوشایندها و نخواستنیها، راه‌ها و بی راهه‌ها و بن بست‌ها و برآیند روابطِ در هم پیچ انسانی تقریباً همسان می ماند. گویا زندگی آدمیان صحنه ی نمایشی شگرف و بزرگ است که در آن تنها بازیگران و دکور تغییر می کند و داستان یکسان است و مکرر.
کرده، تا کاووس (که فردا برای خودش میثم میشود) که اگرچه به همجنس‌گراها توی روی ناجی و جمیل ناسزا می‌گوید و با آنکه ازدواج کرده، عملاً هوایی ناجی است. وقتی هم که پسران عشق از بد حادثه در مملکت غریب گرفتار آمده‌اند و تن به کارگری داده‌اند، هم کارگرانِ دور از یار و دیار به این دو چشم بد دارند و هم صاحب کار و وردستش.
حتی در راه بازگشتِ به ناچار و شکست خورده‌ی پسران درد به کشور،باز یکی از هم سفران (مصطفی) مدام خود را به ناجی نزدیک می‌کند و...
آیا نویسنده در این مورد اغراق کرده است؟ به گمان من نه! مشاهدات و تجربیات شخصی من چندان فاصله‌ای با آنچه روایت شده ندارد اما به نظرم در اینجا باید نظر دگرجنس‌گراها را جویا شد. البته انتظار نیست که چنین فردی رو در روی ما بر درستی داستان صحه گذارد. او هم مثل هر آدم دیگری، مثل تک تک ما، ترسها، تابوها، تعصب ها و عقده‌های خود را دارد. آنچه ملاک می‌تواند باشد برآیند رفتار تمامی ما در دو بُعد حوزه‌ی عمومی و خصوصی است.
داستان را که تمام می‌کنی ذهنت آشفته است و دلت آشوب. من پا به پای پسران عشق، درد کشیدم. گاهی ماجرا و آنچه فکر می‌کردم از پس پیچ تند حوادث آشکار می‌شود، آنچنان تاریک ،منجمد کننده و گزنده بود که ناچار دیده فرو می‌بستم و خواندن رها می‌کردم. هرچند ناراحتی و تحریک شدگی در من ادامه داشت و در بی حوصلگی و کج خُلقی‌ام خود را به رخ می کشید. اما بعد که کم کم آرام می‌شوی و می توانی به داستان آسوده و آهسته و از بالا بنگری یحتمل به این نکات فکر خواهی کرد:
مهاجرت: ناجی و جمیل پس از تحمل شداید بسیار و به علت زیر و زبر شدن اوضاع اجتماع، چاره ای نمی‌بینند جز مهاجرت و به عبارت بهتر فرار. اما این کار هم نه تنها گره‌ای از کار فروبسته‌شان نمی‌گشاید که روزگارشان را تلخ‌تر و سخت‌تر می کند. هرچند با خود فکر می‌کنی که جوان عاقل و با سوادیی مثل جمیل چرا بی گدار به آب زده تا چنین گرفتار گرداب حائل شود اما ممکن است مثل من بترسی از رفتن. بله، من ترسیدم! ترسیدم که مبادا رفتن -مهاجرت، فرار- از چاله درآمدن و در چاه افتادن باشد و احتمالا چنین هم هست مگر برای جمیلی که بداند چرا می‌رود و چگونه و به کجا. حساب و کتاب همه چیز را کرده باشد. راه‌های مختلف را برآورد کرده باشد و در یک کلام به آب زدنش، فراری به بی در کجا نباشد.
چه تصویری از جمیل و ناجی دارم؟ نویسنده به ما می گوید که جمیل پسری زیباست و ظریف و نه بیشتر. هیچ گاه ناجی یا شخصیتی دیگر در داستان توصیفی از او نمیکند. آیا بر این اساس که در کودکی، دیگر کودکان او را چونان عروسی می آرایند و یا در جوانی دختربچه‌ای او را به رغم زخم صورتش باز آرایش می کند، نشانه ی آن است که رخساری دخترانه دارد؟ اگرچه می دانیم که عاقل است و با سواد (و نه چندان تحصیل کرده) که با وجود مبادی آداب بودن و طمانینه‌اش باز اشتباهاتی دارد رنج انگیز.
ناجی هم آنچنان که روایت می شود پسری است کشیده قامت و در عین حال قوی با موهای پر پشت و اغلب بلند و چشمانی درشت و مسحور کننده و باز چیز بیشتری در داستان نیست. اگرچه می دانیم خُلقی آتشین و دلی ساده دارد و بی سواد است.
می‌خواهم بگویم علی رغم روایت گیرنده و اغلب باور پذیر نویسنده، شخصیت پردازی می توانست قوی‌تر و پررنگ‌تر باشد. می شد با هنرمندی در چارچوب گفتگو یا تک‌گویی‌هایی تصاویری واضح تر داشته باشیم از شخصیت قهرمانان داستانمان.
آنچنان که می شد اندکی شیرینی زندگی این دو پسر بیشتر باشد. این درست که راوی داستان دارد می‌نویسد تا: «...بلکه کمی راحتم بگذارند. به کمک همین معجزه ی نوشتن که آنقدر مرا درگیر تو می‌کند تا بعد بتوانم فاصله بگیرم از تو و رها شوم از تو که حالا برای من او شده ای...» ولی این سخن هم بی‌راه نیست و ما خود هم تجربه‌اش کرده ایم که از پسِ رفتن یا از دست دادن عزیزی، اگر خود را هم مقصر بدانیم باز لحظات شیرین و گوارا، آن لذت‌های همیشه خواستنیِ با او تجربه شده را هم به یاد می آوریم و ای بسا بسیار بر آن درنگ می کنیم و غرقه اش می‌شویم.
این درست که این دو جوان دوست داشتنی، درد می‌کشند، می‌ترسند و گاه گریه هم می‌کنند (مثل بسیاری از ما) اما حالا که نام کتاب، «پسرانِ عشق» است، بجا بود که بیشتر از این‌ها خوشی و شادکامی‌شان تصویر می شد.
آری نویسنده آنقدر بلا بر سر این دو همجنس‌گرا می بارد که خواننده در پس ذهنش واژه ی همجنس‌گرایی را با دردهایی گران و بی‌درمان در هم می آمیزد و با هم تداعی می‌کند .قصدم حتما قضاوت نیست و قطعا به انگیزه ی نویسنده هم نه کاری دارم و نه راهی. همه‌ی آنچه می‌خواهم بگویم این است که نویسنده در باب درد، راست می‌گوید! اما درباره ی لذت همه چیز را نمی‌گوید.
نکته‌ی دیگر اینکه ناجی بی‌سواد است و تا آخر بی سواد می‌ماند در حالیکه جمیل درس خوانده است. ناجی آموزش موسیقی می بیند در حالیکه این دو با هم زندگی می کنند. یک جای کار انگار می‌لنگند.
همین نکته درباره‌ی لهجه‌ی ناجی هم هست که از اول تا آخر دست نخورده می‌ماند. تکه کلام‌ها و نحوه‌ی حرف زدن و گنجینه‌ی واژگانی ما آدمیان معمولاً در گذر زمان تغییر می کند. اما گویی ناجی ازین قاعده مستثنا است.
اما ازین قسم ایراداتِ شکلی که بگذریم باید قدر دانست این چنین متونی را که الحق کم یابند. چه در دنیا و چه در (به ویژه) کشور ما همواره نیاز و تقاضا به بیان مشکلات و احساسات ما دگر باشان، بسیار بیشتر از میزان عرضه است و این خود، مساله ای است در خور اندیشیدن و ریشه یابی. چرا ما خودمان را نشان نمیدهیم؟ آیا نشان می دهیم و نادیده گرفته می شویم؟ موانع بیان بودن و چگونه بودن ما چیست؟ و...
«...و تو در عمق آینه ظاهر می‌شوی...»
این جمله را جمیل به ناجی معشوق از دست رفته اش می گوید. حالا اگر چه خواندن داستان تمام شده اما خود داستان تمام نشده چنان‌که گویی آغاز ندارد یا اگر دارد مثل تصویر روی جلد کتاب -که کتیبه‌ای است مصری و نشانگر دو پسر که شیفته‌وار در هم می‌نگرند و دست بر شانه و پهلوی هم دارند- به آن دور‌های دیر بر می گردد. نه! داستان تمام نشده چرا که این داستانِ تک تک ماست. داستان دختران و پسران دگرباش عاشقی که درد می کشند و من می خواهم قدری انگشت بفشارم بر همین زخم‌های دردناک کهنه که مدام در عمق آینه‌ی ذهن و ضمیر و زندگی‌مان ظاهر می شوند و بپرسم که ریشه‌شان کجاست؟
مثلا به این فکر کنیم که اگر جمیل و ناجی اینهمه از فقر مادی رنج نمی‌بردند و حاشیه‌ی امن اقتصادی داشتند (هرچند مختصر) باز این‌همه در عین بلا بودند؟ یا اگر سطح آگاهی خودشان و اطرافیانشان و جامعه‌شان بالاتر بود باز در بر همین پاشنه می چرخید؟ پیشتر گفتم که گویا در این دنیا -آنچنانکه تجربه‌ی بشری، دنیا را شناخته- چاره‌ای از درد نیست؛ اما می توان آن را کاهش داد. آنچنان که باز تجربه‌ی بشری نشان داده که این کار شدنی است.
ما در قبال خود و جامعه‌مان در مقام اقلیت وظیفه داریم. وظیفه داریم که حقوق خودمان را مطالبه کنیم. اما آیا مطالبه ی حق، جز از این طریق ممکن خواهد بود که پیشتر خود را از لحاظ اقتصادی و فرهنگی تقویت کنیم؟ ما به مثابه اقلیت (یکی از بسیار اقسام اقلیت که در جامعه ی امروز ایران هستیم و حق داریم باشیم) وقتی دیده می شویم و وقتی صدایمان شنیده می شود که قدرتمند باشیم. (یاد فیلم میلک افتادم...) و برای این مطلوب، شیوه‌ای جز یافتن و فهم خود، همبستگی، مدارا و افزایش توان و قابلیت اقتصادی و فرهنگی‌مان نداریم.
در واقع ما باید از خودمان بپرسیم که برای استیفای حقوقمان، برای برخورداری از یک زندگی زیبا و آرام و لذت بخش، چقدر کوشیده‌ایم؟ اگر موانع، بزرگ و سنگینند آیا ما هم به همان میزان شکست ناپذیر و قوی شده ایم؟ «گر پنجه زنی روزی، در پنجه ی رستم زن»!
بگذارید برای نشان دادن دلیل امید این نکته را بگویم: ما اقلیتی در کنار دیگر اقلیت‌هاییم و نه در برابر یک اکثریت یک دست. درواقع، اکثریت، یک اسطوره است. اکثریتی در کار نیست تا از آن بهراسیم. آیا همه‌ی مردان دگرجنسگرا منافع یکسانی دارند؟ آیا همه به یک شیوه فکر می کنند و مبانی‌شان یکی است و به نتایج یکسان می‌رسند؟ زنان دگرجنسگرا چطور؟ وقتی که موشکافانه‌تر در تار و پود جامعه شویم و کاو کنیم می بینیم سوای اقلیت‌های شناخته شده‌ی قومی و نژادی، زبانی، دینی و جنسی، بعلاوه‌ی خرده فرهنگ‌ها، طرفداران ایسم ها و مکاتب فکری-فلسفی-سیاسی و اجتماعی مختلف، اصناف، احزاب و... اصولاً چیزی وجود ندارد که نام اکثریت بر آن بنهیم! این از روزن گشاده ی امیّد!
از طرف دیگر بنا بر مشاهدات و تجربیات بیشترمان، آنها که مانند ما هستند ابدا کم نیستند، این هم یک دلگرمی دیگر. تنها می‌ماند اینکه ما برای رساندن صدای خود به گوش جامعه ابزار زیاد و متنوع و فراگیری نداریم. این درست اما ما چقدر از اندک رسانه‌های کوچک مثل همین نشریه ی اقلیت استفاده می‌کنیم؟ چقدر آن را باز پخش و معرفی می‌کنیم و از آن مهمتر چقدر زبان رسا و سفیر توانایی هستیم برای خودمان و برای فکرمان و برای خواسته‌هایمان؟
وقتی می‌شنویم فلان ورزشکار یا هنرمند یا دانشمند یا آدم شناخته‌شده‌ی موجه، همجنسگرا بودن خود را ابراز می کند چقدر خوشحال می شویم و به او و خودمان افتخار می کنیم؛ بسیار خوب پس چرا من برای آنان که چونان منند مایه ی بالیدن و سر بلندی نباشم؟ و چرا همه‌ی ما نکوشیم که اینچنین باشیم؟ تکرار می‌کنم که اگر ما اقلیتی هستیم در کنار دیگر اقلیت‌ها، هم باید هوای همدیگر را بیشتر داشته باشیم و هم تمام تلاشمان برای آن باشد تا به چشم دیگرانی که متفاوت از ما هستند، مفید، فهمیده، ارزشمند و زیبا بنماییم.
و اینهمه برای چه؟ برای آنکه جمیلی که هر یک از ما است یا می تواند باشد، کمتر درد بکشد و بیشتر لذت ببرد و آیا این همان چیزی نیست که مطلوب همه‌ی ما انسان‌هاست؟
برای این کار باید دانش، بینش، قوه ی استدلال و قدرت بیان‌مان را تقویت کنیم. نیازی نسیت که درباره‌ی گرایش‌مان با دیگران صحبت کنیم. تنها باورهای رایجِ فکر نشده و نادرست آنان را به چالش بکشیم. بپرسیم: «مرز دوست داشتن کجاست؟» این یک پرسش سهمگین است که دنبال کردن و اندیشیدن بدان، بسیاری از زیرساختهای باورداشتها را بهم می ریزد. تا به حال به آن اندیشیده‌اید؟
بپرسیم: «تعریف مرد بودن و زن بودن چیست؟» بپرسیم: «وقتی میگوییم*من*دقیقاً منظورمان چیست؟» اما وقتی می توانیم این پرسش‌های بنیان‌کن را با دیگران در میان بگذاریم که پیشتر خود با صبوری و پشت‌کار و علاقه‌مندی به آنها اندیشیده و پاسخهایی نیز در آستین داشته باشیم. نمونه های اینچنین سوالات و نکاتی فراوانند. مثل تکرار و تاکید بر منشور جهانی حقوق بشر و میثاقین و گفتگو در باره ی آن. کافی است که انگیزه ی لازم برای حل مساله‌ی اصلی که همان کاهش رنج و افزایش رضایت است در تک تک ما باشد و در عین حال هرگز، هرگز و هرگز نباید انتظار معجزه داشت. صبر، پشتکار و استمرار به همراه امید و انگیزه‌ی لذت بردن از زندگی، تنها معجزه ای است که به دست ما اتفاق خواهد افتاد. «حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آری به اتفاق جهان می توان گرفت»
ولی اما باز جمیلی گویا در عمق آینه ظاهر می شود و می گوید:«با این حال درد هنوز هست ناجی، درد همیشه هست، دردِ فکر کردن...»



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر