آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

ما تنها نیستیم و تنها ما نیستیم!

پرونده ویژه: ازدواج اجباری (شماره چهارم، اسفند91، فروردین92)
اسامی‌ذکر شده نام حقیقی‌اشخاص نیست، اما شخصیت‌ها حقیقی بوده و در واقع برداشت مختصر و تصویری دور از برخورد، گفتگوها و درد دلها با برخی از دوستان و کسانی بوده که طی سالهای گذشته فرصت ‌آشنایی و همصحبتی با ایشان را داشته ام.
عماد فهیم


بدون تردید خانواده یکی از ارکان مهم زندگی فردی و اجتماعی بوده و همواره تاثیر متقابل بین این واحد ساختاری و جامعه ناگزیر بوده، پویایی و تداوم یکی از نتایج اولیه تشکیل آن می‌باشد. چرا که بخش عمده‌ای از نیازهای بنیادی و اولیه هر شخص در قالب این ساختار پاسخ داده شده و پس از فرد یکی از واحدهای اساسی سازنده جامعه می‌باشد. سبک زندگی ایرانی و فرهنگ حاکم بر آن ساختار فرهنگی و نوع خاص روابط خانوادگی در جامعه چه در بعد درونی و برونی بسیار متمایز بوده و درمقایسه با دیگر جوامع مدنی دارای مزیت‌ها و البته نقایصی می‌باشد.
نوع روابط عاطفی عمیق‌تر میان اعضای خانواده و خویشاوندان، مواجهه و حضور بیشتر در گروه‌های بزرگتر خانوادگی، وابستگی عاطفی و حتی اقتصادی تا سنین بالا، آموزه‌های دینی و سایر الگوها و تعصبات و ترس در کنار کمرنگ بودن میزان توجه و آگاهی به عقاید،حریم و حقوق خاص متقابل و پررنگ شدن معیارها و موازین شخصی، شکل گیری نوعی احساس مسئولیت در قبال دیگران را در ابعادی از زندگی تا حدی بیش از حد نرمال را در پی داشته‌است که گاهی با هدف به اصطلاح خیر اما با نادیده گرفتن ناآگاهانه حقوق فردی همراه می‌باشد و به نوعی استبداد عاطفی و عدم انصاف منجر شده‌است.
این نوع رابطه و احساس مسئولیت و وظیفه در قبال یکدیگر، منشاء غریزی و عاطفی داشته و مهیج‌های فرهنگی، دینی و، به آن شدت وضعف می‌دهند، تعهداتی خودبرخاسته را به وجود می‌اورد که ممکن است از دیدگاه حقوق فردی و اجتماعی چندان موازنه به سمت شخص حقیقی نبوده و در نهایت نوعی الگو و جهت‌گیری ناخودآگاهانه در ضمیر ‌اشخاص و متقابلا جامعه به وجود می‌اید که چندان در نیازها، علایق و عقاید فردی، شیوه زندگی و حتی اهداف، خود فرد اصالتی نداشته، از محوریت فاصله بسیار گرفته، از حقوق خاصی محروم گردد و به زبان خودمانی‌تر دیگر برای خودش زندگی نمی‌کند و فضای بیرونی حاکمیت قوی تری بر ابعاد زندگی فردی و خصوصی دارد. بدون تردید یکی از عوامل مهم و اساسی تعامل با دیگران و یکی از نیازهای جامعه انسانی و حتی نیاز فردی می‌تواند وجود چنین فاصله‌ای بوده و خودمحوری مطلق یک نقص اساسی است. اما زمانی که این فاصله از حدود تعادل خود فاصله گرفته، حتی نیازها و گرایش‌های اساسی فردی و زوایای خصوصی زندگی را متاثر ساخته و حقوق فردی کمرنگ گردد، می‌تواند بسیار نامطلوب باشد و مسیر زندگی او همچون پرتاب تیری از کمان شده که نقش اساسی او فقط تیر بودن بوده و هیچ، کیفیت و تعالی او تنها به آئرودینامیک و طرح و مهندسی ساخت و شکل بسته و البته لذت پرواز هم جزئی از آن است و نباید نادیده گرفت!
ما برای خودمان زندگی نمی‌کنیم. این جمله حامل بار مثبت و به همان‌اندازه منفی است. ما تنها نیستیم و اصولا تنهایی به تدریج یعنی نبودن، وجود ما نشان از تنها نبودن است و این تنها نبودن به معنای وجود نیروهای متقابل است که معلول نیازها، عواطف، افکار، غریزه و بسیار اجرام احجام عینی و ذهنی دیگر است که فشاراور و محصورکننده‌است اما به همان اندازه خلا و تهی نبود آن بسیار ملال آوراست و پوچ. تنها ما نیستیم، دیگرانی هم هستند، با عقاید، افکار، نیازهای مشترک و متفاوت و حقوق متقابل، پذیرش این یعنی خودخواهی و خودمحوری نه و ما تنها نیستیم، دیگرانی هم هستند و این یعنی وجود اثرات و روابط، بازدارنده‌ها و پیش برنده ها، رفتار و حرکات نفوذ و اثر خارج از حدود شخصی داشته، نوعی مسئولیت اجتماعی را تداعی می‌کند.
برای هر فرد، اولین و نزدیکترین فضای حاکم بر او می‌تواند خانواده باشد و خود خانواده به عنوان یک واحد در فضای حاکمیت جوامع بزرگتر قومی، مذهبی و مدنی قرار دارد که هر یک کنش‌های بی‌واسطه و باواسطه بر یکدیگر دارند.
وقتی که از خانواده می‌گوئیم حریم امن و مرکز شروع و رشد فرد و اولین پاسخگوی نیازهای اولیه او تداعی می‌گردد. تاثیر غیر قابل انکار در شکل گیری شخصیت، حال و اینده فرد دارد. این تاثیر به همان‌اندازه از جنبه‌های مثبت، در جنبه‌های منفی نیز محرز است. فضای ذهنی باز و دید آگاهانه، شناخت جامع نیازها و حقوق متقابل، احترام و التزام به آن، به کاهش نقص روابط صرفا عاطفی و یا ناشی از بی احتیاطی! و نهادینه شدن ذهنیات القائی و متعصبانه کمک بسیار خواهد کرد. متاسفانه با همه‌ی اینها فرهنگ غالب و الگوهای شکل گرفته و حاکم، تعصبات و میزان کم آگاهی و عدم پذیرش سبکهای به دور از عرف، از طرفی و وابستگی‌های عمیق عاطفی و نگرانی‌های، بازخوردهای منفی داشته، احساس این فضای بسته و عدم پذیرندگی باعث پنهانکاری، دورتر شدن از خانواده و درنتیجه بی توجهی و نااگاهی از نیازهای واقعی شده و حتی کسانی هم که این تمایلات را بروز داده با واکنش نادرست و غیرمنصفانه روبه‌رو و امنیت روانی و عاطفی خود را از دست می‌دهند.
از طرفی فضای کلان‌تر جامعه و حاکمیت بیرونی نیز بسیاری از این نوع نیازها را برنتافته حالتی ستیزه‌جویانه گرفته و در بهترین حالت اهمیتی برای آن قائل نبوده‌است و آن را انکار نموده. بدین ترتیب عدم امنیت روانی و حقوقی را بویژه برای افراد و گروه‌های خاص به همراه داشته‌است. حتی در خانواده‌هایی که این مساله را پذیرفته و نسبت به آن دید مثبت و موضع حمایتی دارند نیز از این فقدان پذیرندگی بیرونی و خلا حقوقی همواره نگران خواهند بود. اینها و عوامل بسیار دیگر برای این اقلیت به گرفتاری عمیقی بدل گشته که بی پاسخ مانده، دورنمای آن ناامید کننده و فرایند برون رفت از آن ممکن است نسلها به طول انجامد. مواجهه با واقعیت‌ها و فشار حاصل از آن، سبک خاص زندگی، روابط، ملاحضات و عواطف خاص حاکم بر آن،ما را از مسیری که واقعا خواهان آن بوده بسیار دور کرده‌است و نسبت به اقلیت‌های جنسی جوامع دیگر با مشکلات شدیدتری روبرو ساخته‌است.
لاله از آخرین خواستگارش می‌گوید، اینکه این یکی تمام معیارهای معمول و مورد خواهش از دید شخص دوم او و خانواده‌اش را داشته و تقریبا هیچ ایراد و بهانه منطقی برای رد کردنش را ندارد و تنها ایرادش پسر بودن اوست و حالا نمی‌داند چه تصمیمی ‌بگیرد،
سعید از گریه‌های نیمه پیدا و هر از گاه مادرش بر سر سجاده می‌گوید و می‌داند که تمنایی برای او و به خاطر اوست، اخم و سنگینی نگاه پدر و نصیحت‌های خسته‌کننده‌اش و اینها همیشه دلش را به شکل عمیقی به درد آورده و برایش غیر قابل تحمل بوده و بودنش را، اینجا بودنش را یا این گونه بودنش را دلیل این همه رنج مادر و عذاب خودش می‌بیند، اما با این همه هرگز نمی‌تواند نوع زندگی در چارچوبی ناهمساز با ویژگی‌های خاص خودش را تاب بیاورد و می‌گوید تن دادن به غیر از این پایان اوست.
وحید این پسر بی پروا و پرشور، تنهایی را سرنوشت محتوم خود می‌بیند، روزهایی نه چندان دور که با‌اشتیاق خواهند رسید. نگران امروز نیست، امروز خوب است، هر چند که می‌توانست بسیار بهتر از این باشد. مادرش او را خوب می‌شناسد اما تنها پسرش را تنها بهتر می‌فهمد و برای روزهای پس از فردای او نگران است. همان کسی که شیفته‌ی «برای همیشه» بود، با یک تنوع‌طلبی دیروز، دیگر نیست و خوب می‌داند که فرداها، انقدر از فردا نگران است که امروز را بسیار پرمشغله می‌پسندد.
کامران، این پسر محجوب، می‌گفت که بسیار خانواده‌اش را دوست دارد و حاضر است برای پدر و مادرش هر کاری بکند، چرا که آنها برایش هر چه توانسته‌اند گذاشته‌اند، اما خوب می‌داند که نمی‌داند که بعد از آن برای چند صدم ثانیه می‌تواند به چشمان پدرش نگاه بیندازد؟ و نقش بر باد رفته‌ی آرزوهای مادرش؟ و این را ناسپاسی بزرگ می‌داند. دانستنی که ویرانیست! و حالا 3 سال است که ازدواج کرده‌است و...
ایمان امروز چندان فشاری را احساس نمی‌کند، چرا که او حالا دانشجوست و دوست دارد همیشه‌ی خدا دانشجو بماند و همیشه سعی می‌کند که هر چه بیشتر خودش را در این وضعیت نگاه دارد، اما به خوبی اطمینان دارد که خانواده بسیار سنتی و مقید او بالاخره روزی... و به قول خودش مثبت سی من مجرد یک جور نکبت محسوب می‌شود!
مهدی می‌گفت که خانواده‌اش او را به خوبی می‌شناسند و از وضعیت او آگاه و برای آنها قابل قبول و پذیرفته‌است. اما هنوز آسودگی و احساس امنیت بیرونی وجود نداشته و پنهان کاری‌ها او را کمی ‌آزرده می‌کند و احساس عمیقی به نیاز به حمایت و پشتیبانی فراتر از چارچوب خانواده که در جامعه مدنی دارد.
بهروز می‌داند که می‌تواند برای همیشه مجرد بماند و چندان فشار ازدواج کردن روی او زیاد نیست. اما زندگی با یک پسر را در واقع بسیار مشکل می‌بیند. چیز عجیبی می‌گفت که البته در فانتزی‌های ذهنم گهگاهی پرک کشیده! زندگی با یک لزبین! و طرح‌های عجیب و خاص خود.
و محسن که همیشه دوست داشته دور باشد. دور و دورتر! می‌گوید که خیلی خانواده‌دوست است و انگار در میان اعضای خانواده محبوتر از همه و انتظارات از او از همه بیشتر، او نمی‌تواند نه بگوید. می‌گوید که دوست داشتن و تعلق او از نوعی نیست که نتواند دوری را تحمل کند، برعکس می‌خواهد هر چه که می‌تواند از آنها دورتر باشد. سالهای دانشگاه، ماه‌های خدمت و روزهای دوری با همه‌ی سختی، بهترین روزها بوده‌اند انگار، چرا که دیدن آرزوهای ساده اما دوردست در چهره‌ی خسته و رنج کشیده و تکرار تصویر فروریختن از درون آینه‌ای که شفقت را بر می‌انگیزد، بسیار برایش سخت است و ترجیح می‌دهد که خودش فرو بریزد. او دوستدار رضایت است و این رازهای مگو، که نمی‌گذارد.
و رضا در آستانه‌ی 30 سالگی و در دورانی از زندگی که آدمی ‌دیگر تا حد زیادی خود را شناخته و به ثبات نسبی فکری رسیده و احساسات پرشور و ناپایدار را تجربه کرده و مدتهاست که تا حدی از آنها دورتر شده، می‌گوید که شاید یکی از همین روزها به ازدواج تن دهد و فکر می‌کند که بدین طریق به شرایط نسبی عاطفی، روانی و اجتماعی بهتر و بدون تنش‌های نامعمول دست یابد. می‌گوید که روان خسته‌ی این نسل را هر چیزی مرهم است! و من هم انگارچنین گمان می‌کنم! گاهی وقتها که کنارش می‌نشینم انگار به توافقی دسته جمعی و همگانی هم احساسهایم برای پیوستن داوطلبانه به اردوگاه خود قتل عام می‌رسیم!
ایمان، دختری که پسر نبود یا پسری که دختر بود و شاید پسری که پسر نبود، می‌گفت خودش هم نمی‌داند چه بگوید، به من می‌گوید که خوش به حالت، تو لااقل می‌دانی و اطمینان داری که پسری و می‌خواهی باشی. اما او، از این که آرزوی یک روز را داشته که با اسودگی در خیابان قدم بزند... و ادامه دیگر گفتن نمی‌خواهد.
و لیلی که ازدواج کرد اما به گمانم نه با لبخند رضایت، مدتهاست و من اکنون نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. اما خوب می‌دانم که لایق چیزی جز خوشبختی و شادی نبود، برایش شادی آرزو می‌کنم و احساس می‌کنم که اگر دختری یا پسری که شبیه دیگران نیست انگار.
در همه‌ی اینها، این مگوها و بگوها و حتی در سبک نوشته‌ی من چیزی پیداست که همواره رقت انگیز می‌نماید. هر چه تلاش می‌کنم واژه‌ای برایش به ذهنم نمی‌رسد، حکمی ‌نانوشته و حاکمی ‌ناپیدا و پی پروا و محکومی، جریان دارد و جولان و... و همیشه با تصویر نقشی ناپایدار و زیبا از تجسم واژه‌هایی باشکوه و افسونگر چون از خودگذشتگی، وفاداری، محبت، قدرشناسی، وجدان بیدار و چیزی را (حقیقتی را) در زیر خود پنهان می‌کند و ما رنج می‌بریم، محکوم به رنج، ما هر لحظه چیزی را فراموش می‌کنیم. همان‌طور که دیگران فراموش کردند، همان‌طوری که پدرم و مادرم( و پدران دلسوز دیگرم) با آمدن من(آوردن من) پرده‌ی بومی‌سفید و زبر را دیدند و با قلم موی آرزوهای بلند و آغشته به رنگ ناکامی‌های دیروز و خستگی امروز نوازشم کردند. زمینه‌ای از الگوها و‌اشکال هماهنگ و تکرارشونده و چقدر خوش‌نقش و بدیع، که خدشه دار کردنش برایم چقدر ناسپاسی است.
من نگاه می‌کنم، با آمدنم او دیگر برای خودش نبود، برای من بود و ناخودآگاه انتظار دارد که من برای خودم نباشم و من هم خودم را مسئول می‌بینم. اما وقتی که خوبتر نگاه می‌کنم، انگار برای من هم نبود برای هیچ کس نبود، برای چیزی بود که نامش را خوب نمی‌دانم اما گرفتاری صدایش می‌زنم. « گرفتاری»
در این گرفتاری و زیر این تصاویر پرداخته‌است که چیزی دیده نمی‌شود. چیزی که حقوق من و او را حتی در فردی‌ترین ابعاد زندگی و اصیل‌ترین نیازها دور و در هاله‌ای مبهم پنهان نگاه می‌دارد. برای زدودن این هاله‌ها چقدر زمان لازم است؟ برای رها شدن از این گرفتاری ها؟ و خلاصی از این فاصله ها؟ اما خلاصی از همه‌ی گرفتاری‌ها ناپایداری می‌آورد و بی فاصلگی مچاله شدن و کدام گرفتاری؟ چقدر فاصله و چقدر زمان؟
ای کاش می‌توانستم به جای همه‌ی سوالها جوابی داشته باشم، هر چند که دانستنش هم... .







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر