سلام. مجله خوبی دارید. حرفهای خوبی چاپ میکنید؛ داستان، مقاله، دل نوشته، شعر و چیزای دیگه...
من هم میخوام قصه خودمو براتون بگم که خیلی سخته بین یک عده نظامی متعصب باشی، گی باشی و تک باشی، تا مدتی هیچکسی تورو نشناسه و ندونه گی هستی، یهو یه نظامی جدید بیاد و10 روز بعد از اومدنش، کاملا عمدی با اسم مستعار اینترنتیت صدات بزنه بگه: «آقای فلانی میشه این برگه رو عوض کنید؟» این ماجرا بگذره تا برید استخر و توی استخر طرف بیاد بشینه کنارت و بگه آقای فلانی من شما رو از امجی و آیدی یاهو میشناسم و دیدمتون... (ترس از افشای هویتم توسط این همکارم اون لحظاتم رو به بدترین لحظات عمرم تبدیل کرد.) مدتی گذشت با هم راحت شدیم. اومد و رفتمون باهم بود خیلی راحت و منطقی بودیم توی اداره، هیچ نامه ای از طرف اون به من و از طرف من به اون بی امضا نمی موند، بیشتر از 1 سال به همین روال گذشت تا یه روز که تولدم بود خیلی غیرِمنتظره دعوتم کرد به یک رستوران خوب توی شهرمون. روزِ بهیادموندنیای شد. همون شب و خیلی صادقانه گفت ممکنه پیشنهاد بدم پارتنر هم باشیم؟ (فضای مبهم ولی خیلی خوب و دوست داشتنیای حاکم بود بینمون) اون لحظه درخواستِ صادقانهاش و بهتوتعجب من خیلی خودنمایی میکرد. مونده بودم چی بگم! یعنی واقعا داشتم از طرف یک پسرِ خوشقیافه، خوشاخلاق، همکار، خوش اندام و... درخواست پارتنری میگرفتم.
اون شب جوابی ندادم. سرم رو انداختم و مشغول بازی با چنگال روی تیکهی کیک تولدم شدم که برام گرفته بود. شام رو آوردن خوردیم و با کلی تشکر و تعارف از هم جدا شدیم. فردای اون روز توی اداره: به محض ورود به دفترم پشت سرم وارد اتاقم شد و گفت: فلانی دیشب جواب ندادی (کاغذ توی دستشو نشون داد) من برگه درخواست انتقالی پر کردم یا بگو آره پارش کنم بندازمش آشغالی یا بگو نه و خودت امضاش کن بده ببرم فرمانده هم امضا کنه برم پی کارم و دیگه نبینم که کسی رو که میخواستمش و تحویلم نگرفت و جوابش نه بود. دعوتش کردم بشینه، نشست؛ در کمال خونسردی و آرامش برگش رو گرفتم امضا کردم از پشت میز اومدم کنار و گفتم: «متاسفم». اومد که برگه رو بگیره و بره همه اندامهام دست به دست هم دادن و گرفتمش بغلم و لبهاشو بوسیدم. کاغذ رو گرفتم از دستش تیکه تیکهاش کردم و گفتم متاسفم اما تاسف من بخاطر اینه که دیشب جواب ندادم و نگفتم که آرزوی داشتن پارتنری مثل تو رو دارم، گریهاش گرفت زود پاک کردم اشکاشو با شیطنت گفتم: «برو گمشو سر میزت ستوان! وگرنه میدم اعدامت کنن تو دفترت» یه سلام نظامی خوشگل داد و رفت.یک دقیقه بعدش اساماس داد و توش نوشته بود: خیلی بیشعوری،داشتم میترکیدم از دلهره که نکنه امضا کنه، بیشعورِ خودمی!
این شد آغازِ یک پارتنری ساده و معقول که تا 3 ماه دیگه ایشالله 4 سالگیشو جشن میگیریم. من اردیبهشت میشم 28 ساله و عشقم هم میشه 32 ساله. از نظام استعفا دادیم وشرکت کامپیوتری داریم. بهترین طرحها رو آمادهی اجرا کردیم،بهترین ها رو...
اقلیت عزیزم! میدونم زیاد بود میدونم شاید بخوای نخونی اما یک لحظه دلم خواست منم بگم که چطوری باهم آشنا شدیم چطوری پیش رفتیم و الان کجاییم. مرسی که اینهمه مطلب رو تحمل کردی. ممنون
من هم میخوام قصه خودمو براتون بگم که خیلی سخته بین یک عده نظامی متعصب باشی، گی باشی و تک باشی، تا مدتی هیچکسی تورو نشناسه و ندونه گی هستی، یهو یه نظامی جدید بیاد و10 روز بعد از اومدنش، کاملا عمدی با اسم مستعار اینترنتیت صدات بزنه بگه: «آقای فلانی میشه این برگه رو عوض کنید؟» این ماجرا بگذره تا برید استخر و توی استخر طرف بیاد بشینه کنارت و بگه آقای فلانی من شما رو از امجی و آیدی یاهو میشناسم و دیدمتون... (ترس از افشای هویتم توسط این همکارم اون لحظاتم رو به بدترین لحظات عمرم تبدیل کرد.) مدتی گذشت با هم راحت شدیم. اومد و رفتمون باهم بود خیلی راحت و منطقی بودیم توی اداره، هیچ نامه ای از طرف اون به من و از طرف من به اون بی امضا نمی موند، بیشتر از 1 سال به همین روال گذشت تا یه روز که تولدم بود خیلی غیرِمنتظره دعوتم کرد به یک رستوران خوب توی شهرمون. روزِ بهیادموندنیای شد. همون شب و خیلی صادقانه گفت ممکنه پیشنهاد بدم پارتنر هم باشیم؟ (فضای مبهم ولی خیلی خوب و دوست داشتنیای حاکم بود بینمون) اون لحظه درخواستِ صادقانهاش و بهتوتعجب من خیلی خودنمایی میکرد. مونده بودم چی بگم! یعنی واقعا داشتم از طرف یک پسرِ خوشقیافه، خوشاخلاق، همکار، خوش اندام و... درخواست پارتنری میگرفتم.
اون شب جوابی ندادم. سرم رو انداختم و مشغول بازی با چنگال روی تیکهی کیک تولدم شدم که برام گرفته بود. شام رو آوردن خوردیم و با کلی تشکر و تعارف از هم جدا شدیم. فردای اون روز توی اداره: به محض ورود به دفترم پشت سرم وارد اتاقم شد و گفت: فلانی دیشب جواب ندادی (کاغذ توی دستشو نشون داد) من برگه درخواست انتقالی پر کردم یا بگو آره پارش کنم بندازمش آشغالی یا بگو نه و خودت امضاش کن بده ببرم فرمانده هم امضا کنه برم پی کارم و دیگه نبینم که کسی رو که میخواستمش و تحویلم نگرفت و جوابش نه بود. دعوتش کردم بشینه، نشست؛ در کمال خونسردی و آرامش برگش رو گرفتم امضا کردم از پشت میز اومدم کنار و گفتم: «متاسفم». اومد که برگه رو بگیره و بره همه اندامهام دست به دست هم دادن و گرفتمش بغلم و لبهاشو بوسیدم. کاغذ رو گرفتم از دستش تیکه تیکهاش کردم و گفتم متاسفم اما تاسف من بخاطر اینه که دیشب جواب ندادم و نگفتم که آرزوی داشتن پارتنری مثل تو رو دارم، گریهاش گرفت زود پاک کردم اشکاشو با شیطنت گفتم: «برو گمشو سر میزت ستوان! وگرنه میدم اعدامت کنن تو دفترت» یه سلام نظامی خوشگل داد و رفت.یک دقیقه بعدش اساماس داد و توش نوشته بود: خیلی بیشعوری،داشتم میترکیدم از دلهره که نکنه امضا کنه، بیشعورِ خودمی!
این شد آغازِ یک پارتنری ساده و معقول که تا 3 ماه دیگه ایشالله 4 سالگیشو جشن میگیریم. من اردیبهشت میشم 28 ساله و عشقم هم میشه 32 ساله. از نظام استعفا دادیم وشرکت کامپیوتری داریم. بهترین طرحها رو آمادهی اجرا کردیم،بهترین ها رو...
اقلیت عزیزم! میدونم زیاد بود میدونم شاید بخوای نخونی اما یک لحظه دلم خواست منم بگم که چطوری باهم آشنا شدیم چطوری پیش رفتیم و الان کجاییم. مرسی که اینهمه مطلب رو تحمل کردی. ممنون
سبحان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر