پرونده ویژه: تجاوز (شماره نهم، دی و بهمن 92)
این قسمت: خر خدایی
کلاس اول راهنمایی بودم. یه معلم عربی داشتیم به اسم غلامی. غلامی هم معلم قرآنمون بود هم معلم عربی هم پرورشی هم ورزش
کلا این بشر ول بود تو مدرسه نصف سال تحصیلیمون این معلممون بود بعضی وقتا هم که معلم نداشتیم به جای اینکه مارو بفرستن خونه یا بفرستنمون تو حیاط بازی کنیم این دیو*ثو میفرستادن سر کلاس مغزمونو میجویید البته اینم بگما خیلی آدم باحالی بود یه ریز شعر میگفت ما هم میخندیدیم اکثر بچههای مدرسه غلامی رو دوسش داشتن خلاصه جونم براتون بگه 3 یا 4 ماهی از سال تحصیلی گذشته بود یه روز بعد از ظهر که مدرسه تعطیل شد من طبق معمول رفتم تو ایستگاه اتوبوس وایسادم منتظر اتوبوس. فکر کنم یه 7 یا 8 دیقهای وایساده بودم که یهو یه ماشین جلو پام ترمز کرد گفت فلانی بپر بالا _فامیلیمو صدا کرد_ دولا شدم که ببینم کی پشت رول نشسته دیدم این غلامیه گفتم سلام آقا غلامی گفت سلام بشین میرسونمت گفتم نه آقا مرسی ممنون خودم با اتوبوس میرم گفت بشین بچه مسیرمون یکیه بشین میرسونمت منم نشستم تو ماشین گفتم آقا یه وقت مزاحم نباشیم دستشو گذاشت رو پام گفت از همینت خوشم میاد تو کل این مدرسه تو از همه شاگردام مودبتری (مودب = اوسکول) گفتم خیلی ممنون آقا شما لطف دارین گفت بسه دیگه واسه من زبون نریز منم هیچی نگفتم دیگه یکی دو دیقه به سکوت گذشت که یهو غلامی ازم پرسید: چند تا دوست دختر داری؟
منم یهو میل گاردون بریدم آخه من تو اون سن فیلم بدون سانسورم ندیده بودم چه برسه به دوست دختر اصلا نمیدونستم چی هست تا این حد گاگول بودم خلاصه با تعجب به غلامی گفتم: چی آقا؟
دوباره گفت: میگم چند تا دوست دختر داری؟
منم گفتم آقا به خدا ما به دخترا حتی نگاهم نمیکنیم
گفت از بس خری دیگه من هم سن تو بودم هر شب با یه دختر بودم (تو اون سن یه بزرگتر از خودت همچین حرفی بهت بزنه شک نکن باور میکنی)
من هیچی نگفتم که یهو دوباره خودش گفت: میدونی با اون دخترا چیکار میکردم؟
گفتم نه آقا
گفت دوست داری بدونی؟
بازم هیچی نگفتم
یه خورده صداشو انداخت تو گلوشو گفت با توام دوست داری بدونی؟
گفتم نمیدونم آقا
گفت پس دوست داری
بازم هیچی نگفتم آخه روم نمیشد چیزی بگم خودش تو ادامه حرفش برگشت بهم گفت با دخترا کارای بد بد میکردیم تازه دو زاریم افتاد که داره از چی حرف میزنه دوباره گفت توام دوست داری با دخترا کارای بد بد کنی؟ بازم هیچی نگفتم که دیدم رسیدیم دم خونه. منو پیاده کرد و گفت فردا تو مدرسه به کسی نگو من رسوندمت بچهها پر رو میشن گفتم چشم آقا بعد درو بستمو رفتم سمت خونه بعد از ظهرش همش تو این فکر بودم که آقا غلامی واسه چی اون حرفار به من میزد؟ منظورش چی بود اصلا؟ بعد از اینکه تکلیفای مدرسمو انجام دادم رفتم تو کوچه که با بچهها بازی کنیم بعد از بازی همه رفتن خونه هاشون ولی منو یکی از بچهها که 3 یا 4 سال از من بزرگتر بود رفتیم دم مغازه حاج بهروز یه نوشابه تگری بخوریم یکم حالمون جا بیاد (اون موقع نوشابه تگری اوج تفریحمون بود) همونجوری که داشتیم نوشابه میخوردیم برگشتم به دوستم گفتم علی تو دوست دختر داری؟ یهو نوشابه پرید تو گلوشو با سرفه گفت هیس! بیا بریم اینور بدو!
رفتیم یه کوچه پایینتر که علی گفت خاک بر سرت کنن گفتم چرا آخه؟
گفت جلو مغازه حاج بهروز این چی بود گفتی؟
گفتم مگه چیز بدیه؟
گفت روانی نمیگی یهو حاجی بشنوه بره بابات بگه کونت پارست؟
گفتم آخه واسه چی؟
گفت هیچی ولش کن خودت بزرگتر شدی میفهمی فقط دیگه اینجوری سوتی نده
گفتم باشه دیگه جلو کسی اینجوری حرف نمیزنم حالا بگو بینم دوست دختر داری یا نه؟
گفت نه بابا دوست دخترم کجا بود؟
منم دیگه هیچی نگفتم که یهو خودش گفت اگه به کسی نمیگی راستشو بهت بگم؟
گفتم خیالت راحت من دهنم قرصه بگو
گفت راستش پارسال با یه دختره نزدیکه یه ماه دوست بودم بعدش با هم قهر کردیم
گفتم خوب با هم چیکار میکردین؟
چشماشو با یه حالت شیطنتآمیز ریز و درشت کرد و یه قلپ نوشابه خورد و با یه خنده موزیانه گفت کارای بد بد میکردیم. یهو یاد حرف غلامی افتادم.
گفتم چه کارایی مثلا؟
گفت دیگه اینا به سن و سال تو نمیخوره فوضولی نکن
گفتم نه جان من بگو
گفت واسه چی میخوای بدونی گفتم یکی امروز داشت از دوست دخترش حرف میزد کنجکاو شدم که بدونم چجوریه
گفت باشه میگم ولی به کسی نگو
گفتم قول میدم
خلاصه نشست یه نیم ساعتی واسمون خالیبندی کرد که تو اون یه ماهی که دوست دختر داشته چیکارا با دوست دخترش کرده البته اون موقع نمیدونستم داره خالی میبنده ولی بعدها که تو محل به اسم علی خالیبند معروف شد فهمیدم این بشر کلا شعر زیاد میگه اما هر چی که بود چشمو گوش منو با حرفاش باز کرده بود. تازه کنجکاوتر شدم که بدونم چه جوری میتونم یه دوست دختر داشته باشم (اون موقع هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که گی هستم) شبش با کلی فکر و خیال راجع به حرفای غلامی و علی خالیبند خوابم برد.
این قسمت: انگار دارم خواب میبینم
این که چقدر خوابای آشفته اون شب دیدم بماند صبح از خواب بیدار شدم بلند شد رفتم دست صورتمو شستم بعد رفتم به طرف آشپزخونه که ببینم صبونه چی داریم که تو پذیرایی یه چیزی دیدم که باورم نمیشد هنوزم که هنوزه وقتی یاد اون روز میافتم پشمام میریزه دیدم بابام روی صندلی کنار میز تلفن نشسته آقا غلامی هم رو مبل نشسته تا چشمم به غلامی افتاد تمام اتفاقای دیروز از جلو چشمم رد شد در عرض 2 ثانیه هزار و یک مدل سوال بیجواب اومد تو ذهنم که مهمترینشون این سوال بود: این موقع صبح غلامی تو خونه ما چیکار میکنه؟
خلاصه با کلی تعجب رفتم جلو به بابام سلام کردم بابام یه سری تکون داد که یعنی سلامو زهر مار بعد رفتم سمت غلامی و دستمو دراز کردم به طرفش بعد خیلی ریز با یه صدای خیلی آروم گفتم سلام آقا صب بخیر همون موقع بود که یکی با پهنای دستش زد پس کلم جوری زد که پخش زمین شدم نزدیک بود سرم بخوره به پایه صندلی یهو به خودم اومدم دیدم چار دست و پا افتادم جلو پای غلامی سرمو برگردوندم دیدم بابام بالا سرم واساده و زل زده تو چشمای منو با یه صدای خیلی کلفت و تقریبا شبیه به داد زدن داره بهم میگه: توله سگ مگه ده هزار بار بهت نگفتم جلو یه بزرگتر دستتو دراز نکن؟ چند بار باید یه حرفو بگم تا بفهمی؟ (بابای من اعتقاد داشت که وقتی یه کوچیکتر به یه بزرگتر میرسه باید سلام کنه بعد منتظر باشه تا بزرگتر بهش دست بده و اگه بزرگتر دست نداد کوچیکتر نباید دستشو دراز کنه واسه دست دادن چون اینکارو یه نوع بی احترامی میدونست) با کلی ترس و لرز خودمو از رو زمین بلند کردم و یه ببخشید خیلی ریز به بابام گفتم و با کلی سوال بی جواب که هنوز داشت تو ذهنم خود نمایی میکرد رفتم سمت آشپزخونه. مامانم صبونمو گذاشته بود رو میز. یه سلام به مامانم دادم و نشستم صبونمو خوردم و رفتم آماده شدم واسه راهی شدن به سمت مدرسه.
داشتم جلوی در کفشمو میپوشیدم که باز صدای غلامی رو شنیدم که داشت از بابام خدافظی میکرد بابام گفت آقا غلامی تا مدرسه میرسونتت منم بدون هیچ حرفی یه خدافظی کردم و از در خونه رفتم بیرون و پشت بند منم غلامی اومد بیرون رفت سمت ماشینش منم خیلی ساکت رفتم سوار ماشین شدم و غلامی ماشینو روشن کرد و راه افتاد من لام تا کام حرف نمیزدم که خودش شروع کرد به حرف زدن و گفت:
حتما واست سوال شده که من این وقت صبح تو خونتون چیکار میکنم آره؟
گفتم: بله آقا
گفت منو سعید صدام کن انقدر نگو آقا
با تعجب گفتم: چیکار کنم؟
گفت: سعید. سعید صدام کن. اسم کوچیکم سعیده (زمان ما هیچکس اسم کوچیک معلمارو نمیدونست مثل الان نبود که بری تو فیس بوک پستای معلمتو لایک بزنی) واسه همین کلی تعجب کردم که این حرفو زد بهم غلامی تو ادامه حرفش گفت: اومده بودم در رابطه با دیروز با پدرت حرف بزنم.
گفتم: دیروز مگه اتفاقی افتاد که شما اومدین با پدرم حرف بزنین؟
گفت حرفایی که دیروز تو ماشین بهم زدی رو یادت رفته؟
گفتم: من؟! مگه من چی گفتم؟
گفت: واسه یه بچه 12 یا 13 ساله زوده بخواد از دوست دختر حرف بزنه. وظیفه من این بود که باباتو در جریان بذارم
گفتم: من کی گفتم دوست دختر؟ شما گفتین
گفت: به نظرت اونا حرف منو قبول میکنن یا تو رو؟
گفتم: یعنی چی؟
یهو زد رو ترمز و از ماشین پیاده شد و گفت: چند دیقه اینجا صبر کن من کیفمو تو خونه جا گذاشتم اینو گفت و رفت سمت آپارتمانی که جلو درش پارک کرده بود منم هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایینو رفتم تو فکر. همش به این فکر میکردم که غلامی چی تو سرش میگذره؟ اصلا دلیل این کارایی که میکنه چیه؟ تو همین فکرا بودم که دیدم یکی داره میکوبه به شیشه ماشین سرمو آوردم بالا دیدم غلامیه
شیشه رو دادم پایین گفتم: بله آقا؟ گفت: پیاده شو بیا کمک. پیاده شدمو گفتم: چه کمکی؟ همینجوری که داشت منو به سمت آپارتمان راهنمایی میکرد گفت: من یه ماکت چوبی از یه آپارتمان واسه بچههای سال سومی درست کردم یخورده سنگین شده باید دو نفری بیاریمش پایین. با اینکه حرفش یکم عجیب بود ولی بازم منِ خر نفهمیدم پشت این همه داستان قراره چه اتفاقی بیافته. چهار طبقه پله ها رو رفتیم بالا تا رسیدیم جلوی در واحد غلامی. درو باز کرد و رفت کنار و به من تارف کرد که برم تو گفتم ممنون آقا مزاحم نمیشم. گفت مزاحم چیه دیگه؟ ماکت تو اتاق خوابه باید از اونجا بیاریمش. کفشاتو درار برو تو. دولا شدم که بند کفشمو باز کنم که متوجه شدم غلامی دستشو گذاشته رو کمرم. تا اومدم عکسالعمل نشون بدم به این کارش خودش گفت: نگهت داشتم تا راحت بند کفشتو باز کنی. خلاصه رفتم تو خونه و با فاصله چند قدمی از در ورودی وایساده بودم و منتظر بودم غلامی بیاد تو و بگه کجا بریم
غلامی اومد تو و گفت بشین یه چایی بریزم برات
گفتم ممنون صبونه خوردم
گفت چایی که صبونه نیست فقط واسه خستگی در کردنه
گفتم ممنون خسته نیستم
گفتم بشین حرف نزن تو خسته نیستی من خستم
گفتم: آخه آقا مدرسه دیر میشه
گفت اون با من بگیر بشین الان میام
منم نشستم رو زمینو تکیمو دادم به پشتی و منتظر شدم غلامی برگرده بعد 4 یا 5 دیقه غلامی با یه سینی چایی برگشت تو پذیرایی اما لباساشو عوض کرده بود یه تی شرت تنگو جذب پوشیده بود که قشنگ میشد اندام کامل بدنشو از رو همون تیشرت تشخیص داد. یه بدن کشیده و ورزیده که قشنگ مشخص بود بدنسازی کار میکنه شلوارشم عوض کرده بود و یه شلوارک که تا بالای زانوش بیشتر نبود پوشیده بود خیلی متعجب پرسیدم: آقا ماکت کجاست؟ گفت تو اون اتاق بغلیه حالا بشین چاییتو بخور تا بریم سراغ ماکت. اینو گفت و اومد نشست بغل دست منو دستشو گذاشت رو پامو گفت: خب تعریف کن ببینم. منم که کم کم داشتم از شرایط موجود میترسیدم با ترس و لرز گفتم: از چی تعریف کنم آقا؟
گفت: اه انقدر به من نگو آقا یه بار گفتم منو سعید صدا کن
گفتم: آقا آخه روم نمیشه
گفت: یه چیزی بگیر جلو روت تا بشه (بعدم هر هر زد زیر خنده)
اینو گفت و همینجوری که داشت میخندید خودشو کشوند وسط اتاقو دمر رو زمین خوابید و گفت: پاشو بیا یکم کمرمو لقد کن فک کنم قلنج کردم منم کماکان عین خر مشت باقر بدون هیچ حرفی بلند شدم و با دو پا رفتم رو کمرش که مثلا قلنجای آقارو بشکونم
همینجوری داشتم کمرشو لگد میکردم که غلامی گفت: شروین میدونستی خیلی خوشگلی؟
گفتم: بله آقا؟!
یهو با دو تا دستش از پشت پاهای منو گرفت کشید به سمت پایین و همزمان خودش برگشت و طاقباز خوابید و یهو به خودم اومدم دیدم دراز کشیدم رو غلامی و صورتم با صورتش به اندازه دو انگشت بیشتر فاصله نداره تو همین وضعیت غلامی دوباره گفت: میگم میدونستی خیلی خوشگلی؟ منم که گیجتر از همیشه شده بودم و نمیدونستم تو اون وضعیت دقیقا باید چی بگم و چی کار کنم گفتم: آقا مدرسه دیر میشهها
گفت گور بابای علمو دانش خودتو عشقه. اینو گفت و یهو صورتشو چسبوند رو صورتمو یهو همه جا تیره تار شد.
احساس کردم یه وزنه 200 کیلویی داره به سینم فشار میاره. همه جا تاریک بود هیچ صدایی نمیومد. انگار رفته بودم تو خلصه. نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم کاری انجام بدم. یه مرتبه احساس کردم یکی داره بدنمو محکم تکون میده چشامو باز کردم و نفس نفس زنون از خواب بیدار شدم که دیدم مامانم بالاسرم وایساده و میگه: پاشو تنبل خان مدرست دیر میشه. منم که هنوز تو شوک بودم گفتم: ساعت چنده مگه؟
مامانم گفت: ساعت 7 و نیمه. نیم ساعته دارم صدات میکنم با کلی تعجب و استرس از تو رختخواب اومدم بیرونو بلند شدم حاضر شدم واسه رفتن به مدرسه با 10 دیقه تاخیر رسیدم به مدرسه که دیدم هیشکی تو حیاط نیست (اون موقعها وقتی با همچین صحنهای تو مدرسه مواجه میشدیم ترس کل هیکلمونو میگرفت. دهه شصتیا میدونن من چی میگم) خلاصه یواشکی از بغل دفتر ناظم رد شدمو خودمو رسوندم به کلاس تا درو باز کردم دیدم غلامی پای تخته وایساده داره درس میده. یه مرتبه یاد خوابی که دیشب دیدم افتادم و واسه چند ثانیه رفتم تو شوک و زل زده بودم به غلامی که یهو برگشت به سمت منو گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ منم که هول شده بودم گفتم: ببخشید آقا لاستیک اتوبوس پنجر شده بود وایسادیم لاستیکشو عوض کنیم یهو کلاس منفجر شد از خنده تازه فهمیدم چه سوتیه بدی دادم خلاصه اون روز گذشتو مدرسه تعطیل شد و من رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم که دوباره عین دیروز غلامی با ماشینش جلوی پام وایساد و گفت بپر بالا. گفتم ممنون آقا مزاحم نمیشم. گفت بشین میرسونمت. دوباره بدون هیچ حرفی نشستم تو ماشینو غلامی پاشو گذاشت رو پدال گازو ماشین حرکت کرد من ساکت بودم که یهو غلامی با یه خنده شیطنت آمیز گفت: که لاستیک اتوبوس پنچر شده آره؟
گفتم ببخشید آقا اصلا حواسم نبود چی دارم میگم.
گفت به من نگو آقا شهرام صدام کن
یهو یاد خواب دیشب افتادم دقیقا همین اتفاق تو خوابم افتاده بود با این تفاوت که تو خوابم بهم گفت منو سعید صدا کن ولی الان فهمیدم اسمش شهرامه (ملت خواب میبینن مام خواب میبینیم)
یهو متعجب برگشتم گفتم: عه چه جالب این صحنه رو دیشب تو خواب دیدم
گفت کدوم صحنه رو؟
گفتم همین حرفی که شما زدین. دیشبم تو خواب همین حرفو بهم زدین
گفت خواب منو دیدی؟!
گفتم بله آقا
گفت جالبه
گفتم بله خیلی جالبه واقعا
گفت چی دیدی حالا؟
گفتم دقیقا تو خوابم من سوار ماشین شما شده بودم بعد شما یه چیزی بهم گفتین بعد منم گفتم بله آقا بعد شما گفتین منو آقا صدا نکن سعید صدام کن.
یهو با تعجب یه نگاه بهم کردو گفت: سعید؟! عجیبه
گفتم بله آقا خیلی عجیبه
یهو برگشت تو صورتم زل زد و گفت: شروین میدونستی خیلی خوشگلی؟ (شانس که نداریم خواب که میبینیم باید حتما عین همون اتفاق بیافته)
گفتم: وای دقیقا تو خواب دیشبم همین حرفو بهم زدین
گفت خو از اول تعریف کن ببینم چی خواب دیدی؟
گفتم یادم نمیاد فقط این دو تا تیکه یادمه اونم چون شما عین همونو تکرار کردین یادم اومد (ارواح عمم)
گفت پس باید دونه دونه عین خوابتو تکرار کنم تا بقیش یادت بیاد. بعد اینکه خندید یهو پاشو زد رو ترمزو گفت بشین الان میام.گفتم اینجا که خونمون نیست
گفت میدونم صبر کن یه کاری دارم اینجا انجامش بدم الان میام
منم دیگه هیچی نگفتم و تو سکوت داشتم به این همه اتفاقای عجیب غریب فکر میکردم که دیدم غلامی با دو تا بستنی برگشت تو ماشین و یکیشونو به طرف من تارف کرد و گفت: بستنی دوست داری
گفتم ممنون آقا نمیخورم
گفت: بگیر واسه تو گرفتمش
منم بستنی رو گرفتمو یه تشکر کردمو راه افتادیم به سمت خونه همینجوری که مشغول بستنی خوردن بودم یهو متوجه شدم که کوچمونو رد کردیم برگشتم به غلامی گفتم: آقا خونمونو رد کردیم من همینجا پیاده میشم. گفت: خودم میدونم بذار بستنیت تموم شه میرسونمت دم خونتون. اینو گفتو یه گاز به بستنی خودش زد و من دیگه چیزی یادم نمیاد تا جایی که تو یه اتاق در بسته از خواب بیدار شدم...
این قسمت: من کجا؟ اینجا کجا؟
ده دقیقه یه رب گیجه گیج بودم. بدنم لمس بود. هیچ حسی نداشتم. نمیتونستم از جام تکون بخورم. یهو یه صدایی منو به خودم آورد. با زحمت از جام پاشدم دیدم رو یه تخت خواب خیلی شیک و تر تمیزم یخورده اینور اونورو نگاه کردم. همه چی عجیب بود واسم. انگار این اتاقو واسه من درست کردن. وسایلی که توش بود دقیقا همون چیزایی بود که یه نوجوون 12 یا 13 ساله بهش علاقه منده. یه تخت خوشگلو شیک. یه میز تحریر چوبی و خوشرنگ که بالاش یه کتابخونه دیواری خوشگلو فانتزی بود. اونورتر بغل در ورودی یه میز کامپیوتر با یه کامیوتر خیلیتر تمیز که بغل مانیتور چند تا سیدی بازی بود. اینور بغل تخت یه میز کوچیک با یه آیینه قدی بود که جلو آیینه چند مدل عطر و وسایل بهداشتی بود. هنوز گیج و منگ داشتم اتاقو برانداز میکردم که دوباره همون صدا توجه منو به خودش جلب کرد متعجب از رو تخت بلند شدم و ایستادم. ناخودآگاه خودمو تو آیینه قدی نگاه کردم. کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم یه لباس خواب گلبهی رنگ تنم بود که روش نقشو نگارای خیلی خوشگلو رنگارنگ داشت. یکم تنگ بود واسم ولی خیلی خوشگل تو تنم وایساده بود همینجوری محو نگاه کردنو برانداز کردن خودم تو اون لباس بودم که بازم یه چیزی تو آیینه دیدم که شاخ درآوردم موهام خیلی تمیز و خوشحالت و شونه کشیده بود جوری که تا حالا خودم اینجوری ندیده بودمشون. صورتم خیلی شفافتر و تمیز بود. یکم دقیقتر نگاه کردم به صورتم که متوجه شدم یه دونه از اون جینگیلی سیبیلو موی زایدی که بغل گوشام در اومده نیست (راستشو بخواین خودم حال کردم با خودم خیلی جیگر شده بودم)
دوباره داشتم با تعجب هیکل خودمو تو آیینه نگاه میکردم که سرمو آوردم بالا دیدم تو آیینه یکی پشت سرم وایساده سریع برگشتم دیدم آقای غلامی با یه چاقوی آشپزخونه و یه پیشبند به تنش روبروم وایساده تازه فهمیدم چه خبره اینجا. تازه یادم افتاد که آخرین چیزی که یادم میاد این بود که داشتم تو ماشین غلامی بستنی میخوردم بعدش یهو اینجا از خواب بیدار شدم.یعنی غلامی منو آورده اینجا؟ اصن واسه چی اینکارا رو کرده؟ چیکار میخواد بکنه؟ چرا من انقدر میترسم؟ این چاقو واسه چیه؟ تازه داشتم متوجه میشدم که چقدر به زندگی وابستم. تا حالا تو عمرم انقدر شدید نترسیده بودم خلاصه تا غلامی رو تو اون وضیعت دیدم عین فنر پریدم رو تختو خودمو گوشه تخت جمع و جور کردم و با یه صدایی که بیشتر شبیه جیغ زدن بود گفتم: تورو خدا منو نکش. تورو جون مادرت بذار برم. غلط کردم دیگه سر کلاست دیر نمیام تورو خدا منو نکش، ولم کن، دارم دارم خفه میشم، ولم کن... غلامی خیلی آروم دستشو از رو صورتم برداشتو گفت: هیس چرا جیغ میزنی؟ کاریت ندارم بابا
دوباره با صدای جیغآلودم گفتم: پس اون چاقو واسه چیه؟ دوباره غلامی دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: آروم باش بابا آبرومون تو در و همسایه رفت داشتم تو آشپزخونه سالاد درست میکردم که متوجه شدم تو بیدار شدی زودی اومدم تو اتاق تا یه وقت نترسی ولی انگار بیشتر ترسیدی. الان آروم میخوام دستمو بردارم دوباره جیغ و داد نکنیا باشه؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم که منظورشو فهمیدم اونم آروم دستشو از رو صورتم برداشت و خیلی آروم از رو تخت بلند شد و رفت عقب و خیلی آروم و محتاتانه دستشو برد سمت کلید برق و برق اتاقو روشن کرد
تا برق روشن شد تو یه نظر کل اتاقو زیر پلکم جستجو کردم تازه متوجه شدم چقدر این اتاق قشنگه راستشو بگم همیشه آرزو داشتم همچین اتاقی داشته باشم. بگذریم.
همینجوری که داشتم اتاقو ورانداز میکردم یهو چشمم رفت رو غلامی که دیدم با یه لبخند خیلی ملیح و قشنگ و مردونه رو لبش رو به من وایساده و داره نگام میکنه خیلی آروم گفتم: من اینجا چیکار میکنم؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست اصلا؟
گفت: تو آروم باش من همه چیو برات توضیح میدم
گفتم ساعت چنده الان؟
اینو گفتمو خودم سریع تو اتاق ساعت دیواری رو پیدا کردم و دیدم ساعت نزدیکای دو و نیمه بعد از ظهره (از اونجایی که من هر روز باید راس ساعت دو خونه میبودم خیلی نگران شدم و سریع از جام بلند شدم و گفتم) لباسای خودم کو؟ کیفم کو؟ من الان باید خونه باشم. وای خدا مامانم جرم میده اینو گفتم و تِقی زدم زیر گریه که غلامی اومد جلو و گفت آروم باش شروین آروم باش نگران نباش مامانت الان میدونه تو اینجایی
گفتم: از کجا میدونه؟ من که بهش چیزی نگفتم
گفت میدونم خودم. فقط تو آروم باش تا همه چیو واست توضیح بدم
گفتم: آقا تورو خدا بذارین من برم
گفت باشه میری فقط آروم باش تا من یه چیزیو نشونت بدم بعد هر جا دوست داشتی برو
گفتم چی؟
گفت: اول بلند شو برو یه آب به سرو صورتت بزن بعد بیا تو آشپزخونه
اینو گفت و چاقو رو از رو میز برداشت و از اتاق رفت بیرون. منم که هنوز همه چی واسم گنگ و عجیب بود یواش و خیلی آروم از رو تخت بلند شدم و پا بر چین پا برچین از اتاق رفتم بیرون که یهو غلامی گفت: دستشویی سمت چپته
منم سریع سرمو به سمت چپ برگردوندم دیدم در دستشوییه. خلاصه رفتم دستشویی سرو صورتمو شستم و اومدم بیرون و همونجا بغل راهروی در ورودی وایسادم و تکیه دادم به دیوار و سرمو انداختم پایین دوباره رفتم تو فکر دوباره ترس اومد تو تموم جونم دوباره بغضم گرفته بود که یهو غلامی با دستش زیر چونمو گرفتو سرمو آورد بالا و زل زد تو چشمام که هر لحظه امکان داشت پر اشک بشه و گفت:
آخه تو چرا انقدر خوشگلی؟ )باور کنید تو اون سن انقدر خر و نفهم و چشم و گوش بسته بودم که منظور هیچ حرفیو نمیفهمیدم)
اینو گفتو دستمو گرفتو برد تو آشپزخونه منم بدون هیچ حرفی باهاش رفتم (بیشتر ترسیده بودم و حرکاتم دست خودم نبود. یه جورایی انگار داشت منو کنترل میکرد) رفتم تو آشپزخونه دیدم رو میز ناهار خوری 3 نوع غذا با یه کیک تولد که روش شمع عدد 25 بود چیده شده
یه نگاه به اینور اونور آشپزخونه انداختم دیدم همه درو دیوار با کاغذ رنگی و بادکنک و این چیزا تزیین شده بود غلامی که دید دارم همه چیو با تعجب نگاه میکنم دستمو ول کرد و خودش جلوتر از من رفت پشت میز وایساد و گفت بیا تو. گفتم آقا مامانم منو میکشه به خدا. بذارین من برم. گفت برو بیرون سمت راست از رو میز تلفن اون گوشی تلفن و بردار بیار. منم سریع عین برق رفتم گوشیو برداشتم و برگشتم تو آشپزخونه (البته کامل وارد نشدم تو قسمت ورودی وایساده بودم) غلامی گفت تلفنو بده من. منم آروم آروم رفتم جلو و تلفنو دادم بهش گفت: شماره خونتون چنده؟ دونه دونه بگو منم دونه دونه گفتم و اونم دونه دونه شماره میگرفت بعد که شماره رو گرفت یکم وایساد تا مامانم گوشیو برداره. به محض اینکه خط وصل شد گوشیو گرفت سمت منو گفت بیا.
گفتم مامانمه؟
گفت: چمیدونم خودت شماره دادی
منم سریع گوشیو گرفتمو گفتم: الو مامان
مامانم جواب داد گفت: الو سلام پسرم
من: مامان من همین الان میام خونه
مامانم: میای خونه؟ پس آقا غلامی چی؟
من: یعنی تو میدونی من کجام؟
مامانم: آره عزیزم میدونم کجایی. به حرف آقا غلامی گوش بده
من: بابا میدونه من کجام؟
مامانم: آره عزیزم میدونه کجایی اصلا خودش اجازه داد
بعد از آشپزخونه رفتم بیرون با یه صدای آروم گفتم: مامان من میترسم اینجا همه چی عجیب غریبه
مامانم گفت: نترس عزیزم آقا غلامی با ما هماهنگ کرده گفته تو 4 یا 5 روز پیشش میمونی اجازتم از بابات گرفته فقط شیطونی نکنی اونجاها باشه؟
گفتم 4 یا 5 روز؟
گفت اره عزیزم هر وقت خوشگذرونی تموم شد زنگ بزن میام دنبالت
خلاصه از مامانم خدافظی کردم و تلفنو قطع کردم ولی هنوزم دو تا شاخ گنده رو سرم احساس میکردم یعنی میشه؟ مامان من؟!
اصن غیر ممکنه مامان من نمیذاره از ساعت هشته شب به اونور تنهایی از خونه برم بیرون بعد به همین راحتی اجازه داده 4 یا 5 روز خونه یه مردی بمونم که فقط تو کلاس درس میدیدمش؟ امکان نداره همچین چیزی اگرم امکان داشته باشه یا مامانم سرش به جایی خورده یا بابامو چیزخور کردن یا من دارم خواب میبینم خلاصه با کلی ابهام تو مغزم برگشتم تو آشپزخونه که دیدم غلامی داره از تو یخچال یه پارچ آب در میاره. تا متوجه حضور من شد سری یه لبخند زد و گفت: با مامانت حرف زدی؟ خیالت راحت شد؟
گفتم: آره ولی خیلی عجیب بود
گفت چیش عجیب بود؟
گفتم: آخه مامان من؟ اون خیلی تو اینجور مسایل حساسه. تا حالا نزاشته من شب تنهایی خونه کسی بمونم
گفت من کسی نیستم که، من معلمتم، قابل اطمینانم، مامانتم واسه همین اجازه داده پیش من بمونی
گفتم: آخه اصلا من واسه چی باید اینجا بمونم؟
گفت: همه رو بهت توضیح میدم فعلا بیا بشین نهار بخوریم بعد نهار کلی با هم گپ میزنیم
خلاصه نشستیم به نهار خوردن غلامی واسم یکم برنج کشید و با یه بشقاب خورش گذاشت جلوی منو گفت اینجا اصلا تارف نکن هر کاری دوست داشتی انجام بده منم هیچی نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم که یهو رومو کردم به غلامی و گفتم: من چجوری اومدم اینجا؟ گفت: همون موقع که داشتی بستنی میخوردی ما داشتیم میومدیم همین جا. میخواستم وقتی رسیدیم اینجا بگم یه زنگ به مامانت بزنی و مامانتم بهت بگه که من اجازتو ازشون گرفتم. اما از شانس بد سرعت ماشین زیاد بود و یهو از رو یه دست انداز با سرعت پریدیم و تو سرت خورد به سقف و بی هوش شدی. منم سریع بردمت درمانگاه. اونجا هم دکتر اومد معایینهات کرد و خیالش راحت شد که تو سالمی واسه همین یه آمپول آرامبخش بهت زد و منم سریع آوردمت خونه که دیگه از اونجا به بعدش رو خودت میدونی چی شد خلاصه غلامی کلی حرف زد و باهم غذامونو خوردیم و غلامی بلند شد ظرفا رو از رو میز جمع کرد و با یه کبریت شمعِ روی کیک رو روشن کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. منم که کماکان عین اوسکول مشت باقر به همه چی با تعجب نگاه میکردم و هیچ جوابی واسه اون همه سوال که تو ذهنم مرور میشد نداشتم بعد از چند دیقه غلامی با یه بسته کادو پیچ شده وارد آشپزخونه شد و کادو رو گرفت طرف من و گفت این مال توئه.
این قسمت: مسعود
گفتم: امروز که تولدم نیست
گفت: میدونم
گفتم: پس این کادو واسه چیه؟
کادو رو گذاشت رو میز و دست منو گرفت و از آشپزخونه برد بیرون. همینجوری که داشت منو عین یه تیکه کیسه زباله رو زمین میکشید گفتم: کجا میبری منو؟
هیچی نگفت و منو کشوند دم در یه اتاق که پشت آشپزخونه بود. بعد از اینکه درو باز کرد گفت برو تو. منم با ترس و لرز رفتم تو اتاق و یه نگاه به اتاق کردم دیدم تو اتاق یه تخت دو نفرست که مرتب و دست نخورده بود. یه میز تقریبا بزرگم به دیوار چسبیده بود که روش پر بود از تراش. همه مدل تراشی بود. تا حالا انقدر تراش یه جا ندیده بودم رو دیوارا هم پر بود از قاب عکس. یکم به قاب عکسا دقت کردم دیدم عکس غلامیه که با یه آقایی وایساده و تو ژستای مختلف با هم دیگه عکس گرفتن. از صمیمیتی که تو عکسا بود نشون میداد که این آقا یه نسبت خیلی نزدیکی با غلامی داره. از غلامی پرسیدم: داداشتونه؟ جوابی نشنیدم که رومو کردم به در دیدم کسی جلوی در نیست از اتاق اومدم بیرون که دیدم غلامی تکیه به دیوار نشسته رو زمین و سرش رو گذاشته لای زانوهاش و داره عین ابر بهار گریه میکنه
گفتم چی شده آقا؟ هیچی نگفت. فقط داشت گریه میکرد. من که هنوزم تو ترس و لرز بودم یکم خودمو کشیدم عقب و رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز فکر کنم 5 یا 6 دیقهای گذشت که غلامی صدام کرد. بلند شدم رفتم بیرون و صدا رو دنبال کردم تا رسیدم جلوی در همون اتاق. غلامی دوباره صدام کرد و گفت: بیا تو رفتم تو اتاق که دیدم غلامی رو تخت نشسته و یکی از اون قاب عکسا رو تو دستش گرفته و زل زده به قاب تو همون حالت بود که گفت: اگه بودش الان 25 سالش میشد. من که اصلن نمیتونستم اون شرایط رو درک کنم هیچی نگفتم و فقط جلوی در وایساده بودم که دوباره غلامی گفت: خیلی پسر خوبی بود. خیلی دوسش داشتم. زندگیمو به پاش دادم. ولی آخرش قسمت نبود با هم باشیم.
دوباره پرسیدم: داداشتونه؟ خیلی سرد جواب داد و گفت: از داداشمم عزیزتر بود برام. من دیگه هیچی نگفتم که خودش ادامه داد و گفت: از بچگی با هم بزرگ شدیم. روزای خیلی خوبی با هم داشتیم. هر کاری میکردیم باهم بودیم. هر جا میرفتیم باهم بودیم. غم، شادی، سفر، همه و همه، هر چی بود، هر اتفاقی میافتاد ما باهم بودیم.
غلامی داشت همینجوری واسه خودش میگفت و یواشکی گریه میکرد. منم داشتم تو ذهنم به این فکر میکردم که این داستانا چه ربطی به من داره آخه؟ که یهو غلامی پرید وسط فکر کردنم و جوری که انگار فکرمو خونده باشه برگشت بهم گفت: تو حتما داری به این فکر میکنی که این حرفا چه ربطی به تو داره. میدونم. الان میگم چه ربطی داره. اینو گفتو از رو تخت بلند شد و رفت به سمت کمد دیواری و از بالای کمد یه آلبوم عکس درآورد. از رو گرد و خاکی که روش نشسته بود میشد فهمید که این آلبوم یه آلبوم قدیمیه. غلامی یه فوت به آلبوم کرد که کلی گرد و خاک از روش بلند شد بعد با یه دستمال حسابی آلبوم رو تمیز کرد و دوباره رفت نشست رو تخت و با سر به من اشاره کرد که برم سمتش. منم آروم آروم رفتم طرفش که غلامی با دستش چند بار زد رو تخت که یعنی بشین. منم بدون هیچ حرفی نشستم که غلامی در آلبومو باز کرد و چند تا صفحه ورق زد و رفت جلو تا به صفحه مورد نظر رسید. بعد رو کرد به منو صفحه آلبومو نشونم داد و گفت: اینو ببین. منم به عکسی که تو آلبوم بود نگاه کردم و یهو جا خوردم. ای خدا مگه میشه؟ چی دیده باشم خوبه؟
تو اون عکس خودم بودم کنار یه پسر مو طلایی رنگ که بغل یه حوض عکس انداخته بودیم رو کردم به غلامی و گفتم: این که منم.
غلامی بدون توجه به حرف من یه بار دیگه آلبومو ورق زد و رفت صفحه بعدی که تو اون صفحه و صفحههای بعدی بازم عکس من بود با ژستها و مکانهای مختلف رو کردم به غلامی و گفتم من یادم نمیاد این عکسا رو گرفته باشم از خودم. غلامی دوباره یه بغضی کرد و انگشتشو به سمت عکس من برد و گفت این مسعوده اینم منم. گفتم مسعود کیه دیگه؟ یه نگاه به قاب عکسای رو دیوار کرد و به اون پسره که تو عکس با خودش بود اشاره کرد و گفت این مسعوده. من که حسابی گیج شده بودم، یه نگاه به آلبوم میکردم یه نگاه به قاب عکسای رو دیوار دوباره عکسای تو آلبومو نگاه میکردم تو همین بین رومو کردم به غلامی و گفتم: ولی شما که موهاتون مشکیه.
گفت: مسعود موی مشکی دوست داشت منم موهامو رنگ میکنم همیشه چون اون این رنگی دوست داشت
بعد گفتم: خب این آقا مسعود کجاست الان؟
دوباره بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن که یهو متوجه یه قاب عکس بالای تخت شدم. عکس مسعود بود که بقل قابش با نوار مشکی تزیین شده بود. تازه فهمیدم که این آقا مسعود عمرشو داده به ما. ولی واقعیتش هیچ کدوم اینا واسم مهم نبود جز اینکه چرا این آقا مسعود خدا بیامرز تا این حد شبیه من بود؟ یا شاید بهتر باشه بگم من چرا انقدر شبیه اونم؟ اصلن غلامی هدفش از اینکه منو آورده اینجا چیه؟ خلاصه با کلی از این سوالا تو ذهنم بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو آشپزخونه که پشت بند منم غلامی اومد تو و گفت: امروز تولده مسعوده و این سومین تولدشه که خودش اینجا نیست. شروین تو منو یاد مسعود میندازی اینو گفت و اومد سرمو بوس کرد و کادو رو از رو میز برداشت و گرفت سمت من و گفت دوست دارم کادوی اونو بدم به تو منم کادو رو ازش گرفتم و یه نگاهی بهش کردم که متوجه شدم کاغذ کادوش خیلی پوسیده و رنگ پریدست غلامی که انگار فکر منو خونده باشه گفت: این آخرین کادویی بود که واسش خریدم اما هیچ وقت فرصت نشد بهش بدم
منم باز بدون هیچ حرفی کادو رو باز کردم که دیدم یه دونه از این تراش رو میزیاست. یه طرفش یه سوراخ بود که مدادو میکنی توش بعد این طرفش یه بیلبیلک داشت که اونو میچرخوندیش مداده تراشیده میشد. بعد یهو یاد تراشای تو اتاق افتادم. پیش خودم گفتم این یارو حتما عمل تراش داشته (امروزیا بهش میگن فیتیش) خلاصه همینجوری متعجب داشتم به تراشه نگاه میکردم که غلامی گفت: مسعود عاشق تراش بود (پیش خودم گفتم ملت عاشق چه چیزایی میشنا) بعد تراشو گذاشتم رو میز و از غلامی تشکر کردم بابت کادو که غلامی گفت: حالا کیک بخوریم؟ گفتم بخوریم غلامی شروع کرد به بریدن کیک بعد یه تیکه گذاشت تو بشقاب و داد به من. منم بشقابو گرفتم و از غلامی تشکر کردم. خلاصه کیکمونو خوردیم و غلامی منو به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و رفت تلویزیونو روشن کرد و منو نشوند جلوی تلویزیون و خودش رفت تو آشپزخونه تا ظرفا رو بشوره. بعد از یه ساعت غلامی با یه سینی شربت و میوه برگشت تو پذیرایی و نشست کنار من سرتونو درد نیارم. تا ساعت 8 و 9 شب داشت واسه من از مسعود تعریف میکرد که چقدر من شبیه اونم که از روزی که منو تو کلاس دیده چقدر یاد مسعود افتاده که چقدر پسر خوبی بود. کجاها با هم رفتن چیکارا با هم کردن و که چجوری مرده و از این حرفا. اما چیزایی که تا اینجا گفتم فقط یه مقدمه بود تا به امشب برسیم. شبی که هیچ وقت یادم نمیره. شبی که اصلا تو اون سن انتظار پیش اومدنشو نداشتم. شبی که...
این قسمت: فرار بزرگ
واقعا شب غریبی بود. پر از استرس، پر از ترس، پر از... بعد از اینکه غلامی حرفاش راجع به مسعود و گذشتهای که باهاش داشته تموم شد بلند شد تلویزیونو خاموش کرد و گفت: دیگه وقت خوابه.
گفتم میخوام به مامانم زنگ بزنم
گفت هنوز خیالت راحت نشده؟
گفتم چرا ولی دلم تنگ شده واسش
گفت باشه و رفت تلفنو برداشت و دوباره گفت شماره خونتونو بگو
منم دونه دونه شماره رو گفتم و اون گرفت بعد گوشیو داد به من. گوشیو گرفتمو یکم با مامانم حرف زدم و گوشیو قطع کردم که غلامی گفت کجا میخوای بخوابی؟
گفتم هر جا که باشه.
گفت میخوای تو اتاق مسعود بخوابی؟
گفتم نه تو همون اتاق قبلیه بهتره.
گفت باشه هر جا راحتی برو همونجا بخواب منم همینجا میخوابم
اینو گفتو رفت از تو یه اتاق دیگه رخت خواب آورد و انداخت جلوی تلویزیون ولی وقتی از تو اتاق اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود یه تی شرت جذب با یه شلوارک تقریبا تنگ که کاملا میشد جزییات اندامشو با چشم تماشا کرد. چیزی که واسم عجیب بود این بود که من این صحنه رو قبلا تو خواب دیده بودم. قبلا تو خواب من همین شکلی ظاهر شده بود و نگرانی من از بعدش بود. چون اگه قرار بود همه چی طبق روال خوابی که دیدم پیش بره عواقب بعدش چیزی نبود که من تو اون سن بتونم درکش کنم خلاصه به غلامی یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق درو بستم و نشستم پشت میز کامپیوتر. کامپیوترو روشن کردم تا ویندوز بالا بیاد 2 یا 3 دیقهای طول کشید ویندوز بالا اومد و من تو بک گراند کامپیوتر یه عکسی دیدم که برای بار چندم تو اون شب جا خوردم. عکس غلامی و مسعود بود که داشتن هم دیگرو میبوسیدن. تا اینو دیدم یهو یه حسی بهم دست داد. یه حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم. یه حسی که برای اولین بار احساس میکردم اون حس مال منه. یه حسی که باهاش غریبه نبودم. ولی یکم ترسیدم. پیش خودم گفتم اگه غلامی یهو از در بیاد تو ببینه من کامپیوترو روشن کردم شاید ناراحت بشه واسه همین سریع کامپیوترو خاموش کردم و رفتم تو تخت خواب دراز کشیدم تا خوابم برد خوابم کاملا عمیق شده بود که احساس کردم یکی داره سرشونههامو لمس میکنه و همین حس منو از خواب بیدار کرد. بیدار شدمو با همون حس خوابآلود زیر چشمی یه نگاه به اینور اونور انداختم که از قاب عکسای روی دیوار متوجه شدم تو اتاق مسعودم. خیلی آروم برگشتم پشتمو نگاه کردم که دیدم غلامی پشتم خوابیده منو از پشت بغل کرده هم یکم ترسیده بودم هم اینکه یه حس خوبی بهم دست داده بود یعنی شکایتی از وضع موجود نداشتم اما بازم تو اون لحظه نمیدونستم قراره بعدش چه اتفاقی بیافته واسه همین دوباره ترس همه وجودمو گرفت و سعی کردم یکم از غلامی خودمو جدا کنم. خواستم خیلی آروم این کارو بکنم که بیدار نشه (باور کنید نمیدونستم خودشو زده به خواب) میخواستم هر جوری شده از اتاق برم بیرون. هوای اتاق خیلی گرفته بود. خیلی گرم بود و نمیتونستم درست نفس بکشم. خیلی آروم دست غلامی رو از رو خودم زدم کنار و خواستم از رو تخت بلند شم که متوجه شدم پاهام تو پاهای غلامی قفل شده. اومدم پامو از لای پاش در بیارم که یه مرتبه غلامی دستمو گرفتو منو کشوند سمت خودشو دوباره منو بغل کرد ولی این دفه دیگه رو بروی هم خوابیده بودیم. یعنی صورت من با صورت غلامی کلا اندازه 3 تا بند انگشت فاصله داشت جوری که میتونستم صدای تنفسشو بشنوم و حرارت نفساشو حس کنم. یه حس خوبی بود ولی هنوزم میترسیدم و دنبال یه راه فرار میگشتم. اما انگار تو باتلاق گیر کرده بودم. هر چی سعی میکردم ازش فرار کنم بیشتر توش فرو میرفتم. تو همین بین بود که احساس کردم دست غلامی رو کمرمه و خیلی خیلی آروم داره کمرمو ماساژ میده. جوری که اگه دقت نمیکردم اصلا متوجه این حرکتش نمیشدم. من که دیگه راه فراری نداشتم از اون وضعیت. خودمو زدم به بیخیالی و وانمود کردم که خوابم. خودمو زدم به خواب که شاید اونم یکم بیشتر ازم فاصله بگیره اما بر عکس شد. هر چی بیشتر بیتفاوت نشون میدادم غلامی بیشتر بهم نزدیک میشد. چشمامو بسته بودم و خودمو به خواب زدم جوری که واقعا داشت خوابم میبرد و یه جورایی بین خواب و بیداری بودم که لبای غلامی رو رو گونههام حس کردم. دیگه فاصلهای بین ما وجود نداشت. دیگه کاملا بهم چسبیده بودیم و من نمیدونستم دارم درگیر چه اتفاقی میشم. غلامی خیلی ریلکس برخورد میکرد. دیگه کاملا متوجه شدم که غلامی هم مثل من خودشو زده به خواب و داره دنبال یه موقعیت میگرده با این تفاوت که من سعی داشتم فرار کنم اما غلامی دنبالم میکرد و حتی یه لحظهام به من فرصتی واسه فرار کردن نمیداد. دیگه داشتم از اون وضعیت خسته میشدم که یه مرتبه غلامی لباشو گذاشت رو لبامو خیلی آروم لبای منو با لباش لمس کرد من دیگه واقعا نمیدونستم الان باید چه عکسالعملی نشون بدم. از یه طرف حس خوبی داشتم از یه طرف تا حالا تو این موقعیت نبودم. از یه طرفم میدونستم این کارا خیلی بده و گناه داره (طبق تربیت خونوادگی اون موقع این طرز فکرو داشتم) از یه طرفم من فقط 13 سالم بود و این چیزا واسم خیلی زود بود اما اتفاقی بود که داشت میافتاد و من باید سریع عکسالعمل نشون میدادم واسه همین یکم سرمو کشیدم عقب که بهش بفهمونم از این کارت خوشم نمیاد اما همونطور که گفتم من هر چی بیشتر فرار میکردم غلامی بیشتر دنبالم میاومد. تو اون لحظه بهترین کاری که میتونستم بکنم این بود که پاشم به بهونه دستشویی رفتن از اون وضعیت فرار کنم واسه همین مثلا از خواب بیدار شدم و پا شدم نشستم که مثلا غلامیام از خواب بیدار شد و با چشمای خوابالو گفت: چی شده؟ چرا بیدار شدی؟
گفتم میخوام برم دستشویی گفت باشه عزیزم اینو گفتم و اونم از جاش بلند شد
گفتم شما دیگه چرا پا شدی؟
گفت: باهات تا دم دستشویی میام که نترسی
من تو اون لحظه تعجب کردم. گفتم نه خودم میرم نمیترسم
گفت نه منم میام میخوام برم آب بخورم توام برو دستشویی. (واقعا دیگه نمیدونستم چی بگم که بیخیال شه) از جام بلند شدم و رفتم بیرون از اتاقو یه راست رفتم سمت دستشویی و اصلا پشتمو نگاه نکردم که ببینم غلامی چیکار میکنه.رفتم تو دستشویی و از اونجایی که سر شب یه بار دستشویی رفته بودم دیگه دستشویی نداشتم پس باید یه سر و صدای الکی درست میکردم که فکر کنه واقعا اومدم دستشویی خلاصه بعد از 4 یا 5 دیقه سرو صدا کردن الکی از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق قبلی. همون که از اول توش خوابیده بودم. غلامی گفت کجا میری پس؟ برگشتم نگاه کردم دیدم غلامی جلو در آشپزخونه وایساده یه لیوان آبم تو دستشه که تا نصفه خالیه
گفتم میرم بخوابم.
گفت خوب برو تو اون اتاق
گفتم اونجا خیلی گرمه
یهو دستشو برد سمت کلید کولر که بغل در آشپزخونه بود. کلیدو زد و گفت: بیا اینم از مشکل گرمای اتاق
گفتم: کلا این اتاقو بیشتر دوست دارم
گفت نه اونجا هم سوسک داره هم سرده شبی سرما میخوری مامانت کلمو میکنه (بعدشم زد زیر خنده که مثلا من فکر کنم خیلی بامزهست) اینو گفت و با خنده اومد طرف من و با دستش زد پشت کتفم و منو به طرف اتاق مسعود راهنمایی کرد. منم که دیگه رسما شده بودم عروسک خیمه شب بازی. خلاصه غلامی منو به طرف اتاق به زور راهنمایی کرد و خودشم برگشت تو آشپزخونه که لیوانو بذاره اونجا و بیاد بخوابه منم رفتم تو اتاق اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد. یه عکس بود که گوشهاش از کشوی اول میز زده بود بیرون. منم سریع برگشتم دیدم هنوز غلامی نیومده واسه همین سریع اون عکسو از کشو درآوردم و دیدم به به! چی عکسی از اون عکسا بود که هممون میدونیم تو اون سن چه بلایی سر آدم میاره تا اون عکسو دیدم یهو احساس کردم یه تیکه از بدنم داره یه تغییراتی میکنه. (...) زمان از دستم در رفت و متوجه نشدم غلامی کی اومد تو اتاق فقط یهو دیدم از پشت دو تا دستشو گذاشته رو شونم و میگه: خوشگله نه؟
تازه متوجه شدم که غلامی اونجاست. سریع عکسو گذاشتم تو کشو و گفتم: ببخشید نباید فضولی میکردم
بعد سریع رفتم تو تخت خواب و خودمو زدم به اون راه. غلامی هم که فهمیده بود من چقدر خجالت کشیدم اومد خودشو انداخت رو تخت و با یه صدای ملایم گفت منم هم سن تو بودم همینجوری میشدم خودمو زدم به نشنیدن که دوباره گفت: طبیعیه زیاد حساس نشو بازم چیزی نگفتم که دوباره گفت: حالا چقدری هست؟ اندازشو میگم بازم خودمو زدم به اون راهو هیچی نگفتم ولی نمیدونستم معنی سکوتم رضایته چون با این سکوتم بهش اجازه دادم دستشو ببره به طرف چیزی که مال منه و به اصطلاح بخواد کاری کنه که من دیگه اون حس خجالت زده رو نداشته باشم. دستشو برد سمتشو گرفت تو دستشو گفت: نه خوشم اومد تو این سن و سال حرفی واسه گفتن داری بازم هیچی نگفتم و فقط سعی کردم خودمو کنار بکشم که دیگه دستش رو من نباشه ولی اون اصرار داشت که بدنم رو لمس کنه. تو همین کش و قوس لحظهای بودم که ناخودآگاه (باور کنید ناخود آگاه) چشمم افتاد به بدن غلامی دیدم اوضاع از اون چیزی که بهش شک کرده بودم خرابتره. بدتر از اون این بود که غلامی مسیر چشم منو دنبال کرد و متوجه شد دارم به کجا نگاه میکنم واسه همین زود لحافو کشید رو خودش. من که دیگه داشتم از تعجب شاخ در میآوردم آخه مگه میشه؟ یه نفر این همه به خودش زحمت بده تا بتونه یه موقعیتی جور کنه بعد خودش از اون موقعیت فرار کنه؟ منو باش که همش فکر میکردم من دارم از غلامی فرار میکنم نگو اونم داره از من فرار میکنه
خلاصه این حرکتش یه جورایی باعث شد که من کنجکاوتر بشم و از روی بی تجربگیم حرفی رو بزنم که تو تمام شب خودم داشتم ازش فرار میکردم گفتم: چرا لحافو کشیدین بالا گرمه؟ (چون لحاف دو نفره بود و وقتی لحافو کشید بالا رو منم اومد) من این حرفو زدم و آتیش زیر خاکسترو شعلهور کردم غلامی تا این حرفو از من شنید اومد از زیر همون لحاف منو بغل کرد جوری که من به حالت طاق باز بودم اونم رو به من منو بغل کرده بود و دستش رو سینم بود و خودشو عین بچههای 5 یا 6 ساله جمع کرد و منو کشید سمت خودشو گفت: همه چی گرمش خوبه.
من که به صورت ناخودآگاه منتظر حرکت بعدی بودم همراه با اون هنوزم ترس تو وجودم بود بازم غافلگیر شدم. چون غلامی فقط منو بغل کرد و عین بچهها یه لبخند زد و چشماشو به حالت شیطنتآمیزی بست و تمام. دیگه هیچ حرکت بعدیای وجود نداشت. انگار داشت منو کنترل میکرد. انگار منتظر بود من یه واکنشی نشون بدم. ولی من نه بلد بودم نه دوست داشتم که بلد باشم. اما نمیتونستم منکر این بشم که چقدر حس خوبی بود وقتی منو تو بغلش گرفته بود و عین بچهها خودشو لوس میکرد.
فکر کنم یه ربع بیست دقیقهای ما تو همون حالت بودیم. چراغ خاموش اتاق و هوای گرم زیر لحاف و نفسای خیلی آروم و شمرده غلامی باعث شد خوابم بگیره ولی تا چشام میرفت رو هم غلامی یه تکون میخورد که نمیذاشت خوابم سنگین بشه. تو همون حس بین خواب و بیداری بودم که یهو دست غلامی رو تو شلوارم حس کردم. یه لحظه نفسم بند اومد. همه چی واسم غریب بود. همه چی غیر منتظره بود. احساس خیلی خوبی بود ولی سنگین بود واسم. اما کم کم داشتم احساس رضایت میکردم چشمام بسته بود و کماکان تظاهر به خواب بودن میکردم. هنوز دست غلامی تو شلوارم بود و تغییرات جنسیم تو دستای غلامی قابل لمس کردن بود. غلامی که دید من شکایتی از وضع موجود نمیکنم به لمس کردنش ادامه میداد و با هر جابجایی دستش مسیر لمس کردنش به جاهای حساستر هدایت میشد و هر چی بیشتر منو لمس میکرد من بیشتر لذتی رو تجربه میکردم که تاحالا باهاش غریبه بودم. دیگه چشمام کاملا خمار بود و ناخود آگاه داشتم به غلامی نشون میدادم که از وضعیت موجود رضایت کامل دارم و غلامی هم ادامه میداد تا جایی که همراه با لمس کردنش داشت گونههامو خیلی نرم و آروم میبوسید و بو میکرد. حدود بیست دیقه به همین منوال گذشت که دست غلامی از تو شلوارم در اومد و تو همون مسیر از زیر لباس اومد بالا و شروع کرد به لمس کردن سینم و تو همین بین خیلی بیشتر و شدیدتر گونههامو بوس میکرد. من که دیگه کاملا از خود بیخود شده بودم و خودمو سپرده بودم به غلامی. اونم با مهارت خیلی خاصی داشت حس شهوت منو زودتر از موعد بیدار میکرد (تا اینجاش خیلی خوب بود اما از اینجا به بعدش اتفاقایی افتاد که همون اتفاق منو مجاب کرد تا تصمیم بگیرم سرگذشت خودمو واستون بنویسم) تو همون رویای قشنگ و بی سابقه بودم که احساس کردم غلامی داره از خود بی خود میشه. دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم من لخت مادر زاد تو تخت دراز کشیدم و غلامی هم داره عین دیوونهها همه جای منو لیس میزنه و میبوسه. اینجاشم خوب بود اما یه مرتبه غلامی منو برگردوند و دوباره شروع کرد به لیس زدن و بوسیدن من. تو همون حالت بوسیدن بود که دست راستشو گذاشت زیر شکمم و با یه فشار به سمت بالا منو به حالت دو زانو رو به روی خودش قرار داد و شروع کرد به لیسیدن و بوسیدن باسنم. من دیگه واقعا از خود بی خود شده بودم. چشمامو بسته بودم و فقط لذت میبردم.
لذت لذت لذت لذت سکوت آرامش لذت لمس دوباره و دوباره بوسیدن لذت نفسام سنگین شده بود دیگه نفسم در نمیاومد احساس کردم یه لحظه رفتم تو خلصه چشام گرد شده بود دیگه از لذت خبری نبود تنها چیزی که حس میکردم درد بود درد بغض گریه فریاد از عمق وجود دستای غلامی که جلوی دهنم بود فریاد بیشتر التماس تقلا بی رحمی و باز هم گریه و باز هم درد بیشتر...
غلامی عین یه حیوون وحشی شده بود و اصلا واسش مهم نبود که من دارم از شدت درد اشک میریزم. کار خودشو میکرد و منم داشتم با گریه داد میزدم اما هر دفعه که داد میکشیدم دست غلامی بود که منو خفه میکرد. دیگه واقعا تحمل اون همه دردو نداشتم. از این طرفم زورم به غلامی نمیرسید. اون خیلی قویتر از من بود. منو قفل کرده بود تو بغلش و اصلا اجازه نمیداد من از جام تکون بخورم و همینجوری به کارش ادامه داد تا یه جا که دیگه خبری از تحرک بیش از حد غلامی نبود. غلامی کارش با من تموم شد. یه آه از ته دل کشید و شل شد. من تنها چیزی که حس میکردم یه درد عمیق بود. دردی که فلجم کرده بود. حتی دیگه توان گریه کردن نداشتم. فقط به خودم میپیچدم و بغضم دیگه نمیترکید. غلامی از رو تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون. موقع رفتنش داشتم نگاش میکردم. اما دیگه غلامی رو نمیدیدم. تنها چیزی که میدیدم یه حیوون لخت بود که داشت بدون اعتنا به گریههای من اتاقو ترک میکرد. با زور و تقلا از رو تخت بلند شدم و چند تا تیکه دستمال کاغذی از رو میز برداشتم و خودمو باهاش تمیز کردم به سختی میتونستم راه برم اما با هر زحمتی بود شروع کردم به راه رفتن. لنگون لنگون از تو اتاق رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اون اتاق قبلیه که توش خوابیده بودم رفتم یکم اینور اونور اتاقو گشتم تا لباسامو پیدا کنم که یه مرتبه صدای در دستشویی اومد سریع برگشتم که دیدم غلامی جلوی در وایساده و داره نگام میکنه. همینجوری که داشت با حوله صورتش و بدنشو خشک میکرد گفت اگه دنبال لباساتی تو اون کمده. منم سریع رفتم سمت کمد که غلامی گفت. حالا لباساتو واسه چی میخوای همون لباس خوابارو بپوش. هیچی نگفتم و رفتم سمت کمد و درشو باز کردمو لباسامو برداشتم و پوشیدم. کیفمم برداشتم و انداختم رو کولم و لنگون لنگون داشتم از اتاق خارج میشدم که دیدم غلامی داره شلوارشو پاش میکنه. تو همون حالت ازم پرسید: کجا با این عجله؟
گفتم میخوام برم خونمون
گفت: میدونی ساعت چنده؟
گفتم: نه. بعد یه نگاه به ساعت دیواری کردم که دیدم ساعت دو و نیمه
غلامی گفت: الان که نمیتونی بری خونه
گفتم نه باید برم. یهو اومد جلو دستمو گرفت و کشید برد تو اتاق مسعود و گفت: اینجا بشین تا برگردم. ولی من دیگه تحمل دیدن اون اتاق و اون تخت خواب و اون فضا رو نداشتم باید هر جوری می شد از اون خونه می رفتم بیرون غلامی منو گذاشت تو اتاق و خودش از در رفت بیرون. منم سریع پشت بندش رفتم از تو درگاهی نگاش کردم تا ببینم چیکار میخواد بکنه. دیدم رفت سمت تلفن. گوشیو برداشت و یه شماره گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. پشتش به من بود و اصلا متوجه نبود که من دارم نگاش میکنم. صداشو میشنیدم اما خیلی آروم حرف میزد. تنها چیزایی که از اون مکالمه تلفنی شنیدم این بود:
- سلام
- غلامی هستم
- (نا مفهوم)
- آدرسو ندارین مگه؟
- (نا مفهوم)
- نه خیلی دیر میشه
-(نا مفهوم)
- نه زودتر بیاین که کارو تموم کنیم. من امروز...(نا مفهوم)
- پس من منتظرم
- خدافظ
اینا تنها چیزایی بود که شنیدم و قبول کنید که تو اون لحظه بعد از اون همه اتفاق ترسناک تنها چیزی که میتونست ترس منو دو چندان کنه شنیدن همین حرفا بود دیدم غلامی داره برمیگرده تو اتاق سریع رفتم رو تخت نشستم و سرمو انداختم پایین که غلامی اومد تو و گفت تو که هنوز نخوابیدی؟ منم زرنگی کردم و گفتم: گشنمه خوابم نمیبره هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون که دوباره یواشکی رفتم از تو درگاهی نگاش کردم که دیدم رفت تو آشپزخونه. منم سریع کیفمو برداشتم و رفتم سمت در خروجی و سریع اینور اونورو نگاه کردم که چشمم خورد به کفشام. کفشامو برداشتم و خیلی آروم دستگیره درو کشیدم پایین که متوجه شدم در قفله. دیگه داشتم سکته میکردم که یهو چشمم افتاد به جا کلیدی که بغل در آشپزخونه بود. خیلی ریسک بالایی بود که برم کلیدو از اونجا بدون سرو صدا برش دارم اما چارهای نداشتم باید یه کاری میکردم.
کیف و کفشمو خیلی آروم گذاشتم زمین. بعد یه نفس عمیق کشیدم و نفسمو حبس کردم و خیلی آرومو پا برچین رفتم سمت جا کلیدی. جا کلیدی دقیقا بغل در ورودی آشپزخونه بود. با هر استرس و زحمتی که بود خودمو رسوندم به جا کلیدی که دیدم یه دسته کلید بهش آویزونه که خودش 7 یا 8 تا کلید بهش وصل بود که احتمالا فقط یکی از اونا واسه در ورودیه. خلاصه خیلی آروم دستمو بردم سمت دسته کلیدو سعی کردم بی سرو صدا برش دارم. همزمان داشتم یواشکی تو آشپزخونه رو میدیدم که دیدم غلامی در یخچالو باز کرده و داره از توش میوه در میاره خیلی آروم دسته کلیدو برداشتم و برگشتم به سمت در ورودی و خیلی آروم اولین کلیدو امتحان کردم که اون نبود دومی رو امتحان کردم اونم نبود سومی رو امتحان کردم دیدم کلید تو قفل چرخید. همونجا بود که یه روزنه امید واسم نمایان شد واسه خلاص شدن از اون وضعیت
اما بصورت خیلی اتفاقی یه فکری اومد تو سرم اونم این بود که اگه من حتی در نهایت آرامش این درو باز کنم بازم غلامی متوجه میشه. چون اون موقع شب که همه جارو سکوت برداشته بود راحت میشد صدای بال زدن یه مگس رو هم شنید چه برسه به بازو بسته کردن یه در واسه همین پیش خودم یه فکری کردم که اگه شرایط پشت این در شبیه به اون چیزی بود که فکر میکردم میتونستم راحتتر در برم واسه همین دیگه دلو زدم به دریا و خیلی آروم کیفو کفشمو برداشتم و درو باز کردم و سریع رفتم بیرون که دیدم یه راه پله رو به بالا پیش رومه و یه راه پله هم رو به پایین که یه پنجره بزرگ آخر راه پله بود از همونجایی که وایساده بودم یه نگاه سر سری به بیرون از پنجره انداختم که با توجه به تیر چراغ برق جلوی پنجره میشد فهمید که من الان یا طبقه دومم یا سوم پس اگه غلامی بخواد بیاد دنبالم سر 3 سوت منو میگیره رو همین حساب از راه پله سمت راست که رو به بالا بود رفتم بالا و رسیدم به در پشت بوم و همونجا وایسادم و نفسمو حبس کردم و از بالای راه پله سعی کردم واحد غلامی رو ببینم (تمام این اتفاقا در عرض 30 ثانیه رخ داد) متاسفانه حدسم درست بود. اون متوجه شده بود که من از خونه اومدم بیرون. غلامی از در اومد بیرون و هیجانزده از پلهها رفت پایین منم همونجا سر جام نشستم و آروم کفشامو پام کردم و همونجا منتظر وایسادم تا ببینم چجوری میشه از اون وضعیت خلاص شد. 5یا 6 دقیقه گذشت از لای نردهها داشتم واحد غلامی رو نگاه میکردم که دیدم غلامی برگشت بالا و رفت تو واحدو محکم درو بست. قشنگ معلوم بود که موفق شدم عصبانیش کنم. دو سه دقیقه سر جام نشستم تا مطمئن بشم شرایط واسه فرار کردن مهیاست وقتی دیدم دیگه غلامی بیرون نمیاد از جام بلند شدم و خیلی آروم و پابرچین پابرچین از پلهها اومدم پایین و با کلی ترس و لرز و استرس از جلوی واحد غلامی رد شدم و اومدم طبقه پایین.
یه طبقه دو طبقه سه طبقه... بالاخره رسیدم جلوی در ورودی (وقتی که داشتم از پلهها میومدم پایین یه چیزی خیلی واسم عجیب بود. اونم این بود که تمام واحدای طبقات پایینتر همه از دم دراشون باز بود و بوی رنگ تازه ازشون میومد بیرون. این یعنی من و غلامی تو یه آپارتمان چهار طبقه تنها بودیم. اونجا بود که فهمیدم وقتی که فریاد میزدم چرا هیشکی از همسایهها نمیومد واسه اعتراض. چون هیشکی تو ساختمون نبوده) خلاصه در خروجی ساختمونو باز کردم و رفتم بیرون یه نگاه به اینور یه نگاه به اونور. کل کوچه رو با یه نگاه بر انداز کردم این کوچه رو میشناختم. قبلا چند بار با دوچرخه از توش رد شده بودم این یعنی زیاد از خونه دور نیستم از بغل دیوار تند تند دویدم تا رسیدم سر کوچه دیگه خطر غلامی از سرم رد شده بود ولی هنوز من بودم و یه شب تاریک و خیابونا و کوچههای خلوت.
همینجوری که داشتم به سر کوچه نزدیک میشدم یه خاور اسبابکشی پیچید تو کوچه منم از ترسم رفتم پشت یه ماشین قایم شدم تا خاوره ازم رد شد و منم سریع از کوچه اومدم بیرون و لنگون لنگون ولی با سرعت هر چه تمام از اونجا دور شدم رفتم و رفتم تا رسیدم سر کوچه خودمون.
قبل از اینکه وارد کوچه بشم یه سرک کشیدم ببینم چه خبره که دیدم داداشم و بابام جلو در خونه وایسادن پیش خودم گفتم اونا این موقع شب جلو در چیکار میکنن آخه؟ خلاصه پیش خودم گفتم اگه الان با این وضعیت لنگون لنگون برم خونه حتما به یه چیزی شک میکنن. خوب طبیعی بود که بترسم. خونواده من یه خونواده مذهبی به تمام عیارن. از اینا که حتما باید با پای راست وارد دستشویی بشن. دیگه تا تشو بخونین که من چقدر از بازگو کردن اتفاقایی که واسم افتاد میترسیدم. پس باید هر جوری بود این اتفاقو مخفی میکردم چون عواقب خوبی نداشت. دوباره پیش خودم یکم فکر کردم و گفتم خوب اینا الان فکر میکنن من خونه غلامی هستم پس اصولا نباید الان اینجا باشم. واسه همین گفتم بذار یکی دو ساعت بگذره که هم یکم دردم آرومتر شه هم اینکه صبح برم خونه که بگم غلامی منو رسوند خونه. بعدش یه صبونه بخورم و برم مدرسه. سر کوچه بودم و داشتم همینجوری واسه خودم نقشه میکشیدم که تا بخودم اومدم دیدم بابام بالا سرمه. منو میگی؟ رنگ از رخسارم پرید تا اومدم حرف بزنم یه دونه زد زیر گوشم که بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن دیگه هیچی نمیشنیدم. فقط گریه میکردم و با چک و لگد به سمت خونه هدایت میشدم بعضی موقعها صدای بابامو میشنیدم که میگفت: پدر سگ معلومه تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکنی سر خود شدی؟ دوباره یه لگد میزد بهم و میگفت: آدمت میکنم دوباره یه چک زیر گوشم میزد و میگفت: میدونم چه بلایی سرت بیارم.
دوباره لگد بود که میخورد تو پهلوم رسیدیم خونه با چک و لگد منو برد تو خونه تا چشمم به مامانم افتاد یهو یاد غلامی افتادم مامانم یهو از جاش بلند شد و گفت: کجا بودی؟ تا اومدم بگم مگه من سر شب با تو تلفنی حرف نزدم؟! با یه لگد دیگه پرت شدم تو خونه بابام همینجوری که داشت از در خونه میومد تو داشت کمربندشو از شلوارش در میاورد و بهم فحش میداد و تهدیدم میکرد که میکشمت ولی نمیذارم تو از الان سر خود بار بیای منم به جز گریه کردن و التماس کردن کار دیگهای نمیتونستم انجام بدم حتی جرات نداشتم بگم چه اتفاقی افتاده با این وضعیتی هم که از مادرم دیدم فهمیدم اونم از من بی خبر بوده و اونی که باهاش تلفنی حرف زده بودم مادرم نبوده فقط یکی بوده که صداش شبیه مادرم بوده واسه همین نباید از غلامی هم چیزی میگفتم چون در نهایت همه اتفاقای اون شب لو میرفت و من اصلا دوست نداشتم که بابام و مامانم چیزی از اون اتفاق بدونن. شاید اگه با درک و شعور الانم بودم میگفتم اما اون موقع من فقط سیزده سالم بود و واقعا میترسیدم چیزی بگم.
اون شب سکوت کردم و با چک و لگد شبم صبح شد و بدون صبونه خوردن راهی مدرسه شدم البته بابام خودش منو برد مدرسه و تو راهم یه ریز داشت فحش و بد و بیراه بارم میکرد که فعلا برو مدرسه بیا بعد مدرسه کارت دارم رفتم مدرسه اون روز با غلامی کلاس داشتیم و من نمیدونستم بعد از تمام اتفاقای دیشب باید چجوری باهاش رفتار کنم توی کلاس بودیم و منم که همه جای بدنم از شدت کتک زیاد درد میکرد فقط نشستم و سرمو گذاشتم رو میز و از شدت خستگی و درد خوابم برد فکر کنم کلا 2 یا 3 دیقه خواب بودم که یهو در باز شد و من یهو از جام پریدم که متوجه شدم ناظممون به همراه یه آقایی اومده تو کلاس مبصر با اشاره ناظم بر جا داد و ما نشستیم سر جامون که ناظم یه اشاره به اون آقا کرد و گفت: ایشون آقای اسکندری هستن و شما هر کلاسی با آقای غلامی داشتین از این به بعد مسولیت اون کلاسا با آقای اسکندریه.
شروین صبوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر