پرونده ویژه: تجاوز (شماره نهم، دی و بهمن 92)
«داداش سیگار داری یه نخ بدی ما بزنیم؟»... سخت غرقِ افکارم بودم که این جمله منو به خودم آورد. سرمو بالا کردم و با پسری چشم تو چشم شدم که اندازه یه فیل بود! وزنی معادل 200 کیلو و قدی اندازه 2 متر که معلوم بود یَلِ پارکیه که توش نشسته بودم. نوچههاش به من زل زده بودن. ترس وجودمو گرفته بود ولی با خونسردی از کیفم یه بسته سیگار وینستون دادم.
میلاد: ایول وینستون لایت... ازین به بعد رفیقِ خودمی، بچه کجایی؟ اسمت چیه؟
من: الیاس... (مکث) سمت صدا سیما
کنارم نشست و دوستاش هم کنارش بودن و جوری به من خیره نگاه میکردن که مطمئن بودم هر لحظه ممکنه کشف کنن دختر هستم. میلاد دستشو دورِ گردنم انداخت و در حالی که سیگار میکشید از خودش تعریف میکرد.
میلاد: چند سالته؟
من: پونزده (با اینکه اون زمان 22 سالم بود)
میلاد: ببین من 20 سال سن دارم. تو خیلی بچهای! خوشگلم هستی، همین الان بحث تو اونور بود کی هستی که اومدی این پارک. بچهها خواستن بیان سرویست کنن اما من نذاشتم چون از قیافت خوشم اومد، از طرفی هم بچه ترس دادن که کارِ هر جا*شیه. من اینجوریاش نیستم، این سیگار که بهم دادی میشه اول دوستیمون. باهام باشی نمیزارم کسی چپ نگات کنه. منو اینجوری نبین، من اینجا پخشکننده بودم، الان 3 ساله تو ترکم. وقتی از زندان آزاد شدم تصمیم گرفتم خلافمو کمتر کنم.
همونجور که کام میگرفت به فکر این بودم که یه جوری از اون جمع خلاص شم. از درون لرزش داشتم.
من: از آشنایی باهات خوشحال شدم. دستت درد نکنه داداش که هوامو داری. من دیگه برم
میلاد: شمارتو بده ببینم بچه، بعدش برو...
دستشو دراز کرد که یعنی گوشیتو بده من! منم گوشیمو دادم و شمارشو زد تو گوشیمو یه میس به خودش انداخت.
از اون جمع جدا شدم ولی 10 دقیقه نشد که به گوشیم زنگ زد و من ناچارا جواب دادم. حدود یک ساعت با من صحبت کرد. علیرغم چهرهای که داشت خیلی پسر ساده و بامرامی به نظر میرسید و این آغاز آشنایی من و میلاد بود. یک سال از دوستیمون میگذشت و تو زندگیم نقشِ اول رفاقت رو داشت، طوری که حرف من حرف اون بود.
یه روز میلاد زنگ زد که خونه مرتضی بچهها دارن جمع میشن و تو هم بیا تنها نباشیم، اونا بچههاش نه ده نفری هستن و من نمیخوام از بچههام کم بیارم.
من: مرتضی؟ مگه اون خلافِ پارک کشاورز نیست؟ من نمیام. خیلی خطریه. معلوم نیس چه خبره اونجا. حتما نقشهای چیزیه برای ماها. آخرین بار یادت نیس سرِ جابجاییِ کوکائین چی کار کرد باهات؟
میلاد: نگران نباش بابا! تنها نیستیم ما هم 8 نفری هستیم. بهتره باشیم امروز، اگه نریم رابطه ما با پارک کشاورز بسته میشه دیگه بچههام نمیتونن از اون محل رد بشن، تو هم نمیتونی. پس حرفمو گوش کن. ساعت 4 منتظرتم.
میدونستم آخرش خوب تموم نمیشه. مرتضی آدمی نبود که بیمورد بخواد کاری رو انجام بده و یا کسی رو به مکانهای خصوصیش دعوت کنه. از طرفی نمیخواستم درگیرش بشم. همش به فکرِ این بودم که بدترینش اینه پای پلیس بخواد بیاد وسط، بیخبر از بلایی که بدتر از پلیس و پاپوشه!
وارد یه خونه ویلایی کهنه شدیم، حیاطِ بزرگی داشت که پر از دار و درخت بود. چند تا پله میخورد که میرسید به درِ ورودی و یک سالنِ خیلی بزرگ داشت با 2 اتاق خواب. سریع یه گوشه نشستم و میلاد اومد کنارم تکیه داد به دیوار. دو تا زانوهامو بغل کردم و به نوچههای مرتضی نگاه میکردم.
سینا: میلاد خان، این الیاسِ که همش بچهها میگن رقیبمه؟
سینا پسر خیلی خوشگلی بود، چشایِ آبیِ عجیبی داشت، موهایی بور و لبای قرمز و زیبا...
میلاد: آره... چیه؟ پشمت فر خورد؟
سکوت عجیبی شد. آروم تو گوشِ مجتبی گفتم چه خبره؟ یعنی چی رقیب؟ بحث سرِ منه الان؟
مجتبی: نه بابا، هر جمعی تو هر محل، یه ک*کش داره که مثلا دختر تور کنه، باید خوشگل باشه تا کلِ محلههای دیگه بخوابه.
من: الان من ک*کشِ محله شمام؟!
مجتبی: دقیقا! ازاونجایی که تعداد دخترایی که به تو پا میدن بیشتر از سیناست، توی ک*کشی اولی (قاه قاه میخنده)
به این مغزِ پوچی که داشتن خندیدم! چقدر کوتهفکر! برای من مهم نبود سرِ چی بحث میکنن. همه از چیزای مختلفی حرف میزدن که برای من شبیه جک بود. ازون طرف سینا هی به من میگفت فلان دخترو زدم زمین، اونو فلان کردم اینو بسار کردم! من اکثرا سکوت بودم.
میلاد: الیاس تا وقتی مرتضی بیاد این ویدها رو لول کن. تو تمیز لول میکنی.
من: ببین اینا گِرَس بکشن چِت میکننا، بعدش نمیشه جمع کرد. ما با اینا خوب نیستیم.
میلاد: تو چی کار داری. من هستم دیگه. من که نمیکشم...
چند ثانیه نگاش کردم و ویدها رو ازش گرفتم و در حال لول کردن بودم. همونطور که گلها رو خورد میکردم تا بریزم رو کاغذ صدای جیغِ وحشتناکی رو شنیدم. یه لحظه همه سکوت کردن. من به در نگاه میکردم و خدا خدا میکردم اون چیزی نباشه که تو ذهنم داره میگذره. آب دهنم خشک شده بود. یکی از بچههای اونور که بهش امید میگفتن سریع در رو باز کرد و رفت حیاط. صدای جیغ بیشتر میشد و من همه بدنم لمستر میشد و اون صحنهای که نباید اتفاق میافتاد، جلو چشمام شروع شد...
مرتضی و امید دست یه دختر دبیرستانی رو گرفته بودن و کشونکشون میآوردن سمت وسط سالن. پرتش کردن و مرتضی بهش فحشهای رکیک میداد. دختره که لباسِ مدرسه تنش بود گریه میکرد و جیغ میکشید. التماس میکرد تا ولش کنن و همهرو قسم میداد. هنوز هم صدای جیغهایی که میکشید تو ذهنمه و هر موقع یادم میافته موهای تنم سیخ میشه. مرتضی مقنعه دختر رو کشید و از سرش درآورد.
مرتضی: آقا همه بکنینش، همتون باید اینو سرویس کنین
اصلا نمیفهمیدم که دارم بازوی میلاد رو فشار میدم، بهتزده دهنم وا مونده بود. میلاد دستشو کشید از دستامو رفت جلو با مرتضی دست داد.
میلاد: چی شده داداش چیه قضیه؟
مرتضی: این ج*دست، امروز باید کارشو تموم کنین بره. فیلمشم میخوام
میلاد: من هر کاری کردم ولی زو*گا هیچوقت نکردم. قرارمون این نبود دادا، دختره لباس مدرسه تنشه، گناه داره
مرتضی: تو نکن باو. کی گفت تو. اصن به تو ربطی نداره، دوسدختر سابقِ خودمه، امروز با یکی دیگه دیدمش، حقشه عوضی... (و چند تا فحشِ دیگه)
من که داشتم به حرفای اینا گوش میدادم یکدفعه دیدم سینا به سمتِ دختره رفته و دستشو گرفته و میگه چیزی نیس الان تموم میشه و به زور میبرتش سمتِ اتاق...
دختره التماس میکرد و اشک همه صورتشو خیس کرده بود. اونقدر سریع پیش میرفت که نمیدونستم چه حرکتی باید انجام بدم، ذهنم درگیرِ این فکر بود که اگه حرکتی کنم لو میره که منم دختر هستم یا باید ریسک میکردم یا میذاشتم دختره همه زندگیش فنا بره و روزی کلیپش تو اینترنت پخش بشه به سمتِ سینا دویدم و وسط راه از رو زمین مقنعه دختره رو برداشتم. از یه طرف سینا رو زدم کنار و با دستِ دیگم مقنعه رو کوبوندم رو سینه دختره و گفتم سرت کن.
چشم تو چشمِ سینا بودم. همه پسرا داشتن نگامون میکردن. سینا عصبی شد و با فریاد میگفت چیه؟ دیدی ک* مجانیه راست کردی میخوای فقط بکنی؟ نوبتیه داداشِ من، اینجوری نیس گاوِبازی دربیاری...
خونم خشک شد تو بدنم، از اینکه یه همچین آشغالی داره به من حرف راست کردن میزنه. اعصابم خورد شد و داد زدم آره راست کردم، اونقدر حشرم زده بالا مادرتو همین وسط می*ام. همه سکوت کرده بودن و به دعوای من و سینا نگاه میکردن، مجتبی اومد دستمو گرفت که ولش کن به ما چه ربطی داره، دختره مال مرتضیست. تو ذهنم میگفتم آب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجب. مجتبی رو زدم کنارُ یقه دختر رو گرفتمو بردمش سمت دیواری که به در نزدیک بود تا بتونم فراریش بدم. بهش گفتم اینجا بشین تکون نخور. میلاد وایساده بود و با تعجب نگام میکرد. اومد سمتم و منو کشید یه گوشه.
میلاد: چی میکنی الیاس؟
من: میلاد تو رو خدا بیا اینو فراری بدیم گناه داره
میلاد: به ما چه ربطی داره. ما که کاری نداریم. بزار هر کار خواستن بکنن. این مرتضی خطریه.
من: تو که خواهر داری، تو دیگه چرا؟ خواهرِ خودتم بود این حرفو میزدی؟
اولین باری بود که تو یکسال دوستی همچین حرفی رو بهش زدم، یک لحظه خجالت کشیدم از حرفم. میدونستم چقدر خواهرشو دوست داره. منتظر بودم یه سیلی بخابونه تو گوشم... صدای جیغِ دختره باعث شد سرمو بچرخونمو ببینم 2 تا از اون پسرا روپوششو باز میکنن. به سمتشون دویدم و گردن یکیشونو از پشت گرفتمو زدم زمین. نمیدونم از کجا یه مشت اومد تو صورتم و اون شد اول جنگی که راه افتاد. صدای میلاد رو شنیدم که داد زد «دهنت سرویس الیاس» و پسری رو که روی من نشسته بود و با مشت میزد تو صورتم پرت کرد اون طرفو منو بلند کرد. سریع از جیبش یه چاقو دستم داد و گفت تو نگاه نکن، فقط بزن، هر جا خورد به هر کی که خورد! در حالیکه خونِ صورتمو پاک میکردم به چاقوی توی دستم خیره شده بودم. دستم میلرزید، تا به حال چاقوکشی نکرده بودم. بچههای محله خودمون کنارم وایسادن، علی بعد از میلاد ازون دیوونهها بود، چاقویی که از کیفش درآورد تا آرنجم قد داشت. استرس داشتم. به خودم میگفتم این آخرشه، من زنده بیرون نمیرم. همینجا میمیرم. مرتضی اومد داد زد دختره رو بده برو میلاد اینجا واینستا، بچههاتو ببینم پاره میکنم، حق نداری اصن اسمِ منو بیاری. تو منو به اون پسر بچه کو*ی میفروشی؟
میلاد یقشو گرفت جواب داد زورگ*ا هیچوقت نداشتم مرتضی، سرِ قضیه مواد لو دادی منو، اون روز چت کرده بودی پولمو بالا کشیدی، به هر جاک*ی میفروشمت، اصن هر کی به بچههام دس بزنه مادرشو می*ام. با مرتضی دس به یقه شد، علی رفت جداشون کنه، از اون ور نوچههای مرتضی میاومدن سمتِ ما که دعوا رو شروع کنن. دختره رو نگاه کردم که خودشو جمع کرده بود. همونطور که بلندش میکردم داد میزدم که اینجا چه گهی میخوری؟
دختره: تو رو خدا بزارین من برم، تو رو جونِ هر کی دوس دارین (همونطور که اشکاش میریخت) بردمش سمتِ در سینا منو کشید عقب، چاقویی که تو دستم بود رو سفت گرفتم و انگشتامو تا سرِ تیغه آوردم که اگه به کسی خورد تا آخر نره تو بدنش. فکرشم نمیکردم با چاقو کسی رو بزنم ولی اون لحظه که دستای سینا دورِ گردنم بود مغزم هنگ کرد و با چاقو به پهلوش زدم. وِلم کرد، چند قدم رفت عقب، پهلوشو گرفته بود و من به دو سه قطره خونی که رو زمین ریخته بود نگاه میکردم.
یکی از پسرای محلمون به اسمِ میلاد که چند وقتِ پیش خودشو دار زد، اومد سمتِ من و هُلم داد به سمتِ در و داد میزد برو، فرار کن... برو...
دستِ دختره رو گرفتم و قفلِ در رو باز کردم و انداختمش بیرون. برگشتم دیدم میلاد و مرتضی رسما دارن همو میکشن. نمیتونستم تنهاش بزارم. دیدم دختره به سمتِ درِ بزرگِ ویلا میدوئه، خیالم راحت شده بود. در رو بستم و از پشت قفل کردم.
به همه نگاه میکردم که چطور همو میزنن، با چند نفری دست به یقه شدم، چند تا میخوردمو چند تایی میزدم. رفتم سراغِ میلادِ خدا بیامرز، چون آدمیبود که هم مرتضی باهاش کار میکرد هم میلاد رفیقم. از طرفی هم منو دوست داشت. گی نبود ولی به من میگفت تو تنها پسری هستی که دوس دارم باهاش بخوابم. میگفت اگه سنت بیشتر بود یه جوری مختو میزدم، حیف که بچهای.
بازوشو گرفتمو گفتم: میلاد، جون مادرت دعوا رو بخوابون، نزار بیشتر شه
میلاد: (نیمنگاهی به بازوش که دستای من دورش بود میاندازه) نگران نباش... (مکث، به چشمام نگاه میکنه) بابا اینا همو یکم بزنن تموم میشه. چرا نگرانی آخه داداشی؟
من: (همونجور که با چشمام دنبالِ سینا میگشتم که کجاست) من سینا رو با چاقو زدم میلاد، نمیره
میلاد: بمیره بابا یه ک*کش کمتر، به ت*مت
به سمت میلاد و مرتضی میره و خودشو میاندازه وسط دعوا و داد میزد من ننه اونی که بخواد دعوا رو کش بده، من... (و هزارتا فحشِ دیگه)
همه بچهها سکوت کرده بودن و به دیوونهبازی میلاد نگاه میکردن که چطور صورتش قرمز شده و داره داد میزنه و فحش میده. دیدم سینا از اتاق اومد بیرون در حالی که دستش رو پهلوش بود. به من از دور نگاه کرد و با دستاش علامت داد که منو میکشه. بعد از فحشهای میلاد و معرکهگیریای که کرد تقریبا همه چی آروم شد و بچهها کلی فحش گذاشتن وسط، میلاد رفیقم با عصبانیت و فحشهای زیاد از خونه اومد بیرون و من و بچههای محلمون پشتبندش رفتیم بیرون.
به خطهای چاقو که رو دست و بازوهام بود نگاه میکردم، همه بدن و لباسم پر از لکههای خون بود، ولی از درون خوشحال بودم. ازینکه اون اتفاق نیافتاد و خدا کمکم کرد...
لیلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر