پرونده ویژه: تجاوز (شماره نهم، دی و بهمن 92)
گفتگویی داشتم با سارا، یک لزبین ایرانی. سارا از دوران کودکی و نوجوانیاش میگه و از تعرضهایی که از نزدیکترین شخص تا غریبهترین فرد بهش صورت گرفته پرده برمیداره.
یاس آسمون
اول یه معرفی کوتاه از خودت به خوانندگان مجله بده لطفاً.
سارا هستم 29 سالمه.
از اولین تجربه تلخت بگو هرچیزی که میخوای دیگران بدونند تا شاید باعث بشه جلوی رخ دادن یک مسئله مشابه رو بگیرند.
بچگیهام خیلی شاد بودم همه دوستم داشتند اصلاً خونه نبودم تا سن هفت سالگی خونهی مادرجونم (مادر مادرم) میموندم همراه خالههام. یک شب که مادرجونم خونه نبودن برای خوابیدن رفتم خونهی اون یکی مادربزرگم. نصفه شب حس کردم یه چیزی تو شلوارمه، اونقدر ترسیده بودم که حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم. تمام تنم یخ کرده بود. پدربزرگم بود. دست منو گذاشته بود تو شلوار خودش و دست خودش رو داخل... نمیدونی چی کشیدم. حتی جرات باز کردن چشممو نداشتم.
عکس العملی نشون ندادی؟ جیغ نکشیدی؟
برای یه بچه خیلی سخته. وقتی بترسی انگار زبونت قفل میشه. خواستم داد بزنم اما نمیشد انگار دهنم بسته بود. حتی چشمهام باز نمیشد.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون شب تا یک هفته شبادراری داشتم. با اینکه خوابم نمیبرد اما تا چشمامو میبستم انگار دستشو حس میکردم. یخ میشد تنم. صدام در نمیاومد از ترس فقط جامو خیس میکردم. اونقدر حالم بد بود که دارو هم روم تاثیر نداشت. دیگه یادم نمیاد اونجا مونده باشم. حتی نمیذاشتم مامانم اونجا بمونه. سعی میکردم حتی تو روز هم مامانم اونجا نمونه 7 سالم بود اما میخواستم از مامانم مراقبت کنم. حسم از همون موقع مردونه بود. حتی غیرتم.
به کسی قضیه رو گفتی؟ پدربزرگت از فردای اون شب چه برخوردی باهات میکرد؟
نگفتم. هیچ وقت حرف نزدم بابام به خانوادهاش خیلی وابسته بود منم میترسیدم نمیدونستم اصلا چجوری و چی بگم.
الان سی ساله هستی و خیلی زمان از اون موقع میگذره الان که به گذشته فکر میکنی پدربزرگت رو دراون دوران چه جور آدمیمیبینی؟ آیا انحراف اخلاقی داشت؟ آدم مذهبیای بود؟ چه جور شخصیتی داشت؟
آدم مذهبیای بود. نمازش به وقت بود. روزه و عبادتش قطع نمیشد. من چون خودم آسیب دیدم نگاهم هیچوقت مثبت نیست نمیتونم نظر بدم راجع به شخصیت اون و مردای دیگه. ببخشیدا اما همه از نظر من آشغالند.
بعد از حادثه چطور اون رو در خودت حل کردی؟ ایا اصلا تونستی این ماجرا رو هضم کنی؟
هیچوقت هضم نکردم. ترس بودن کنار یه مرد تا آخر عمر با آدم میمونه. اینکه با کسی تنها نباشم حتی با برادرم و پدرم اینکه از همه فرار کنم اینکه حتی وقتی داداشم میاومد تو اتاق در رو باز میذاشتم. زندگی آدم جهنم میشه.
آیا به روانشناس مراجعه کردی؟
بله. حتی تو 17 سالگیام که از گرایشم تو خونه گفتم و اینکه میخوام عمل کنم.
آیا گرایش جنسیت رو معلول اتفاقی که در کودکی برات افتاد میبینی؟
نه. هیچ ربطی به همدیگه ندارن. کششم نسبت به جنس خودم ارادی و قابل کنترل نیست.
خوب بعد از اون اتفاق در سن 7 سالگی اشاره به سن 12 سالگی کردی آیا بازهم کسی تو رو آزار داد؟
آره اما بیشتر آزار روحی بود تا جنسی. قرار بود با عمهام برم خونهشون. تو راه برادر شوهرش زنگ زد که بیاین اینجا دور هم باشیم. دیگه با کلی اصرار قبول کردن که بریم و عصر برگردیم خونه عمهام. همه باهم رفتیم دو سه ساعتی که اونجا بودیم متوجه نگاههای سنگین برادر شوهرش میشدم اما سعی میکردم منفی فکر نکنم دل تو دلم نبود که عصر بشه و ما از اون خونه بیرون بریم خیلی دلشوره داشتم.
اون مرد چند سالش بود؟ زن و بچه داشت؟
40 یا 45 سالش بود دو تا زن داشت و پنج تا بچه؛ دو تا پسر، سه تا دختر.
لطفا ادامه بده.
بعد از نهار بزرگترا صحبت میکردن و ما بچه ها هم رفتیم تو حیاط با پسرهای اون مرد که همسن بودیم و پسرعمهام فوتبال بازی میکردیم. دخترا هم خالهبازی میکردن. در این حین میدیدم که میاد و میره هر دفعه هم با ایما و اشاره یه چیزی میخواد بگه؛ اما سعی میکردم بیتوجه باشم و باهاش چشم تو چشم نشم. مشغول بازی بودیم تا اینکه رفتم دستشویی. در دستشویی از داخل بسته نمیشد. ببخشید اینجوری میگم تازه نشسته بودم که در باز شد و اون مرد اومد داخل من از ترس پا شدم و شلوارمو درست کردم اومدم برم بیرون که نذاشت بدبختی اینکه مثل دخترا جیغ زدن هم بلد نبودم اومدم داد بکشم بچهها بشنون جلو دهنمو گرفت تهدیدم کرد و بعد بهم گفت من میرم تو حیاط پشتی تو هم بیا دستشو از جلو دهنم برداشت و رفت حیاط پشتی.
داشتم دیوونه میشدم خیلی داغون بودم خیلی آدم هیزی بود. از لای در نگاه کردم وقتی رفت اومدم بیرون به پسرا گفتم دیگه بازی نمیکنم و رفتم پیش عمهام. خیلی ترسیده بودم بازم انگار دهنم باز نمیشد حرف بزنم. به عمهام گفتم بریم دیگه. گفت بزار به شوهر عمهات بگم. گفت و ما اومدیم بیرون آماده شیم که اون آشغال اومد از قیافهاش معلوم بود خیلی عصبیه سعی میکردم پشت عمهام باشم تا منو زیاد نبینه. دید نرفتم حیاط پشتی واسه اینکه به خواستهاش برسه کلی اصرار کرد شب بمونیم. آخرش همه راضی شدن شب حتی واسه خواب هم بمونیم و این واسه من یعنی یه کابوس دیگه. بعد هم گفت بچهها برین بازی کنین میدونستم نقشه هست از نگاهش میشد فهمید اما من گفتم خستهام و نرفتم. اون شب تا وقتی که بریم خونه عمهام یعنی فرداش از کنار عمهام جم نخوردم مثل دوقلوی بهم چسبیده حتی شب هم هرچی برادرشوهرش گفت پیش بچهها بخواب گفتم نه و بین عمه و شوهرعمهام خوابیم امنترین جا واسم همونجا بود. 18 ساعت کامل هم مثانهام در حال انفجار بود اما جرات دستشویی رفتن نداشتم. اون شب تا صبح فکر نکنم نیم ساعت هم خوابیده باشم تا اینکه فرداش رفتیم اما باز هم تا مدتها کابوس بود و هنوزم هست.
هیچ وقت از عمهات دلگیر شدی؟ درهرصورت تو امانت بودی دست اون، مادرت به اون اعتماد کرد اما عمهات تورو به خونهی غریبهای برد که مادرت اجازهشو نداده بود.
گاهی آره. همش میگم اگه نمیرفتیم اگه شب نمیموندیم. اینا آدم رو عصبی میکنه حتی فکرش.
این بار تو 12 ساله بودی تجربه تلخ 7 سالگی رو پشت سر داشتی و خیلی عاقلتر بودی و تونستی خودتو نجات بدی اما چرا از این ماجرا چیزی به عمهات یا حتی بعدها مادرت نگفتی؟
حرف زدن سخته. 15-20 سال قبل راحتی الان بین خانواده ها نبود. دوازده ساله های اون موقع رو با الان مقایسه نکن. حتی حرف زدنها هم عوض شده.
درسته پس تو دلیل حرف نزدن خودت رو نبود فضای مناسب از طرف والدینت میدونی؟
هم اینه هم ترس خودم. چندبار اومدم بگم اما تا میخواستم حرف بزنم انگار زبونم قفل میشد خودم اعتماد به نفس کافی رو نداشتم.
دلیل ترست از نگفتن این بود که فکر میکردی تو رو مقصر بدونن؟ اگر بله چرا این فکر رو میکردی چه رفتاری دیده بودی که این حس رو بهت میداد که تو مقصر دونسته میشی؟
اینکه خودم رو مقصر بدونن نه؛ گفتم که اعتماد بنفس نداشتم. چندبار خواستم بگم اما انگار تو دهنم نمیاومد.
منم منظورم همین کمبود اعتماد بنفس بود از اول کمبود اعتماد بنفس داشتی یا به خاطر این مسئله دچارش شدی و چرا؟
از اول کمبود اعتماد بنفس داشتم. آدم محکمی نبودم. کم کم ساخته شدم هرچند دیر... اینکه همه یه جور دیگه دربارهات فکرکنن اما تو اونی نباشی که اونا میخوان. به خاطر همین گرایشم میگم همه اینا دست به دست هم دادن تا بشم این آدم.
معمولا دیده شده کسانی که مورد آزار قرار میگیرن در برههای از زمان خودشون رو مقصر این حادثه میدونن. آیا تو هم همچین احساسی داشتی؟
تو این دو مورد اصلا چون ظرافت دخترونه نداشتم تو این دو مورد اسیر شهوت اطرافیانم شدم؛ اما مورد آخر خودم مقصر بودم به خاطر اعتمادم در سن 16 سالگی اتفاق افتاد.
چرا فکر میکنی اگر ظرافت دخترانه داشتی تو مقصر میبودی؟
نمیدونم این یه حسه که واسه خودم حلاجی کردم. خیلی به این فکر کردم که شاید من مقصر هستم؛ اما به دلیلی نمیرسیدم. برای همین میگم آدمهای هوس رانی بودن.
میشه در مورد آخرین خاطره ی تلخت بیشتر حرف بزنیم؟ چه اتفاقی افتاد؟
آره حتما.ً اول دبیرستان بودم. همه علی صدام میکردن. هوای همه رو داشتم. حتی بیرون مدرسه مثل یه داداش دو تا رفیق داشتم که همسایهی هم بودیم همه جا با هم بودیم مدرسه، بیرون. یه حامی بودم براشون سر قراراشون با دوست پسراشون من رو میبردن میگفتن تو هستی نمیترسیم. این دوتا دوستم با 3 تا پسر آشنا شدن که اون 3 تا هم مثل ما با هم فاب بودن. دو تاشون با دوستام اوکی شدن اونی که تک موند خیلی پیله میکرد اما من با پسر؟ دوست معمولی شاید اما بیاف... بابا من که مثل اینا بودم. خلاصه دوستام کلی رو مخم بودن اما گفتم نه. بعد از دو سه ماه با هم بودن یکی از رفیقهام با گریه اومد بهم گفت شهریار دیگه منو نمیخواد من با شهریار مثل داداش بودم رابطهام با مردها خوب بود. به خاطر حس و گرایشم.
دیگه کلی رفیقم افسرده شد. به شهریار زنگ زدم گفتم داداش چیزی شده؟ گفت کی وقت داری بیا مغازه حرف بزنیم. گفتم فردا عصر میام. شهریار گل فروشی داشت. عصری این دوستمو پیچوندم منو اون یکی دوستم رفتیم پیش شهریار. صادق هم بود. بیاف این یکی اصلا انگار نه انگار که همراه من بوده تا صادق رو دید باهاش رفت. من بودم و شهریار از بیرون داخل مغازه دید داشت تازه من بهش میگفتم داداش بی اف دوستم بود اصلا به این چیزا فکر نمیکردم یهو دستمو کشید برد پشت گلها چسبید بهم سعی کرد لباسمو در بیاره اما فقط مقنعهمو تونست دربیاره 1 ساعت زیر دستش بودم خیلی تقلا کردم که نتونه کاری بکنه دیگه خسته شد خودش ولم کرد. چون دید نمیزارم و نمیتونه هرلحظه هم ممکن بود یکی بیاد تو مغازه. وقتی رفتم خونه رفتم زیر دوش فقط گریه میکردم تنمو میشستم که پاک بشه خدا واسه کسی نیاره واقعا کابوسه.
این بار چی باعث شد داد نزنی یا بعدا شکایت نکنی؟
بازهم اعتماد به نفس نداشتم؛ اما داد زدم کسی نشنید اینم شانس ما بود دیگه. بعدش حتی از سایه خودم هم وحشت داشتم بعد هم که دکتر و قرص اعصاب... دیگه هیچی آرومم نمیکرد جز آغوش دوست دخترم که تنها پناهم بود. فقط با اون حرف میزدم.
راستی شهریار بعدش کار دیگهای نکرد؟ دوباره با جیافش دوست شد؟
نه. با جیافش هم بهم زد با اینکه من حرفی نزدم.
الان چهارده سال از آخرین تجربهی تلخت میگذره با نگاهی به گذشته چه حسی به این سه مرد داری؟ اونها رو چطوری میبینی؟
نفرت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر