پرونده ویژه: تجاوز (شماره نهم، دی و بهمن 92)
آزار جنسی چیزی نیست که با گذشت زمان از ذهن فرد پاک بشود.
خاطرهاش برای همیشه گوشهی ذهن او خانه میکند و با هر اتفاق ساده و پیچیدهای
سریعا فلش بک میزند به روز واقعه. خاطرهی تجاوز و آزار جنسی تنها یک تصویر خاصِ
همان زمان- مکان نیست. ریسمانی است که به دور فرد پیچیده شده و هزار و یک جایش
گره خورده است. باید گرههایش را باز کرد ولی اینجا نیاز به کمک هست. کسی که
بتواند انگشتانش را با ظرافت میان سالیان درد و رنج هایمان پیچ بدهد. از بیاعتماد
به نفسی و احساس خودکشی و تمام فوبیاهای ریز و درشتمان رد کند تا گرهی کور دیگری
از ریسمانِ پیچیدهی تجاوزمان باز بشود. ریسمانی که با تکیه بر نظام مردسالارانه و
دگرجنسگرا محورش در اغلب موارد با پیشداوری، قربانی آزار و تجاوز جنسی را مقصر میداند.
مازیار
نخست
این تابستان که تمام میشد میرفتم کلاس چهارم یا پنجم. تازه
داشتم تجربهها و بازیهای سکسی خاص هم سن و سالان خودم را پشت سر میگذاشتم. پلههای
خودشناسیام چیده میشد و همه چیز داشت روندی نرمال و مطابق سن و سالم را طی میکرد.
با برادرم برای بازی با دوستانمان به کوچه میرفتیم. فوتبال و هفت سنگ و زو و هزار
و یک بازی دیگر. دفعهی اولی بود که یک پسر دیگر را میدیدم که آمده بود. دوست
مشترک یکی از بچهها بود. هفده هجده ساله با قدی بلند. روی زمین نشسته بودم و بازی
برادرم و بچهها را نگاه میکردم. آن موقعها کوچه شلوغ بود. خیلیها از ظهر تا
غروب آنجا بازی میکردند. میآید و کنارم مینشیند. لبخند میزند. کمی صحبت میکند.
احساس میکنم دستش را به پشتم چسبانده است. خودم را جا به جا میکنم. دوباره تکرار
میکند و من دوباره خودم را تکانی میدهم. میدانم که کار درستی نیست. مادرم گفته
بود کسی حق ندارد بدون اجازه به تو دست بزند. ولی من «نه» گفتن را یاد نگرفته
بودم. من هنوز هیچ چیز را نمیدانستم. هیچ ایدهای دربارهی رابطه جنسی نداشتم و
هنوز فکر میکردم بچهها را خدا از آسمان میآورد زمین! هوا که کمی تاریک میشود
رو به من میگوید. «میای بریم یه بازی بکنیم؟» هنوز روی صورتش لبخند هست. میگویم «چه
بازیای؟» میگوید «ک*ر ک*ن بازی... شنیدی اسمش رو؟» تا آن زمان و شاید تا چند سال
بعدتر از آن، معنی حرفش را نمیفهمیدم ولی حرفش کامل به خاطرم ماند. میگویم «نه نشنیدم»
میگوید «خب میریم الان یادت میدم»
با یک دستش دوچرخهاش را میآورد و با دست دیگرش دستم را میگیرد.
من باید «نه» میگفتم. بدون آنکه به برادرم بگویم با پسری که از من بزرگتر بود راه
افتادم... جادهای خاکی باریکی بود که به خیابان محل سکونت ما راه داشت و اطرافش
درخت بود. همانجا میایستیم. دوچرخهاش را به زمین میاندازد و من را میچسباند به
دیوار یک ساختمان. دیگر روی صورتش خبری از لبخند نیست. گرمکنش را پایین میدهد وآلتش را میچسباند به من. ترسیده
ام.«شلوارتو بده پایین» دستهایم را میچسبانم به گرمکنم. «نمیدم». «چرا؟ دوست
نداری مگه». مرا به پشت برمیگرداند و از روی لباس خودش را به من میمالد. نفس به
شماره افتاده. رنگم پریده است. دوچرخهاش را برمیدارد. سوارش میشود و قبل از
رفتن میگوید. «دوست داشت؟» سرم را میجنبانم و میگویم «آره». «چیزی به هیچ کی نگو»
«...«باشه»». پایش را روی رکاب میگذارد «خوبه پس بازم با هم بازی میکنیم» و دور میشود.
رفته؟ رفته... میدوم سمت کوچه دنبال برادرم... نگران شده بود. کنار دوستانش نشسته
بود. شوک شده بودم. تمام ماجرا را تعریف میکنم. دوستانش میخندند و دربارهی سایزش
از من میپرسند که با جواب من دوباره به خنده میافتند. برادرم دستم را میگیرد و
به خانه میرویم. تنها صحبت من با برادرم این بود «مال اون چرا اونجوری بود؟» و
تنها جوابش «دیگه بهش فکر نکن».
صحبت از سکس و سکسوالیته در خانوادهی ایرانی هنوز که هنوز
است تابوست. ما ابتداییترین شناخت هایمان از بدنمان را در بازیهای شیطنتآمیز
بچگی میگیریم، در کنجکاویهایمان. ما پرت میشویم به زمینی پر از چاله، پر از خطر
و کسی نیست به ما راهنمایی بدهد. همه انگار در پوشش شرم و حیا لال شدهاند. نسلهاست
که لال شدهایم و نسلهاست که آزار و تجاوز جنسی قربانی میگیرد. آموزش سکس ممنوع
است. خانوادهها هم چیزی نمیگویند و متاسفانه در اکثر مواقع خودشان هم یا اطلاعی
ندارند و یا ملغمهای از اطلاعات غلطند! خانواده ایرانی به بهانهی «این چیزها بی
حیایی میآورد» یا «بزرگ میشود خودش یاد میگیرد» در واقع تیشه به ریشهی فرزندشان
میزنند. بزرگترین هنر خانوادهام این بود که شلوارم را نباید پیش دیگران پایین
بیاورم. من و همنسلان من سالها زمان صرف کردیم تا خودمان، بدنمان و روابط و
گرایشهای جنسیمان را بشناسیم. بارها در چاله افتادیم و ضربه خوردیم. به ما یاد
نداند «نه» بگوییم. چون زشت است بچه به بزرگترش بگوید نه! نتیجه میشود چیزی که
خواندید. به ما یاد نداند که اگر کسی خواست آزار جنسیمان بدهد چه کار کنیم. اصلن
هرچه را که مربوط به جنس و جنسیت و روابط جنسی میشد به ما یاد ندادند. نه خانواده
و نه حتی سیستم آموزشی کشور (در درس علوم تجربی مختصری درباره ارگانهای تناسلی
بدن توضیح داده شده ولی به دلیل عرف نبودن پرداختن به این مسایل چیز خاصی گفته
نشده بود. نگارنده از کتابهای درسی جدید اطلاع چندانی ندارد.)
دوم
همان شب موضوع را با مادر و پدرم مطرح میکنم. چهره و لحن
صدای مادر نشان میداد که انگار فاجعه شده است. انگار تمام ترسها و نگرانیها باید
سرم آوار میشد. پدرم عصبانی بود و سر برادرم داد میزد که چرا حواسش به من نبود...
من آنجا ایستاده بودم و هنوز میترسیدم. احساس میکردم مسبب تمام این تشنج منم.
اگر با پای خودم نمیرفتم شاید این اتفاقها نمیافتاد. ولی آیا واقعا مساله انقدر
ساده بود؟
فردای آن روز مادرم میگوید. «حالا عیب نداره. ولی تو چطور
نفهمیدی منظوری داره اون آخه؟! میگویم «نمیدونم». دیدم دستشو میاره، منم جام رو
عوض میکردم میگوید «آخه دیدی این کار رو کرد چرا پا شدی رفتی» جوابی ندارم بدهم.
سرم سنگینی میکند. انگار بسته باشندم به صندلی و مدام سوالپیچم کنند. مدام
بازخواست بشوم با لحنی که انگار به زور آخرش «حالا عیبی نداره» سنجاق شده است. از
اینجا به بعد احساس شرم میکردم. حس کردم انگار این موضوع انقدر خجالتآور است که
نباید جایی مطرحش کنم.
پدر از من و دوستانم نشانی پسر را پرس و جو کرد و در آخر
چند روز بعد پسر را در نزدیک خانهمان دیدم به پدرم گفتم. دستم را گرفت و از خیابان
رد شدیم و رفتیم آن سوی پیادهرو. ترسیده بود. بی مقدمه اولین سیلی روی صورتش
نشست. حرفهای دیگر یادم نیست... دستم را گرفته بود و چند قدم از پدرم دور میکرد
و مدام میگفت «اشتباه کردم... منو ببخش... منو میبخشی؟. اشتبا...» انقدر بهتزده
بودم که هیچ چیز نمیتوانستم بگویم. تا شب دامنه دعوا بین خانوادهها کمی بیشتر
شد. در آخر یادم است که وقتی پدرِ او برای عذرخواهی و پرسیدن ماجرا آمده بود، پدر
گفت «پسرت با پسرم دعوا کرده بود». این هم برایم دلیلی شد که انگار نباید چیزی
دراین باره به کسی گفت. تقلیل دادن آزار جنسی به یک دعوا در نظام مردسالار و
هترونرماتیو، قربانی را وادار به سکوت و نگفتن از آسیبی که دیده است میکند. این
وضع خواه ناخواه متجاوز را در پلهای بالاتر از قربانی قرار میدهد. قربانی و
خانوادهی او هستند که احساس شرم و سرخوردگی میکنند. گویی که در کارزار جنگ مغلوب
شده باشی. ولی واقعن چه جنگی؟ اینجا قربانی صدا ندارد زیرا صحبت از آبرو و مردانگی
است. باید پنهان کرد. به تو میگویند که پنهان کنی.
فردای آن روز همه دور میز برای ناهار نشسته بودیم. دیگر هیچ
کس راجع به این مسئله حرفی نمیزند. صحبتهای همه حول حرفهای روزمره و آب و هوا و
گرانی و ارزانی و مدرسه بچهها بود. ولی هیچ حرفی از «من» نبود. انگار همه به صورت
از پیش تعیین شدهای سکوت کرده باشند؛ که مبادا مردانگی فرزندشان بیش از این لکهدار
شود و بیشتر از این احساس شرم کند! همه تصمیم به فراموشی گرفته بودند. کم و بیش هم
شاید از یاد رفته بود ولی برای من مثل زخم چرکینِ سربازی بود که در تمامی این سالها
عذابم میداد و هیچ کس زحمت درست کردنش را نکشید.
اولین برخورد والدین با فرزند مورد آزار قرار گرفتهشان میتواند
بیشترین تاثیر را بر تمام سالیان زندگی او بگذارد. آزار جنسی چیزی نیست که با گذر
زمان به فراموشی سپرده شود. مهمترین چیز رفتار و واکنش ما در مقابل فرد آسیب دیده
است. فردی که مورد تعرض جنسی قرار میگیرد نیاز به درک دارد. دنبال آن است که
ببیند دیگران و اطرافیانش چگونه او را قضاوت میکنند. هر واکنش احساسی ما که بصورت
خودآگاه یا ناخودآگاه فرد را مورد شماتت قرار دهد میتواند بر تمام روند زندگی او تاثیر
بگذارد. اکثریت والدین سلامت روانی و امنیت فرزند خود را خواستار هستند ولی
متاسفانه اکثریت آنها آگاهی لازم برای چگونگی روبه رو شدن با چنین مسائلی را
ندارند، زیرا آموزش ندیدهاند. در کتاب و نشریات یا در رسانههای دیداری شنیداری
به اندازه لازم نخوانده و نشنیدهاند. پدران و مادرانمان درواقع همچون ما گرفتار
تابوهای جامعهاند و در فقر اطلاعاتی تنها منبعشان رجوع به آموختهها و شنیدههای
اغلب نادرستی است که از دل همین جامعهی گرفتار بیرون میآید. زن نگران لکهدار
شدن نجابت و پاکی فرزندش (دختر- پسر) و مرد خشمگین از تعرض به ناموس و لکهدار شدن
مردانگی/دخترانگی فرزندش (دختر- پسر) هست. زن فرزند را مورد شماتت قرار میدهد و
مرد میخواهد انتقام بگیرد. گویی یک نوع تقسیم وظایف صورت گرفته است که در آن
لزوما قربانی مرکز توجه قرار نمیگیرد. موضوع اساسی آبرو است. به همین دلیل است که
پس از برخورد با متجاوز دیگر کسی رغبتی به صحبت در این زمینه ندارد. انگار آبروی
ریخته را برگردانده باشند و طرح دوبارهی این موضوع سبب مشکلات دیگر شود. کسی نیاز
به مراجعه به مشاور یا روانشناس را احساس نمیکند. اصلا دلیلی به طرح دوباره این
موضوع نیست. همه سکوت میکنند تا به گمانشان ماجرا فراموش شود.
سوم
سالهای بلوغ سالهای پر
تنشی برای من بود. از سویی به همجنسانم کشش جنسی و عاطفی داشتم و از سویی تمام مدت
احساس خطر میکردم. یک بار داشتم در یکی از کتابهای روانشناسی میخواندم که دلیل
گرایش جنسی پسران به هم جنس، مورد آزار قرار گرفتن در کودکی است. ذهنم کاملا درگیر
این ماجرا بود؛ مثلا اگر کسی را میدیدم که مشخصات ظاهری آن فرد را دارد، اگر سنش
از من بیشتر است، استرس میگرفتم و سعی میکردم در هیچ محیطی با آنها تنها نمانم!
گاهی این وضعیت بسیار خندهدار به نظر میرسید بطوری که باعث خندهی خودم هم میشد!
مدتی طولانی فکر میکردم این گرایش ریشه در کودکیام دارد. ولی مگر میشد احساس
عاطفی و لذت بردن جنسی-عاطفی من ریشه در یک آزار جنسی داشته باشد. من با همجنسم به
آرامش میرسیدم و استرسی نداشتم. جالب این جاست که همین منابع میگویند دلیل گرایش
زنان به همجنسانشان، مورد آزار و تجاوز قرار گرفتن از سمت مردان هست. خب اگر قرار
بر این باشد که من این مدل استدلال را تعمیم بدهم باید حالا یک دگرجنسگرا میشدم!
آزار جنسی من باعث شد
بهترین سالهای نوجوانیام را در کلنجار رفتن با گرایش و هویتم به سر ببرم. باعث
شد مدام استرس داشته باشم. باعث شد به دلایل فرهنگی، به عنوان پسری که مورد آزار
قرار گرفته، احساس شرم کنم. خودم را پنهان کنم و خجالت بکشم از اینکه دیگران از
این موضوع باخبر بشوند.
متاسفانه در جامعه ما
اینگونه جا افتاده است که فردی که مورد آزار قرار میگیرد انگار مقصر است و به
همین دلیل به طرق مختلف به او احساس شرم و خجالت را القا میکنند. کتابها و
مطالبی که در زمینه روانشناسی در کشور نشر میشوند یا با علم روز همخوان نیستند و
یا بنا بدلایل گوناگون دچار نوعی گفتار هموفوب هستند. همین باعث میشود با استناد
به برخی منابع داخلی، فرد دگرباشی که مورد تجاوز قرار گرفته است، دچار گیجی بیشتری
با گرایش و هویت خود بشود.
چهارم
حالا من دیگر از اینکه
مورد آزار جنسی قرار گرفتهام خجالت نمیکشم. چند سالیست که با آن کنار آمدهام.
سعی کردهام در خودم حلش کنم. سعی کردهام به جای فرار، با آن روبه رو بشوم. حالا
خیلی راحتتر میتوانم بگویم که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتهام و این
موضوع دلیل بر گرایشم نیست و تنها باعث شد خیلی سختتر با گرایش جنسیام کنار
بیایم. دیگر نه احساس انتقام و تنفر نسبت به آن پسر دارم و نه دلم میخواهد که
بمیرد! متجاوز جنسی محصول جامعهی بیماریست که سکسوالیته را یاد نگرفت. سکس را
نفهمید. جنسیت و گرایش جنسی را درک نکرد. متجاوز جنسی هم شاید بشود گفت که قربانی
فرهنگی است که حتی به شناخت درستی از بدن خود نرسید. جامعهای که یاد گرفت و
پیوسته یاد داد که دربارهی سکسوالیته چیزی نگوید. سایهی شرم را بر نیازهای
انسانی انداخت و باعث شد که همین قربانیان، خودشان مدام از این جامعه قربانی
بگیرند. تمام مشکلات از جایی شروع شد که تا خواستیم آنچه بر ما گذشت را بگوییم،
انگشت بالا بردند و گفتند: هیس... چیزی نگو... قربانیان آزار جنسی فریاد نمیزنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر